رضا اغنمی؛ در سوگ گذشته ها

رضا اغنمی   

در سوگ گذشته ­ها

در همدلی  با

مادران سیاهپوش

چندی پیش گفتگوی تلویزیونیِ آقای محمد رضا شاهید را با سرهنگ مرتضی عشقی پور، در سایت  «خلیج» دیدم. سرهنگ فرمانده گارد جاویدان شاهنشاهی بوده­اند و وظیفۀ حفاظت ازساختمان­های دربار پهلوی را  برعهده داشتند. این مصاحبه­ که در پنج بخش درهمان سایت منتشرشده، سعی داشت خدمات برجسته رژیم پادشاهی را بازگوید. شنیده­ها را می­توان و با وجدانی آزاد و عاقلانه، فارغ از راست و یا چپ­اندیشی­های سفارشی و وارداتی آن بررسی کرد.  

جمال­الدین که از نزدیکان و مورد اعتماد من است روایت می کند؛ وقتی آخرین بخش: « چهارم و پنجم» را که در واقع چکیدۀ مصاحبه فوق است، به دقت خواندم، یاد سخنان درگوشی قدیمی­ها، که در جوانی شنیده بودم، افتادم که در هر پیشامد و تحول و دگرگونی سیاسی می گفتند؛ ارباب­ها تصمیم گرفتند چنین وچنان باشد. مثلا: «شاه را عوض کنند یا نخست وزیر را بردارند: این برود آن یکی بیاید» وازاین قبیل مداخله­ها که درسرنوشت سیاسی کشور امری عادی بود.

در طول سلطنت محمد رضاشاه با همه سختگیری­ها و حضور مقتدرانه ساواک و زندان و دار و طناب، تحولات و ترقیات کشور در عرصه­هایی بی­نظیر بود، تا جایی که می توان به جرأت گفت در تاریخ کشور انجام کارهایی چنین بنیادین سابقه نداشت. از توسعۀ جاده ها و بنادر گرفته تا کارخانه های تولیدی. از گسترش دانشگاه ها گرفته تا مدارس و آموزشگاه­های حرفه­ای. اعتبار ایران و ایرانی، مقام ومنزلتی که درسطح  جهان پیدا کرده بود، پولش را دنیا قبول داشتند. حتا با دولت­های کمونیستی رابطه­اش دوستانه بود و با آن­ها معامله بازرگانی داشت. به طورکلی نگاه دولت ها در زمانۀ پهلوی­ها بیشتر به غرب بود و تمدن جهان پیشرفته. در این میان اما یک چیز وجود نداشت؛ دمکراسی و آزادی­های سیاسی و اجتماعی. شاه فکر می­کرد که می­تواند جهان مدرن را بدون فکر مدرن، بدون آزادی اندیشه و بیان، بدون فعالیتِ آزاد سازمان­های سیاسی و فرهنگی، با سانسور در چاپ و نشر و حذف دگراندیشان، در ایران برقرار نماید.

و همین سبب شد تا یک مرتبه مردم سر به شورش بردارند. و ایران به یک باره برگرشت به فرهنگ دوران اعراب بدوی. مردم به سیدی روی آوردند که افکار خرافه­اش و کتاب­های بی­ مقدارش را همین شاه و حکومت او اجازه نشر نداد. نتیجه این­که؛ جانشین شاه یک آیت الله  سنتی و متحجر شد که گفت: «اقتصاد مال خراست». جل الخالق! همین آقا که خمینی باشد، وقتی بر تخت حکومت تکیه زد فرمان قتل هزاران جوان  معترض را در زندان­ها صادر فرمودند!  

متأسفانه روایتگر از این نمی­گوید که بزرگ­ترین عامل به قدرت رسیدن خمینی بنیان در همان حکومت شاه داشت. او بود که به کمک روحانیون مرتجع به حکومت رسید و خلاف پدر، امکانات گسترده­ای در اختیار آنان گذاشت و دگربار پای آنان را به بنیادهای دولتی گشود. با این­همه سخنانِ مصاحبه­شونده به دل می­نشیند.

روایتگر ما می گوید: یاد روزهایی افتادم که با امواج  خروشان و سرا پا احساس، غلتیده در سخنان پیرمردی در پوشش وسیمای اسلامی از تبار پیامبر بزرگوار، من نیز دنباله روی هزاران هزار مردمی شدم  «فریب خورده» که پای پیاده از پایتخت تا گورستان بهشت زهرا را باهمسرم رفتم به نیت اجرای فرمان امام! سپس اضافه می کند:  شب خسته و کوفته برای شام به خانه پدر همسرم رفتیم که او سید وارسته ای بود از ‌خاندان «روحانی» کهنسال منطقه زادگاهش. وقتی او پای صحبت داماد می نشیند و گفتگوی تأییدآمیز او را نسبت به خمینی می شنود  با اندک صدایی بلند اما مهربانانه می گوید:

«من خود از خانواده ی روحانی ام با داشتن چندین عمو. همه انگل و مفتخور! فکر نمی کردم اینقدر خام باشید و چنین  ناپخته! مگر این طایفۀ  بیکاره و پرمدعا را نمی­شناسید  که از آنان حمایت می کنید؟ این ها در تمام طول زندگی شان قدمی به خیر و صلاح ملت برنداشته­اند. گفت ملت را سالیان سال­ است که با تحقیر و توهین امت می خوانند. گمان کنم خوشی زده زیر دل مردم که اندکی به رفاه و امنیت رسیده اند! که دیوانه­وار دارند  از اژدها پیشواز می کنند. بگویم و بدانید که دارید  به سیاهی و بدبختی می روید وبا دست خود غل و زنجیر اسارت  و بندگی  آخوندهای  بیکاره را به جان می خرید. روزگار سیاهی در پیش است!»    

راوی می افزاید: که در برگشتن  به  خانه، بیشتر به حرف­های آن روز پدر بی­اعتنا بودم و آنها را جدی نمی گرفتم ولی همسرم می گفت حق با آقاجونه برای این که توی ملاها بزرگ شده و تجربه­هایش را باور دارم. همیشه از تجاوز و  دغلبازی عموها می ناله! یادم نرفته روزی قسم می خورد که :

«اینا دلال جهنم و بهشت هستند. اکر کمترین ایمان واعتقادی به خدا و معاد داشتند اینقدرمرتکب گناه و ریاکاری نمی شدند!»

درآن روز به یاد ماندنی، خانه های تهران خالی بود. پیر و جوان در سر گذرگاه ها به تماشا ایستاده بودند. و در میان ازدحام، همه یکدل  و صمیمانه در انتظار دیدن امام بودند. می گفتند و می خندیدند. تمیز دوست و دشمن کار آسانی نبود. اطراف دانشگاه تهران ازدحام بود. انبوه تماشاگران چشم  انتظار امام بودند. اما جسته گریخته بر سر زبان ها بود که امام بیشتر قبرستانی ست تا دانشگاهی! وقتی اتومبیل حامل امام به میدان ۲۴ اسفند رسید و پیچید به سمت جنوب، یک مرد مسن کراواتی که ته ریش یک هفته ای داشت، با دانشجویانی که دور او حلقه  زده بودند آرام گفت: گفتم که  امام دانشگاهی نیست و از تبار گورستان  است! گفت و با عده ای وارد دانشگاه شد.

استقبال مردم در تاریخ کشور ازامام کم­نظیربود. عمامه­داران سیاه و سفید از سراسر کشور در فرودگاه بودند؛ با انبوه جماعت میلیونی مشتاق و احساسی. تهران سراسر تعطیل بود. خیلی ها با خانواده درصف مشایعت کنندگان بودند.

با تعویض رژیم از شاهنشاهی به اسلامی، امام در کمترین مدت وعده­ها را فراموش کرد. خفقان و سرکوب سراسر کشور را فرا گرفت. پایه­های حکومت با قدرتنمایی درکشتار جمعی زندانیان سیاسی، حتا مسلمانان مخالف، محکمتر شد. ­اما آن قتل­عام وحشیانه در زندان­ها، ماهیت حکومت «عدل اسلامی» را لو داد و انبوه فریب­خورده را در اندیشۀ پشیمانی فرو برد.

 امام، در یک فضای امنیتی شدید، «حاکمیت فقها» را اعلام کرد. بهانۀ ایشان اسلام بود و اجرای احکام دینی.  پنداری، این ملت چند میلیونی، با هزاران مسجد و زیارتگاه، امام و امامزاده­های گوناگون،  تا به آن روز مسلمان نبوده اند!  

با قانونی شدن حکومت اسلامی، نیرنگ­های پنهانی و سازمان یافتۀ آخوندی به تدریج و آرام آرام با قدرت قانون رسمیت پیدا کرد. گزینش عمامه­داران و روضه­خوان­ها به مقامات اجرایی، سرآغاز فصلِ فساد بود که در اندک  مدت به دزدی و چپاول رسید. اگرچه در اوایل کمی  شرم­آور بود، اما در اثر تکرار باج­گیری­ها، آن هم از بین رفت. و بدین­سان مفهوم  ضرب المثل قدیمی «ملا جماعت که شرم و حیا ندارند»  برای همگان روشن شد.

در رهگذر حوادث اهداف بنیادی امام عریان گردید. با شعارعوامفریبانۀ «نه شرقی  نه غربی» آمریکا ستیزی بالا گرفت. حملۀ به سفارت آمریکا و گروگانگیری دیپلمات­ها دراوایل تغییر رژِیم، دریچه­های خشونت و سیاست­ستیزی اسلامی را با آمریکا گشود  که تا به امروز ادامه دارد.

امام به صراحت اعلام کرد که ما حتا برای پیشرفت حکومت خود، واجبات شرعی را تا نابودی دشمنان اسلام، ترک می کنیم، زیرا حکومت برای ما در اولویت است. به هر نحوی که باشد دشمن را باید نابود کرد و با قدرت تام به حکومت ادامه داد. اکثریت باورمندان  دینی  به شک افتادند. در دیانت امام  شک کردند. با این حال گفتنی­ست، حقا که امام  تا زنده بود به قول خودش  وفادار ماند!

سخنان امام و اعدام­های فله­ای به حکم صادق خلخالی درمقام «دادستان و حاکم شرع» فضای اجتماعی جامعه را تیره و تار کرد. با گسترش سرکوب و تجاوزهای هولناک و کشتارهای وحشیانه، ناگهان خبر پنهان کردن جنازه قربانیان سر زبان­ها افتاد که برخلاف اصول انسانی، در گودالهای بیابانی روی همریخته زیر خروارها خاک  مخفی کرده اند  تا جایی که محل  دقیق جنازه ها از بازماندگان پنهان مانده است! بگومگوها بین مادران ماتمزده و بازمانده­ها با مأموران امنیتی مدت ها ادامه داشت تا اینکه والدین و نزدیکان قربانیان بر حسب اتفاق، روزی محل یکی از گورهای جمعی را  کشف نمودند. و نام محل را نیز   «گورستان خاوران » گذاشتند.

 پس از آن بود که آن منطقه، در جنوب شرق تهران و بعد از قبرستان قدیمی «مسگرآباد»، مرکز تجمع روزانۀ صدها مادر و پدر و همسر و خواهر عزادار و سیاهپوش شد. خاوران محل ماندگاری شد و نشانی ازجنایت های عریان حکومت اسلامی در تاریخ کشور.

شکستن فضای سنگین خفقان و سرکوب ها و سایۀ  شوم رعب و وحشت، با اعتراض­های هر از گاهی مردم، تأثیر  چندانی در وجدان حکومتی ملایان نداشت. پاسخ هر اعتراض، گلوله و اعدام بود که یکی از بهترین ابزار ادامۀ  حکومت، و چپاول دارایی های ملی بود.

آری، چنین شد اما در دگرگونی­ها  بود که سرانجام پردۀ عِرق ملی و حسّ میهن پرستی کناری رفت و گوهر رژیم عریان شد. گور قربانیان را با خاک یکسان کردند، اما برای برای امام  مقبره ای ساختند و بارگاهی با گنبد طلایی که بزرگ­ترین مقبره جهان سات و زیارتگاهی برای مؤمنان معتقد به رژیم!

برآیند تغییر رژیم، تشکیل ارتش نوظهور «سپاه پاسداران»، متشکل ازلایه های زیرین جامعه بود که در مدت کمی پس از شکل­گیری به مرکز بزرگ اقتصادی کشور درآمد. کاهش بازار اقتصاد خصوصی، درهای فساد را یکی پس از دیگری گشود. اهل تجارت به فساد رو آوردند. پول­شویان عمده­ترین واردات و صادرات را برعهده گرفتند. دریافت ارز به قیمت دولتی برای واردات، و فروش آن در بازار آزاد متداول شد. میلیاردها دلار، نصیب چپاولگران گردید. بحران مجوز فساد شد. در اثر سیاست های غلط و ناروای اقتصادی حکومت، پول رایج ایران سقوط کرد و در مقابل ارز به هیچ رسید. موازنۀ ارزش این دو پول، اقتصاد کشور را فلج و سبب گرانی سرسام­آور داخلی شد. تداوم آمریکاستیزی وتحریم آن دولت، زمینۀ  ورشکستی اقتصاد کشور را فراهم ساخت.

لطمۀ  بزرگ و بیسابقۀ اجتماعی دیگر این دگرگونی، رنگ باختن ایمان و عقاید دینی مردم شد. یکی از بستگان نزدیک، که بانویی مؤمن، با ایمانی محکم به اسلام است، تعریف می کرد که درخانوادۀ متدین خود از نماز و روزه و معاد خبری نیست. هر وقت صحبت از مسائل دینی پیش می آید بچه و جوان، معترض و یک صدا می گویند از رفتارهای حکومت پیداست هرآنچه تاحال گفته اند بیهوده و دروغ است. آن عدل اسلامی و علی با رفتار و کردار روزمرگی های حکومتگران اسلامی موجود، کاملا در تضاد است!

 غرق  این پریشانی­ها بودم و سکوت جامعه، که فریاد  نالِۀ  مادران سیاهپوش «خاوران» را شنیدم. یاد داستان «مادر و کله های لخت» افتادم که سال ها پیش درمجموعۀ داستان های کوتاه من با عنوان «اشک های نازی» آمده است :

«خواب نبود، اما بعدها به آنچه که اتفاق افتاده بود فکر کرد و با اطمینان گفت، مادرم گفت:

دشت بزرگی بود با کمر خمیده که انتهایش با شیب ملایم در افق خاکستری چسبیده بود به ابرها. باد تندی با صداهای مغشوش و درهم از هرطرف می ریخت توی سرازیری دشتِ دلگیر. خس و خاشاک گره خورده با گرد و غبار دور خود می چرخیدند و به سرعت رو به بالا در دل ابرها گم می شدند. غرش خفیف آسمان گرفته و تیره، تازه شروع شده بود که در تیررس نگاهش مردی را دید با ریشی بلند که در بالای سنگِ سیاهی نشسته، و تنها سرش پیدا بود. مرد ریشو برای انبوه جماعتِ ساکت و حیران که کله­های لختشان بیرون از خاک بود موعظه می کرد. انگار، خودِ راوی نیز پاره تنی از آن ها بود .

درمنظرخیالش جنایت های پولپوت جان گرفت. با هزاران تصویر تکان دهنده با تلی از اسکلت و  جمجمه­ها، که خبر آن سرفصل روزنامه ها شده بود و در سراسرجهان پخش می شد. و جنایت آن سال ها در تابلوهای گوناگون به نمایشگاه ها می­رفت. گفته می شد که نمایش کله های انسانی در “انقلاب فرهنگی” یک عمل انقلابی ست.

با بیم و هراس پا شل کرد. با شک و تردید جلو رفت. چشم تنگ کرد تا کلۀ خودش را بین کله ها پیدا کند. ببیند چه جوری ست. چه جوری بوده و چه جوری شده . پیدا نکرد. اما مطمئن بود که آن تو و بین آن هاست . لاشخورهای باد کرده، دراطراف چُرت می زدند. بوی تعفن لاشه ها آزاردهنده بود. سخنران مکثی کرد و از زیر پایش چیزی را برداشت و گاز زد .

درد شدیدی قلبش را تکان داد. نالۀ جگرخراش خودش، در گوشش پیچید .

مرد ریشو، با لبخندی به کرکس ها، آنچه را که توی دهنش بود قورت داد. با نوک زبان لب ها را لیسید. ریش تُنُک اش را خاراند با تک سرفه ای کوتاه، چیزهائی گفت. گفت :

“این ها که میگم ازاحکام آسمانی ست”. از پاداش طاعت و بندگی محض تا رسید به گناهِ زنا و حجاب و آتش جهنم برای زناکاران. و گریزی زد به ناتوانی عقلی و نیمه انسان بودن زن. و زنجمورۀ الفاتحه ش شینده شد .

نوایِ موسیقیائی در دشت تیره پراکنده شد. جمجمه­ها تکان خوردند. کلۀ مردِ ریشو دربالای سنگ سیاه لرزید. شعلۀ آتش با صدای مهیب دور سر واعظ  چرخید. دسته­ی مرغان لاشخوار در بالاسرش به پرواز درآمدند.

تندبادی وزید و لحظه­ای نور آفتاب از پارگیِ ابرهای تیره و تار بیرون زد. دشت و دمن روشن شد. عطر و بوی خوشِ شیر مادر سراسر دشت را پُرکرد. صدای مهربان و دل­انگیز مادرانه درآسمان به صدا درآمد:

من مادری از سرزمین «یمن» هستم که می خواهم داستان بلقیس و ملکۀ سبا را برای شما تعریف کنم . از ملکۀ سرزمینِ همیشه شاد و شاداب بگویم. بشنوید که جهالتِ آئین، با چه ارمغان شوم و نامیمون، مادران را به روز سیاه نشاند !

بلقیس ملکه یمن، سلیمان را شیفتۀ خود کرد. هُدهُد این خبر را به سلیمان داد. هُدهُد گفت ازغیبت طولانی من مپرس. کشف حیرت­آوری کرده ام که از شنیدنش مرا پاداش خیر خواهی داد و نامم را جاودانه خواهی کرد . سرزمینی پیدا کرده ام که زنِ توانائی درآن پادشاهی می کند. فرمانروایِ مقتدریست. مردمانش ازهمۀ نعمت های دنیا برخوردارند. درشادی و رفاه بسر می برند. بلقیس، روی تختِ با شکوه و حیرت­آوری مزین به طلا و جواهرات می نشیند و حکم میراند. او و قومش را چنان آزاد دیدم که خورشید را سجده می کنند. خداوندگارشان خورشید است. هُدهُد آن قدر از زیبائی و کرامت انسانی بلقیس گفت که سلیمان عاشق بلقیس شد. و روایت همان است که درکتاب آسمانی آمده است.

بعد از مکثِ کوتاهی گفت :

لعنت خدا برتو باد که مادر خود را نیمه انسان می خوانی !