چند شعر از مجید خرمی

مجید خرمی

ازهستی شکوفه های شناخت

من درحاشیه زندگی را می سازم

اما پای در رکاب ِ مرگ نمی تازم .

دانایی من ،

ازدبستان بوف کور

آب نمی خورد .

من اینجا به جهان نیامده بودم

تا همه این حقیقت را بخوانم ،

که چگونه هدایت

دربوف کور

دست وپای بنی آدم را

درسراسر داستان

شقه ، شقه می کند .

من اینجا تداوم امید به حیاتم ،

همه به جانم این را می دانم .

دهانم طعم سبز ِپسته ی خندان را می دهد .

خواب هایم زعفرانی فام است .

از درخت هجرانی

مزه ی قطاب را می چینم .

من شاعرشوروشادی ام !

من هم هنوز

باید شراب بنوشم .

من هم هنوز

دوست می دارم

به گیسوی عشقم گل بکارم .

مرا به زبان ِشعبده ی میان تُهی

توجیه مکن !

من هم هنوز

باید زنده بمانم ،

تا سهم خود را

بچنگ آورم

ازهستی شکوفه های شناخت .

کسی آزمودن را

برمن ارزانی نداشت .

من تجربه ی شکست ترا تکرار نمی کنم .

من تجربه ی خودم را

پژواک می دهم ،

به گوش های شنوای جوان .

این جهان ِشتابان دیگری ست ،

ما باید بشتاب بیاموزیم .

آه چه اندازه تلخ بودیم

تا چه اندازه باختیم .

دیگراین فصل نوشدن است .

بازگردیم ،به واکاوی خود بازگردیم .

خودمان الگوی دانش و خردمندی باشیم .

دفترسیاه مشق را

تاچند به تورق بازخواندن ؟

برخیزیم امروز را دریابیم !

ازنوبراندیشه های نو

به فراخورمیوه برچینیم .

نیک بنگر

فردا دارد می آید ،

پیراهن خوش دوز و رنگی

برایم ارمغان می آرد !

به دامن بهار بنگر !

آی من اینجا

آبستن واژه و رنگم ،

درجستجوی یک زبان مشترک

تشنه ی یک زایش ِ یکرنگم !

بیست وششم مارچ ، دوهزاروهفده ،فرانکفورت .

……………

بسوی ِ یک ستاره ی آشتی

دوست می دارم

بنشینم روی برگی سبز ،

                  همچون شبنم .

بریزم بیرون ،

      ازروزنه ی نوک ِپستان ِیک زن ،

همچون شیر ،

به دهان ِگرسنه ی کودک .

از جنون ِعطشناک ِآتش بازی ،

ازخاک ِخونالود ،

آه ،بگریزم

      دور شوم .

برگردم همچون ماهی پرنده ی دُوزیست ،

خزنده فروشوم درآب .

بروم تا ژرفا ،

آنجا برقصم با مرجان ،

تا برسم روی شانه ی یک نهنگ .

از اوج ِفواره ،

       پرتاب شوم ،

بسوی یک ستاره ی آشتی .

آنجا گل بنشانم ،

بیامیزم با عشق .

به زبان ِکودکان ِجهان ،

بنویسم بروی جاده ی شیری ،

زندگی زیباست .

بگذارنبینم ،

کوتاهی دست ها را .

همه دستان بلند ،

همه نوشان ونوشنده !

بگذارآنجا ،

من بنویسم روشن ،

یک کتاب ِفرهنگ .

واژه ی تلخ را ،

برگردانم برابر،

با معنی شیرین .

بیاویزم

برگردن ِهرخوشه ی ستاره ،

ببوسم کهکشان ِحقیقت را .

من پاروکشان ِمهربانی باشم .

کشتی مرا ،ونوس ِعشق رهبر !

بگذاربمیرم دردامان ِآشتی ،

بگذارزاده شوم ،

درآغوش ِپُرشکوفه ی آزادی !

سروده ی هزارونُهصدونودوسه ، وُرمز،آلمان .

مجید خرمی، شاعر و هنرمند، در سال هزار وسیصد وسی در شانزدهم دی ماه در شهر ماهشهر، در منطقه نفت خیز خوزستان، متولد شد، بعدها در شهر گچساران آغاز به سرودن شعر کرد، از سال چهل و هفت تا پنجاه ودو، ده شعر درمجله فردوسی از وی درج گردید.

پنچ سال در زندان رژیم شاه به سر برد. پس از آزادی و در سال پنجاه وهشت، انجمن شاعران مارکسیست را در تهران بنیاد گزارد.

نخستین مجموعه­ی شعر بنام «این خوف پیر و عشق» را در همان سال پنجاه وهشت منتشر کرد. درسال پنجاه و نه، مجددا یک سال در زندان رژیم فاشیستی اسلامی، بازداشت بود، پس از آزادی، در سال شصت و یک بطور مخفی مجموعه­ی شعر «از حنجره­ی خونین خلق» را با نام مستعار «شورش جهانساز» منتشر کرد. از سال شصت وهفت به عنوان مهاجر سیاسی در کشور آلمان، و نیز چند سال در کانادا ساکن بود، در بازگشت، اکنون در شهر فرانکفورت ساکن است، و در مجموع طی این سال­ها شعرخوانی در آلمان و کانادا داشته، و بیست و یک نمایشگاه نقاشی­های شاعرانه و مدرن برگزار کرده است.