افشین بابازاده داغگاه

افشین بابازاده

داغگاه

 

از همین جا

آغاز شد

با پله هاى بلند

از مرمرهایى

که میتوانستى به تن مجسمه ها بپوشانى .

هواى سرد و

زیبا

براى پیکرهاى به خواب رفته تنگ نبود

تا تنهایى بى وزنى برف

در بخار گلویم

یخ بزند

لباسى از شن ها ى رقاص

در باد هاى

سرنوشت ساز

به تن مى رفت

همانگونه که آوارها بر سر شهرها مى ریخت

تا آرامش گردو غبار بروى چهره ها را آرایش کند

 

دستانم را به هم مى سایم

تا

هواى سرد زیبا

آرزوهاى داغگاه را

با تیرى در تاریکى

نشانه بگیرد

*****

 

میدان هاى شهر

با همه مجسمه هاى بى آزار

کوچک و

بزرگش

از من پرسشى نداشتند.

 

باز هم باز هم

اکنون بود که بر سر شاخه ها جوانه مى زد

باز هم باز هم

اکنون بود که خشم زیر زمین را شخم کشت و کار واژه ها مى کرد

بازهم باز هم

اکنون بود که مزرعه ها پوشیده از انبار گندم را در چشم گرسنه ها مى پاشید

 

***

 

از همین جا بود

که

ریشه ها

نم ناکى اشک در خاک

را مى مکد

آه

آه

اى اکنون بمان با من

اینجا خشک سالى هایش

در همین اقیانوس

داغگاهى را مى جوید

همان کف اقیانوسى که ناخداهاى بادبان شکسته

در جستجویش

رفتند و

بازنگشتند

داغگاه

همین واژهاست

و یا

سیاهى پر رنگى

که تنها در عبور ماشین ها با سرنشینانى بیمناک

در آن سرگردانى راه

میان مرزهاى عاشق به باروت مى نویسند

از همین نقطه بى رنگ روى کاغذها

از همین اکنون هاى پر معنى با زبانى غریب

باید با قدم هایى آهسته از روى زار زار برگ ها ى پاییز گذشت

همین پاییز واقعى

با همه

رنگ ها بى قرارش

اى نواى بازى گوشى هاى کودکانه

اى نواى بازى گوشى هاى داغگاه

پاییز و

برگ هایش

پاییز و

طوفان هایش

در رنگ کندوهاى بى عسل با من مى سوزد

آه

نگاهى به این خاکسترها بى انداز

نگاهى دور از

یار و

معشوق هاى غزل هاى خسته و

به خواب رفته

این قدم ها میان شعرى است

در این پیاده روهاى ساده

پیاده روهاى بدون وزن و قافیه هاى فریب سماع

و پاسخ هاى ساده و

کدر

به پرسش هایى از سر بى حوصلگى

باران خشک سالى روى شانه هایت

****

و این قایق در موج هاى سرزنش

و این دریاى خروشان با امواج جویده شده

و خیالى چنین دوباره

سراغ اکنون هایم را مى گیرد

که چون گداخته هاى

آتش فشان ها

از هنجره هاى

قال و

قیل

آوازهاى فراموش شده

فوران

مى شود .

****

ساعت ها

پشت به پشت عقربه ها

سرگرم جویدن

من و

تو

مى باشند

و عشق

بیش از این زانو نمى زند

و عشق

بیش از این کنار دیوارها

نمى ایستد تا با تیرى در قلبش قهرمان بیافریند

وعشق

آغوش را با تو و تنها تو مى چکاند

همین سکته ى عقربه ها

نعره مى کشد در گلوى آرام و بى حرف

باز هم بردبارى

بردبارى

دوست داشتن و

بسادگى

عشق را خواستن

و هیج و

هیچ

بگذار همه شعر و تکرارهاى بى معنى اش

در من و تو

از این سیاهى رنگین کمان

در عکس ها از پشت گردن ها سرک بکشند

اینجا نه کوهى است

نه البرزى روى شانه هایت

تا بهمن ماه را با برف واژگون واژه ها سرازیر کاغذها کند

تنها من

و تو

در داغگاه اکنون ها

زیر این یخ ها ست که آب مى شویم

*****

 

سایه هاى پنهان

نه زیر ابر ها

نه زیر مه

در سایه من و تو

دست به این جنایت ها مى زنند

بگذار آیه بطرى هاى سر ریز از شراب سرخ

و شاید

تفسیر

مستى ها

من و تو را قانع کند

آه

اى گمان هاى سر به زیر

دهان باز کنید

تا شاید

جوهر شک و تردید را ببینید

و در همین کاغذهاى سفید

استفراق کنید

همچون مرگ خوردن و خوابیده که بسوى تک تک ما مى خزد

وقتى به همین سادگى ناودان ها در باران زمستان

شر شر مى کنند

و به ما مى خندند

و ما هم این آتش درون را با صداى ماشه اش

جدى مى گیریم

و اشک مى ریزم

و تو اى عارف بگو :

چگونه چگونه

هاى و هوى چاه عرفان

رویاى زنده ها را روى بلندى ها به کرکس ها هدیه مى کند

نگاهشان

نگاهشان بکن

که دیگ جوشان

این داغگاه

در سینه هاست

در سینه هاى

مست و

منجمد

در سینه هاى

گداخته و

مکث هاى طولانى

 

*****

 

بگویید تمام تنفگها کجایند

بگویید تمام باروت ها کجایند

تا نشانه بگیرم

در این روشنایى

تا سنگ مفت و

گنجشک مفت

قمار واقعى را بیاغازو

هى تو

که با دو پاى خسته

جوانه هاى زیر برگ هاى زرد را جستجو مى کنى

بیش از این باور

بارآور خوشى ها نیست

وقتى گرگ هاى وحشى گرسنه اند

و ادم را براى إنسانیت نیست که مى جوند

گرسنگى در داغگاه روزها مى جوشد

 

همچون که

خاکستر سرنوشت هاى ننوشته شده

در کوره هاى سرد لبخند مى زند

 

آى دوست

آى رفیق دیروزها

بیش از این نیکمتى نمى بینم

تا بنشینم و

کاغذهاى مچاله شده را از هم باز کنم تا متن هاى بى رقمش را بخوانم

****

 

آنچه در این گام ها مى بینم

نه بردبارى است

نه نردبان هاى خسته

تنها چکمه هاى شاد را مى بینم

که بروى زمین مى کوبند و

از خواب بیدارم مى کند

شاید هم تفنکى بر دوش مى کشند

و خشاب هاى تازه ى گیلاس هاى چیده شده از درخت هاى پربار را رها مى کنند

لوله هاى تفنگها چکیده مى شود

تا سرخى اش داد تاریخ را درآورد

چه داغگاهى بهتر از خیال شادیى بى پایان

 

****

آه هزینه ها

هزینه ها

از تک تک شما بیزارم

همچون روز هاى خونین روشن است

که خواهید آمد

همچون بهمن

از بالاى کوهى بلند در استوره ها

و پسترهاى پیروزى

شعر را وارونه مى نویسند

تا رنگها و

مشتهاى جوان

بروى واژه ها بکوبد

آه هزینه ها

هزینه ها

از تک تکتان بیزارم

بگذار بطرى هاى خالى شده

بت دهانى باز

در گلوى آزادى سرود بسازند

بهتر از تمامى آیه هاى بازماندگان غریب ابراهیم

آه هزینه ها

هزینه هاى جوان

هزینه هاى میانسال

هزینه هاى پیر

به داغگاه

اکنون نگاه مى کنم

تا آواز بخوانم

تا با شما و صداى شلیک خنده ها

رنگ گیلاس و

تمشک ها

را در شراب بشورم

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۵