فرانک احمدی؛ یک شعر

فرانک احمدی

 

انگار که تپش دستان گره خورده ی ما

از یک نبض بود

اگر که تاریکی در این اطراف

آوازی نخواند

با خرگوش های گریخته ی بازیگوش باد

در گندمزارهای سبز.

که خود را بدزدند

از چشم شکارچی وهم…

 

اسیر رویاهای دشت تبعید شده می شوم

و زمان به من اشاره  نمی کند

و هیچکس به من اشاره نمی کند

که نشسته بودیم

بر نیمکت حاشیه ی غروب یکشنبه

و سایه ام از میانمان برخواست

و قلب مرا با خود در حرارت سینه می برد.

در تیرگی های پیاده رو

و دور شد از مرز تپش.

 

کسی در اطراف نیست

که فراموش مان کند آن روز.

و زمان به خاطر نسپرد

که فراموش مان کند امروز را

همین هنگام

که کلاغ های نکوهیده ی گرسنه

نوک می زنند به بی خبری

دانه های فراموش شده.

 

چهره ی ذهن ام را به تنه ی

درخت گردو بازگو می کنم.

آن چه را که هنوز نمی توانم بگویم

فراموش کرده ام.

و فردا را

که رویت نکرده ام

به پیری باز می شناسم.

هراس ام از بیداری

در خلا عقیم پهناوری این روز است.

راههای جدایی

از روی لبان چون شمشیر

من راه می رود

گرچه به کلامی تر نمی‌شود.

چکه می کند روی صورتم

دو قطره شیره ی خنک درخت افرا

از اشتیاق کودکانه ی آسمان

و مرا به یاد خودم می آورد

اینجا نشسته ام

روی نیمکت رو به دشت

و راه تکراری خانه ام

و هراس رفتن ات

و باز یافتن عطر بی قرارملحفه های چروک خورده ی

هماغوشی خمیازه های عصر.

بعد از تو به تنهایی از دالان

رویای تن هامان می گذرم

و طعم طلایی پیکرهامان

اغواگر نورهای جادو شده ی اتاق است.

به خنکی شانه هایم که بر می گردی

بهار از میان موهایم گریخته است.

با عطر تنی تابستانی

منتظر و شب زنده دار توام

اگر که زخم دل ام عقیق وار

راهنماییت کند.

آیا بوسه مرا به تو می سپرد

یا بوسه ی تو مرا برگزید

تا معشوق من باشی

گندمگون و خنک

در سنگر سینه ی به طعم نمک و آب دریا

و شفاف چون حباب دریا

که غیب می شوی

در آینه ی غریب دلتنگی شعر

در این دم که از اطلسی های خنک غروب

فقط خاطره ای دارم

که مرا می رساند

به آن زنی

که من بودم.

۴ یونی ۲۰۲۰

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۵