محمدرضا حجامی؛ پنهان در روشنا
محمدرضا حجامی؛
پنهان در روشنا
… چه کسی فکرش را می کرد یک روزی ماسک هم بشود جزء اقلام احتکاری که برای پیدا کردن چند تاش مجبور بشوی کفش و کلاه کنی و دوره بیفتی، به هر سوراخ سمبه ای سرک بکشی و به هر کس و ناکسی رو بیاندازی و آخرش هم هیچ؟ آمار نگرفتم اما به هر چه داروخانه و دراگ استور تو محل و دور و برش بود بگیر تا حوالی خانۀ مادر راضیه و از همان جا دوباره یکی به یکی تا سر خیابان خودمان سر زدم اما دریغ از حتی یک دانه اش. من آدم لج بازی نیستم. هیچ وقت نبودم اما دلم می خواست بدانم آخر، این همه ماسک که حتی اکثر گدا های شهر هم به صورت شان زده اند از کجا می آید؟ این بود که وقتی برای بار دوم برگشتم به داروخانۀ محل مان و این بار با دقت نوشتۀ روی شیشه اش را خواندم، حسابی حرصم در آمد. “ماسک نداریم، حتی برای شما! لطفا سئوال نفرمایید”. مثل این بود که یکی زل زده باشد تو چشمهام و به ام فحش ناموسی داده باشد. با توپ پُر رفتم تو. بدون سلام و ببخشید از خانم میان سالی که با روپوش سفید پشت باجه ایستاده بود و با خیال راحت داشت جدول حل می کرد، بپرسم: پس این ماسکی که روی صورت شماست از کجا آمده؟ خانم میان سال ماسکش را تا زیر چشمهاش بالا کشید و با خونسردی گفت: تازه آمدی تهران، هان؟ برو ناصر خسرو! می دانی کجاست؟
نمی شد با دست های خالی برگردم خانه. بین خودمان بماند، راستش این اواخر راضیه خیلی حساس و بهانه گیر شده. سرِ هر چیز کوچکی بقول مادرم قال چاق می کند. از وقتی که این وضعیت آخر زمانی پیش آمده، شبی نیست که بی بگو مگو و گریه و زاری سر روی بالش بگذارد. هیچ جوری دلم نمی خواست خوراک امشبش را جور کنم. عین روز برایم روشن بود که دست خالیم را عیار می گیرد نه خشت پاره ام را. خلاصه یک وضعی شده. به روح مادرم حتی یک بارش را هم من شروع نکرده ام. می دانی که؟ اصلن تُن صدای بلند حالم را بد می کند. نه خیال کنی نازک نارنجی هستم، نه. خُب، گرسنگی نکشیده ام اما تو پَر قو هم بزرگ نشده ام… من، پوستم کلفت است شاید. در عوض راضیه تا دلت بخواهد بلند بلند حرف می زند. حالا اگرسرِ چیزی از من دلخور باشد که واویلا. شروع که می کند، هر چه توی مخش ذخیره دارد را مثل چیزی که روی سی دی ضبط شده باشد، بی پس و پیش حوالۀ آدم می کند. تحملش سخت است، خیلی سخت. با این همه تا آنجا که جا داشته باشم خفه می مانم. حتی با تکان دادن سر سعی می کنم همه حق را به او بدهم اما مگر راضی می شود؟ قبلن فکر می کردم رگ خوابش را پیدا کرده ام. هر جوری بود می توانستم آرامش کنم اما حالا وقتی از کوره در می رود هیچ رقم کوتاه نمی آید، بخصوص وقتی که به این ها گیر می دهد. باورت می شود؟ انتظار دارد وقتی خودش دارد آن جور جوش و جلا می زند و به زمین و زمان بد وبیراه می گوید من هم مثل فنر از جا در بروم، پنجره را باز کنم و هر چه فحش چارواداری بلدم نثار از بالا تا پایین آخوندها بکنم، چند تایی شان را در جا بفرستم سینۀ قبرستان و َتنِ بازمانده ها شان را هم با تهدید های عجیب و غریب بلرزانم و برای آن که قائله ختم به خیر بشود حتمن با صدای بلند هوار بکشم که مگر به چنگم نیفتید! هر چه می گویم این خانوادۀ آقا مرتضی توسلی، همسایۀ دیوار به دیوارمان، سال های سال است که بزرگ تا کوچک شان مشکوک می زنند و ممکن است بالاخره کار دست ما بدهند، به خرجش نمی رود که نمی رود. جوابش این است که آن ممه را لولو برده. حالا همۀ آن هایی که نان سفره شان را حکومت می دهد می خواهند تا آن جا که جا دارد آن را بی درد سر کوفت کنند. محض خاطر زن و بچه هاشان هم که شده حالا جرات نمی کنند از این جاسوس بازی ها در بیاورند. نمی دانم چطور می شود که آدمی مثل راضیه که از دیدن سایه یک سوسک در جا غش می کند ، به این ها که می رسد می شود ببر مازندران. باورت نمی شود، چند وقت پیش تر که رو سری و مقنعه برداشتن خیلی مد شده بود، بمحضی که می رفتیم بیرون، تا شلوغی می دید، به عمد روسری اش را شل می کرد و می انداخت روی شانه اش. به خیالش دختر انقلاب است. حالا هم که از آن ور بام افتاده، مدام ورد زبانش شده دنیا دارد به آخرش نزدیک شده و کرونا یک جوری پیش آمادگی است، که بالاخره کاسه صبر خدا لب ریز شده و همین روزهاست که تکلیف همه را روشن کند. هر چه می گویم راضیه خانم، حرف مفت هم حدی دارد، این قدر خوش خیالی نشانۀ جنون و دیوانگی است به خرجش نمی رود که نمی رود. خُب از آهن که نیستم، من هم دهانم باز می شود. البته فقط به خاطر خودش، برای آن که از خر شیطان پیاده شود و کمی بترسد، مجبور می شوم قضیۀ آقا داداشش را بکشم وسط و با آن مانور بدهم. می گویم اگر تکلیف هیچ کس روشن نشود، تکلیف تو یکی از پیش معلوم است، درست مثل آقا داداش خله ات. مگر ندیدی؟ مثلن می خواست غیرت نشان بدهد خیر سرش، خودش را چس کرد که یک دختر بد حجاب را از دست مامورها دربیاورد. گرفتنش، بردند طوری چوب تو آستینش کردند که ظرف کمتر از ۲۴ ساعت به گوه خوردن افتاد. اگر آقا اسماعیل از مامانِ راضیه حرف شنویی نداشت و سند خانه را گرو نمی گذاشت آقا داداش سهرابش، تا حالا هفت تا کفن پوسانده بود آن تو. زهر چشمی از او گرفته بودند که سهراب شیردل چنان ته دلش خالی شده بود که تا یکی دو هفته بعدِ زندان حتی آب خوردن هم از گلوش پایین نمی رفت. اما مگر وِل می کند؟ می گوید ببین و باور نکن. برای مامان ناز می کند. می داند که مامان نفسش به نفس او بسته است. سهراب حالا یک گرگ زخمی است که عجالتن نقش موش را بازی می کند. باید پشت و روش کنی تا ببینی چه درنده ای شده. می بینی؟ از جواب دادن در نمی ماند. تا خود صبح هم که برایش دلیل و برهان بیاوری باز برگی دارد که برایت رو کند. این است که بیشتر اوقات رهاش می کنم به امان خدا تا یقه هر کس و ناکسی را که می خواهد بگیرد و آن قدر فشار بدهد تا خودش از نفس بیفتد. البته بعضی وقت ها که دلم برایش می سوزد مجبور می شوم یک جوری قیچی اش کنم خُب. مثل دیشب. سرِ همین ماسک جوش آورده بود. چنان جولانی می داد و لاف می زد که گمان می کردی سردار سلیمانی را او به لقاء الله رسانده. خوب می دانستم که اگر لب باز کنم آن وقت او تا مغزم را چند دست نسابد آرام نمی گیرد. با این که اصلن حالش را نداشتم رفتم تو آشپز خانه و با حوصله ظرف های از ظهر مانده را دو سه باری شستمشان. مشغول خشک کردن شان بودم که آرام گرفت. رفت روی تخت دراز کشید و خوابید. می دانی؟ این زن ها موجودات خیلی عجیب و غریبی اند. از این که نشان بدهی وسواس داری، تمیزی و کثیفی سرت می شود خیلی خوششان می آید. گاهی وقت ها فکر می کنم اگر این مرض وسواس را نداشتم تا حالا که هشت سال و هفت ماه و شانزده روز از زمان ازدواجمان گذشته، دیشب آمارش را به من داد، تا حالا یا از هم جدا شده بودیم یا مشغول بالا و پایین رفتن از پله های دادگاه خانواده بودیم. خیلی نق می زند. آن اوایل یک جورایی از نق زدن هاش خوشم هم می آمد. برایم حکم جیک جیک گنجشک ها را داشت اما حالا دیگر از اول تا آخرش شده جیر جیرِ. یکراست می رود روی اعصابم. البته بی انصافی می شود اگر بگویم همۀ جیرجیر کردن هاش بی راه و بی ربط است، نیست. یعنی خیلی وقت ها حرف دل من هم هست. مثل همین گرانی بنزین که نزدیک بود مملکت کن فیکون بشود. خُب، مملکت کن فیکون نشد اما وضع و حال ما شد. قصه اش دراز است که چرا، اما همین قدرش را بگویم که اگر شانس با من یار نبود ممکن بود بلایی به سرم نازل بشود که داستان داداش مرضیه، خانِ اولش هم به حساب نمی آمد. نمی دانم تا حالا تجربه اش را داشتی یا نه که بدترین بلاها درست موقعی خودشان را به تو می رسانند که فکر می کنی همه چیز بر وفق مراد تو پیش می روند، که یکهو بوم! خلاصه اش این که چند وقتی بود بیکار شده بودم. به راضیه که بروز ندادم یعنی نمی شد. با خودم نشستم به حساب و کتاب کردن. گفتم تا کار دیگری دست و پا پیدا کنم عجالتن بد نیست با همین قارقارکی که یادگار مادر خدا بیامرزم است مسافر جا به جا کنم. یکی دو روزی هم رفتم اما بیشتر نکشید. یک تعمیر اساسی می خواست تا ماشین مسافر کش بشود. این بود که رفتم سراغِ عمو کارن. نمی شناسیش. مکانیک ارمنی محله ماست. گفت خرجش زیاد است. چانه نزدم. موتورم را نقد کردم و پولش را کارت به کارت ریختم به حسابش و ماشین را خواباندم تعمیرگاه. دو هفته بعد زنگ زد که بیا ببرش. وقتی دیدمش باورم نشد. یک پژو تحویل ما داد انگار آکبند کارخانه. راستی، کار مکانیکی داشتی ببر پیشش. البته گمان نکنم ماشینت حالا حالاها به اش احتیاجی داشته باشد. خلاصه، پنجشنبه دم غروب ماشین را از تعمیرگاه گرفتم و شب را هم به امید فردا با جوک و بگو و بخند سر کردیم. صبح ، هنوز تو رختخواب وول می خوردم که راضیه سر و سینه زنان خبر آورد که بنزین از امروز گران می شود. انگار دنیا را خراب کرده اند سرم. نمی دانم تا چند وقت اما وقتی متوجه دور و برم شدم که راضیه مشغول کفن و دفن کردن رئیس جمهور بود و مثل ابر بهار اشک می ریخت. جلوش را نگرفتم. از تخت پایین آمدم تا آبی به سر و صورتم بزنم. راضیه داشت تکلیفش را با خانوادۀ رهبری روشن می کرد که من سُر خوردم تو آشپزخانه. احساس گرسنگی می کردم. نانِ تازۀ تو سبد، اشتهام را دو چندان کرد. نشستم به خوردن. نمی دانم مزۀ نفرین های عجیب و غریب راضیه بود لای نان سنگک یا مربای آلبالو، هر چه بود صبحانۀ آن روز حسابی به ام چسبید. می دانم باور نمی کنی اما به جان جفت مان، تا یک هفته خدا خدا می کردم از آن همه نفرین های از ته دلِ راضیه لااقل یکی دو تا ش هم که شده اثر بکند و فرجی بشود اما همۀ آن نفرین ها تاثیر عکس داشت. اوضاع نه تنها بهتر نشد بلکه یک عالم آدمِ ریز و درشت مثل خودم و خودت… شاید شما نه، تو آتشی که به پا شد
سوختند و خاکستر شدند… ماشاالله، بزنم به تخته به نظر نمی رسد ستون زندگی امثال شماها با این جور چیزها بلرزد. عوضش آن ها که دیگر ستونی برای زندگی نداشتند، از پیر و جوان که زده بودند به سیم آخر و ریخته بودن تو خیابان ها بلکه ورق را برگردانند، بخت شان برگشت. بگو بدبینم، اما تا من به یاد دارم شانس و اقبال تو این مملکت همیشه طرف زورگو غش کرده. همان چند روز، عقلم را حسابی صیقل داد. یعنی باعث شد که من تقریبا پروندۀ شانس و دعا و نفرین و خلاصه هر چیزی که پای خدا را بیاورد وسط، ببوسم و تو حافظه ام خاکشان کنم. اصلن به این حرف ها نیست. تازه دستگیرم شده که اگر می خواهی زنده بمانی و زندگی کنی باید بلد باشی سواری بدهی. حالا یک وقتی به زنت، یک وقت به صاحب کارت و یک وقت هم به دولت. گیریم که باید به این آخری بیشتر از بقیه سواری بدهی. تا بوده مگر غیر از این بوده؟ دوزای ما کج افتاده بود، نمی فهمیدیم. کسی این وسط مقصرنیست. غیر از این است؟ جان من، غیر از این است؟ تازه این جوری می شود امیدوار بود پنجاه سال را پر کنی. می گویی نه؟ شرط می بندم از همۀ آن ها که پنجاه را رد کرده اند بپرسی، بالای هشتاد نود درصدشان همین را می گویند. قبول کن! نه؟ از پدر و مادر خودت شروع کن، از پیر مرد و پیر زن های فامیل ، در و همسایه، خلاصه از هر کس که دلت می خواهد بپرس. اگر با تو صاف و صادق باشند حتم بدان که حرفشان حرف من است. همه شان از دم سواری داده اند و خایه مالی این یا آن را کرده اند. تو این مملکت این رویه قانون شده، از خیلی وقت پیش. گفتم که من تصمیمم را گرفته ام. می خواهم از این به بعد تابع قانونِ مملکتم باشم. پیش شما با صدای بلند اعلام می کنم از حالا به بعد با هیچ خایه مالی خرده برده ای ندارم که هیچ، مخلص همه شان هم هستم. از داداشش راضیه بگیر تا بیت رهبری. کار درست را آن ها می کنند. مگراز یک سوراخ چند بار باید گزیده شد تا آدم حالی بشود دور و برش چه می گذرد؟ غیر از این است که هر کس جانش به لبش رسیده باشد و جرات بکند و بزند به سیم آخر، بی رو در بایستی چراغ زندگیش را خاموش می کنند؟ به تخمشان هم نیست که یکی یک جای این دنیا هوار بزند و خودش را جر و واجر بدهد که تو این مملکت حقوق بشر و حقوق حیوان و طبیعت و اشیاء و خلاصه هیچ حقوقی برای هیچ کس و هیچ چیز وجود ندارد. خُب، آخر عقل هم خوب چیزی است. با هزار و یک نشانه به تو می گوید، اگر بخواهی زنده بمانی قانونی را که گذاشته اند،رعایت کن! حرف سهراب شد، برادر راضیه را می گویم. بی غرض و مرض که باشی می بینی سر جمع، پسر بدی نیست. منتها تا قبل از این که گرفتار این جماعت آتش در تنبان افتاده ها بشود فکر می کرد می شود با قلدر بازی کاری از پیش برد، مثلن قانون شکنی کرد و چوب لای چرخ اوضاع این ها گذاشت. اما همین جناب، تازه آمده سر حرف من. می گوید این ها هم خودشان خایه یکی از خودشان بزرگتر را می مالند که مانده اند. عین حرف خودش است. البته هنوز حسابی شیر فهم نشده. چرا؟ عرض می کنم. این هواپیما که اخیرا تو هوا زدندش که یادت هست؟ به روح مادرم اغراق نمی کنم، بمحضی که شنیدم حتی یک لحظه، یک کوچولو هم شک نکردم که اتفاقی بوده. زدنش که فرار به جلو کرده باشند. که بعدش پیش چشم دنیا مظلوم نمایی کنند، که بتوانند جلو یک گوشمالی بزرگتر را بگیرند. اگر همه چیز خوب پیش می رفت، خیلی هم برایشان ارزان تمام می شد. آدم ها که هیچ. می ماند خسارت هواپیما که آن را هم می انداختند گردن دژمن! اما همین سهراب گوزو، یکی از آن هایی بود که زیر بار نمی رفت. حرفش این بود که این ها به اندازه کافی با دنیا مسئله دارند و دنبال بیشترش نیستند. پاک فراموش کرده که یکی از علت هایی که این ها تا حالا ماندگار شده اند این است که مشکل روی مشکل درست کرده اند و همه اش را گذاشته اند روی دوش من و امثال خودش، تا اگر کسی ویرش گرفت و خواست غلطی بکند حال و جان تکان خوردن نداشته باشد. وجدانن غیر این است؟ لا اله الا الله! جان من یک کلمه بگو سرم رفت، تا من هم خفه بشوم. نمی دانم چه ام شده که حرف همین طور بی اختیار برای خودش از این دهان صاحب مرده ام می ریزد بیرون. اصلن بگذریم. به من و تو چه؟ نه سر پیازیم نه ته آن. من و شما خیلی هنر کنیم گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم، هان؟ البته شکر خدا می بینم شما هر چه از آب بیرون کشیده ای همه اش قالی کرمان بوده. من هم ناشکر نیستم. خوشبختانه تا حالا کشیدیم بعد از این هم کی گفته که در می مانیم. غریبه که نیستی، این چند وقتی که مادر خدا بیامرزم یارانه اش را برایم به ارث گذاشته، خُب یک آب باریکه ای هست که دستم پیش این و آن دراز نباشد. یکی دو ماه بازنشستگی اش هم به من رسید اما نامردها زود فهمیدند و جلوش را گرفتند که اگر آن هم بود دیگر غمی نبود. شاید بگویی همه اش که پول نیست. قبول دارم. آقا بیکاری بد دردی است. سرطان که سهل است، از همین کرونا کشنده تر است. بدتر از این هم می شود که مجبورباشی بیشتر اوقاتت را در خانه بمانی؟ بد جورسخت می گذرد. تلگرام و فیس بوک و واتس آپ و این جور چیزها، سرعت هم داشته باشند، دیگر مثل قبل لطفی ندارند. خبر مرگ و میر و بدبختی مردم که دیگر لایک زدن و فالو کردن ندارد. یک صدایی، وحی انگار، مدام تو سرم به من می گوید این وضعیتی که توش گرفتار شده ایم حالا حالا ماندگار است. نه این که ناامید باشم، نه! بالاخره دورۀ کرونا هم مثل هر چیز دیگری دیر یا زود تمام می شود. منتها بدبختی آن جایی سفت تر خودش را به تو می چسباند که مجبور باشی با یک کسی مثل راضیه زیر یک سقف بمانی و راه در رو نداشته باشی. وقتی روزی صد بار یکی با صدای بلند دم گوشت می گوید دورۀ کرونا تمام نمی شود مگر دورۀ آدم های روی زمین تمام بشود، خوش بین ترین انسان زنده هم که باشی، بالاخره مایوس می شوی. گفتم که، من این طوری فکر نمی کنم. البته یک جاهایی با راضیه موافقم. یعنی اگر اهل حساب و کتاب باشی، که به نظر می آید کاملن این کاره باشی، دستت می آید که این دشمن نامریی همچین هم که می گویند کور و کر و نابلد نیست. خرافاتی نیستم. به جان جفت مان، تا حالا پام به جمکران نرسیده. اما رک و پوست کنده بگویم انگار برای انجام یک ماموریتی آمده این. طبق آمار، اغلب آن ها که اسیر کرونا شده اند و دور از جان شما، جان به جان آفرین تسلیم کرده اند، بازنشسته های ما هستند. حالا اگر این جا و آن جا از میان سال ها و جوان هایی هم سن و سال من و شما هم شکار کرده به نظر این بندۀ حقیر برای رد گم کردن بوده. در جریان اختلاس از صندوق بازنشسته ها که هستی؟ بگو چه کسی نیست؟ حق داری. تا بوده همیشه یک پای اختلاس ها آن جا بوده، هست و این طور که پیداست، خواهد بود. مادرخدا بیامرزم این آخری ها همه ش منتظر بود یک روز صبح که از خواب بیدار می شود، از دولتی ها یکی بیاید تو برنامه اخبارشان، بعد از خایه مالی های معمول، بگوید دیگر پولی ته صندوق بازنشسته ها نمانده، بروید یک فکری به حال خودتان بکنید. به هر حال، داشتم می گفتم با این شتابی که این کرونا دارد در میان بازنشسته ها قربانی می گیرد، حتی اگر فرض بگیریم که کرونا بالاخره تا چند وقت دیگر شرش را کم می کند، شما فکر می کنید با این میزان تلفات ، بازنسشته ای تو این مملکت می ماند آخر کار؟ حتی اگر نصف شان را هم درو بکند، به خیالت نفعش به چه کسانی می رسد؟ هان؟ نچ! ولش کن! بابا یک کلمه بگو سرم رفت! بدبختی را می بینی؟ دو تا آدم بعدِ سال ها به هم می رسند، هنوز سلام و علیک نکرده، یکی شروع می کند به دری وری گفتن های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی؟ آن وقت شکوه و شکایت ما گوش فلک را کر کرده که چرا هر چه بلا از سقف این دنیا می بارد، بدترینش نصیب ما ایرانی ها می شود. خُب اگر این طور نمی شد که نصف بیشتر ما مردم به دلیل کمبود مشکلات جور واجور و دست و پا گیری که مثل نقل و نبات روی سر ما آوار شده، حرف کم می آوردیم و همین می شد دلیل دق مرگ شدنِ مان! می خندی؟ مادر خدابیامرزم همیشه می گفت بزرگترین مشکل ما ایرانی ها این است که حتی خنگ ترین آدم های این مملکت امر به شان مشتبه شده سیاست را بهتر از هر کسی تو دنیا می دانند. برای همین هم است که همه از همدیگر طلب کارند. اگر تحلیل های جورو اجور روانشناسانه را هم که این روزها خیلی مد شده به حساب بیاوریم، فکر نمی کنم هیچ ملتی به پای ملت ایران برسد. ای تف تو روحت کرونا! خاصیت خل مشنگی آدم ها را طوری بالا برده که اگر زود سر و ته اش هم نیاید، کشته ها در رفته می مانیم هفتاد هشتاد میلیون خل مشنگ خالص و ناب! آخ! اگر دوره کرونا بزودی تمام نشود، به حرفم می رسی. من مرده شما زنده! اما اگر بزودی زود حکومتش ور بیفتد، این کرونا را می گویم، همۀ این حرف و حدیث ها هم تمام می شود. مثل روز برایم روشن است روزی که راضیه برگردد سر کار، حال و هوای خانه می شود عین سابق. قسم خوردن ندارد. تو که تا حدودی مرا می شناسی. من همیشه آدم قانعی بوده ام. اما راضیه فرق می کند خُب. زن است دیگر، جوان است. هزار و یک انتظار از من دارد. البته نه خیال کنی مثل آن زن هایی است که چون شب ها به شوهرهاشان حال می دهند، مثل این سریال های تلویزیونی، صبح تا غروب همۀ کارشان این است که لیست خواستهاشان را بنویسند و بدهند دست یارو که غروب با خودش بیاورد خانه. نه! اصلن و ابدن. اگر خواسته ای هم داشته باشد که می دانم دارد، به زبان نمی آورد، نمی گوید. می داند که اگر بود همه اش را به پایش می ریختم. خودش نیست اما وجدانم که هست. آنقدری که او زحمت این زندگی را کشیده من نکشیده ام. حتم دارم برای همین خاصیتش بود که مادر خدابیامرزم حکم کرد که باید با او ازدواج کنم. یادش بخیر! شب عروسی مادرم مرا کنار کشید و زیر گوشم گفت، مبادا دلش را بشکنی، مبادا سرش داد بکشی و مثل پدر قرمساقت، دستت هرز باشد رو سرش. دوستش داشته باش. این دختر زن زندگی است. همیشه جوری که بفهمد نشانش بده که دوستش داری. آنوقت می بینی که چطور خودش را فدایت می کند. آن اوایل به حرف مادرم زیاد باور نداشتم یعنی دو به شک مانده بودم بین حرف مادرم و نصیحت پدرم. هه! آقا بمحضی که فهمید قرار است داماد بشوم یادش آمد که پسری هم دارد. زنگ زد تا خیر سرش تجربه گران قیمت زندگیش را به من انتقال بدهد. خیلی سعی کرد منصرفم کند. اما وقتی دید دلم بدجوری پیش عروس گیر کرده گفت پس یادت باشد که شل نگیری تا سفت نخوری! شاید باور نکنی اما من در همان نگاه اول عاشق دماغش شدم. یک دماغ خوش قوارۀ اصل. نه کم داشت نه زیاد. هیچی مثل این دماغ های له شده و بی استخوان حالم را بهم نمی زند.خلاصه این که همانی بود که آرزویش را داشتم. زیاد طول نکشید تا بفهمم حق با مادرم است. خُب، من هم عاشق همه چیزش شدم، حتی نق زدن هاش. می دانی؟ هرگز از او نپرسیدم که او عاشق چه چیز من شده بوده یا اصلن عاشقم بوده؟ البته بعد ها حدس هایی زدم اما بیشتر از آن هرگز. خر که نیستم. این سهراب، داداشش، با امر به معروف و نهی از منکرش روزخوش برایش نگذاشته بود. می دانم! می خواست خودش را خلاص کند. شانس با من یار بود که مادرم فهمید و او را تو هوا قاپیدش. خدا بیامرز آنقدر مرا پیشش بالا برده بود که آن اوایل راضیه فکر می کرد فردوسی الگوِ رستم ش را از روی من بریده. حالا تو بخند، اما عین واقعیت است. خُب، من آنقدر تحت تاثیر بابام نبود که کفران نعمت کنم. این بود که آنقدر به او میدان دادم تا جایی که بالاخره تو روی آقا داداشش ایستاد. اَجرش هم به ام رسید. بخصوص بعد از آن که با موتور تصادف کردم. نبودی که ببینی! خوشگل تا دم مرگ رفته بودم. اگر راضیه نبود که تر و خشکم کند بی برو برگرد پیش تر از مادرم رفته بودم آن دنیا. مادرم که من بچه اش بودم حاضر نبود لگن زیرم بگذارد اما راضیه عین خیالش نبود. تا دنیا دنیاست مدیونشم. هر دو سه روز یک بار، هر جا از بدنم که سالم مانده بود را با آب و صابون تمیز می کرد. پانسمانم را طوری عوض می کرد که یک بار آخ نگفتم. اصرارهای او باعث شد که زیاد تو بیمارستان نماندم. اول این که از پس خرج و مخارجش بر نمی آمدیم. بعد هم با اوضاعی که بیمارستان داشت و حال خراب من ، خیال نمی کنم جان سالم بدر می بردم. داشت شیمی می خواند. ولش کرد و رفت منشی یک خانم دکتر شد. مادرم مثل دختر خودش دوستش داشت. گفتم که خودش این جا نیست اما وجدانم که هست. فرشته نیست البته. گیر و گرفت هاش کم نیست اما همین الان هم که حسابی از دستش کفری هستم، باز یک تار موش را با یک دنیا عوض نمی کنم. آن اوایل، یادش بخیر، پاش را تو یک کفش کرده بود که خودم را بدهم دست یک مشت به اصلاح دکتر بلکه کش بیایم، قدم بلندتر بشود. با هزار و یک بهانه زیر بارش نرفتم. اما حالا تصمیم دارم بمحضی که برگشتیم به وضعیت عادی، همین که دوباره سوار کار شدم، فقط به خاطر گل روی راضیه هم که شده خودم را بدهم دست یکی از این دکان های افزایش قد. راستی، تو به پهلو می خوابی یا طاق باز؟ … گمان می کنم جزو آن دسته آدم ها باشی که طاق باز می خوابند، آره؟ می دانی روان شناس ها در باره آدم هایی مثل تو چه می گویند؟ سیاستمدار، رفیق باز، کم حرف اما حواس جمع! من البته اعتقاد چندانی به روان شناس ها ندارم اما در این مورد، شک ندارم که حق با آن ها ست…
سال ها بود که این همه، یک بند حرف نزده بودم. خودم هم نمی دانم چرا، اما آنقدر از همه چیز و همه کس حرف زده بودم که یکهو احساس کردم دیگر چیز ناگفته ای ته مغزم نمانده که به زبان بیاورم. اما او، از وقتی که سوار ماشینش شده بودم تا لحظه ای که خالی و خسته شده بودم حتی یک کلمه از دهانش بیرون نیامده بود. گیرم که در طول مدتی که چانه ام بی وقفه کار می کرد او گاه گاهی از روی شانه نگاهی هم به ام کرده بود، اما هیچ حرفی نزده بود. شاید اگر ده – دوازده سال پیش بود به حساب خجالتی بودنش می گذاشتم. اما این آدمی که من می دیدم به همه چیز می خورد الا یک آدم خجالتی. اصلن جوری که او به من نگاه می کرد بیشتر برخورنده بود تا دوستانه. یک جوری نگاه از بالا بود، یک نوع نگاه دلسوزانۀ خرکی به یک آدم بی عرضه و دست و پا چلفتی، عین نگاه مادرم. حالم را بد کرد. پشیمان شده بودم که چرا ماسک ها را از او قبول کردم و بدتر این که چرا سوار ماشینش شدم. با آن که اولِ کار کلی مرا تحویل گرفته بود اما حالا با آن نگاه عاقل اندر سفیه ش احساس کوچک شدن می کردم. از بس که یک وری به او نگاه کرده بودم چشم هام سیاهی می رفت. بفهمی نفهمی حالت تهوع داشتم. هیچ بدم نمی آمد که همان جا بالا بیاورم و گند بزنم به ماشین لوکسش. نمی دانم چرا این عادت سگی ولم نمی کند. هرگز ولم نکرد. تا چشمم به یک آشنا می افتد شروع می کنم تمام بالا و پایین زندگیم را به او گفتن. هرگز نتوانستم نصیحت صاحب کارم را بکار بگیریم. می گفت دلیل عقب ماندگی ما ملت یکی این است که مدام حرف می زنیم، دلیل پیشرفت دیگران هم یکی این است که وانمود می کنند گوش شان به تو است اما کار خودشان را پیش می برند. آخر چه معنا دارد که آدم چاک دهانش را باز کند و یک ریز ور بزند؟ می گویند درد دل کردن با دوست و آشنا آدم را سبک می کند اما کجای این آدم به یک آشنا می رفت آن هم بعد از این همه سال؟ همان جا که پرسید سواره ام یا پیاده باید می گفتم ماشینم را همان نزدیکی ها پارک کرده ام. نهایتش این بود که ماسک ها را می گرفتم و می رفتم پی کارم. کنجکاویم باعث شد پا سست کنم اما چی شد؟ به جای این که سر از کار او در بیاورم خودم را دستی دستی پیش چشمش لخت و عور دراز کرده بودم. حالا که کار از کار گذشته بود، چه؟ کمی که بالا و پایین کردم دستم آمد که منهای قضیه دماغ راضیه، آن قدرهم چیزهای عجیب و غریبی نگفته ام. همۀ چیزهایی را که گفته بودم او می توانست از دهان یک راننده تاکسی هم بشنود. فقط خدا کند حرفم را راجع به دماغ راضیه نشیده باشد. اصلن اشتباهم آن جا بود که گفتم زن دارم. آخر این هم شد قپی آمدن؟ حالا که فکر می کنم می بینم چشم هاش یک جوری عادی نبود. یک جور حرص تو نگاهش بود که بد جوری دل آدم را می زد. دنبال راهی می گشتم تا بی درد سر از شرش خلاص شوم که صدای موتورسواری حواسم را پرت کرد. با سرعت پیچید جلوِ ما و هنوز چند متری از ما دور نشده بود که یکهو خودش و موتورش به هوا بلند شدند. بعد از چند متری که دوباره به زمین رسیدند، موتور کمی به چپ و بعد به راست منحرف شد و بالاخره موتور سوار و موتور، هر دو پخش زمین شدند. در حالی که تمام حواسم متوجۀ موتوری شده بود با تکان شدیدی از چاله ای که توش افتاده بودیم در آمدیم. موتور سوار به طرف جدول خیابان قل خورد اما موتور درست روبروی ما به پهلو روی آسفالت بی حرکت ماند. سعید چنان کوبید روی ترمز که اگر کمر بند نبسته بودم از شیشۀ جلو ماشین به بیرون پرتاب شده بودم. وقتی پیاده شدیم من با دست پاچگی به سمت موتور سوار رفتم. اما او نزدیک به ماشینش ماند و دایم از من می خواست مواظب باشم. نفهمیدم باید مواظب چه چیزی باشم. خطری ما را تهدید نمی کرد. در واقع خطر از بیخ گوش ما رد شده بود. موتور سوار حالا نشسته بود وسط آسفالت خیابان و مچ دستش را می مالید.لاستیک سمت راست ماشین سعید، سوارِ چرخ عقب موتور شده بود. پس یعنی ادا در نیاورده بود و واقعن حواسش به رانندگی بود؟ دو دو تا می شود چهار تا. اگر حواسش به رانندگی نبود، اگر به موقع ترمز نکرده بود نود و نه در صد، حتم دارم الان یک جنازه روی دست ما مانده بود. مرد موتوار سوار بلند شد و لنگ لنگان خودش را به موتورش رساند و همین که توانست موتور را روی دو چرخش بلند کند بی اعتنا به ما، پرید ترکش و گازید و رفت. سوار که شدیم متوجه شدم دست هام می لرزند. طاقت یک تصادف دیگر را نداشتم. سعید از رو شانه اش به من نگاه کرد و در حالی که با یک دست گیرۀ ماسک را روی بینی اش محکم می کرد گفت: چه دل پُری داشتی تو! زدین به تیپ هم؟ آره؟ حالا زدی یا خوردی؟
زورکی لبخندی زدم و گفتم: دعوای دعوا هم که نه… سر این ماسک لعنتی شد. راضیه تقصیری نداشت!
گفت: خُب پس با این دو تا بسته کارش فعلن راه می افتد. خوشحالم که بهانۀ آشتی کنان تان جور شده؟
گفتم: مرسی سعید. این لطفت را فراموش نمی کنم.
گفت: مگر قراره بری حاجی حاجی مکه؟
جوابش را با یک خندۀ زورکی دیگر دادم.
گفت: «حالا حالا با هم کار داریم، برادر!…گفتم که، گذشته از حقوق ثابت اول کار، کلی هم مزایای جور واجور دارد. نمونه اش همین ماسک های درجه یکی است که الان خدمت شماست. نه اینکه بخواهم منت سرت بگذارم، نه! اما با توجه به حقوق و مزایایی که دارد، کلی لیسانس و فوق لیسانس تو صفش رختخواب انداخته اند!»
فقط توانستم همان لبخند زورکی را تحویلش بدهم. با احساس ناشناخته ای دست و پنجه نرم می کردم که مانع می شد تصمیم بگیرم. از یک طرف خوشحال بودم که دیگر می توانم ماجرای بیکار شدنم و پشت بند آن، پیدا کردن کار جدیدی را به راضیه بگویم از طرف دیگر قبول کار پیشنهادی سعید را تحقیری از جانب او می دانستم. اثبات این که من یک آدم دست و پا چلفتیم. آیا باز با عینک بد بینی در صدد نبودم شانسی را که به من رو کرده بود از خود دور کنم؟ آیا سعید همان پلۀ ترقی من نبود که سال ها در انتظارش بودم؟ به خودم هی زدم. مگر نه این که هر اتفاقی علتی دارد؟ شاید از این که بعد از ده سال سعید را زمانی می دیدم که او دست و بالش این همه باز است و من این همه دست و پا بسته، پیغامی بود از سوی خدا! چرا نباید باور کنم که خدا با قرار دادن سعید سر راه من، می خواست بزند تو پوز من و بنشاندم سر جام؟ درست حالا که کرور کرور آدم از کار بیکار می شوند، با یک پیشنهاد کار و کلی مزایا می خواهد مرا بکشد سمت خودش. اصلن شاید آن دنیا راست است و دست مادرم در کار است و سعید را واسطه کرده؟ هر چه بود و نبود، حالا کلی حرف تازه داشتم که به راضیه بگویم.
ده دوازده سال پیش، که خیر سرم شده بودم دانشجوی رشته مهندسی عمران دانشگاه آزاد، به هم برخوردیم و خیلی زود شدیم دوستان جانی. سعید را می گویم، شهرستانی بود. خیلی خجالتی و بی دست و پا مثل حالای من. نمی دانم روی پیشانیم چه نوشته بود که تا چشمش به ام افتاد مثل کنه چسبید به دمبم. چند بار این جا و آن جا پسش زدم اما از بس که دور و برم پلکید، دلم براش سوخت و بالاخره تسلیم شدم و سر صحبت را با او باز کردم. وقتی فهمید که بچه تهرام دیگر ولم نکرد. با مرتضی که از بچه گی دوست بودیم شدیم سه تا که تقریبن تمام شب و روز مان با هم می گذشت. یک روز، آذر ماه بود گمانم، مثلن داشتیم برای امتحانات ترم اول آماده می شدیم که با مرتضی و همین سعید تصمیم گرفتیم برای تقویت روحیه مان یواشکی جیم شویم و برویم دور و بر دانشگاه تهران دختر بازی. راستش این بود که برای من، دخترهای دانشکده خودمان از سرم هم زیاد بودند اما مرتضی و سعید با دخترهای دانشگاه تهران بهتر حال می کردند. یعنی سعید گفته بود برویم آن دور و برها هواخوری و مرتضی هم پشت حرفش را گرفته بود که هیچ هوایی بهتر از خوردن هوای دختر های دانشگاه تهران نیست. یادش بخیر! موهام حسابی پر بود و بلند. سعید برعکس حالا سربازی می زد، اما مرتضی، خوش تیپ تیم ما بود. از آن دست خوش تیپ پسرها که اگر قدر خودش را می دانست الان محمد رضا گلزار باید تو آبدار خانه اش کار می کرد. خلاصه این که مرتضی جلو افتاد و ما هم پشت سرش. چرت و پرت گویان رسیدیم نزدیکی های دانشگاه اما متوجه شدیم اوضاع مثل همیشه نیست. سعید بود که اول شک کرد. تا بخواهیم بفهمیم کی به کی است و چی به چی، یکهو دیدیم یک وانت سفید رنگ که پلاک هم نداشت و یک پژو ۴۰۵ با پلاک دولتی ، زدند رو ترمز و یک مشت بچه بسیجی پیاده شدند و ریختند سر چند تا جوان مثل ما و با چماق و دیلم و پنجه بوکس و لوله حالا نزن کی بزن. گفتن ندارد خُب، حسابی جفت کرده بودیم. سعید ما را کیش کرد پشت ماشینی که آن نزدیکی پارک بود. بعدِ کمی سرک کشیدن، سعید جرات کرد و از ما جدا شد. یک راست رفت وسط مهلکۀ آن طرف خیابان و با کسی که بیسیم دستش بود شروع به صحبت کرد، مرتضی گفت. مدتی بعد وقتی صدای سعید را بالای سرم شنیدم جرات کردم کمکی سرم را بلند کنم و نگاهی به آن سمت بیاندازم. دیدم یکی را که حسابی آش و لاش کرده بودند، روی زمین می کشند و می بردندش سمت پژو. سعید مثل فرمانده ها گفت: بچه ها اوضاعِ این دور و بر خرابه. نباید اینجا بمانیم!
عجب روزی بود آن روز. هرگز زد و خوردی به آن شدت را از نزدیک ندیده بودم. زد و خورد که نه، چون عده ای فقط می زدند و عده ای فقط کتک می خوردند. حال هیچکدام از ما خوب نبود. من که اصلن حالی برایم نمانده بود. چنان با عجله از محل دور شدیم که تا به خودمان آمدیم نزدیکی های نواب بودیم. خوب که مطمئن شدیم خطری ما را تهدید نمی کند، سعید گفت، بهتر است دور هواخوری را خط بکشیم و بی معطلی برویم خانه. بدون رد و بدل کردن کلمه ای از هم جدا شدیم. چند روزی پس از آن ماجرا، سعید را ندیدم. تا این که مرتضی خبر آورد سعید به دلایل مشکلات خانوادگی مجبور شده قید درس را بزند و برگردد شهرستان. حسابی دمغ شدم. نیست که بر خلاف خیلی ها بیشتر از آن که نشان می دهند خایه داشت، کم کمک داشت ازش خوشم می آمد. بعد از رفتنش چند باری سعی کردم به او زنگ بزنم اما مشترک مورد نظر دیگر در دسترس نبود. مدتی بعد هم بکل از یادم رفت تا امروز که برای خرید ماسک رفته بودم ناصر خسرو. به حق چیزهای ندیده! واگن های مترو یک در میان خالی بود. انگاردربست گرفته باشم، یک واگن تمام و کمال قرق من بود. از خودم و صندلی های خالی چند تا عکس یادگاری گرفتم تا سر فرصت بگذارم شان تو صفحه تلگرامم. از در مترو که بیرون آمدم هیچ فکر نمی کردم دوباره این همه آدم را یک جا ببینم. هنوز تصمیم نگرفته بودم از کدام سمت بروم که مرد میانه سالی پرید جلوم. گفت: دارو؟ همه رقم!
گفتم: ماسک داری؟
جوابم را با چشم غره ای داد و خود را پس کشید و رفت. بی اراده پشت سرش راه افتادم. این بار پسرک ده دوازده ساله ای جلوم سبز شد. گفتم: دنبال ماسک می گردم. ۹۵، داری؟
او هم بی آن که جوابم را بدهد، رفت طرف زنی که به نظر می آمد نسخه ای در دست دارد. همین طور که با احتیاط در میان جمعیت پیش می رفتم، کسی اسمم را صدا زد. اولش خیال کردم اشتباه شنیده ام، بعد که دوباره همان صدا بلندتر و خودمانی تر نامم را صدا زد، مطمئن شدم که منظورش من نیستم. با این همه به طرف صدا برگشتم. مردی هم سن و سال خودم با قدی متوسط، کمی چاق که لباس ترو تمیزی پوشیده بود و کیف چرمی قهوه ای رنگی به دست داشت، این بار مرا با اسم فامیلم صدا زد. ایستادم و خوب براندازش کردم. با چشمهایش به من لبخند می زد. به جا نیاوردمش. جلوتر آمد و در فاصلۀ یک متری از من ایستاد. خواست ماسک را از روی صورتش بردارد اما پشیمان شد. دستش را در هوا چرخاند و گفت: « بابا سعیدم، سعید غلامی!»
میان همۀ آدم هایی که می شناختم شاید او آخرین کسی بود که می توانستم بیادش باشم. بالاخره شناختمش. نمی دانستم باید خوشحال باشم یا دلخور و طلبکار. خُب، از این که یکهو غیبش زده بود و تو تمام این سال ها یادی از من نکرده بود، از او دلخور بودم اما از طرف دیگر می دیدم بالاخره یکی که زمانی می شناختمش حالا به نان و نوایی رسیده و سرش به تنش می ارزد. کوتاه آمدم. دستم را به طرفش دراز کردم و پرسیدم: « چطوری تو؟ کجا غیبت زد یکهو؟ »
دستکش به دست داشت. با هر دو دستش چسبید به دستۀ کیفش و با خنده ای ساختگی گفت: « قربانت! می دانی که … روبوسی و دست دادن بماند برای بعد. خُب؟ این طرف ها؟
گفتم: « پرسیدن ندارد. دلتنگ دوستان قدیمی بودم. می دانی که اینجا همه چیز پیدا می شود!»
از حاضر جواب بودنم خیلی خوشم آمد. سعید ماسکش را تا زیر چانه اش پایین کشید و گفت: « ایوالله به تو!»
دندان های سفید و یک دستی داشت. پیدا بود پول زیادی بابت یکدست کردنشان خرج کرده. گلویی صاف کردم و
گفتم: « البته دنبال بی معرفت هاش نبودم! رفتی حاجی حاجی مکه؟»
گفت: « خوب شد که رفتیم وگرنه حالا کو تا دوباره کسی پاش برسد به مکه! خانواده خوبند؟ خدیجه خانم چطورند؟ »
هیچ به یاد نداشتم که او به خانۀ ما آمده باشد و یا هرگز راجع به خانواده ام چیزی به او گفته باشم. گفتم: « خدا بیامرزدش!»
نشان داد که ناراحت شده. با تعجب پرسید: « کی؟… خدا بیامرزدش!»
گفتم: « همین تازه گی، سالش همین چند وقت پیش بود.»
آهی کشید و گفت: « جان تو اگر می دانستم، حتما می آمدم سر خاک!»
نگفتم که من خودم تا مدت ها نمی توانستم بروم سر خاکش. یعنی آن اول رفتم اما موقع دفن کردنش تاب نیاوردم، از حال رفتم. از مرده می ترسم، همیشه، از بچه گی می ترسیدم حتی بیشتر از تاریکی. خنده دار است، می دانم. ایرانی باشی و آن و قت از مرده بترسی. هر کسی یک نقطه ضعفی دارد دیگر… خلاصه، مامان، تنها کسی که همیشه طرف من بود، اولین مرده ای بود که در طول زندگیم این همه به اش نزدیک شده بودم. بین خودمان بماند، هفت هشت ماه تمام هر شب مادرم با یک دست کفن می آمد سراغم و گریه و زاری کنان از من می خواست آن را بپوشم و با او بروم. اگرراضیه را نداشتم، شاید چشمهام را می بستم و رضایت می دادم. گفتم:« لطف داری سعید جان، می دانم.»
نمی دانم چرا هر وقت به یاد می افتم، بغضم می گیرد. تنها که باشم جلوِ گریه ام را نمی گیرم. آرام می شوم.
سعید گفت: « به حاج خانم نمی آمد مریضی چیزی داشته باشند؟»
گفتم: « سکته کرد. تا بیمارستان دوام نیاورد. رفت!»
انگار حرف هاش تمام شده باشد، فقط سرش را تکان داد. کلی سئوال داشتم که از او بپرسم.
آمدم چیزی بگویم که پرسید: « راستی مرتضی چطوره، مهندس شد؟ »
گفتم: « آن هم چه مهندسی! پیاده روهای خیابان مولوی تا شوش را متر می زند. نه بابا!»
تعجب کرد. گفت: « حیف شد! هنوز می بینیش؟ »
گفتم: « چند بار اتفاقی دیدمش. هرچی نشونی دادم به جا نیاورد که نیاورد.»
گفت: « پس خرابِ خراب شده؟»
سری تکان دادم و گفتم: « باز گلی به گوشۀ جمال تو، بدون آدرس و نشونی، میان این همه آدم!»
گفت: « نشد که از هم سراغی بگیریم. گرفتار زندگی شدم.»
گفتم: « این که من می بینم زندگی را گرفتار کرده نه بر عکس!»
بلند خندید. من هم به خنده اش خندیدم. معلوم بود حسابی سر حال است. به اش حسودیم شد. مانده بودم اگر بپرسد چه غلطی با زندگیم کرده ام، چه دروغی باید سر هم کنم. مهلت نداد و پرسید: « خُب، چه کاره ای؟ »
نزدیک بود بند را آب بدهم و بگویم دلیوری پیتزا همراه با آب معدنی مرغوب! با تته پته گفتم: « بیزنس! شغل آزاد دیگر!»
باور نکرد. گفت: « کجاها؟ تو چی؟»
گفتم: « نپرس! کشتی شکسته و به گل نشسته ام. دیگر گفتن ندارد.»
گفت: « پس حالا دست و بالت باز است؟»
گفتم: « حسابی!»
گفت: « خُب! بگذار اول مشکل ماسکت را حل کنیم، بعد هم خدا را چه دیدی؟ شاید دست و بالت را هم بند کردیم.»
از لحنش خوشم نیامد. پرسیدم: « ولی انگار دست و بال خودت خوب بند است؟»
گفت: « ناشکر نیستم! می گذرد. فعلن آب باریکه ای جاری است.»
می خواستم بگویم آب باریکه اش که این باشد وای به حال نهر و رودخانه اش.
گفتم: « خُب، مزاحم نباشم؟»
گفت: « دوستان همیشه مراحمند، خاصه قدیمی هاش.»
نمی دانم چه می خواستم بگویم که همراهش را از جیب کتش بیرون کشید و زنگ زد. گفت: « دو بسته ماسک بیار دم مغازه موبایل فروشی. بجنب!»
طوری که حرف می زند، اصلن شبیه آن آدمی نبود که تو ذهنم مانده بود. ته دلم بفهمی نفهمی خالی شد. گفتم: « راضی به زحمت نیستم. والله! کرونا به ما چه کار دارد؟ تا حالا که نگرفتیم، بعد از این هم انشاالله گربه است!»
پسرکی که دم در مترو دیده بودمش نفس نفس زنان از من رد شد و روبروی سعید، پلاستیکی را جلو سینه اش بالا برد و گفت: « آوردیم آقا!»
سعید با تشر گفت: « عقب تر بایست ببینم!»
وقتی سوار ماشینش شدیم، مثل آدمی که بخواهد خودش را از سنگینی بار حرف هایی که رو دلش تلنبار شده خلاص کند، مثل کسی که بخواهد پیش پیش اعتراف کند، شروع کردم یک ریز حرف زدن. درست به خاطر ندارم چه ها گفتم و چه نگفتم ام اما دو چیز را خوب به یاد داشتم که نگویم. اول این که حواسم بود اصلن و ابدن سر مشکل بچه حرفی نزنم و دوم این که نمی خواستم بداند کجا زندگی می کنم و او حالا داشت مرا درست سمت خانه ام می برد.
سر کوچه، سمت مغازۀ رستم بقال ترمز کرد. روز، دیگر از رمق افتاده بود و چراغ خانه های محله یکی یکی روشن می شد. هوای مردۀ تو ماشین آزارم می داد. بی معطلی دستگیره را کشیدم اما در باز نشد. سینه ای صاف کردم و گفتم:
«بفرما در خدمت باشیم. مطمئنم راضیه از دیدنت خوشحال می شود.»
ماشین را خاموش کرد و تنۀ گنده اش را به سمت من چرخاند و گفت: « بی خبر که نمی شود. باشد یک وقت دیگر.»
می خواستم بگویم پس این در لعنتی را باز کن تا من گورم را گم کنم، عوضش گفتم: « تو که از خود مایی. با خبر و بی خبر ندارد!»
گفت: « اگر فردا رفتی، یک راست برو سراغ حاج روح الله و بگو که من فرستادمت. امشب به اش زنگ می زنم.»
گفتم: « مطمئنی لنگ آدم اند؟»
گفت: « بدجوری لنگ اند، مگر نمی بینی؟»
گفتم: « ولی من تا حالا مرده نشستم!»
گفت: « خُب، هیچ مرده شوری از شکم مادرش مرده شورنبوده، یاد می گیری.»
گفتم: « کاش یک کار دیگر بود؟»
گفت: « مجبور نیستی! گفتم که کلی آدم تو صف اند… لابد قسمت نیست!»
دویدم تو حرفش و گفتم: « گفتی حاج روح الله؟»
گفت: « فقط یادت باشد، دهن لقی نکنی. هر چه آن جا می بینی، همان جا دفنش می کنی. شیر فهم؟»
بی اختیار گفتم: « شیر فهم!»
محمد رضا حجامی – فروردین ۱۳۹۹