مجتبی زمانی؛ احتمالا خودت میدانی
مجتبی زمانی؛
احتمالا خودت میدانی
پدر عزیزم
این را که میخواهم بگویم احتمالا خودت میدانی. من ماه پیش سی و چهار ساله شدم. ولی باید اعتراف کنم سی و چهار سالگی سن خوبی نیست. یک جور میانه و وسط بودن و تعلیق درون خود دارد که دلشوره ام را زیاد می کند. قضیه این است که از حوالی سی سالگی خیلی چیزها برای من تغییر کرد. شاید هم امور از خیلی قبل همینطور بوده اند و من تازه متوجه اشان شده ام. مثلا این روزها طوری پیوسته ولی هربار با شیوه ای متفاوت یک خصلت خانوادگی جدید در خودم کشف می کنم. انگار که در حوالی سی سالگی روح خویشانمان دوباره در ما زنده شوند. مثلا همین هفته پیش که با صدای بلند تلویزیون خوابیدم شبیه خودت شده بودم که رادیو را بلند گوش می دادی و کنارش می خوابیدی. یا همین دیروز که از هوای ابری نالیدم شبیه مادر بودم که به بدی هوا حساس بود.
پدر عزیزم شاید همه چیزهایی که من به یاد می آورم به خاطرت نباشد. مثلا آن ظهر تابستان هفت سالگی که با هم سوار اتوبوس شده بودیم. همان ولوو های سفید قرمز که تازگی همه جای شهر را گرفته بود. همان ها که بجای صندلی نرم و ابری و غالبا تکه تکه و پر از یادگاری اتوبوس های قبلی صندلی های کرم رنگ پلاستیکی داشتند و یک دکمه قرمز که قرار بود اگر فشارش دادی اتوبوس بایستاد. من همیشه متعجب بودم اتوبوس که مثل مرغدانی حیاط خانه مادربزگ شلوغ بود و خودش همه جا می ایستاد و مسافر سوار می کرد چرا باید یک دکمه قرمز کوچک مخصوص اینکار داشته باشد. حتی یکبار از تو پرسیدم. اتوبوس ها مال کی هستند؟ جواب مختصر دادی که مال دولت است و من باز پرسیدم دولت دیگه کیه ؟ این بار با لحنی که انگار راز بلندی را میدانی گفتی : دولت کسی است که همه چیز را میان ما تقسیم می کند. من چیزی نفهمیدم ولی از دولت راضی نبودم یاد این افتادم که چقدر خانه ما کوچک است و چقدر ظهرهای اهواز شرجی و گرم و چقدر صف همین اتوبوس که سوار شدیم طولانی بود. اما هفته پیش که به خانه جدید آقای آشوری- همسایه سابقمان- رفته بودیم تعجب کردم که چقدر خانه اشان بزرگ بود و چقدر ماشین اشان جدید، قرمز و قشنگ. پدر حالا سال های زیادی از اون روز گذشته است و من اینجا هر روز اخبار را از لابلای لوله های اینترنت دنبال می کنم . تاریخ مملکتم را می بینم که جلوی چشمانم شکل می گیرد. مثلا همان رئیس جمهور دوران کودکی که چند سال پیش مرد. فلان آرمان سیاسی را دیده ام که در نوجوانی ام شکل گرفت و حالا تنها شبح مضحکی از آن باقی مانده است. حالا حقیقت دنیا را دیده ام که حقیقت فاجعه است. حالا میدانم هیچ دولتی هرگز نان را به تساوی میان ما تقسیم نکرده است
مجتبی
دنبوس، نوزدهم اپریل ۲۰۱۹
پسر عزیزم
از تولدت که نوشتی، سر راست سراغ تلفن رفتم تا از تبریک و امید و روزهای خوب پیش رو برایت بگویم. تلفن که میگویم خودم هم گیج میشوم. این روزها همه چیز برای آدم هایی به سن من عوض شده است. یک گوشی موبایل با همان چند برنامه که خودت ریخته بودی برای من تلفن قدیمی خانه سازمانی امان می شود. همان گوشی سیاه سیم دار که از دیوار آویزانش کرده بودیم. کمی بالاتر از جایی که باید می بود ولی در همان وضعیت هم کار یک خانه شلوغ هفت نفره را راه می انداخت. خودت هم که کوچکترین و کوتاه ترین اشان بودی روی نوک پاهات می ایستادی و دور ترین شماره را هی می چرخاندی و می چرخاندی.. ما حرف های ساده ای زدیم و جایی در میانه همان حرف های ساده فهمیدم تلفن و صدا هرچه قدر هم که اختراع خوبی باشد همچنان جایی برای قلم و کلمه باقی می گذارد. می خواهم بگویم بعضی چیزها بیشتر نوشتنی اند تا گفتنی..همین تولد و کشف راز خصلت خانوادگی را که گفتی یادم به همه رازهایی افتاد که خودم کشف کرده بودم. شاید آن قدر هم خوشایند نباشند که به درد مکالمه کوتاه هرازچندگاه ما بخورند…ولی می شود نوشتشان، ثبت شان کرد..مثلا اینکه حالا باید بدانی پختگی و فرسودگی تنها دو واژه دوردست نیستند..دو بال موجودی هستند که با هم پیش می روند و پیش می برند و بدی قضیه اینجاست که پختگی را باید با رنج و مشقت به چنگ بیاوریم ولی فرسودگی خود به خود در میان دستان ماست… رازهای دیگری هم هست. بعضی هایشان هم انقدر آسان اند که دیگر به راز نمی مانند. اینکه اگر پدر بودی، اگر پنج فرزند داشته باشی، اگر کارمند ساده اداره منابع طبیعی باشی، همه چیز را فراموش می کنی الا دغدعه نان.. حالا بازنشسته شده ام و بیشتر هر گوشه حافظه ام را می کاوم و چیزهای بیشتری از آن وقت ها به خاطر می آورم. می دانی حافطه و فراموشی چیزهای خیلی روشنی نیستند. بیشتر چیزهایی که یادم مانده به اینجا ختم می شود که کدامتان کی دندانش درد گرفت یا چطور تا آخر ماه می شد سرکرد. انگار سال ها که می گذرند جزئیات پررنگ تر از هر کلیتی در خاطره امان می ماند…
پسرم آن ظهر تابستان هفت سالگی یادم نمی آید. سوال تو و جواب من یادم نمی آید. ولی یادم هست که پرسش گر و کنجکاو بودی. این همان گناه بزرگ آدم های هم سن من است. پرسشگر یا مطالبه گر نبودیم. همان اتاق کوچک بخش جنگل و مراتع اداره منابع طبیعی برای خودش ایران کوچکی بود. آقای وزیری که پشت سر هم حرف می زد و وعده می داد و کاری نمی کرد. بهزادی که اصلا خودش هم میگفت کاری به این کارها ندارد و اموراتش از مغازه کوچک سر نبش خیابان آبان می گذشت. آشوری هم که دیر امد و زود رفت. یعنی همان موقع که فهمید عمر کوتاتر از این است که در هزارتو و بن بست اداری آنجا تلف شود…
این نامه دراز شد و این بدی نوشتن است که چون چشم های مخاطب ات را نمی بینی و نمی خوانی کلمه ها به سرعت روی هم تلنبار می شوند
..
م. ز
اهواز، ۱۱ تیر ۹۸
پدر عزیزم
امروز که سوار قطار شده بودم تا به اوترخت محل کار جدیدم برسم، از فرط ملال یا کنجکاوی توجه ام به ادم هایی که مقابل ام نشسته بودند جلب شد. راستش من هنوز هلندی رو خوب نمی فهمم. خصوصا تند هم که صحبت می کنند زود بند مکالمه از دستم در می رود. این چیز خوبی نیست، ولی مثل همه چیزهای ناخوب که آدم نمی خواهد خیلی اساسی با آن ها مواجه شود، ادم یک راه آسان تر و در رو برای خودش پیدا می کند. من هم خیلی ساکت و آرام توی کافه یا قطار می نشینم و توی ذهنم برای آدم ها داستان و ماجرای تخیلی می بافم. داستان روی داستان، بسته به ظاهر و مدل نشست و برخاست آدم ها. یک جورهایی هرچقدر زبانم ضعیف تر می شود تخیل ام قوی تر می شود. امروز هم که کنار پنجره قطار روی یکی از آن صندلی های چهارتایی که دو به دو مقابل هم قرار می گیرند نشستم، خانواده کوچک سه تایی بعد اضافه شدند. یک پسر حدودا هفت ساله کنار من . پدر و مادرش کنار هم و مقابل ما. این ها رو بیشتر از روی نگاه اشان قضاوت می کردم. نگاه پسر که بین من و مجله کودکانه که دستش بود جا به جا می شد. نگاه پدر که به زمین بود یا به پنجره ولی یک بار که دختر مو مشکی و زیبایی رد شد، به سمت راه رو قطار برگشت . نگاهش اول به دامن کوتاه دختر خورد و برگشت. رفت و برگشتی که از حد معمولش حدودا یک ثانیه بیشتر طول کشید. آن یک ثانیه انگار جایی میان حسرت و هیزی و شرم سردرگم مانده بود..نگاهی که وقتی به تن زنش که تمام مدت به صفحه موبایلش خیره شده بود خورد، رنگ باخت و رنگ عادت گرفت. راستی پدر چیزهایی هم هست که هیچ وقت از تو نپرسیده بودم. نمیدانم آیا مادر را دوست داشتی یا نه؟ هیچ وقت ندیدم که ببوسی اش. یک روز عید هم که میخواستی ببوسی مادربزرگ نگذاشت. مادربزرگ به ما میگفت : ماچ کردن قرتی بازی است. کار زشتی است که نباید جلوی مردم انجام داد. مادربزرگ که عمرش به دنیا باقی نبود ولی اگر روزی به خوابت آمد برایش بگو کار زشتی نبود. ما دنیا را نشناخته بودیم. حالا سال های زیادی گذشته است و من هنوز هم دنیا را نمیشناسم. ولی اینقدر میدانم که بوسیدن کار زشتی نیست. دوست داشتن هم کار زشتی نیست. کار زشت این بود که در خانه ما صحبت از دوست داشتن ممنوع نانوشته ای بود و ما مجبور بودیم همه رازهای دوست داشتن را خودمان از اول بیاموزیم آن هم با رنج و مشقت بسیار. پدر، من اگر روزی فرزندی داشته باشم برایش جوری خواهم گفت که سخت ترین کار دنیا یافتن آغوش مهربانانه زنی یا مردی است که پناه اش باشد و البته از آن سخت تر نگه داری همان آغوش مهربانانه است که دلگرمی شب های سرد زمستانش باشد.
پدر این نامه اینجا باید تمام شود. آخر نامه ای که قرار نیست خوانده شود بهتر است که نوشته نشود. یا اگر نوشته شد لااقل طولانی نشود.
مجتبی
دنبوس، یک ژوئن ۲۰۱۹
پدر عزیزم
چند روز پیش که سرما خورده بودم بیشتر روز را در رختخواب بودم. واقعا هیچ کاری نمی کردم و این هیچ کاری نکردن انقدر که از دور به نظر می رسد آسان نیست! غالبا آدم یاد جزئیات غریبی از گذشته می افتد که قبلا برایش بی اهمیت بوده ولی حالا که کنار خیلی چیزهای دیگر می گذاردشان چیزهای جدیدی دستگیرش می شود. خیال آدم هم واقعا چیز پرنده ای است. دیشب در جایی میان خواب و بیداری خیلی یاد ناظم دبستان نواب صفوی افتادم. یاد آقای موسویان کثافت!! همان که اگر در حیاط مدرسه می دویدیم خط کش را از سر تیزش روی دستمان می زد. برایش عادت شده بود و هیچ چیز عجیبی در آن نمی دید. از آن عجیب تر این بود که ما هم مساله رو پذیرفته بودیم که دویدن کنشی است که پاسخ اش لبه تیز خط کش است. تلاش و تقلا فقط اینجا بود که چه کسی بهتر و بیشتر از لبه خط کش در می رود. این احضار گذشته همیشه هم شروعش بی حساب و کتاب نیست. گاهی یک اتفاق ساده از دل روزمرگی زندگی همینجا برایم بخشی از گذشته را روشن تر می کند. این رفت و برگشت های ذهن واقعا چیز عجیب و غریبی است! مثلا همین هفته پیش که تی شرت نارنجی تازه ام را پوشیده بودم. و خوش خوشک داشتم تو یکی از همین فروشگاه های اینجا خرید میکردم. یک مشتری، یک خانم هلندی میانسال، از آن ها که زندگی مثل سبد خرید برایشان طبقه بندی شده است، نارنجی را با لباس فرم قرمز فروشگاه یکی گرفت و خواست که فلان چیز را برایش بیاورم. در میانه راه آوردن یادم امد من که اصلا اینجا کار نمیکنم و خودم هم خرید می کردم! اما دیگر دیر شده بود. دادم دستش. به او گفتم . او هم معذرت خواهی کرد و رفت.
قطعا اولین باری نبود که زیر بار کاری میرفتم، تنها به این دلیل که کسی، جایی، جوری از من انتظار داشت. مثل همه سال های کودکی که ” بچه سر به راهی بودن ” فضیلت بود و سربه زیر بودن انتظار می رفت. مثل همه سال های بعد که تنها ” آرام و درس خوان بودن” انتظار میرفت. مثل آن روز سال های دبیرستان که معلم ادبیات داوود رو با سطل آشغالی بر سر، جلوی همه کلاس تنبیه کرد. ما هیچ نگفتیم و هیچ اعتراض نکردیم چون انتظار میرفت ارام و خوب و بی حاشیه باشیم. تنها یاد گرفتیم که خود کجروی نکنیم که در دام تنبیه نیفتیم. بزرگتر هم که شدیم غالبا پاسخی نداشتیم. حالا کوی دانشگاه باشد یا فلان حکم دادگاه یا بیشمار ستم های ثبت شده یا نشده دیگر. مساله اینجاست که خانواده، جامعه و مدرسه هیچ وقت آزادی و اعتراض بما نیاموختند همیشه تکلیف بود و انتظار یا خرد پذیرفته شده جمعی. و اگر از پس تکلیف و انتظار برنمی آمدی حس بد حاصل از تحقیر…آموزش “انتظار و تکلیف” محور، انسان آزادی خواه پرورش نمی دهد. آزادی را باید با رنج و مشقت از لابلای کتاب ها، و ورق ها یا از دل خواندن ها و دیدن ها خودمان کشف میکردیم اگر حتی موفق می شدیم که نتیجه اش همیشه با “آرام و سر به زیر بودن ” در تضاد بود. می خواهم بگویم گاهی آموزش ما بیشترین آسیب را به ما زده است. می خواهم بگویم از اینکه در جواب لبه تیز خط کش چیزی به اقای موسویان کثافت نگفتم خودم را ملامت می کنم.
پانوشت. حالا که این ها را می نویسم دیگر خوب شده ام.
مجتبی
دن بوس، هفده جولای ۲۰۱۹
مریم عزیز
امروز که می خواستم برایت بنویسم، خیلی یاد اولین دیدارمان افتاده بودم. گمانم دو سال پیش همین موقع ها بود که داشتم به تهران برمی گشتم و مثل همیشه مسیر ارزان تر از بالای خیابان های استانبول می گذشت. ارزان تر بودن مسیر یا جدابیت های خود شهر یا هر دلیلی دیگری که داشته باشد، فرودگاه استانبول پر از آدم های رنگارنگ و جورواجور است. ولی دریای آدم هم که باشد خیلی کم پیش می آید که آن وسط یکی پیدا بشود که آن قدر قصه های خوبی داشته باشد که آدم را سر ذوق بیاورد. سوار که شدیم، هواپیما که آن قدر بالا رفت که با خیال راحت بشود گفت داریم می پریم، کتابم را باز کردم. مقالات پراکنده ای از سارتر بود که هیچ وقت حوصله خواندنش را روی زمین نداشتم با این خوش خیالی که نکند این جذب نشدنم ربطی به ارتفاع از سطح دریا داشته باشد برای هواپیما کنارش گذاشته بودم. اصلا خوبی کتاب خواندن در پرواز این است که آدم یا سرش گرم کلمه ها می شود یا خوابش می برد. کمی که گذشت، تو که کنارم نشسته بودی برگشتی گفتی ادبیات میخونی؟ گفتم نه ولی علاقه دارم.
– به چیش علاقه داری مثلا؟
– یک جهانه دیگه است برای خودش در کنار همین روزمرگی که باش درگیرم. برام بیشتر یه مفره..راه در رو..
– آفرین. من ادبیات نمایشی می خونم تو ایتالیا . دوس دارم ولی بدیش اینه آینده و نون بعیده ازش در بیاد.
بیشتر حرف زدیم و گفتی اقتصاد ، سیاست و معیشت همه جوری به ات پشت کرده اند که داری برمیگردی. برمیگردی که بمانی و حتی هیجان زده و خوشحالی از این بابت. برایم عجیب بود، گفتم این روز ها همه دارند در می روند، قبول کن کارت کمی خلاف جریان است. گفتی همان قدر که دلایل ماندن ات سست شده، میل به برگشتن هم برایت معنی دار تر شده است. پای یک جور مبارزه و هیجان حاصل از آن هم در میان است. گفتی، اینکه هر روز که بیرون می روی بدحجاب و واقعی در جایی از شهر که باشی خودش جوری دهن کجی به خصم حاکمان شیعه است.. یک جور مبارزه اجتماعی.. حس سرباز بودن و هدف داشتن..این ها رو هیچ کدام در شادنوشی در هیچ میخانه ای در کوچه های ایتالیا نیافته بودی..گفتم حرف های قشنگی است ولی همین الان هم هزاران نفر همینطوری در خیابان تهران می گردند ولی هیچ چیز عوض نشده است.. پرسیدی ” صد سال تنهایی ” مارکز را خوانده ای؟ …گفتی در همه رمان هایی که خوانده بودی شخصیت مورد علاقه ات سرهنگ ” آئولینا بوئندیا ” است بوئندیا سی و دو بار سر به شورش برداشت و در همه آن ها شکست خورد. از هفده زن صاحب هفده پسر شد که همگی پیش از آنکه به سی و پنج سالگی برسند کشته شدند…بوئندیا از چهارده سوء قصد و هفتاد و سه دام و یک تیر باران جان سالم به در برد… بوئندیا در همه نبردهایی شرکت می کرد که مطمئن بود شکست می خورد….گفتی می خواهم بوئندیا باشم….
مریم، امروز یک داستان جدید خواندم که خیلی همه چیزش به تو و حرف های آن روز تو شبیه بود. اگر فرصت کردی نگاهی به داستان کوتاه آگافیا از چخوف بیانداز… آگافیا هم مثل خودت مبارزه می کرد، جسارت می ورزید و رو بروی زمانه اش می ایستاد با اینکه می دانست تنبیه خواهد شد.. شکست خواهد خورد…برای آگافیا هم مثل خودت، مبارزه جایی بالاتر از شکست می ایستاد. دوست داشتم میتوانستم اگافیا رو در میان سر فصل کتاب های درسی کشورم می گذاشتم. شاید شهرستان “سین ” همان اهواز، بوشهر یا هرشهرستان فراموش شده مرزی باشد..شاید روزی دخترکی از هرات آگافیا را بخواند و به وجد بیاید ..آن روز دیگر ما شکست نمی خوریم. آی مریم…..من بین همه آدم هایی که ندیده ام یا کم دیده ام به تو و آگافیا بیشتر از همه مدیونم…
مجتبی
دنبوس، چهاردهم آپریل ۲۰۱۹
مریم عزیز
می خواهم یک اعتراف، یک لحظه، را با تو در میان بگذارم شاید تو بتوانی برایم قضیه را روشن تر کنی. آخر زن ها درون خودشون یک امتیاز دارند و آن احساساتی گری است. همان یک بار، همان بار اول که ما با هم دیدار کردیم، حرف های خوبی زدیم. حرف های ساده و معمولی هم زدیم. بعد تو برگشتی، چند دقیقه میان ما حرفی ردوبدل نشد. تو گفتی سردت شده است و من ساده ترین کار دنیا را انجام دادم. ژاکتم را که دیگر لازمش نداشتم در آوردم و تو کمی به جلو خم شدی تا من ژاکتم را راحت تر دور تو بگیرم. من که دست راستم به نزدیکی گردنت رسیده بود با هاله ای از شرم کمی کنار کشیدم. تو که انگار با یک نگاه همه چیز را فهمیده بودی دستت را خم کردی و یک لحظه و تنها یک لحظه دستم به آرنج زیبا و عریان تو کشیده شد و یکی شد. همان لحظه همه چیز را، تو را، برایم مهم و ارزشمند کرد. من در زندگی عشق های زیادی نداشته ام. با چند نفری هم خوابیده ام. ولی می خواهم بگویم همان یک لحظه برایم از بعضی هم آغوشی ها مهمتر و زیباتر بود. از آن پس بود که تو من را یاد شعر می اندازی و شعر من را یاد تو می اندازد. منظورم این است که شاید آن چیزی را که به غلط لحظه عشق می نامیم از خود هم آغوشی مهم تر باشد. باید به لحظات ناب احترام بیشتری بگذاریم…. لحظه عشق، لحظه مرگ…
مریم، من امروز یک خبر خواندم و یک داستان کوتاه. می خواهم از آن ها هم برایت بنویسم. دختری در خیابان های تهران خودش را آتش زده بود. از آن دست خبرهایی که توجه و تاسف همه را جلب می کند. همه راجع اش حرف می زنند. همه حرف می زنند، رجاله ها ( به قول هدایت )، بورژووا ها ( به قول فلوبر )…مردم کوچه بازار، روزنامه ها..مساله این است که همه راجع به مرگ صحبت می کنند ولی به نظر من لحظه مرگ اینجا مساله مهم تری است. همان یک لحظه که دختر فهمیده کارش دیگر تمام است. راه پیش و پسی نیست. کل قضیه انقدر هولناک است که هزار جور می شود به آن پرداخت. قضیه هم اجتماعی است، هم سیاسی است هم فرهنگی است ولی پرداختن به همان لحظه مرگ یک کار تماما ادبی است. پرداختن به اینکه زندگی دخترک لنگ چه دلخوشی های کوچکی بوده است. آن همه گذشته و آینده که در یک لحظه میان شعله ها خلاصه می شوند. باید چیزکی در این باره نوشت و جوری میان گذشته و آینده دخترک رفت و برگشت که همه چیز به همان لحظه مرگ برسد. راستش این جور مردن من را یاد “آناکارنینا” می اندازد. انگار هردویشان یک جور نا امیدی و دور شدن از لحظه عشق را تجربه کرده بودند که حالا می خواستند با این جور سخت مردن همان لحظه رو دوباره تجربه کنند. یک جایی هم جزئیات بیشتری خوانده بودم. چیزی مثل اینکه پدر دختر کارمند یک تشکیلات نظامی بوده. یادم به داستان کوچک دیگری از سال های دور کودکی ام افتاد. پسری بود به نام” تیستو سبز انگشتی” که یک قدرت خارق العاده داشت، به هرچیز که دست می زد یکباره کلی گل و گیاه و بوته از ان می روئید. پدر تیستو کارخانه توپ سازی داشت و یک روز تیستو رفت انجا و انقدر دور توپ های کارخانه پدر گل و گیاه پیچید که دیگر همه توپ ها گل شلیک می کردند و خیلی از جنگ ها تمام شد… دخترک آبی داستان ما کمی تیستو درون خودش دارد. دیگر دنیا پدرش را با موشک و توپ های نشانه رفته به هر سمتی از دنیا نمیشناسد،حالا او پدر دختر آبی است، همه چیز اطراف او هاله ای از علاقه به فوتبال و زمین چمن میگیرد. حالا هرچندتا موشک نشانه رفته هم داشته باشد…
مریم در این میان، پای خواندن یک داستان کوتاه هم نشستم. داستان ” مرگ در جنگل ” از شروود اندرسون. داستان واقعا خوبی بود. به سادگی می شد دوستش داشت. پیرنگ داستان ساده بود . مرگ یک پیرزن در جنگل. پیرزنی که اول برای خواننده کسی است مشابه خیلی آدم های دیگری که دیده ولی وقتی نویسنده روایتش را از ماجرا می گوید یک چیز خیلی درخشان در زندگی پیرزن وجود داشت. پیرزن همه عمرش را صرف خوراک دادن به حیوانات کرده بود. از کودکی تا دم مرگ….به نظرم این داستان و آن خبر بطور خیلی روشنی یکی هستند. یک پیرزن که همه عمرش را صرف خوراک دادن به حیوانات کرده بود و دختری که همه عمرش وقف فوتبال شد، یک جایی به هم وصل می شوند. هردو هم رنج می کشیدند از خانواده ، از خودشان، از آدم های تصادفی اطرافشان، ولی باز همه عمرشان را وقف آن چیز یکتا می کردند. در همان داستان هم همه چیز راجع به آن لحظه مرگ است که انجا، پیرزن جوان ، درخشان و شکوهمند می شود. آنجا در کنار سگ ها ، یک جور مردنی که در امتداد همان زندگی است که وقف تنها یک کار شده است. می خواهم بگویم، دختر آبی، اناکارنینا، تیستو، پیرزن قصه اندرسون، همه، هم ، کمی خیالی هستند، هم در عین حال چیزی به دنیای واقعی ما اضافه کرده اند و این خیلی خوب است….
مجتبی
بیست و هفت سپتامبر ۲۰۱۹، دن بوس
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۵