علی عبادی؛ از زیر خاک

علی عبادی؛

از زیر خاک

“از زیر خاک” مجموعه نوزده داستان ‌کوتاه از نسیم خاکسار است که از سوی نشر دنا در هلند منتشر شده است. نوشته‌ی زیر به نقد داستان “از زیر خاک” از این مجموعه اختصاص دارد. (آوای تبعید)

“زیر خاکم، اما نمرده ام.” داستان با این جمله کوتاه به تاثیر گذارترین شکل ممکن آغاز می شود، جمله ای تکان دهنده که به خوبی انگیزه دنبال کردن داستان را به خواننده می دهد و این در داستان کوتاه بسیار اهمیت دارد. شروع پرقدرت و جذاب به موفقیت داستان کمک زیادی می کند.

از این رو به نظرم نویسنده با مهارت تمام مناسب ترین مدخل را برای ورود خواننده به دنیای داستانش برگزیده و توانسته خواننده را ناگهان با موقعیتی ناشناخته روبرو کند و کنجکاوی اش را برانگیزد. داستان در مکان گور جمعی جانباختگان سال ۶۷ یعنی خاوران می گذرد، راوی خود یکی از جانباختگان مدفون در خاک است که به صیغه اول شخص داستان را روایت می کند.

به نظر می رسد راوی جایی از درون تکه های کالبدش مثل دست یا بند کوچولوی انگشتش بیرون را تماشا می کند و اتفاقات را بازگو می نماید حتی  وقتی ذره ای شده و به همه جا می چرخد اما در یک جا زاویه دید عوض می شود و راوی بیرون از خودش می ایستد:

“دستم که بیرون بود از خاک، آسمان آبی را می‌دید و پرنده‌هائی را که می‌گذشتند و چند لکه ابر سفید را و به بقیه می‌گفت چه دیده است.” 

گفتگو بین مردگان و زندگان از طریق نشانه هایی مثل تکه لباسی، شیئی  یا استخوانی از خاک بیرون افتاده شکل می گیرد:

“بعد که پیدایم کردند از طرف بچه‌ها پیام خودمان را  به دیدارکننده‌های‌مان دادم که برایمان گل و سبزه بیاورید. گفتم برایمان سرو بیاورید و یا کاج، و در همین نزدیکیها بکارید. آوردند.”

در مورد ساختار بنیادین متن ابتدا باید به این سوال پاسخ دهیم که مسئله اصلی در داستان چیست؟ آیا “ازیر خاک” روایت یک جنایت است؟ یا تصویری سورئال و فاش گونه از حقیقتی پنهان؟ یا داستان کشمکش خانواده کشته شدگان و کشندگان؟ یا حدیث آرزوهای ناکام؟

تمام اینها و نکات مهم دیگری در قصه البته حضور دارند اما حرف اصلی به نظرم جای دیگر است.

راوی در قسمتی از داستان اشاره ای دارد به زندگی خودش وقتی که جوانی پر از شر و شور بوده و با وجود داشتن طبعی رمانتیک ، هیچگاه فرصت نداشته به چیزهای قشنگ طبیعت و زندگی نگاه کند. سرنخ ماجرا در همین مقدمه چینی است  که بعد تر با چند اشاره و نشانه آن را کامل می کند:

“ بارها از خودم پرسیده بودم از چیست که آدمی از همه حسها و نیازهای خوار و ذلیل کنده و رها  می شود… فکر می کنم یک چیزهایی دور و برم می دیدم که سخت دنیای ذهنی ام را به خودش مشغول می کرد آنوقت من خودم را می سپردم به همان تصویرها که می دیدم.”

“…خوب، من که اول متوجه آن نشده بودم. وقتی هی عینک را بُردم دور و نزدیک و هی تکه به تکه از تن آن آدمی را که تکیه داده بود به دیوار بُردم توی کادر و تماشا کردم متوجه آن شدم. و همین کارها فکر می‌کنم چیزهائی را در وجود من بیدار کرد که خوابیده بود در پستوهای تاریک ذهنم”.

“با هوشی خوب است. با هوشی مثل همه چیز خوب دنیا خوب است. با هوشی مثل کار آن رفیق من در سلول بود. با آنکه خودش خیلی درد داشت توی این فکر بود چطور رفیقش را شاد کند. با هوشی شکل دستهای او بود روی زخمهای پایش”.

“می‌دانستم خوشحال می‌شوند. نه به این خاطر که خانواده ها به ما سر می‌زنند و یا ما را فراموش نکرده‌اند.اینها را از پیش هم می‌دانستیم. این موضوع که آنها فکرهایشان را بکارانداخته اند و این

هوش، هوش آنها بود که ما را خوشحال می‌کرد”

“وخوش بودیم چون توی کار آنها یک هوش قشنگ می‌دیدیم. یک هوش که مثل خود نهالها از خاک بود و بوی طراوات و رویش می داد.”

Bildergebnis für ‫از زیر خاک نسیم خاکسار‬‎

با کمی دقت به نمونه های ذکر شده می توان فهمید نکته اصلی در داستان” از زیر خاک”، “باهوشی است و دیدن.”  خوب دیدن، آدمی را با هوش می کند و آدم با هوش خوب می بیند.

“دیدن” یک امر کنشی است و فکر ایجاد می کند. لازم نیست حتما به چیزهای خارق العاده ، عجیب و غریب و پیچیده دقت کنیم تا با هوش تر به نظر برسیم ، کافی است به دور و برمان و به اتفاق های ساده و روزمره خوب توجه کنیم تا زیبایی و هوش نهفته در هر موجودی را ببینیم، آنوقت مثل راوی داستان افسوس می خوریم که چرا بخاطر شر و شور جوانی و حس نیازهای خوار و ذلیل کننده فرصت دیدن زیبایی ها را نداشته ایم زیبایی های ساده و صادقی که به راحتی می توانند مارا به هیجان بیاورند.

“دیدن” یعنی درک هوش موجود درهمه پدیده ها و پذیرفتن شان به همان شکلی که هستند. چه خوب چه بد. غم و درد و بدی هم مثل  نیکی و زیبایی و لذت عین زندگی هستند.

نویسنده از زبان راوی به این وجه از “دیدن “هم توجه دارد:

“و سعی کردم ببینم توی عکسی که از اینجا گرفته بود، قرار است چه بیافتد. وقتی خوب به آن قسمت نگاه کردم غمگین شدم. جای خالی آن بوته های اولی را می‌توانستم ببینم.”

“سرم را  که بالا کردم شناختم‌شان. خودشان بودند. همانهائی که کاجها را کنده بودند. اول رفتند سراغ بوته‌های گل سرخ. آنها را با پا له کردند و بعد رفتند سراغ کاج و سرو و آنها را از ریشه در آوردند و تکه تکه کردند بر خاک انداختند.”

“آنوقت زنها نشستند روی خاک. نزدیک به من. و من خوب به چشمانشان که حالا خوب می‌توانستم ببینمشان نگاه کردم. نمی‌دانم تا حالا شده به چشمهائی نگاه کنید و بعد سرتان را زیر بیاندازید. آنقدر درد و سئوال تویشان موج می‌زد که نمی‌شد زیاد به آنها‌ نگاه کرد.”

 در جمله های پایانی باز تماشای دوگل سرخ است که مهم می شود و استفاده از فرصت کوتاهی که هنوز هست:

“تا ما. همه ما ، همه ما که پاره پاره و له زیر خاک خفته ایم بیرون بیائیم و به تماشای همین دو گل سرخ بنشینیم. دو گل سرخی که به روشنی می‌دانستیم به هفته نکشیده پاهائی می‌آید تا اول له‌شان کند و بعد دست‌هائی تا از ریشه آنها را ازخاک دربیاورد.”

تصادفی نیست که نویسنده از موضوعی تا به این حد هولناک و تلخ می تواند زندگی بیافریند.

به نقل از آوای تبعید شماره ۱۳