اسد سیف؛ سفر در زمان

سفر در زمان

(نگاهی به رمان “دو قدم این‌ور خط” اثر احمد پوری)

 

هر فرمی از حکایت را آغاز، میان و پایانی‌ست. هر حکایتی یک واحد زمانی محدود و ویژه‌ی خود دارد که داستان در آن اتفاق می‌افتد. این زمانِ به کنترل درآمده، زمان حکایت است. پُل ریکو در همین رابطه است که می‌گوید؛ “زمان آنگاه انسانی خواهد شد که حکایت گردد.”

داستان بازگویی تجربه‌های زندگی انسان‌هاست که با خیال در می‌آمیزند. بازگویی‌ها مُهر زمان بر خویش دارند. انسانِ خلاق در داستان همیشه تجربه و روایتی دیرین را نو می‌کند. آن را به اندیشه و نظم معاصر می‌پیراید و به آن ارزشی نوین می‌بخشد. بازنگری و واکاوی تجربه‌ها (Nachträglichkeit) مشغله دایمی ذهن انسان‌هاست. این چیزی‌ست که فروید روانکاوی را بر آن بنیان گذارد. یادها باز می‌گردند، نه آن‌سان که بودند، بل‌که آن‌گونه که ما آن را تجربه کرده و در ذهن بازکاویده‌ایم.

“دو قدم این‌ور خط” ماجرای سفر در زمان است، آن‌سان که جرج ولز در “ماشین زمان” و یا بولگاکف در “مرشد و مارگریتا” طرح می‌کند، ماجرایی که سال‌های اخیر در جهان غرب موضوع بسیاری از فیلم‌ها قرار گرفته و بر اساس آن داستان‌های زیادی نوشته شده است. “دو قدم این‌ور خط” اما روایت ایرانی آن است، روایتی که کلیشه‌ای نیست، در تاریخ اجتماعی ما اتفاق می‌افتد و متناسب با فرهنگ ما پیش می‌رود.

ماجرا از آن‌جا آغاز می‌شود که راوی، یعنی احمد، مترجم چند کتاب شعر، قصد دارد مجموعه‌ای از شعرهای عاشقانه آنا آخماتوا، شاعر مشهور روس را به فارسی برگرداند. در یک کتابفروشی، در میان کتاب‌های قدیمی و دست‌دوم، کتابی دیده بود که سخنرانی و گفت‌وگوی او بود با دانشجویان خارجی در لنینگراد. حال آمده تا آن را بخرد ولی اثری از آن نمی‌یابد. از فروشنده سراغ آن را می‌گیرد، مردی که آن‌جا حضور دارد و بعدها معلوم می‌شود نامش اورلف است، می‌گوید؛ دیروز آن را خریده ولی می‌تواند برای خواندن به وی امانت دهد. در آشنایی با این مرد معلوم می‌شود که او نه تنها با آخماتوا، بل‌که با آیزیا برلین، متفکر انگلیسی، نیز سابقه دوستی داشته و ترتیب دهنده‌ی نخستین ملاقات آن دو در لنینگراد بوده است. هم اوست که به راوی می‌گوید؛ برلین نامه­ای به آخماتوا نوشته ولی هیچ‌گاه آن را برایش نفرستاده و به وی پیشنهاد می‌کند که اگر مشتاق باشد، می‌تواند به انگلستان رفته، نامه را از برلین گرفته و سپس در لنینگرا به دست آخماتوا برساند.

این آغاز ماجراست، ماجرایی که راوی ما را از تهران سوار ماشین زمان می‌کند تا در تاریخ سفر آغاز کنیم. اورلف خود از زمانِ گذشته آمده است. از شوروی گریخته، در انگلستان زندگی کرده و حال ساکن تهران است. او شوق سفر را در راوی بر می‌انگیزاند و راوی دست ما می‌گیرد تا همسفر او به مکان‌هایی گردیم که زمان‌شان مُدام عوض می‌شوند تا در پایان به این نتیجه برسیم که هدف در واقع رساندن نامه نیست، سفری‌ست تماشایی و جذاب به دنیای پنجاه سال پیش که با لذت پی گرفته می‌شود.

نویسنده بخشی از واقعیت زندگی خویش را نیز به راوی می‌بخشد. راوی هم‌چون نویسنده به ترجمه شعر اشتغال دارد، ادبیات انگلیسی تحصیل کرده، در انگلستان بوده، تبریزی‌ست، انگلیسی تدریس می‌کرده، از کار اخراج شده، نام او احمد است و…

“دو قدم این‌ور خط” در هفت فصل نوشته شده؛ تهران، تبریز، باکو، لنین‌گراد و به سوی تهران. اولین رمان نویسنده است. از همان آغاز به خواننده اعلام می‌دارد که به زمان حساسیت نشان ندهد. بر همه معلوم است که ما بیش از سه زمان نداریم که هر یک به دنیایی از گذشته، حال و یا آینده تعلق دارد. سفر به این شکل که از یکی بگذری و به آن دیگر پا بگذاری ناممکن است، اما در خیال می‌توان حتا در گذشته سال‌های سال زندگی کرد، چنان‌که می‌کنیم. زندگی در آینده ولی خیال ناب می‌خواهد، آن‌سان که غرق رؤیا نشویم. زمان مگر چیست؛ “خطی قراردادی که یک طرفش گذشته است و آن‌قدر می‌رود و می رود تا به تاریکی برسد. طرف دیگرش هم آینده است که باز دوسه قدم جلوتر می‌رسد به تاریکی…بعضی وقت‌ها می‌بینی یکی از ما از این خط‌ها خارج می‌شویم. پای‌مان سُر می‌خورد این‌ور خط که می‌شود گذشته، یا یک‌قدم آن‌طرف خط به آینده می‌رویم…”

نویسنده می‌کوشد تا با به بازی گرفتن زمان تاریخی، عادتی را در خواننده بشکند و به او بباوراند که می‌توان به همین آسانی دو قدم این‌ور خط آمد و یا یک قدم آن‌ور خط لغزید.

“دو قدم این‌ور خط” سراسر فانتزی‌ست. یک رمان رئالیستی با ساختاری فانتزی که تخیل نویسنده زمان و مکان را در آن درهم می‌ریزد و این شگردی‌ست که به کمک آن پنجاه سال به گذشته بر می‌گردد تا به یادهای جامعه جان بخشد و نگاهی دیگر بر آن اندازد. به همین علت تاریخ را نیز به کمک می‌گیرد. حوادث تاریخی مستند هستند. نشان می‌دهد که نویسنده در واقعیت موضوع تحقیق کرده است. حتا بسیاری از نقل‌قول‌ها‌ همان‌گونه هستند که در واقع بوده‌اند. با این‌همه نخواسته تاریخ بنویسد. از تاریخ تا آن اندازه بهره گرفته که برای داستان لازم بوده است. واقعیت‌های تاریخی با خیال نویسنده درهم آمیخته، داستان شده‌اند.

در زمانی که ادبیات معاصر ایران مقهور روایت‌گری‌ست، این اثر فراتر از آن می‌رود و چیزی می‌شود خلاف ادبیات رایج. نویسنده نکوشیده تا با روایت‌گری‌ی غم وغصه‌های زندگی، رغبتِ خواننده را به خوانش اثر برانگیزاند. کوشیده تا او را به دنیای فانتزی خویش ببرد، دنیایی که می‌دانیم واقعیت ندارد ولی با این‌همه از آن خوشمان می‌آید و هم‌گام نویسنده سفرهایش را تعقیب می‌کنیم.

هر داستانی در واقع سفری‌ست که از درون انسان آغاز می‌شود. در واقعیتِ زندگی سفرها به قصد کشف و دیدار صورت می‌گیرند. می‌توان در زندگی هم‌چون “کریستف کلمب” سوار بر کشتی شد، آمریکا را کشف نمود و یا به سان “جیمز کوک” جزایر اقیانوس آرام را بازیافت. می‌توان حتا مانند “نیل آرمسترانگ” بر سطح کره ماه پیاده شد و از دنیاهای ناشناخته گزارش نمود. این‌ها همه بر بستری از واقعیتِ تاریخی جریان می‌یابند. می‌توان اما ورای همه‌ی این‌ها، در پرواز خیال به ناشناخته‌ها، هم‌چون قهرمان داستان ژول ورن “بیست‌هزار فرسنگ زیر دریا” را درنوردید و یا “دور دنیا در هشتاد روز” طی کرد، می‌توان به سان قهرمان رمان جرج ولز “ماشین زمان” را به خواستِ خویش پیش برد، و یا اصلاً “دون‌کیشوت” شده، سوار بر یابویی پیر راه سفر در پیش گرفت تا دنیا را دگرسان کشف نمود.

دنیای کریستف کلمب، جرج کوک و یا نیل آرمستراگ دنیای موجود است، دنیایی که می‌بینیم. دنیای داستان اما دنیای خیالی‌ست، دنیایی که در ذهن ساخته می‌شود، دنیایی که برای کشف ناشناخته‌ها در ذهن پیش می‌رود. دنیای گروه نخست، واقعیتِ موجود است، واقعیتی تاریخی که کشف شده. دنیای داستان وجود عینی ندارد، واقعیت خیال است، زاده تخیلِ نابِ آدمی‌ست، بی‌مرز و بی‌مکان، دنیایی کاملاً خصوصی.

کاشفان سفر در جغرافیا می‌کنند، امکان‌های ناشناخته کره زمین باز می‌یابند. شخصیت‌های داستان‌ها نیز راه سفر در پیش می‌گیرند، اما از جغرافیا می‌گذرند، در دنیای ذهن پیش می‌روند تا امکاناتی متفاوت را کشف کنند. آنان از واقعیت‌های تاریخی نیز می‌گذرند تا به امید برسند، چیزی که می‌تواند ورای واقعیت حضور داشته باشد. امید در داستان‌ها، خلاف جهان کاشفان محدود نیست. شخصیت‌های داستان‌ها اگر امیدوار نباشند، راه سفر در پیش نمی‌گیرند. آنان هم‌چون دون‌کیشوت گام به راه می‌گذارند تا دنیای دیگری کشف کنند و چه بسا خود دنیایی دیگر خلق کنند. آنان می‌کوشند تا با شناخت جهان موجود، خود را بشناسند، ناشناخته‌های وجود خویش کشف کنند. و چنین است که می‌بینیم، داستایوسکی در سفر به درون انسان‌های آثار خویش، پیش از آن‌که فروید علم روانکاوی را بنیان گذارد، روانِ آنان می‌کاود.

شاید به همین علت باشد که رمان وامدار سفرنامه‌هاست. سفرنامه‌ها نخستین گزارش‌های انسان است به دنیاهای ناشناخته. اگرچه کریستف کلمب و یا جرج کوک گزارش سفر خویش به شکل داستان ننوشتند، اما ژوزف کنراد بر پایه چنین گزارش‌هایی “دل تاریکی” را خلق کرد. او که در سال ۱۸۹۰ به عنوان خدمه یک کشتی باری کوچک به کنگو سفر کرد، چند سال‌ بعد مشاهداتِ حیرت‌آور و تکان‌دهنده‌ی خویش را جانمایه “دل تاریکی” کرد و رمانی آفرید، ماندگار در تاریخ ادبیات جهان. کنراد تاریخ ننوشت، گزارشی صرف از سفر نیز ارایه نداد، تجربه تاریخی و خصوصی خویش را، رها از قید زمان و مکان، به تخیل آراست و داستان خونبار استعمار بلژیک را در کنگو نوشت.

در ایران نیز سفر دستمایه خلقِ نخستین رمان‌ها بوده است. “سفرنامه ابراهیم‌بیگ” اثر زین‌العابدین مراغه‌ای برای نمونه از آن جمله است.

“دو قدم این‌‌ور خط” نیز می­کوشد تا ورای واقعیتِ موجود، واقعیتی دیگر در خیال بیافریند. به آیینه‌ی امیدهای خیال پناه می‌برد تا خود و جهانِ خویش در آن بهتر ببیند.

می‌گویند آنا آخماتوا، که مغضوب استالین بود، پس از دیدار کوتاه خویش با آیزیا برلین از او خوشش می‌آید. همین احساس در برلین نیز وجود داشته است. آن‌دو بی‌آن‌که اظهار عشقی به‌هم ابراز دارند و یا امکانی برای دیدار فراهم گردد، می‌میرند. احمد پوری از همین علاقه استفاده کرده، راوی داستان او به انگلستان سفر می‌کند تا پیکِ برلین باشد در رساندن نامه او به آخماتوا. جهت این کار مجبور می‌شود پنجاه سال به عقب برگردد، عملی که جز به فانتزی امکان‌پذیر نیست. به همین سبب هرکه سخن راوی بشنود، در سلامتِ روانی او شک می‌کند.

نویسنده با کمک از رویدادهای تاریخی دیدار راوی را با برلین و سپس سفر وی را به روسیه چنان به خیال می‌آراید که خواننده واقعیت داستانی آن را باور می‌کند. راوی در سفر به گذشته مجبور می‌شود نه تنها شکل پوشش خویش تغییر دهد، زبان را نیز به عقب بر می‌گرداند، از اصطلاحاتِ زبانی آن زمان بهره می‌گیرد تا فضای لازم را ملموس‌تر گرداند. او در این کار موفق است. از حوادث دو دوره متفاوتِ تاریخی در پرش‌های زمانی استفاده می‌کند تا خواننده احساس بیگانگی نکند.

از هفت فصل رمان، راوی دو بار سفر به گذشته خویش را نقل می‌کند. بار نخست در فصل سوم، در قطاری که به سوی تبریز در حرکت است؛ “انگار قطار وارد فضای بیرون از جو شده باشد…خوابی شبیه مرگ مرا می‌رباید.” و بدین‌سان به گذشته سفر می‌کند. بار دوم در فصل پایانی و باز نشسته بر قطار وارد تونل می‌شود؛ “پلک‌هایم به‌هم می‌آید. خوابی چون مرگ مرا در خود فرو می‌برد.” و به این شکل به حال باز‌می‌گردد. او از موقعیتی که قطار وارد تونل می‌شود، استفاده می‌کند تا زمان را جابه‌جا کند.

“تونل زمان” کلیشه‌ی عبور از زمان است در رمان‌ها و فیلم‌های تخیلی، چیزی که احمد پوری نیز از آن استفاده کرده است. اورلف اما “از روی پُل پریده بود به پنجاه سال بعد.”

در سفر به گذشته یک چیز آشکار می‌گردد و آن‌که؛ پنجاه سال پیش یعنی زمانی که دنیا جنگِ جهانی دوم پشتِ سر گذاشته بود، دغدغه‌های ذهنی مردم با زمان حال در کلیت خویش فرق عمده‌ای ندارند، فقط نگاه‌ها عوض شده‌اند. مردم در هر دو زمان برای ماندن و بهتر زیستن مبارزه کرده و می‌کنند. می‌کوشند جهان رامِ خویش گردانند. دنیای آرمانی گذشته، آن‌سان که گذشتگان در نظر داشتند، اکنون کمی رنگ باخته و جامعه شکلی دگر به خود گرفته است. ما که در این‌ور خط زندگی می‌کنیم، جهان آن‌ور خط را با وسواسی نقادانه می‌نگریم. در همین مقایسه‌هاست که بسیار چیزها بر ما آشکار می‌گردند.

نویسنده در بهره‌برداری از حوادث تاریخی هیچ تعهدی ندارد به این‌که راوی صادقِ تاریخ باشد. او می‌تواند با استفاده از حوادث تاریخی، روایت خویش از آن ارایه دارد. از تاریخ داستانی نباید انتظار داشت که واقعیت تاریخی باشد. با این‌همه پوری کوشیده است بازگوی دقیق تاریخ باشد. حوادث آذربایجان در زمان حکومت “فرقه دمکرات آذربایجان” و حوادث اتحاد شوروی در زمانی که استالین بر آن حاکم بود، در این رمان واقعی‌ست. حوادث چنان اتفاق افتاده‌اند که در داستان آمده.

“دو قدم این‌ور خط” از تلفیق چند داستان در چند لایه شکل گرفته است. داستان‌ها به موازات هم پیش می‌روند و در پایان یکدیگر را کامل می‌کنند و یکی می‌شوند؛ داستان رابطه آنا آخماتوا با آیزیا برلین و عشقی که بر زبان نیامده، با داستان زندگی مردم در شوروی استالینی درهم تنیده می‌شود. داستان حکومت “فرقه دمکرات” بر آذربایجانِ سال ۱۳۲۴ و مبارزه‌ای که به خون کشیده شد و سرانجام داستان زندگی در ایران امروز، هر یک به شکلی پاره‌داستانی‌ست از این رمان.

آن‌چه راوی را به گذشته می‌کشاند تا بار سفر بربندد، عشق اوست به ادبیات. اورلف اما از گذشته به آینده گریخته زیرا زندگی در حکومت سراسر خفقان استالینی برایش غیرقابل تحمل بود. خواننده از نگاه راوی با ایران و زندگی در آن آشنا می‌شود، گوشه‌هایی از تاریخ آذربایجان را می‌بیند. از نگاه اورلف با واقعیت زندگی در شوروی زمان استالین آشنا می­شود. از نگاه برلین به جهانِ آن‌زمان می‌نگرد.

در جابه‌جایی زمان و مکان در این رمان با پدیده‌ای سورئالیستی روبرو نمی‌شویم و نویسنده ما را به خواب و بیداری نمی‌کشاند. داستان چنان واقعگرایانه روایت می‌شود که برای خواننده ملموس است. راوی دروغ نمی‌گوید و این باعث می‌شود تا خواننده حرف‌های او را جدی تلقی کند و به قصه‌گویی‌های او علاقمند گردد. در جدی بودن راوی‌ست که زن‌اش، شخصیتی بسیار جدی و منطقی، به او هشدار می‌دهد، مواظبِ رفتار خویش باشد و گرفتار رؤیا نگردد. دوست‌اش ایرج در تردیدهایش او را تشویق به سفر می‌کند. همه شخصیت‌های داستان، او را می‌پذیرند. برلین و آخماتوا هم از دیدار او یکه می‌خورند. این باعث می‌شود تا اعتماد خواننده نیز در پذیرش موضوع جلب گردد. راوی با لذت داستانِ خویش برای ما تعریف می‌کند و ما با لذت فراوان روایت او می‌شنویم.

اگر خواننده با پوری نویسنده آشنا باشد، آخماتوا و برلین را بشناسد، با تاریخ ایران و شوروی آشنایی داشته باشد، لذت بیشتری از این رمان خواهد برد. این اما بدان معنا نیست که خواننده معمولی از آن لذت نبرد.

با خوانش “دو قدم این‌ور خط” منِ خواننده احساس می‌کنم که نویسنده این فرم از داستان را برگزیده تا درون خویش از گذشته خالی کند. او آگاهانه در این راه قدم گذاشته است. انتظار دارد تا از سفرهایش به روسیه و هم‌چنین تبریز بیشتر بگوید. انتظار می‌رفت که راوی به دیدار مادر و خواهر خود برود و یا حداقل این‌که گشتی به کوچه‌های خاطراتِ اجدادی بزند، اما چنین نشد. این‌که از تبریز و زمانِ تاریخی “فرقه دمکرات آذربایجان” کم می‌گوید، می توان پذیرفت که نخواسته این موضوع، موضوع اصلی را تحت‌الشعاع قرار دهد، ولی تمامی آمادگی خواننده، تمامی کشش‌های او، آن‌گاه که دیدار با آخماتوا، یعنی اوج رمان، ممکن می‌گردد، هدر‌ می‌رود. رمان به یک‌باره اُفت می‌کند، آخماتوا چیزی تازه بر زبان نمی‌راند، حتا از رنج‌هایش چیزی نمی‌گوید. نویسنده می‌توانست از موقعیت زندگی هم‌نام خویش، آخماتوا وضعیتی خلق کند که در واقع حدیث امروز کشور خودی نیز‌ باشد. ضعف این فصل باعث شده تا فصل تبریز پُربارتر گردد و فصل غالب در رمان گردد. اگرچه خواننده می‌داند بسیار حرف‌ها در همین فصل ناگفته مانده است. می‌توان پذیرفت که که درخشان بودن فصل تبریز بر فصل لنینگرا سایه انداخته، اما از داستان که فاصله بگیری، این تصویر اندکی رنگ می‌بازد.

راوی این‌همه می‌گوید و هیجان در خواننده برمی‌انگیزاند تا همراه او گردیم و به دیدار آخماتوا رویم. دیدار آخماتوا اما چیزی ندارد، تهی از اُبهت است. آخماتوا می‌توانست سخنان فراوانی برای منِ راوی که از ایران آمده‌ام بر زبان راند. ما در دو کشور مختلف در دوره تاریخی متفاوت، تجربه‌ای یکسان داریم. شرایط زندگی امروز راوی، چیزی نیست جز شرایط زندگی آخماتوا در آن دوران. هر دو به بلاهت سانسور دولتی گرفتارند، چیزی که در رمان به گوش نمی‌رسد. عمه‌ی پیر در مسکو بیشتر از آخماتوا اسرار هویدا می‌کند. شاید گفته شود که نویسنده با عدم تسلط بر تاریخ آن کشور، نخواسته فضاسازی غیرواقعی ارایه دارد، اما نمی‌توان پذیرفت که مترجم آثار آخماتوا با آن فضای مسموم دیکتاتوری استالین بیگانه باشد. انتظار خواننده در این فصل که می‌بایست درخشان‌ترین فصل رمان باشد، برآورده نمی‌شود. یک احتمال هم وجود دارد و آن این‌که ما اسیر خیال‌های رمانتیک راوی بوده‌ایم. آنا آخماتوا همین است که می‌بینیم ولی اگر این را هم بپذیریم، می‌بایست آن را برجسته نشان می‌داد، که چنین نیست.

این را نیز باید در نظر داشت که راوی در سفر خویش، به مدت یک‌ماه در تبریز می‌ماند ولی مدت اقامت او در لنینگراد و باکو بسیار کوتاه است. انگار او عامدانه در تبریز می‌ماند تا از این شهر بیشتر بگوید ولی از لنینگراد فرار می‌کند تا چیزی نگفته باشد.

با این‌همه نویسنده سفر در زمان را با مهارت برای خواننده باورپذیر کرده است و خواننده هیچ مشکلی با این سفر ندارد. او به ذهن‌هایی که این اثر را خوانده‌اند لذتِ فراوان بخشیده و همین خود کافی‌ست تا خواننده ارزش کار او بداند. می‌تواند آن را باور نکند، آن‌سان که جرج ولز از خوانندگان “ماشین زمان” انتظار داشت: “نمی­توانم انتظار داشته باشم که آن را باور کنید. آن را به منزله یک دروغ و یا یک پیش‌بینی تلقی کنید. بگوئید من در کارگاهم آن را خواب دیده‌ام. فکر کنید که من در اندیشه سرنوشت نسل خودمان فرو رفته و این خیالات را فرابافته‌ام. حقایق گفته‌های مرا به عنوان نوعی هنر برای جالب‌تر کردن داستانم بشمارید. و همه آن را داستانی به حساب آورید.”[۱]

پوری در این اثر دغدغه زمان دارد و این دغدغه را به خواننده انتقال می‌دهد؛ زمان چیست و واقعیت آن کدام است؟ رابطه آن با تاریخ و داستان چگونه است؟ “دو قدم این‌ور خط” با همین دغدغه‌ها و از تلفیق آن‌ها باهم شکل می‌گیرد. در ورای آن اما تلخی زندگی را می‌توان بازیافت؛ رنج آنا آخماتوا، شاعری را که در بندِ حکومتی جبار گرفتار آمد، رنج مردمی که در ۲۱ آذر سال ۱۳۲۵ زندگی‌شان در آذربایجان تاراج شد، رنج همه‌ی آنانی که می‌خواهند انسان باشند و به‌سان انسان در ایران امروز زندگی کنند، رنج نویسنده‌ای که مجبور است خانه‌نشین گردد، رنج بی‌پایان ما.

“دو قدم این‌ور خط”، آن‌سان که پُل ریکو می‌گوید، حکایت شده تا زمان به کنترل انسان درآید. کاری موفق، خلاق و نو در شوره‌زار ادبیات معاصر ایران.

این کتاب را نشر چشمه در تهران منتشر کرده است.

 

 

 

[۱] – هربرت جرج ولز، ماشین زمان، ترجمه کامران پروانه، انتشارات توسن، تهران ۱۳۷۰، ص ۱۲۲