شکوفه آذر؛ اشراق درخت گوجه سبز

شکوفه آذر؛

اشراق درخت گوجه سبز[۱]

 

آن روز وقتی مامان بعد از نُه ‌سال که به رازان آمده بودیم، برای اولین‌بار ناچار شد، روسری سر کند، از خودش متنفر شد. نه ‌سال پیش، وقتی تصمیم گرفتیم از تهران به این روستای دورافتاده بیاییم، با خودش عهد کرده بود تا تغییر این نظام، هرگز از این روستا و حتی شده از این باغ بیرون نرود تا ناچار نشود روسری سر کند. نه‌ سال خودش را با کتاب و مرغ و خروس و درخت و باران و موسیقی و مرور خاطرات مشغول کرد و حتی وقتی خبر مرگ یکی از نوه نبیره‏ها در چهارم مرداد ۱۳۶۶ به خاطر سیل دربند، رسید هم از باغ بیرون نرفت تا برای شرکت در مراسم ختم و تشییع جنازه، مجبور به روسری سرکردن شود. یا وقتی که شنید یکی از نوه نبیره‏های ۱۳ ساله، تنها به‌خاطر خوردن یک‌دانه گوجه‌سبز در ماه‌رمضان، محکوم به هفتاد ضربه شلاق در میدان انقلاب شد، باز هم راضی نشد برای ابراز همدردی با این بچه و خانواده‏اش، روسری سر کند و به تهران برود. می‏گفت نمی‏خواهم شاهد خشونتِ جمعی باشم. مامان می‏گفت: وقتی یک‌بار چشمت به دیدن خشونت توی خیابان‏ها و میدان‏های شهر عادت کرد، دفعه‏های بعد هم عادت می‏کنی. کم‌کم خودت به دشمنت تبدیل می‏شوی. به همان کسی که خشونت را رواج داده‌است. سالها سال بعد وقتی مامان خبردار شد که آن بچه ۱۳ ساله با نفرت از مردم ایران، به فرانسه رفت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد، زیاد تعجب نکرد. مامان، به او حق می‌داد، چون شنیده بود آن روز وقتی مامورِ حدِ شرعی به خاطر بدن نحیف و لاغر ۱۳ ساله‏اش، دلش به رحم آمده بود و سعی می‏کرد که ضربه‏های شلاق آهسته‏تری به پشت او بزند، مردم کوچه و خیابان که آنها را دوره کرده ‌بودند و حریصانه آن صحنه را مثل تئاتر خیابانی نگاه‌ می‏کردند، فریاد زده‌ بودند: شل زدی… دوباره بزن… دوباره بشمر… از اول… و این‌طور شد که پسرک به جای ۷۰ ضربه شلاق، ۹۳ ضربه شلاق خورد. بعدها پسرک برای خانواده‏اش تعریف‌ کرد که وقتی ضربه‏های محکم شلاق به پوست و استخوان‏های نازکش می‏خورد و از درد خودش را به زمین می‏چسباند، با خودش عهد کرد اگر از آن بلا جان سالم به در ببرد، در اولین فرصت یا از این مردم انتقام بگیرد یا از دستشان برای همیشه بگریزد. چندسال بعد او از مرز ترکیه به اروپا فرار کرد و بعدها شنیدیم که اسم و هویتش را هم تغییر داد و هر وقت کسی از او می‏پرسید، اصالتاً کجایی هستی؟ ترجیح می‏داد جواب دهد: یونانی!

با تمام اینها مامان نمی‏دانست به قول بابا “اجتناب‌ناپذیر، اجتناب‌ناپذیر است” و بالاخره روزی ناچار است، برای دیدن پسر عزیز دردانه‏‌اش، قانون خودش را زیرپا بگذارد. اینطور شد که وقتی بعد از حدود پنج‌ ماه بی‏خبری، به ملاقات سهراب رفتند و او را دیدند که ۲۰ کیلو وزن کم کرده‌بود، نه تنها به روی خودشان نیاوردند، بلکه شروع کردند به گفتن و خندیدن تا هم از فشار حجاب اجباری مامان کم شود و هم از زندان بی‌دلیل سهراب. مامان پرسیده‌ بود که وضع غذا چطور است و سهراب با خنده گفته بود عالی. بعد بابا پرسیده ‌بود که خبرداری که کی آزادت می‏کنند؟ سهراب باز خندیده ‌بود که مگر قرار است اصلاً آزاد بکنند؟ بعد بیتا برای اینکه حرف را عوض کند، گفته‌بود که هرچه دنبال بهار گشتیم تا او را هم با خودمان برای ملاقات با تو بیاوریم، پیدایش نکردیم. نه توی مرغدانی بود و نه توی اصطبل اسب‏ها! و سهراب هم خندیده‌ بود و گفته‌ بود خیالش از من راحت است چون دیشب خواب مرا دیده. بعد بابا خیلی جدی پرسیده‌ بود: خوب، بهار چطور بود؟ چه می‏گفت؟ همه به این حرف بابا خندیده بودند و بااین‌حال سهراب خیلی جدی جواب داده ‌بود که من در خواب به او گفته‏ام که زندگی ادامه دارد! و این‌طور بود که تنها نیم‌ساعت وقت ملاقات به گفت‌وگویی سرهم‌بندی و احمقانه گذشت. همه دلخوش بودند که سهراب فقط در اثر یک اشتباه دستگیر شده و به‌زودی آزاد خواهد شد اما وقتی مامان به‌طور ناخواسته به حرف‌های بقیه ملاقات کننده‏ها گوش‌داد و شنید که همه آنها دلخوشی مشابهی دارند، تازه شروع‌کرد به دلواپس شدن. اما دیگر برای نشان ‌دادن هر نوع دلواپسی دیر بود چون صدای سوت بی‌هنگام زندانبان، همه را از جا پراند.

در حیاط بزرگ زندان، ولوله‌ای برپا شده‌بود که بعضی از ملاقات‏کننده‏های خوش‏خیال را به این امید آنی انداخت که مردم بالاخره دست به تظاهرات زده‏اند تا نظام اسلامی را ساقط کنند. در آن سالها، خیلی از مردم هنوز آنقدر خوش‌خیال بودند که با کوچک‌ترین سر و صدا، تیراندازی، قطع ناگهانی برنامه‏های تلویزیون، برق یا هر وضعیت غیرعادی دیگری زود فریاد شادی می‏کشیدند که: آمدند…آمدند… اما چه کسی آمد؟ کسی نمی‏دانست. اینطور بود که وقتی اولین چلچله به پنجره کوچک بالای دیوار اتاق ملاقات خورد، زندانبان وحشت‌زده به سمت شیشه رگبار گلوله بست زیرا او هم در ذهنش به طور ناخودآگاه گفته بود: آمدند… آمدند…

همه نفس‏ها در سینه حبس شد وقتی چلچله خون‏آلود با پرهای تکه‌تکه را دیدند که کف اتاق افتاد و آخرین نفسش را کشید. هنوز زندانبان، زندانی‏ها و ملاقات‌کننده‏ها در بهت این تیراندازی بی‏هنگام بودند که چلچله دیگری از شیشه شکسته آمد تو. بعد یکی دیگر و باز دیگری و دیگری. در چشم به‌هم‌ زدنی سالن پر از پرنده‏های آوازخوان کوچک شد که صدای آوازشان قلب‏ها را مضطرب می‏کرد. بابا ناخودآگاه فریاد زد: چلچله‏ها… چلچله‏ها. ماموران به سمت پرندگان گیج و ترسیده، تیراندازی کردند. ناگهان آسمان سیاه شد و صدای رگبار گلوله از هرطرف به‌گوش رسید. مردم وحشت‌زده، بی‌خداحافظی از عزیزان زندانی‏شان، سرها را در پناه دست‌ها گرفتند و با فشار اسلحۀ زندانبان‏ها، به حیاط هل داده شدند. حیاط غرق گلوله، پَر و جسد هزاران چلچله‌ای بود که فقط به خاطر چند روز هوای بهاری، فصل کوچ را اشتباه گرفته بودند و به پرواز بر فراز شهر تهران درآمده بودند. چلچله‏های وحشت‏زده و گیج در حیاط بزرگ چهارضلعی به آدم‏ها، دیوارها و سیم‏های خاردار زندان خوردند و ماموران به سمت آنها شلیک کردند. پرندگان مرده مثل تگرگ سیاه از آسمان به زمین باریدند. چند تیر به مردم خورد. جسد آدم‌ها و چلچله‏های خون‏آلود روی کف حیاط زندان اوین، افتادند و مردم همچنان که از در پشتی زندان بیرون رانده می‏شدند، لگدشان می‏کردند، جیغ می‏زدند و به حالشان اشک می‏ریختند. ماموری با قنداق اسلحه به دهان پیرمردی کوبید که با گریه، فریاد می‏زد: بیچاره چلچله‏ها… بیچاره چلچله‏ها!

تنها سی‌ دقیقه بعد، حیاط زندان از جسد و پرهای خون‌آلود چلچله‏های آوازخوان و ملاقات‏کنندگانی که به اشتباه کشته شده ‌بودند، پر شده ‌بود. آسمان دوباره صاف و آبی شد. انگار نه انگار که دقایقی پیش، از پرندگان مهاجر، سیاه شده‌ بود. ماموران گوشه و کنار حیاط نشستند تا خستگی در کنند و به جسد خون‏آلود پرندگان که هنوز پرهای سیاه و سفیدشان در هوا معلق بود، نگاهی بیندازند. کی فکرش را می‏کرد که آن همه پرنده بینوا کشته شوند فقط به‌این‌خاطر که فصل پرواز را اشتباه گرفته بودند؟ یکی از ماموران با این فکر قاه‌قاه خندید. بعد دیگری و دیگری و دیگری. دیوارهای بلند زندان صدای قاه‌قاه خنده ماموران مسلح را از دیواری به دیواری دیگر پاس دادند. در حیاط زندان اوین، روی ارتفاعات شمال تهران، قاه‌قاه خنده ماموران پیروز، بادی شد و پرهای معلق پرندگان آوازخوان در هوا را از دیوارهای بلند زندان اوین، بیرون برد تا یک‌یک روی خانه‌ها و مردمانی بیفتد که در بی‌خبری، مثل هر روز، در دوری پایان ناپذیر، از این سر شهر به آن سر شهر و از آن سر شهر به این سر شهر می‏رفتند و می‏آمدند. می‏آمدند و می‏رفتند. ساعتی بعد یکی از پرهای خون‌آلود چلچله‏ای تیرخورده، افتاد و چسبید روی شیشه جلو بیوکِ اسکای‌لایتِ نقره‏ایِ متالیک که راننده‏اش، اشک‏آلود، وحشت‏زده و در سکوت، می‏راند به سمت شمال. به سمت جنگل. به سمت جایی که حتی‌المقدور دیگر هیچ آدمیزادی را نبیند.

[۱] – بخشی از فصل سوم. رمان اشراق درخت گوجه سبز. نوشته شکوفه آذر. انتشارات وایلد دینگو پرس/ ملبورن. استرالیا ۲۰۱۹