یک دم ز حقوق مدنی…

عطا گیلانی

فرهاد دنبال جای پارک می‌گشت و من به ساعتم نگاه می‌کردم. از تاخیر خوشم نمی‌آید. هر وقت که من کاری دارم و باید به موقع جایی باشم، آقا خونسرد می‌شود، خونسردتر از همیشه! می‌گوید: «باید صبور بود، نباید در هیچ کاری عجله کرد، استرس ترا زودتر به مقصد نمی‌رساند!» و می گذارد که لباس پوشیده، کفش به پا، کیف بدست، در انتظار حضرتش، دم در بایستم. سه بار تا دم در می‌آید، هر بار یادش می آید که چیزی را فراموش کرده است، دوباره بالا می‌رود، آن هم با کفش بیرون که به پا کرده است، و اصلا ککش هم نمی‌گزد که من راه پله را جاروکرده‌ام، تی کشیده‌ام، با کفش بیرون بالا می‌رود، چیزی را که فراموش کرده است، بر می‌دارد و پایین می‌آید، و حالا به یادش می‌آید که عینک دودی‌اش را جا گذاشته است، می رود و عینک را که جلوی دستشویی جا گذاشته بود، برمی‌دارد و برمی‌گردد، جلوی در نگاه دیگری به چهره‌اش می‌اندازد، می‌بیند که گوشه سبیلش را درست اصلاح نکرده است، بار دیگر، با همان کفش‌های بیرون، از پله‌هایی که سابیده بودم و کهنه تر و خشک کشیده بودم، بالا می‌رود و گوشه سبیلش را توی دست شویی تیغ می‌کشد و صاف و صوف می‌کند و شلنگ‌اندازان از پله پایین می‌آید، از این که مرا دم در معطل گذاشته است، وجدان نداشته‌اش درد می‌گیرد، البته دردش آن قدر نیست که به عذر خواهی وادارش کند، همین قدر که لبخندی می‌زند، در را باز می‌کند، دستش را به علامت «بفرما» به شیوه شوالیه‌های نمایش‌های شکسپیر حرکت می‌دهد، من سعی می‌کنم که به روی خودم نیارم، خونسرد باشم، بی‌تفاوت باشم، حتی به ساعتم نگاه نکنم، حتی پایم را با شتاب به بیرون از در نگذارم، راه درازی را تا فرانکفورت باید طی کنیم، باید صبور بود، اما چطور! درست موقع بستن در، آقا یادش می‌آید که دسته کلید را جلوی آینه دستشویی جا گذاشته است، باز هم لبخندی «ملیح» می زند و باز هم با همان کفش‌ها، این بار با شتابی تصنعی، از پله ها بالا می‌رود، دسته کلید را پیدا می کند، برمی‌گردد، از در خارج می‌شود، در را پشت سر خود می‌بندد، با دست چهار جیبش را لمس می‌کند و اطمینان می‌یابد که کیف پولش را فراموش نکرده است. تا راه بیفتیم، نیم ساعتی از برنامه‌ای که گذاشته بودیم عقب می‌افتیم. این بار هم همین طور! همان آش و همان کاسه! مثل کمدی بی مزه‌ای که هر سال در آستانه عید کریسمس از تلویزون آلمان پخش می‌شود، همه کارها و همه رفتارهای این بازیگر در صحنه تیاتر خانگی ما تکرار می‌شود، با این تفاوت که دیگر برای من خنده‌ای ندارد، با بی‌تفاوتی به تماشایش می‌نشینم، چرا که من تنها تماشاچی بدبخت این نمایش تکراری و کسل‌کننده هستم. حق ندارم عصبانی بشوم، حق ندارم گوجه فرنگی به طرف صحنه پرتاب کنم، چشمانم را هم نمی‌توانم ببندم و ناظر آن نباشم. آش کشک خاله ته…!

حالا خیال کنید که صحنه عوض می‌شود: وارد فرانکفورت می‌شویم. فرهاد دنبال جای پارک می‌گردد، در این وقت روز، در وسط شهر فرانکفورت، مگر می‌شود پارکینگ مجانی یافت؟ بالاخره یک پارکینگ چند طبقه پیدا می‌کنیم و ماشین را پارک می‌کنیم. تا سالن سمینار ده دقیقه ای پیاده باید رفت. به فرهاد گوشزد می‌کنم که آدرس پارکینگ را به خاطر داشته باشد، تا بتوانیم دوباره پیدایش کنیم و مجبور نباشیم تمام شهر فراکفورت را مثل دفعه قبل زیر پا بگذاریم تا به ماشین برسیم. کارت پارکینگ را از او می‌گیرم و در کیف دستی خودم جای می‌دهم. از روی نقشه کوتاه‌ترین مسیر منتهی به سالن سمینار را پیدا می‌کنیم. ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه است. شانس آوردیم که اتوبان شلوغ نبود و به راهبندان بزرگی بر نخورده بودیم. تا همینجا چهل و پنج دقیقه تاخیر داشتیم. مراسم ساعت پنج بعد از ظهر شروع می‌شد ولی از من و دیگر سخنران ها خواسته بودند که حتما یک ساعت زود تر در محل باشیم. به فرهاد گفتم برود و خودش را در شهر مشغول کند و حدود ساعت هفت بیاید همان جا. از فرهاد جدا شدم و خود را با شتاب به درون سالن رساندم. چند نفر خبرنگار و عکاس را هم دعوت کرده بودند که غیر از خبرنگار  دویچه وله که از قبل با او آشنایی داشتم و پروین، عکاس همیشه در صحنه، کس دیگری نیامده بود. پروین را سال‌ها بود که می‌شناختم، در هر مجلسی حاضر می‌شد و فقط از مردان جوان و نویسندگان معروف عکس می‌گرفت. هرگز عکسی از من نگرفت، من هم منتش را نکشیدم و نخواهم کشید. من که نمی‌خواهم با عکس او معروف بشوم! اصلا لازم نیست که سوژه عکس این خانم بشوم تا برود و پز بدهد که از من عکس گرفته است. شاید با حس ششمش فهمیده است که از او خوشم نمی آید؛ این است که نه جلو می آید و نه عکسی از من می‌گیرد، از همان دور، سلام و علیکی می‌کند و لبخندی که بود و نبودش برای من یکیست! چندی پیش توی یکی از چلوکبابی های کلن به هم برخوردیم، بی مزه، با من دست داد و به فرهاد گفت «حیفی! اگر می دونستم اینجا می بینمت، پرتره‌ات را می‌آوردم!»، فرهاد هم ذوق زده گفت «پرتره؟ نمی‌دانستم که از من عکس گرفتی؟» و پروین گفت «چطور یادت نمیاد؟ توی جشن نوروز، پارسال اونجا که جلوی بار توی نوبت ایستاده بودی…! حالا میارم می‌بینی، ماه شده!»

چقدر از این اصطلاحات بی‌مزه که از دهان این «خانم ها» می‌ریزد، بدم می آید: «ماه شده…!»

پروین دوربین بدست، موهای رنگ کرده قهوه‌ای روشن با چند تایی نخ بلوندش را روی شانه تاب می‌دهد و با آن کفش‌های پاشنه بلندش که مثل نعل اسب روی پارکت سالن صدا میدهند، از چپ به راست و از راست به چپ می‌رود و فلاش می‌زند.

پیش‌نویس سخنرانی‌ام را در می‌آورم و میانه صفحه دوم جمله‌ای را پیدا می‌کنم، دور جمله خط می‌کشم و با فلشی به حاشیه وصل می‌کنم و اضافه می‌کنم: «نه تنها پست و مقام و جایگاه جنس زن که حتی شیوه لباس پوشیدن را هم به او تحمیل کرده‌اند. آیا هیچوقت از خود پرسیده‌اید، چرا پوشیدن کفش پاشنه بلند که به ستون فقرات صدمه می‌زند، به زنان تحمیل می‌شود و آن را بدل به فرهنگ می‌کنند ولی آقایان کفش راحتی می‌پوشند تا خوب بدوند و پوتین می‌پوشند تا احتمالا بتوانند خوب لگد بزنند!»

منیژه از توی سالن بیرون آمد و چشمش به من افتاد، مستقیم به سوی من آمد و چون آشنایی قدیمی در برم گرفت. اگر چه بیش از یک بار همدیگر را ندیده بودیم از صمیمیت او خوشم آمد. گفت «حزب سبز ها هم از برنامه ما حمایت کرد و پیامی فرستاد. شهردار فرانکفورت مشکل ترمین داشت، معاونش تنها مردی است که پیام شهردار را می‌خواند و بقیه سخنران‌ها را هم که می‌شناسی! مهرداد می‌خواست پیامی بدهد که یکی از خانم‌ها برایش بخواند، با مخالفت اکثریت روبرو شد و قرار شد، جز پیام شهردار، هیچ سخنرانی مردانه‌ای نداشته باشیم. ترجمه شعار هشت مارس را که برای آلمانی‌های شرکت کننده خواندم، خیلی خوششان آمد. پرسیدم «کدام شعار؟» گفت «یک دم ز حقوق مدنی دم بزن ای زن!» گفتم «گمان کنم که این شعر از ایرج میرزا است، یا از فرخی یزدی یا از عارف قزوینی، در هر حال یکی از این آقایون است که به ما فرمان می دهد، آن هم این گونه به تحکم که از حقوق مدنی آن‌ها در دوران مشروطه دم بزنیم. آقا همان طور حکم می‌کند، که حکم می‌کرد «سفره بینداز!» یا «چایی دم کن!» و یا «پشتم را بمال!». آخر این هم شعار شد که شما برای روز زن انتخاب کردید؟ این همه شاعر و گوینده زن داریم، فروغ یا پروین…!» گفت «شعر مال استاد شهریار است» و دور شد.

پروین که با دوربینش در همان نزدیکی بود و تا آن موقع مثلا مرا ندیده بود، جلو آمد و گفت «جانم، مرا صدا کردی؟ اوا، پروانه جون، چه خوب شد که اومدی!» بعد آمد جلو، دستش را دراز کرد، صورتش را جلو آورد و به موازات صورت من قرار داد، سعی کرد که گونه‌اش به گونه من نچسبد و لبانش را غنچه کرد و بوسه‌هایی چند در هوا از چپ و راست صورت من شلیک کرد. از دست پروین که رها شدم، در حاشیه صفحه در ادامه همان مطلب اضافه کردم:

«…نه تنها جایگاه اجتماعی ما، نه تنها رخت و لباس ما، نه تنها آرایش و پیرایش ما، بلکه همین شعار ما «یک دم ز حقوق مدنی دم بزن ای زن!» را هم یکی از این همین آقایان، یعنی محمد حسین شهریار برای ما نوشته است، و فراموش نکنیم که این آقا، آقا می‌گویم و نه استاد، تا بوی گند خضوع از کلام من برنخیزد، بله همین آقا در پایان عمر خود مجیز گوی کسانی بود که زنان را در کیسه کرده‌اند و در کیسه می‌کنند.»

بالاخره درهای سالن گشوده شد، صندلی‌های سالن بیش از تعداد حضار بود. به نظر می‌رسید که هنوز کسانی در راهند. همه برنامه‌های ایرانی این جوری است. همه با تاخیر می‌رسند، یک تاخیر تاریخی، یک تاریخ تاخیر! من فقط یک ربع تاخیر داشتم، آن هم نه از برنامه بلکه از بخش تدارکات، که آن هم تقصیر فرهاد بود.

متصدی نور و صدا که کارمند این سالن فرهنگی بود و نماینده شهردار تنها مردانی بودند که در آن جا حضور داشتند. جلسه را با پیام شهردار آغاز کردند.

دیگر داشت خون خونم را می خورد. این همه بد سلیقگی در تنظیم برنامه فقط از عهده منیژه بر می‌آمد. این که برای رسمیت دادن به این مجلس و برای برخورداری از کمک شهرداری و حزب سبزها باید پیامی هم از شهردار قرائت شود، اگر از لحاظ مالی و اداری قابل توجیه باشد، از لحاظ تاکتیکی توجیه پذیر نیست که با یک سخنران مرد جلسه را افتتاح می‌کردند. نه، اصلا نمی‌توانم بفهمم. همانجا این اعتراض را به آغاز «تکس» خود اضافه می‌کنم و می‌نشینم تا نوبت من برسد.

نیمه نخستین برنامه با سخنرانی ها شروع می‌شود و با موسیقی همنوازی و همخوانی بانوان باربد به پایان می رسد. این گروه دوسالی است که زیر نظر فرنگیس که دیگر خودش صدای خواندن ندارد از دختران نوآموز تشکیل شده است. شایع کرده‌اند، شرط زن بودن برای نوازندگی در این گروه به این علت گذاشته شد که فرنگیس، بنیادگذار و مربی گروه امیدوار است که برنامه‌ای در داخل اجرا کند و برای چنان اجرایی باید هیچ نوازنده مردی در گروه حضور نداشته باشد. با فرنگیس ارتباطی ندارم تا چند و چون قضایا را بدانم. بعد از برنامه خود را در پشت صحنه به او رسانیدم تا موفقیت کارش را تبریک بگویم. جمعیت زیادی در اطرافشان بودند. رختکن فضای زیادی نداشت، بوی عرق  مخلوط عطرهای چارلی، کشمیر، شانل، لانکوم و ده‌ها کوفت و زهر مار دیگر جای نفس نمی‌گذاشت. نتوانستم به  فرنگیس حالی کنم که با انتخاب نام باربد برای گروه بانوان نوعی بدسلیقگی نشان داده است.

نیمه دوم برنامه با یک  رقص پانتومیم آغاز می‌شد، در این نمایش یکی از بازیگران در هیئت یک مرد افغانی ظاهر می‌شد و گونی‌های مختلفی را در نقاط مختلف صحنه می‌گذاشت، روی برخی از گونی‌ها می‌نشست، برخی از گونی‌ها را جا بجا می‌کرد، به گونی ها لگد می زد و از کنار آن‌ها عبور می‌کرد. نور صحنه تغییر می‌کند، آهنگ دیگری از بلندگو شنیده می‌شود، در گونی‌ها یکی بعد از دیگری گشوده می‌شود و رقصنده‌های زیبا از گونی به بیرون می‌خزند، رقصنده‌ها مرد افغان را در چنبره خود می‌گیرند و او را در جوالی فرو کرده، جوال را روی زمین می‌کشند و از صحنه به بیرون پرتاب می‌کنند، بعد پیروزمندانه دست‌ها را با یکدیگر گره زده و با رقصی دلبرانه نمایش خود را به پایان می‌رسانند. رقصنده‌ها همه زنان مهاجر افغانی بودند. نمایشی جالب و گویا بود، با رقص‌هایی که کمتر دیده شده بودند. بلافاصله بعد از این رقص نوبت سخنرانی من بود. به سهم خود از این گروه رقصنده تشکر کردم، بویژه اضافه کردم که ما زنان ایرانی تصوری غلط از رقص داریم. فهم ما از رقص این است که با کرشمه و قر و قمیش از نیمه مذکر دلبری کنیم. گفتم من دلم به هم می‌خورد وقتی که یکی از هم جنسانم لب و لوچه و چشم و ابرویش را می‌چرخاند و بالا و پایین می‌برد و بالاتنه و پایین تنه‌اش را به نمایش می‌گذارد تا مذکرها را از لحاظ جنسی تحریک کند و چون کنیزی به ارضای امیال آن‌ها بپردازد.

نبودید ببینید که این مطالب چطور با تشوق حضار همراه شد. سالن سخنرانی شده بود یک پارچه شور و هیجان! من هم موقعیت را مغتنم شمردم و مشتی بر تریبون کوبیدم که میکروفون را از جا کند. میکروفون را در هوا گرفتم و بر سر جایش نشاندم. مشت گره کرده را در هوا تکان دادم و گفتم «از ماست که برماست!» ما هستیم که عنوان این سمینار را مردانه انتخاب می کنیم، ما هستیم که از تنها مرد حاضر در این جلسه می خواهیم که سمینار ما را افتتاح کند، ما هستیم که باید به دنیای مردانه «نه» بگوییم. ما هستیم که باید یاد بگیریم که به ظلم «نه» بگوییم. تمرین «نه» گفتن را باید از همین جا شروع کنیم و هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، به این ستمی که هزاران سال است که بر ما روا می‌دارند، «نه» بگوییم. همه با هم «نه» بگوییم!

حالا دیگر تمام سالن که تقریبا پر شده بود، یک صدا فریاد می‌زد «نه!» و من کاغذ هایم را لوله کردم، در حالی که آشکارا با انگشت سبابه قطره اشکی را که از گوشه چشمم بر روی گونه جاری شده بود، پاک می‌کردم، از تریبون دور شدم.

هنوز روی صندلی ننشسته بودم که خانم جوانی به من نزدیک شد، دست دراز کرد و دستم را فشرد: «بسیار، بسیار حظ کردیم! بسیار لذت بردیم. هیچ غلط نگفتید، زیبا مطلبی گفتید!» از لهجه‌اش می‌شد تشخیص داد که افغانی است. لباسش معمولی بود، بلوز و دامن ارزان قیمتی به تن داشت که به دقت انتخاب شده بودند. سیمایی مهربان و نمکین داشت. چشمان سرمه کشیده‌اش، همان چیزی بود که به چشم غزالان تشبیه می‌کردند. من هرگز چشم غزالی را از نزدیک ندیدم، اما چشم هیچ غزالی نمی‌تواند از این چشم‌هایی که در آن جا به چشمان من دوخته شده بودند، زیباتر باشد. دستش را فشردم و نشستم.

چند سخنران دیگر هم بعد از من سخن گفتند، شاعره‌ای هم بود که از لندن آمده بود و شعرش را دکلمه می‌کرد. بیش از آنکه شعرش حرفی برای گفتن داشته باشد، لب و لوچه و تن و بدنش بودند که حرف می‌زدند. چه می‌شود کرد، باید با همه ساخت. گمان نمی‌کنم که هیچ یک از سخنرانی‌ها به اندازه سخنرانی من حضار را تحت تاثیر قرار داده باشد. همین دختر خانم بعد از آن که شعرش را خواند، با نگاهش از من می‌پرسید، کارش را چگونه یافته‌ام. من هم نگاهش کردم، سعی کردم که در نگاهم چیزی نگفته باشم.

برنامه به اتمام رسید،  چیزی به هفت نمانده بود. از در که خارج می‌شدم، خیلی‌ها خود را به من رسانیدند و از سخنرانی‌ام قدردانی کردند. در سالن انتظار چشمم به چشمان آهووش همان خانم افغانی برخوردند. لبخندی زد، جلو آمد، باز هم دستم را فشرد، پرسید از کجا می آیم، گفتم از کلن. خوشحال شد: ما هم از قضا از کلن می‌آییم. ما در شمال کلن منزل داریم. من هم خوشحال شدم، گفتم که شغلم طبابت است، پزشک کودکان هستم. سوال کرد که ختنه هم می‌کنم، گفتم نه، من نه با ختنه موافقم و نه ختنه می‌کنم. گفت پسری دارم که وقت ختنه‌اش رسیده است، پرسید دکتری را می‌شناسم که برای ختنه معرفی کنم؟ گفتم در حقیقت من با این کار مخالفم. مگر این که از نظر پزشکی عضو مرد عفونتی بکند و نیاز به معالجه داشته باشد، در این صورت باید جراحی شود. معتقدم که در شرایط عادی نباید دست به این کار زد، چرا که حساسیت جنسی مردان را کم می کند و خاطره بدی برای کودکان باقی می‌ماند. بعد اضافه کردم در هر حال میان پزشکان سر این موضوع اختلاف است. باز هم دستم را فشرد. نمی‌دانم چه شد، چه انگیزه‌ای وادارم کرد، کیفم را باز کردم و یک کارت ویزیت در اختیار او گذاشتم. کارت را گرفت و گفت «بسیار، بسیار مهربانی!» و دور شد.

از منیژه و پروین و بقیه دست اندرکاران خداحافظی کردم. اصرار داشتند که به یک چلوکبابی ایرانی در همان نزدیکی‌ها برویم و هنوز یکی دو ساعتی دیگر، دنباله این جشن را در آنجا با هم مزه‌مزه کنیم. عذرخواهی کردم و کار و مشکلات شخصی را بهانه کرده از ساختمان خارج شدم. آقایان زیادی در انتظار همسرانشان در حیاط ایستاده بودند و سیگار دود می‌کردند و گپ می‌زدند. فرهاد سیگار نمی‌کشید اما اگر پایش می‌افتاد آدم حرافی بود. وسط حرفش دویدم و گفتم که باید رفت و رفتیم.

دو سه روزی از این ماجرا گذشت. شنبه شب بود. شب از نیمه گذشته بود، در این شب فیلم مزخرفی را با فرهاد تماشا کرده بودیم، هر دو به نوعی دمغ بودیم.  من در رخت خواب بودم، اما خوابم نمی‌برد. فرهاد هنوز پای کامپیوترش نشسته بود و چیز می‌نوشت. تلفن زنگ می‌زند، فرهاد با دیدن شماره‌ای روی صفحه تلفن قبل از اینکه گوشی را بردارد، گفت: تلفن مطب است که به اینجا وصل شده است.

مطب! این وقت شب؟ ما که کشیک نداریم، چه کسی می تواند تلفن کرده باشد؟

مطب ما در ساختمان مجاور، بالای داروخانه ای است. داروخانه هم امروز کشیک ندارد. فرهاد دار بالاترین طبقه یک رادیولوژی دارد. یک دکتر عمومی و یک ارتوپد هم در این به اصطلاح ساختمان پزشکان داریم، که هر دو آن ها در مرخصی هستند. چه کسی می‌تواند تلفن کرده باشد؟ فرهاد گوشی را برمی‌دارد. علامت تعجب در چهره‌اش دیده می‌شود. می‌پرسم کیست؟ انگشت بر لب می‌گذارد. می‌پرسد: «شما الان کجا هستید؟» تعجب می‌کنم که به فارسی می‌پرسد. معمولا با تلفن‌هایی که از مطب وصل می‌شوند، به آلمانی گفتگو می‌کنیم.

فرهاد دستش را روی دهنی می‌گذارد و می گوید: خانمی است که با تو کار دارد. می گوید با شما در سمینار انجمن زنان آشنا شده است. لهجه افغانی دارد، می گوید «خسته» است. می‌دانستم که افعان‌ها به بیمار خسته می‌گویند. گفتم به او بگوید، که مطب تعطیل است و او بهتر است که به «خسته خانه» برود! فرهاد گوشی را به طرف من دراز می‌کند و می‌گوید: لطفا خودت حالیش کن!

گوشی را که برمی‌دارم، صدای آشنای همان خانم افغانی را می‌شنوم. صدایی با گریه و درد! با بی میلی از تخت بر می‌خیزم، بالاپوشی روی دوش می‌اندازم، و در را باز می‌کنم. فرهاد هم کتش را می‌پوشد و با من همراهی می‌کند. جلوی در مطب قامت فشرده زنی در لباس افغانی دیده می‌شود. وقتی که جویای حالش می‌شویم، می‌بینیم که سرو صورتش ورم کزده و جا به جا جراحت دارد، خون مردگی بزرگی در زیر چشمش دیده می شود. می‌گوید، شو و برادر و مادر شو بر سرش ریختند و او را به این روز در آوردند. تعجب می‌کنیم. فرهاد می‌پرسد: چه اختلافی داشتید که شما را به این روز انداختند؟ آب بینی‌اش را بالا می‌کشد و می‌نالد: «مو، مو هیچ گناهی نداشتیم، مو هیچ اختلافی نداشتیم، مو هیچی نگفتیم، فقط همانطوری که خانم فرمودند، من به شوهرم گفتم «نه…!» و هیچ حرف دیگری نزدم. شوهرم گیسم را گرفت، کفشش را در آورد و با پاشنه کفش به دهنم کوبید، برادرش و مادرش هم به یاریش آمدند و تا می‌توانستند، مرا زدند و خسته کردند. من هم از خانه فرار کردم. جایی را نداشتم، کارت تلفن شما را داشتم، پرس کنان خودم را به شما رسانیدم. شمارا به خدا به من پناه بدهید…»

فرهاد و من نگاهی ردو بدل کردیم. فرهاد گفت بگذارید در مطب را باز کنیم و برویم بالا، ببینیم چه خدمتی از ما بر می‌آید. من مکث کردم، خواستم پیشنهاد دیگری بدهم که دیگر دیر شده بود، فرهاد کلید انداخت، در را باز کرد، از پله ها بالا رفته و وارد مطب شدیم. فرهاد دستکش دست کرد، وسایل پانسمان را برداشت، شروع کرد به تمیز کردن زخم و خون مردگی کنار لب بیمار. من حس می‌کردم که به نوعی در این بازی سهم ندارم، انگار نیازی به من نیست، به بازی گرفته نمی‌شوم. فرهاد داشت، روی زخم چانه و روی لب بیمار کار می‌کرد اما چشمش به چشم بیمار دوخته شده بود. می‌‌دیدم که چطور با چشمش عمق چشمان زن را می‌کاود. من تکیه داده بودم به آستانه در و نگاهش می‌کردم.

افکارم را جمع کردم، گفتم دست نگه دارد، گفتم این کار کار تو نیست، تو باید به کار خودت که رادیولوژی است برسی. وسایل پانسمان را از جلوی دست فرهاد برداشتم و بار دیگر با صدای آمرانه‌ای گفتم، این کار کار شما نیست، لطفا دنباله کار را قطع کنید تا من فکری بکنم. بعد نام و نام خانوادگی بیمار را را پرسیدم. نامش نسا بود، «نسا رستم زای». گفتم: نسا جان، ما باید به پلیس خبر بدهیم. البته تو را پانسمان می‌کنم و قرص مسکنی هم به تو خواهم داد. اما قبل از هر چیز باید به پلیس خبر بدهم. نسا شروع کرد به گریه: خواهش می‌کنم به پلیس خبر ندهید، اگر به پلیس خبر بدهید، شوهر و برادر شوهرم که هر دو قصاب هستند، مرا می کشند! اول فکر کردم که «قصاب» را به عنوان صفت و برای رسانیدن شدت بی‌رحمی این دو به کار برده است. بیشتر که توضیح داد، دانستم که شغل آنها قصابی است و در میدان بزرگ کلن گوشت «حلال» می‌فروشند. با وجود بر این اصرار کردم که باید به پلیس خبر داد. نسا به تلخی می‌گریست. «همه‌اش تقصیر شما است، شما بودید که گفتید، نه بگویم، من نه گفتم و به این روز افتادم. آمدم تا ببینید، چه بلایی بر سر من آوردید، حالا باید به من پناه بدهید. در این موقع فرهاد که صدایش را از بیرون می‌شنید، با بسته دستمال کاغذی وارد شد، دستمالی در آورد و می‌خواست اشک نسا را پاک کند. دستمال را از دستش گرفتم و به دست نسا دادم. فرهاد زیر لب طوری که فقط من بشنوم گفت:

بد مصب چشمانش سگ دارد!

نگاه تندی به او کردم و او را با نگاهم از اتاق بیرون انداختم. بعد سعی کردم که نسا را قانع کنم که ما به عنوان طبیب موظفیم که در این گونه موارد به پلیس خبر بدهیم. گوشی تلفن را برداشتم و شماره سد و ده را گرفتم.

نسا می نالید، «دردم به جهنم، حالا به کجا پناه ببرم؟»

گفتم که شما نمی‌بایست همین طور بدون مقدمه و بدون سنجش عواقب کار نه می‌گفتی! آخر این چه کاری بود که کردی؟ هر گامی را باید در این مبارزه زمینه چینی کرد، هر حرفی را باید سبک و سنگین کرد، نمی‌شود بی گدار به آب زد!

گفتم قبل از این که مرهم بر زخم هایت بگذاریم، باید پلیس بیاید و از آن ها عکس بگیرد. هر بار که نام پلیس می آمد، صدای گریه نسا اوج می گرفت: «مرا می‌کشند! مرا می‌کشند!»

فرهاد در را باز کرد و سعی کرد با اشارات چشم و ابرو حالیم کند که به حرف بیمار توجه کنم و او را به خطر نیندازم. من خود را به نفهمی می‌زنم و با صدای آمرانه‌ای او را از اتاق بیرون می‌کنم: «گمان نمی‌کنم که این بیمار به رادیولوژی احتیاجی داشته باشد، شما می‌توانید تشریف ببرید. من خودم به این بیمار می‌رسم!» و او خواهی نخواهی پیامم را دریافت کرد.

بعد از آمدن پلیس و تهیه صورت جلسه و عکس، جراحت‌هایش را بطور سطحی پانسمان کردم و او را به دست پلیس سپردم، تا در یکی از خانه‌های امنی که برای زنان کتک خورده در گوشه و کنار شهر وجود دارد، اسکان بگیرد.

آن شب و روز بعد از آن فرهاد و من حرفی برای گفتن نداشتیم. در خانه کوچکی که داشتیم، برای هر کدام از ما گوشه امنی پیدا می‌شد که به یکدیگر برخورد نکنیم. روز یک شنبه با سکوتی کسالت بار به پایان رسید. گرسنه بودم. از یکی از طبقات فریزر دو تا پیتزای یخ زده در آورم و گذاشتم توی فر. روی میز آشپزخانه شمعی هم روشن کردم. بشقاب و کارد و چنگال را هم روبروی هم چیدم. پیتزا که آماده شد، «آقا » را صدا کردم تا تشریف بیاورند! فرهاد با بی میلی به کنار میز آمد، جامش را به دستش دادم، در حالی که توی چشمانش نگاه می کردم با لبخندی که به هیچ وجه از جدیت حرفم نمی کاست گفتم:

تا زنده ام، نمی گذارم سگ خور بشی!

کلن، ۳۱ مای ۲۰۱۷

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *