شریفه بنی هاشمی؛ در کهکشان من و کرونا
در کهکشان من و کرونا
نشستهام جلو پنجرهام و از پشت شاخهها به بالکنهای آن ور درختها نگاه میکنم. در یکی از بالکنها نگاهم میرسد به دری قاب شده در نواری خاکستری؛ دری که از اینجا به نظر چوبی میرسد و نگاه من خیره برآن. نمیدانم چرا این در مرا به جایی و زمانی دور و غبارگرفته در کوچه پس کوچههای زادگاهم پرت میکند.
در این غباری که بین نگاه من و آن در است، انگار در یک جور بیزمانی و بیمکانی غوطه میخورم؛ خالی، بیوزن و چرخان؛ تو گویی فضانوردی در کهکشان خود. صدای این کهکشان تمام حجم سرم را چنان درخود گرفته است، که وقتی چشمهایم را میبندم و خودم را به آن میسپارم، همچون شبکهای از انرژیِ گسترده درگوشم میپیچد و موج میزند.
انگار این ویروس، این مهاجم کوچک هرکدام از ما را در کهکشان تنهایی خود رها کرده است، یا ما را با شاخکهایش به داخل کهکشان خود میکشاند و گاه هضممان میکند؛ چاه ویلی سیری ناپذیر.
با خودم میگویم این دشمن ناپیدا در این فضای کهکشانی، چه حجم از هوا را درخود کشیده و نفس را برما تنگتر میکند؟ نمیدانم، تنها میدانم که مرا در یک بیزمانیِ بین اکنون اینجاییام و زمانی غبار گرفته غوطهور در هستیام به آن درِ چوبیِ رنگ و رو رفتهای وصل میکند، که از شرجیِ دریا به رنگ آبی آسمان صاف بندر و زلالی آب دریا درآمده است. شاید هم در پشت ذهن غبارگرفتهی من این در به این رنگ و شمایل بدل شده؛ دری روبروی ساحلی با شنهایی داغ زیرآفتاب سوزانی که هنوز گرمم میکند؛ دری که در خنکای باد سهیلی از بلندای بادگیرش هنوز نشئه میشوم!
میان من و آن در چوبی اما تیغکهای این دشمن کوچک، این کرونا میچرخد و من سعی میکنم جا خالی دهم و خودم را از شرش برهانم.
صدای ضربههایی را میشنوم که به دری میخورد. برمیحیزم، از پشتِ چشمیِ در، شاخکهایش را میبینم و چمیدنش را با نیشخندی موذیانه و چموش. موهای تنم آماده دفاع، سیخ میشوند. حالا میتوانم خرناسهایش را هم بشنوم؛ صدایی نخراشیده از ته گلو. با ترس از جلو در کنار میروم، به دستشویی پناه میبرم، بعد غرغرهی آب نمک، که اگر از لای درز در حمله کرده باشد، جلویاَش را بگیرم. برمیگردم روی تختم و زیر پتو مچاله میشوم. صدای کوبیدن در اما همچنان هست! دوباره از پشت چشمی نگاه می کنم. چند نفر را ماسک زده در انتهای راهرو، جلوی در یکی از همسایهها میبینم. یکی میگوید: پلیس، در را باز کنید. دوباره برمیگردم به اتاق و به تختم پناه میبرم. صدای آژیر آمبولانس را که این روزها مدام در گوشم میپیچد، میشنوم؛ نمیدانم چرا مرا به یاد حملههای نظامی روزهای جنگ میاندازد! دشمن اما آن قدر کوچک و ناپیداست، به گستردگی جهان که نمیدانی در کدام زیرزمینی میشود از حملهاش جان سالم بدر برد.
احساس ترس اما ندارم؛ شاید برای این که یکی هستم از همه و تنها نیستم! اما همچنان سعی میکنم جاخالی دهم و یک جوری جان بدربرم، قبل از این که جانم را بگیرد.
دوباره به درختهای جلوی پنجرهام نگاه میکنم، به بالکنها با پنجرههای بستهای که نمیدانم درپشتشان چه میگذرد؛ آیا کسی مثل من تنها در آنجا نشسته و نگاهش به کروناهای جلوی رویاَش خیره گشته؟ یا در تیغکهایشان دست و پا میزند؟ و یا غرق در زندگی میچرخد، در امروز و همین جا و نگاهش با هیچ پنجرهای درارتباط نیست؟
از پشت برگهای خشک پاییزیِ درختان اما هیچ در قاب شدهای را نمیبینم و هیچ در چوبیای را که در ذهن من قاب شدهاست.
برلین نوامبر ۲۰۲۰