گل‌نسیم ریاحی؛ «آنها دیگر از آن ایستگاه نگذشته‌اند»، اثر مهدی مرعشی

گل‌نسیم ریاحی؛

«آنها دیگر از آن ایستگاه نگذشته‌اند»، اثر مهدی مرعشی

رمان «آنها دیگر از آن ایستگاه نگذشته‌اند» داستان روابط انسان‌های مهاجری است که سانسور را در میهن تاب نیاورده‌اند و به شهر مونترال کوچ کرده‌اند. آدم‌هایی با پیشینه‌های متفاوت که به علت رفع نیازهای اولیه انسانی، چه مادی و چه معنوی در کنار هم قرار می‌گیرند و سعی می‌کنند همدیگر را درک کنند. شخصیت‌های داستان اگرچه در بیان احساسات و روابطشان در محیط تازه خود را سانسور می‌کنند و از هم فاصله می‌گیرند اما هیچ‌گاه از ارتباط با آدم‌هایی که هنوز در سرزمین مادری‌ هستند جدا نمی‌شوند. سانسور آنجا هم هست اما بهانه‌ای نیست برای دل کندن، انگار تنها ارتباط‌ها با ایران حقیقی‌اند و در غربت ارتباطی نیست و اگرهم هست فراموش می‌شود یا باید فراموش ‌شود، همچون «ایستگاه» داستان که «در عالم واقعیت ایستگاه بود، وجود داشت و ایستگاه هست، وجود دارد. در تقاطع بین دو خیابان، بین دو ایستگاه اصلی مترو شهر، کمی بالاتر از کلیسای معروف شهر اما بعدها که شاید خیلی هم بعدها نبود فقط بعدی بود که از پس بعدی دیگر می‌آمد، باز هم آنها به یادش نیاوردند و هنوز هم به یادش نیاورده‌اند (از متن کتاب).»

شخصیت اصلی رمان، مرد نویسنده و فیلمنامه‌نویسی است که بین گزینه‌ی اول: کار کردن در ایران به قیمت خودسانسوری و گزینه‌ی دوم: کندن از ایران و نگه داشتن اعتقاداتش، دومی را انتخاب کرده است. هزینه‌ی این انتخاب اما بر روی شانه‌های این شخصیت سنگینی می‌کند: جدایی از خاکی که ریشه‌هایش در آن بالیده‌اند و معلوم نیست که در سرزمین جدید دوباره بتوانند رشد کنند. او در میانسالی دوباره به تحصیل رو می‌آورد که شاید بتواند ریشه‌ها را کمی با محیط تازه وفق دهد اما قبل از این یکی شدن که زمان‌بر است، آفت مشکلات مالی به گیاه وجودش می‌زند. به‌ناچار می‌رود در خارج شهر، کاری بی‌ربط دست و پا می‌کند و بین تقلیل خود و تحمل شرایطی که به او تحمیل شده و کندن، درنهایت گزینه‌ی کندن از آن کار بی‌ربط را انتخاب می‌کند. وسوسه همچنان هست، پیشنهاد یک همکار قدیمی از ایران برای نوشتن فیلمنامه‌ای با اسمی مستعار اما قهرمان داستان خودش را سانسور نمی‌کند، پس دستش به قلم نمی‌رود و راه دیگری بر می‌گزیند. او گرچه نمی‌تواند در سرزمین جدید فیلمنامه‌ای برای کار بنویسد اما دوربین را در وجودش می‌گذارد و سکانس‌هایی از دیگران می‌نویسد با این تفاوت که این‌بار زندگی خود بازیگران به قلم ذهن می‌آید.

شخصیت‌پردازی قهرمان داستان خوب است و دیالوگ‌ها و ذهنیاتش با یک هنرمند مهاجر هم‌خوانی دارد. در مورد شخصیت‌های دیگر داستان دید ما محدود به نگاه دوربین شخصیت اول داستان است. دوربین اول روی آدریاناست، زنی از آمریکای لاتین که مدتی هم‌کلاس و هم‌خانه با قهرمان داستان است. بعد از جدایی، نقطه‌ی اتصال این دو پروژه‌ی‌ مشترک دانشگاهی‌شان است. مرد مشتاق دانستن زندگی قبلی و بعدی آدریانا نیست. او سکانس را به روی آدریانا می‌بندد و به روی شیوا باز می‌کند: زنی هم‌وطن که ریشه‌هایشان در یک خاک روییده هرچند ساقه‌ها هرکدام راه خودشان را رفته‌اند تا در جایی دور از وطن برای مدتی درهم پیچند. این سکانس از ایستگاه که راوی و شیوا با هم آشنا می‌شوند، شروع می‌شود و در خانه و ماشین و بیمارستان ادامه می‌یابد. دوربین روی شیوا درنگ بیشتری دارد، شیوا از صفحه‌ی کوچک موبایلش جدا نمی‌شود، خبرهای پسرش در ایران را از آن پشت دنبال می‌کند. شیوا نه ازهمسرش به‌خاطر تهدیدهایش از ایران، نه از فیلم‌نامه‌نویس به خاطر خیانتش با تنها دوستش، یاسی، شکایتی ندارد. او در روابطش بدی‌ها را سانسور می‌کند و در سینه‌اش می‌ریزد تا تبدیل به غده می‌شود، غده‌ای که گاه درد می‌گیرد، و مدام بزرگ می‌شود و شیوا درمانی را برای آن باور ندارد. نگاه مرد نویسنده هم رو به امید نیست، او در سکانس‌هایی که حادثه آزارش می‌دهد، دوربین دلش را خاموش می‌کند و دکمه‌ی فراموشی را ‌می‌زند تا بتواند ادامه دهد. 

با کتاب «آنها دیگر از آن ایستگاه نگذشته‌اند» به شهر مونترال پا می‌گذاریم، نگاه فیلم‌ساز موشکافانه و بدون سانسور است: با صدای دریل برای تعمیرات خیابان‌های مونترال سرسام می‌گیریم، همراه پرونده‌های پزشکی در سیستم درمانی کبک کلافه می‌شویم و از قتل پناهجوی ایرانی، فرشاد محمدی در مترو به دست پلیس شوک‌زده می‌شویم. نشانی‌های نویسنده آن‌قدر دقیق است که خودمان را در دانشگاه کبک در مونترال (یوکم) یا در مرکز درمان سرطان سینه در طبقه‌ی دهم بیمارستان رویال‌ویکتوریا می‌بینیم بدون آن‌که نامی از این مکان‌ها برده شود. نویسنده علاوه بر جزئیات، توجه زیادی به زبان دارد، و این ویژگی این اثر را از دیگر داستان‌های مهاجرت متفاوت می‌کند. علاقه‌ی نویسنده به زبان در ذهن قهرمان داستان و پروژه‌ی دانشگاهی و آثار پیشین خود نویسنده آشکار است. در عین حال همین زبان که وام‌دار ادبیات غنی پیشینیانمان هست، خواندن کتاب را به خصوص برای نسل دوم مهاجران سخت می‌کند. جمله‌های رمان «آنها دیگر از آن ایستگاه نگذشته‌اند» را گاه باید نشست و چندبار خواند تا در ذهن جا بگیرند. زاویه‌ی دید داستان، دانای کل محدود است که به شیوه‌ی سوم شخص روایت می‌شود هرچند نویسنده به آن محدود نمی‌ماند و در رمانتیک ترین قسمت‌ها، خواننده را غافلگیر می‌کند و از «تو»یی صحبت می‌کند که در ذهن قهرمان داستان ریشه‌ دوانده و حتی ریشه‌هایش از محدوده‌ی روایت دانای کل محدود فراتر رفته است. 

کتاب یکصد و پنجاه صفحه‌ای «آنها دیگر از آن ایستگاه نگذشته‌اند» را نشر مهری منتشر کرده است. طرح روی جلد کاری است از داود صفری که ایستگاهی را روی جلد آن تصویر کرده که پشت به کلیسای سن-ژوزف دارد. بر دیواره‌ی ایستگاه هم انعکاس یک بالون را می‌بینیم که تصویر مورد علاقه‌ی شخصیت اصلی رمان را به یادمان می‌آورد: تصویری از بورخس  با ماریا کوداما که بر بالون سوارند و در آسمان اوج می‌گیرند.

در این روزهای سرد زمستانی می‌توان با خواندن کتاب یا شنیدن همین رمان با خوانش نویسنده در ساندکلود برای مدتی همراه با «آنها دیگر از آن ایستگاه نگذشته‌اند» در آسمان ادبیات اوج گرفت.

به نقل از آوای تبعید شماره ۱۳