قاضی ربیحاوی؛ هولاهوپ

قاضی ربیحاوی؛

هولاهوپ

از مجموعه داستان چهارفصل ایرانی*

برای کاوه گلستان

جنگ که شروع شد من تو را پیدا کردم داخل آشغال همان روز آشغال‌گرد نبودم اما تو را پیدا کردم لابه‌لای پارچه‌های روغنی و جعبه‌های خالی سیگار خارجی من فقط نمک جمع می‌کردم مثل هر روز آب بیابان خشک می‌شود لایه نمک می‌ماند بر زمین بعد ما می‌رویم لایه‌ها را هُل می‌دهیم کوت می‌کنیم روی‌هم، کوت نمک، تپه‌های سفید جابه‌جا وسط بیابان جمع می‌کردم تا هشت سال پیش یکهو جنگ شروع شد. بانو گفت: پیف، جنگ لااقل تابستون شروع می‌شد، پاییز که مال جنگ نیست

پاییز مال عروسی بود با ترانه‌های هندی توی کوچه پس‌کوچه‌ها، من هنوز ریش درنیاورده بودم، امروز جنگ تمام شد و ریش من بلند شده و امشب باید هی حرف بزنم حرف حرف تا باز تو را پیدا کنم سرم گیج می‌رود خدایا اما اگر ساکت باشم حرف نزنم دق می‌کنم می‌میرم بعد بچه‌های خوابگاه تو را پیدا و پاره می‌کنند. مردم خوابگاه پرسیدند: نکبت تمام شد

مردم روزها دور بلوک‌ها پرسه می‌زنند شب‌ها بچه درست می‌کنند بچه‌ها توی هم می‌لولند جیغ می‌کشند به راهروها می‌شاشند بانو دعوا می‌کند داد می‌کشد مُرده‌شور ببرد هرچه بچه هست شکر خدا که من بچه بانو نیستم جنگ درازم کرد پوست دستم از نمک ذوق ذوق می‌کرد دود رفت به هوا اول زدند به میدان طیاره‌ها بعد به مخزن‌های نفتی تا وقتی از شهر زدیم بیرون می‌سوختند مُرده‌کش‌های دولت توی شهر ولو شدند آشغال‌گردها خیره بودند به آتش که بیشتر و بیشتر می‌شد روی ما ویژ ویژ ناجورترین سوت دنیا همراه توپ بزرگ آتش آمد سمت ما گلوله‌های شعله از دل توپ جدا شدند پریدند وسط هوا چرخ می‌زدم چشم‌هایم پُر از سفیدی پوست تنم شور شور، جسدم روی موج شط می‌رفت چند تاکوسه دور و برش چرخ می‌زدند پوزه لزجشان مالید به جسد مالید به تنم افتادم روی کوت داغ پنبه خیس با چشم بسته دختری دیدم روی پشت‌بام ایستاده دور خودش پیچ می‌خورد چندتا دایره تو در تو گرد کمرش می‌گردیدند توی هم می‌رفتند باز می‌شدند با کمر باریک دور خودش تاب می‌خورد چشم باز کردم تو را دیدم وسط آشغال می‌خندیدی، یک چیز سنگین چسبیده توی دهنم، تُف کردم یک لکه خون افتاد بیرون خندیدم نگاهت صاف به چشم‌هام بود با موهای طلایی رنگ براق گرته حنا پاشید روی موها و صورتت، پشت سرم گودال تازه کنده از دهنه‌اش دود غلیظ بالا می‌زد، زنی از داخل گلوی من، ته حنجره‌ام جیغ کشید: حنا یک کیسه حنا پیدا کردم

یک مرد بی‌سر دوید افتاد روی نمک چند تا آشغال‌گرد کف بیابان می‌دویدند مثل روباه آتش‌گرفته، آنطرف تو یک پا بود غرق خون مثل دم مارمولک لَبپر می‌زد توی مچ پای برهنه خلخال نقره‌ای جیرینگ جیرینگ صدا می‌کرد از زیر آشغال صدای ناله مردانه: آخ جگرم، به دادم برس

زن باز نالید: حنا حنا

بعد همه نفس‌ها خاموش شد تند خزیدم تو را برداشتم پورد حنا از روی صورتت رفت به هوا دکمه‌های پیرهنم همه در رفته بود تو را گذاشتم داخل خودم چسبیدی به شکمم چه خوش لبخندت روی پوست تنم سُر می‌خورد برگشتم مردم شهر می‌دویدند زن‌ها جیغ‌کشان می‌رفتند به سمت پالایشگاه هیچ‌کس نمی‌فهمید چه خبر شده حتی بانو روی پشت‌بام خیره به دود نگاه می‌کرد بعد زل زد به چشم‌هام گفت: از دهنت کف چرا شُرّه می‌کنه بدبخت

خندیدم: آخ جگرم حنا

بانو نخندید، نگذاشتم تو را ببیند، بانو زن‌بابای مُرده‌ام اگر تو را دیده بود پاره‌ات می‌کرد، وقتی جنگ شروع نشده بود بابام مُرد چهار نفر پابرهنه تابوت را بردند من زار زدم دویدم بانو سیاه‌پوش پشت جنازه راه رفت، بعد گفت: بابات وصیت کرده هرچی پول از نمک جمع کنی گیرت می‌آد بدی به من

گفتم: باشه اما پول گیرم نیامد

گفت: از پیشونیت هم خون می‌چکه

مردم شهر دسته دسته زدند به بیابان، شهر پُر شد از سگ‌های هار و گربه‌های هیز خمپاره می‌افتاد روی خانه‌ها. بانو گفت: باید رفت در رفت هرجا که بشه. بعد پرسید: خونه خراب پس تو چرا اینجور شدی یکهو

ما با قایق از آب گذشتیم نشستیم پشت ماشین باری، من تو را گذاشتم کف چمدان لای پوشه پلاستیکی مثل همیشه، چند شبانه روز توی راه بودیم تا رسیدیم به اینجا به تهران، حالا خواب می‌دیدم دختری که روی پشت‌بام دور خودش می‌گردید با دایره‌های باز و بسته تو هستی، شب‌ها روی چمن می‌خوابیدیم روزها هی توی شهر می‌گشتیم تا این خوابگاه شد خانه ما. آنوقت بانو من را برد پیش دولت گفت: ببینید بچه‌م معیوب شده توی حال خودش نیست، تقصیر خمپاره بود که اینطور شد، باید به من پول بدین

یارو دولت پشت میز نشسته گفت: باید بری از فرمانده‌ش کاغذ بیاری

بانو گفت: من چه می‌دونم فرمانده نمک توی این مملکت اصلاً کی هست

یارو گفت: باید ثابت بشه توی جبهه مصدوم شده

بانو گفت: پس چه شده

انگشت فشرده دولت روی شقیقه من خنده‌ام گرفت. بانو گفت: نگاش کن، شده یه آدم بی‌خاصیت، از وحشت صدا

دولت پول نداد بانو گریه کرد شب چشمش را درنیاورد بگذارد داخل لیوان شیشه‌ای فحش ‌داد سیگار کشید طاق‌باز روی تخت‌خوابش گفت: پول ندادن به تخمم

بانو اجازه نمی‌دهد من بروم شهر از ترس گم شدنم نمی‌داند با وجود تو من گم‌شدنی نیستم تو که حالا خودت گم شدی. خود بانو گاهی می‌رود شهر امروز زودتر از همیشه رفت، تا رادیو گفت جنگ تمام شد او لباس پوشید چادر سیاه سر کرد و گفت باید برم شهر. من از رفتن او دلخور نمی‌شوم چون تو را دارم، پودر حنا را از روی صورتت تکاندم اما روی موها هنوز هست لابه‌لای تارهای روی پیشانی، نمی‌خواهم اسمت را بگذارم حنا، آخ جگرم سوخت حنا، ترس افتاده به جانم، کجایی؟ خدایا عشق جیجو را پس بده. خوابگاه ما سه تا بلوک سه طبقه هر طبقه بیست و چهار اتاق، با بانو داخل یک اتاق سر می‌کنم کنار پنجره رو به تپه‌های خشک خاکی روی پشت‌بام هر بلوک یک اتاقک هست، همین‌جا، که داخلش مردم خوابگاه خرت و پرت ریخته‌اند: بالش، کلاه ایمنی، پوتین پاره، دامن‌های رنگ به رنگ، گلوله‌های پنبه با لکه‌های خونی، تو را لای پوشه پلاستیکی قایم کردم از ترس نگاه بانو زیر یکی از جعبه‌ها اما امشب جعبه هست تو نیستی، بد می‌شد اگر بانو تو را می‌دید بد می‌شود ببیند همه سال‌ها نگذاشتم بفهمد که تو را دارم اگر حالا تو را داشتم حرف نمی‌زدم از ناچاری ناله نمی‌کردم اما آنقدر حرف می‌زنم ناله می‌کنم تا باز پیدایت کنم کجایی؟ وقت‌هایی هست که اجازه نمی‌دهد بیایم اینجا نمی‌داند چرا می‌آیم حتی بو نبرده بیشتر شب‌های سه‌شنبه و پنج‌شنبه که اول شب می‌گوید: جیجو برو پاهاتو بشور

دوست دارد مچ پاهایم را فشار بدهم روی ساق پاهاش گفت: خدا فقط همین دو شبو حلال کرده

سه‌شنبه و پنج‌شنبه‌ها توی تهران شروع شد چون‌که من اینجا مرد شدم، اول کرک سیاه از پُرز پوست صورتم زد بیرون قدم دراز دراز شد. مردم خوابگاه گفتند: جیجو چون‌که خایه نداره هی دراز میشه

می‌خواهند وادارم کنند وسط راهرو شلوارم را بکشم پایین به همه نشان بدهم چی دارم تا که هی هرّه و کرّه بکنند. بانو گفت: هرکی هرچی دوست داره بگه بگه، من که خودم می‌فهمم تو چی داری

شب اول سه‌شنبه یا پنج‌شنبه. نمی‌خندید چشمش توی لیوان شیشه‌ای غلت می‌زد پرسید: خب تو چی داری مرد گُنده

موی زیربغلم درآمده بود گفت: فدات بشم

توی حال خودش نبود نفس نفس می‌زد با ناله گفت: بیا تو تنم

چشم شیشه‌ای از لای آب به من نگاه می‌کرد و فکر من پیش تو بود که داخل این اتاقک بودی هم آن شب و هر شب حتماً از این کاری که با تو کردم خوشت آمده، حتماً، عکس شیشه عطر روی سینه‌ات را با تیغ بریدم دور انداختم بعد نقاشی یک قلب جاش گذاشتم قلب خودم که تیرکمان سوراخش کرده با سه قطره خون، کوچک متوسط بزرگ، بانو به موهای نقره‌ای‌ش رنگ می‌مالد سیاه سیاه، تا حالا دو بار از موی طلایی حرف زدم بار دوم پریشب بار اول غروب نشسته روبه‌روی آینه مو رنگ می‌کرد

گفتم: کاشکی موهای تو هم طلایی بود

گفت: مُرده‌شور ترکیب تو رو ببره که همه‌ش تو فکر جنده‌هایی

روی زانو خم شده قطره‌های سیاه از پیشانی‌ش می‌چکید روی روزنامه کیهان. من کنار پنجره سوت می‌زدم او توی آینه گفت: برو گمشو از اتاق بیرون

همه تخت‌خواب‌های خوابگاه ما تک‌نفره نشستم لب تخت‌خواب بانو گفت: برو

زدم بیرون راهرو خلوت بود به خدا گفتم: ای خدا جیجو را از این هلفدونی بکش بیرون ببر خارج پیش زن‌های موطلایی که راه می‌رن حرف می‌زنن می‌نالن بیا تو تنم

همه رفته بودند عزاداری شاید، جمیله از اتاق صد و سیزده آمد بیرون بانو اجازه نمی‌دهد با جمیله حرف بزنم خیال نکن عاشق او هستم مثل بانو، اصلاً، من فقط کشته مُرده تو هستم با لبخندت که امشب گمش کردم. پسرهای خوابگاه گفتند: خوش به دل جیجو که از عشق و عاشقی هیچ سرش نمی‌شه

هیچ نمی‌گویم از هیچ از این عشق لامصب هشت ساله که به جگرم سُک می‌زند بعضی شب‌ها مثل نوک سوزن داخل قلبم فرو می‌رود، آه حنا پسرهای خوابگاه جیجو را نمی‌شناسند تو فقط او را می‌شناسی

بانو گفت: من باید برم شهر، یه کار مهم دارم، تو همین‌جا روی تخت دراز بکش از جات تکون نخور تا برگردم

دراز کشیدم خیره به سقف، هیچ از اتاق تکان نخوردم تا خود شب امشب بانو برنگشته هنوز از اتاق تکان خوردم آمدم توی راهرو خاک مُرده پاشیدند روی همه شاید، جمیله حوله سرخ انداخته بود روی سرش

گفتم: آب حموم که سرده

جمیله نگاهم نکرد نمی‌کند گفت: آب سرد پوست زن جوون را سفت تر می‌کنه جَخ

گفتم: آگه جیجو شوهرت بود می‌اومد پشت تو را کیسه می‌کشید می‌مالید، قبول داری

گفت: با این جوون‌کُشی که راه افتاده شایدم مجبور بشم زن کُس‌خُلی مثل تو بشم

زیر روپوش سُرید رفت، سه تا حمام سه مستراح برای مردم یک‌طبقه، رفتم داخل صدای ریزش آب می‌آمد، سرد، ناله جمیله مثل ناله‌های بانو. فریاد زدم: جیجو کُس‌خُل نیست اگه آتیش نیفتاده بود توی نمک اگه لای نمک پرت نمی‌شد داخل آشغال اگه خلخال نقره‌ای جیرینگ جیرینگ نکرده بود آتیش حنا جیجو کُس‌خُل نیست دهن گاییده‌ها

داری به چی نگاه می‌کنی؟ تو کی هستی داری به چی نگاه می‌کنی؟ صدا، کی بود چه گفت؟ نه، بی‌خیال، خیال کردم کسی دارد به من نگاه می‌کند اما هیچ‌کس مرا نمی‌بیند غیر از تو که حالا توی یک گوشه این اتاقک نمور افتادی توی تاریکی زل زدی به جیجو که حرف می‌زند دهنش کف کرده جمیله اعتنا نکرد می‌نالید از دستشویی زدم بیرون آمدم اینجا سراغ تو از داخل پوشه بیرون کشیدمت گذاشتمت روبه‌رو و آن‌وقت چه لذتی هع هع قهقهه‌ت توی گوشم می‌پیچید می‌پیچد هع حرف نمی‌زنی می‌نالی هع، حالا هم وقت خوبی بود امشب که اینقدر تو را می‌خواهم اما نیستی که بچرخی دور خودت با چرخش دایره‌ها

دیدار آخر ما پریشب سه‌شنبه یا پنج‌شنبه، از روی تخت پا شدم لباس پوشیدم بانو طاق‌باز افتاده لُخت پرسید: کجا می‌ری

پُک زد به سیگار. گفتم: دارم می‌رم دستشویی

گفت: منم باید برم اما حوصله‌شو ندارم وای خدا برای یه مستراح رفتن باید لباس کامل بپوشی با روپوش و روسری یا مقنعه تو این حال

بی‌خیال بانو زدم بیرون آمدم اینجا چه حالی خیلی طول کشید تا او هم رسید خاطرت جمع البته صدای باز شدن در راه‌پله که آمد تو رفته بودی داخل جای امنت مقنعه سیاه بانو خیس بود گفت: خاک بر سرت داری ور می‌ری با خودت

مردم خوابگاه گفتند: جیجو روی موج سیر می‌کنه، روی موج ابر

بعد آتش رسید به ابر آسمان گُرمب گُرمب گُر گرفت. بانو گفت: برگرد بیا توی اتاق، نکبتی

بانو اهل گریه نیست اما پریشب گریه کرد، سیاهی رفته بود، آسمان سرخ سرخ، زانو بغل نشسته روی تختخواب فین‌فین می‌کرد و می گفت: دلمو شکستی جیجو

گفتم: خدا جیجو رو کور بکنه اگه دل کسی رو بشکنه خدا خُل و چلش کنه

گفت: خفه خون بگیر

رفتم دم پنجره، دور تا دور خوابگاه ما سر تا سر دیوار سیمی کشیده‌اند حالا دیوار توی سرخی دنیا می‌لرزید گفتم: اگه یه‌جور می‌شد تمام سیم‌های این دیوار طلا بشه چی می‌شد

هیچ نگفت آه کشیدم گفتم: مثل موهای طلایی با زیرپوش بنفش

لابه‌لای گریه گفت: دلم شکست این دست نمک نداره اگه من نبودم تو خوراک سگ‌ها شده بودی کاش می‌مُردم و دلم این‌جور نمی‌شکست

سُرید رفت زیر ملافه صدای هق هق از زیر سفیدی می‌رسید من جای خودم را انداختم روی موکت خوابیدم خواب تو را دیدم با هم بودیم هع می‌نالیدی می‌خندیدی پودر حنا از توی موهات پر می‌کشید می‌نشست روی تخت سینه‌ام هع چه بویی تا لنگ ظهر خوابیدم. خواب دیدم اصلاً جنگی شروع نشده که تمام شود بعد فردا جنگ تمام شد، باز هم صدا، دیروقت شده صدای باز شدن در راه‌پله باید زانو بغل بنشینم توی تاریکی اما نمی‌شود حرف نزنم حرف حرف تا دوباره پیدا بشوی، صدای بسته شدن در راه‌پله، صدای پا آرام نزدیک، آسمان لامذهب حتی یک ستاره ندارد توی این تابستان پس جیجو با چه باید حرف بزند با کی باید حرف بزند؟ لای سفیدی مُرده بودم موهای سیاه بانو وقتی رنگ می‌کند کی بود گفت سیاه؟ سیاهی از کنار دیواره پشت‌بام می‌خزد نزدیک‌تر، زن سیاه، لبه چادر زن توی باد پر پر می‌کند، مردم خوابگاه ظهر تا حالا مات مانده‌اند نمی‌دانند چکار کنند چه بگویند از بس رادیو زر می‌زند، باد باد، سیاهی توی باد فکر می‌کند اما به چه؟ اگر روی خلخال نقره‌ای کُپه حنا پاشیده می‌شد جرینگ جرینگ نمی‌کرد حالا پوست سیاه یواش یواش از روی زن وا می‌رود ول می‌شود بر شانه‌ها، باد می‌زند چادر می‌افتد با لغزشی روی پشت‌بام پهن می‌شود یا حضرت خضر چه قامتی. موی پریشان از طلا توی تاریکی برق می‌زند زیرپوش بنفش شُکر خدا بالاخره پیدا شدی زنده زیبا مثل همان روز داخل آشغال با شروع جنگ

۱۳۷۱ تهران

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۵

 

* این داستان «از مجموعه چهارفصل ایرانی که در تهران نوشته شده و کتاب هم حدود سه سال در وزارت سانسور ماند و بالاخره هم دست خالی بدون اجازه انتشار به ناشر برگردانده شد.» انتخاب شده است. «چندتا از قصه های این مجموعه در سالهای گذشته پراکنده در نشریه ها منتشر شدند اما این داستان هیچگاه هیچ کجا درنیامد و به یاد هم ندارم دوستی اون را خوانده باشد و …

از اونجا که این هم مثل بقیه قصه های این مجموعه در زمان همکاری و همفکری با کاوه نوشته شد بنابراین کتاب هم به او اهدا شد و یک به یک قصه ها نیز.»