نعمت آزرم؛ در پارک مونسوی پاریس

نعمت آزرم

در پارک مونسوی پاریس

پیراهن بلند حریر بنفش به تن داشت
آمیزۀ یگانه‌ ای از رنگ‌های آبی و قرمز
درهم‌ تنیده گوهرۀ مهربانی و شورش
با هم سرشته خواهش و پرخاش
و چشم‌های رهگذران را کرشمه‌ هاش نوازش
پیراهن بنفش به تن داشت
از روی شانه تا نوک پا، چین و موجها افشان
لغزان به روی پیچ و خم نرمتاب اندامش
وز نازکای پیرهنش آشکار زیر و بم پنهان
+

مُنسو
در موج رنگ‌های گونه‌ گون خزان غوطه می‌زد و می‌بالید
او هم به‌ سان دیگر مردم به باغ تماشا کنان و گام‌زنان
گاهی به ناز نیم‌نگاهی از اتفاق به من داشت
آمیزگار پرسش و افسوس
انگار می‌شناخت مرا، می‌شناختم‌اش
از سال‌های گمشده از سال‌های دور
در کوچه های درهم بی‌انتهای ناشناختۀ تبعید
با من به هر نگاه سخن داشت
+

نا گاه دیدم اش که نمی‌بینم
آیا خیال گمشده‌ای بود ناشناس که هم را دوباره می‌دیدیم؟
یا جلوۀ فرشتۀ جان وجمال که در ذهن شاعر است؟
یا روح باغ بود؟
من ماندم و غروب که می‌ریخت از افق و فرش روی چمن داشت
من ماندم و نمای و نگاهش که رفته بود
بالا بلند دختر گیسوکمند که پیراهن بنفش به تن داشت…!
+
پاریس (پارک منسو) سی ام اوت