آرمین ناصحی؛ قدرت به هر قیمت
آرمین ناصحی*
قدرت به هر قیمت
درباره بهبودناپذیری ناسیونالیسم
یادداشتی در باره کتاب «ناسیونالیسم» اثر جرج اورول
ترجمه ابراهیم محجوبی
موضوع عام در آثار جرج اورول، توتالیتاریستم و رابطه فرد و کلکتیو بوده است. دو اثر دیستوپیائی مشهور وی، «مزرعه حیوانات» (سال ۱۹۴۵) و «۱۹۸۴» (سال ۱۹۴۹)، به حکمرانی توتالیتر، بهویژه به مسئله سرکوب فرد توسط ساختارهای اقتدارگرا و تسلط نظام ضد دموکراتیک بر جامعه پرداختهاند. در نگارش این کتابها، تجربههای تاریخی، یعنی ناسیونالسوسیالیسم و فاشیسم از یک سو و کمونیسم شوروی از سوی دیگر، نقش آشکاری داشتهاند. کتاب «مزرعه حیوانات» را میتوان مانند اثری طنزآمیز خواند که در آن حتی انقلاب بر ضد سرکوبگران، باز به سیطره خشن گروهی کوچک منجر میگردد. برای جرج اورول سوسیالیست، این مسئله پیش از هرچیز به معنای کلنجار رفتن با نظام شوروی بود. نظامی که در آن تلاش انقلابی برای نحو تضادهای طبقاتی، خود طبقات جدیدی را پدید آورد که در آن، بعضیها برابرتر از بعضی دیگر بودند. آنچه که ذهن اورول را مشغول میکرد، نهتنها خودمحوری اینگونه نظامهای سرکوبگر بلکه جذابیت آن برای روشنفکران بود. همین نکته، انگیزه اصلی او در نگارش «درباره ناسیونالیسم» بود که در همان سال انتشار «مزرعه حیوانات»، با عنوان «یادداشتهایی درباره ناسیونالیسم» در مجله Polemic که به مسایل فلسفه، روانشناسی و زیباییشناسی میپرداخت، چاپ گردید.
بسیار بهجا خواهد بود اگر نوشته «درباره ناسیونالیسم» با جستار کوتاه دیگری از او با نام «شلیک به فیل» که حدود یک دهه پیشتر یعنی در سال ۱۹۳۶ در مجله ادبی New Writing منتشر شده بود، مقایسه گردید. در اینجا، اورول صحنهای را در برمه در دوران مستعمرهسازی هند به تصویر کشیده است. جایی که خود او از سال ۱۹۲۲ تا ۱۹۲۷ در مقام افسر پلیس استعماری انگلستان خدمت کرده بود. در آن نوشته، راوی اول شخص، یک افسر پلیس استعماری ــ یعنی شخصی مانند خود اورول ــ مطلع میگردد که فیلی سرکشی کرده و غیرقابل مهار گشته است. از او خواسته میشود، با رفتن به محل حادثه، از نزدیک در جریان کار قرار گیرد. او قضیه را ساختگی میپندازد و نمیخواهد دست به اقدامی بزند؛ اما در مقام افسر پلیس مجبور است وارد عمل شود. برای افسر پلیس، این مأموریت از همان آغاز امری نامطبوع است. زیرا، حادثه در شرایطی رخ داده که قدرت استعماری با دشمنخویی آشکار در برابر مردم برمه ایستاده است. پس از جستجویی کوتاه، افسر واقعاً با جسد مردی روبرو میشود که زیر لگدهای فیل عاصی جان باخته بود. برایش تفنگی فیلکُش میآورند و او حیوان را در حاشیه شالیزاری مییابد که آرام و بیدغدغه ایستاده است. بهنظر میرسد که حیوان در حالتی شبیه بلوغ بهسر میبرد که معمولاً با رفتارهای پرخاشگرانه همراه است.
در آن محیط، یک فیل کاری مطیع، ارزش زیادی دارد و از همین رو افسر دستش به کشتن وی نمیرود. امّا، انتظارات نیمهخصمانه و نیمهآمرانه برمهایهای گردآمده در محل، او را مجبور میکنند که برخلاف میل خویش، قدرت و صلابت نشان دهد. بههرحال، او ماشیه را میکشد ولی بیدرنگ در کشتن حیوان موفق نمیشود. سرانجام پس از شلیک چندین گلوله دیگر، حیوان با زجر و شکنجه میمیرد.
درواقع، افسر نمیخواست فیل را بکشد، اما زیر فشار خواست و انتظار جمعیت گردآمده، گزینه دیگری برایش نمانده بود. او میبایست در آن وضعیت، توانایی تصمیمگیری و عمل قدرت استعماری را به نمایش بگذارد. اورول مینویسد: «جماعت، انتظار داشتند که من این کار را بکنم و در نتیجه راه دیگری برایم نمانده بود. من در برابر اراده آن دوهزار تن که مرا به این کار واداشته بودند، احساس تسلیم میکردم.» سرانجام بهاینترتیب، معادله قدرت عوض میشود: افسر، دیگر یک فرد نیست بلکه نمونه ردهای از موجودات است که غیر از آنچه انجام میدهد، کار دیگری نمیتواند بکند. «وظیفه ارباب این است که همانند یک ارباب وارد عمل شود. او باید خود را مصمّم نشان دهد و همواره بداند که چه میخواهد و مطابق آن نیز اقدام کند.» یعنی، او بایستی آشکارا جلوههای قاطعیت و مصمم بودن را، حتی اگر فاقد آن باشد، القاء کند.
از نگاه حقوقی، افسر مربوطه درست عمل کرده بود؛ اما رفتار وی در میان انگلیسیها، با ارزیابیهای متفاوتی روبرو میشود: افراد مسنّ، حق را به او میدهند ولی جوانترها، کشتن یک فیل را بهسبب آنکه یک هندی را از پا درآورده، اقدامی متناسب نمیدانند. زیرا، از نظر آنان، ارزش یک فیل از ارزش جان یک مهاجر بینوا بهمراتب بیشتر است. داستان به اینجا پایان مییابد که اورول از زبان بازیگر اصلی میگوید: «بارها تعجب کردم که در این قضیه، کسی نتوانست بهدلیل واقعی اقدام من ــ که همانا هراس از مورد تمسخر واقع شدن بود ــ پی ببرد.»
افسر پلیس استعماری، جرج اورول، در پی گذراندن تعطیلات در میهن در سال ۱۹۲۷، دیگر هرگز به هند بازنگشت. آشکارا در واکنش به آنچه در آنجا تجربه کرده بود و بهاینترتیب، از آن پس، به نویسندگی روی آورد. موضوع اعوجاج و «دِفُرمه» شدن فرد زیر تأثیر الزامات کلکتیو، در آثار او، همواره جایگاه ثابتی دارد. در قضیه «شلیک به فیل»، وقتی افسر سرانجام تصمیم میگیرد فیل را بکشد، درواقع این تنها یک تصمیم ساده درباره اینکه کشتن حیوان ضروری است یا نه، تلقی نمیشود. و نیز صحبت بر سر این نیست که آیا او میبایست به اقدامی جایگزین میاندیشید و یا در مشروعیت کار خود بازبینی میکرد. معنای تعیینکننده عمل وی، دفاع از امپراتوری بهعنوان امپراتوری است. از او در مقام ارباب و نماینده قدرت استعماری خواسته میشود که استعمارگرانه رفتار کند. در چنین وضعیتی، کشمکش درونی او دو برابر میشود. به این معنی که مسئله فقط مورد استهزاء واقع شدن، متزلزل بودن، ناراحت شدن و یا بیتصمیمی و نظایر آن نیست بلکه بیشتر این مسئله مطرح است که آیا امپراتوری انگلیس، این فرمانروای دریاهای جهان، قادر است از پس یک فیل در آستانه بلوغ برآید یا نه. قدرت امپراتوری انگلیس، افسر استعماری را به موقعیت ضعف میراند. احساس میکند که تحریکاش کردهاند، اما با نشان دادن قدرت، آن را جبران کند. چنین قدرتی بایستی تسلیم انتظارات «بومیان» شود تا نیرومند جلوه کند.
دقیقاً همین تأثیر متقابل قدرت و ضعف است که اورول در جستار «درباره ناسیونالیسم» آن را به صفت مشخصه موضعگیری ناسیونالیستی ارتقاء میدهد. او مینویسد: «ناسیونالیسم از تلاش برای کسب قدرت جداییناپذیر است.» تا بتوان با آن، قدرت را به نمایش گذاشت. او معتقد است، یک ناسیونالیست در خودآگاهش، خویشتن را در خدمت امری بهمراتب والاتر از خودش میبیند و اطمینان راسخ نیز دارد که حق با اوست. اعتمادبهنفسی که از فرد ناسیونالیست، یعنی همان افسر نماینده قدرت استعماری، خواسته میشود، در عمل به حال و احساس شخصی او چیره میشود. زیرا او به امری خدمت میکند که از او بهمراتب والاتر و باارزشتر است و در نتیجه باید چنان رفتار کند که نشاندهنده اطمینان راسخ وی به درستی آن امر باشد.
اورول، ناسیونالیسم را چونان پدیدهای معرفی میکند که قید و شرط و جایگزین نمیشناسد. تأکید او بر ضرورت تمایز دو مفهوم «میهنگرایی» و «ناسیونالیسم» با نظرداشت همین نکته است. میهنگرا، کسی است که گرچه در برابر شیوه هستی خویش احساس وظیفه میکند، اما آن را مطلق نمیبیند و سرشتی تدافعی («هم از نظر نظامی و هم از جنبه فرهنگی») به آن میدهد. میهنگرا، قصد اعمال قدرت بر دیگران ندارد، درحالیکه برای ناسیونالیست، چنین کاری، نقش اساسی و حیاتی دارد. ادعای بیقید و شرط اعتبار و حیثیت در وجود یک ناسیونالیست، نه در واقعیت بلکه عمدتاً در منطق برتریجویی خود وی نهفته است. از نگاه اورول، ناسیونالیسم خفیف یا «کمرنگ» وجود ندارد. زیرا که مدام باید بر درجه شدت آن افزوده شود. از همین رو، ناسیونالیسم در راستای ادعاها، اصول و اعتبارجوییهای مربوط به خود جهتگیری میکند. ناسیونالیسم چنان به منیّت متکی است که در برابر هرگونه کار آگاهگرانه مقاومت نشان میدهد. تا جایی که مهیتوان گفت، یک ناسیونالیست در هر زمینهای مجابشدنی است بهجز در زمینه ناسیونالیسم! وقتی که ناسیونالیست بر ویژگی منزلت خود پای میفشارد، چنین ادعایی از نظر منطقی نمیتواند جهانشمول باشد، زیرا، آخر آن دیگرانی که او در برابرشان جبهه گرفته، نیز به نوبه خود ویژگیهای خویش را دارند. به همین سبب، ناسیونالیست چارهای ندارد جز اینکه منزلت خود را همواره بالاتر و بالاتر ببرد که البته گاهی ابعاد مضحک به خود میگیرد. بهاینترتیب، خصلت اصلی منزلتگرایی او در این است که آن، منزل ویژه اوست! نوعی موجود همانگو و تکرارکننده که تنها با رجوع به خویشتن استدلال میکند. چنین درک معیوب از واقعیت، تنها با پافشاری بر برتری خویش میتواند جبران گردد. اورول آشکارا میگوید، واحدهایی که یک ناسیونالیست خود را با آنها تعریف میکند، لزوماً نباید «واقعاً وجود داشته باشند.» بر این نکته میـوان افزود: آن واحدها ابتدا با واسطه منطق ارتقاء قدرتخواهی پدید میآیند.
بهاینترتیب، اورول سه نشانه اصلی برای ناسیونالیسم مشخص میکند: وسواس، تزلزل و بیاعتنایی به واقعیت. ناسیونالیسم، ایده برتر بودن خویش را با وسواس پی میگیرد، اما در این کار بایستی به درجه معینی از تزلزل تن دردهد، زیرا که تنها تضمین واقعی بودن آن، همان وسواس خود اوست. مشخصه سوم، یعنی بیاعتنایی به واقعیت، درواقع نتیجه منطقی ناسیونالیسم است. چراکه با رجوع به این عامل، شخص قادر میشود منزلت خود را در داستانهای پرشور و اسطورههای «ملت»اش مقبول وانمود کند. اورول مینویسد: «هر فرد ناسیونالیست باور راسخ دارد که گذشته قابل تغییر است.» از همین رو، بههیچوجه تصادفی نیست که ناسیونالیسم امروزی در آلمان علاقه شدیدی به تجدید نظر در تاریخ نشان میدهد. اینکه امروز پوپولیستهای راستگرا خواهان بازنگری در گذشته نازی کشور و اشکال برگزاری یادمانهای آن هستند، دقیقاً به معنای تلاش برای تغییر گذشته است تا از این راه خود را مقبول و جذاب نشان دهند. جالب است که اورول حکم یادشده را در سال پیروزی متفقین غربی و اتحاد شوروی بر ناسیونالسوسیالیسم عرضه نموده است.
در مثال مربوط به آنتیسمیتیسم بهمثابه شکلی از «ناسیونالیسم منفی» ــ یعنی ردّ کلکتیو ــ مسیر فکری اورول بهویژه وضوح بیشتری مییابد. او درست در سال ۱۹۴۵ توضیح میدهد که گرچه بعد از جنایات نازیها، از یهودستیزی کمتر سخن به میان میآید، امّا این به معنای از میان رفتن آن پدیده نیست: «در واقعیت، یهودستیزی حتی در میان روشنفکران، کماکان رواج دارد و توطئه سکوت عمومی درباره آن چهبسا به تشدید آن نیز یاری میرساند.» اینکه یهودستیزان فشار اخلاقی ناشی از وحشیگری نازیها را بهصورت «توطئه سکوت» میفهمند، بیانگر دو چیز است: نشانهای از ضعف آنان و در همان حال سندی بر این واقعیت که یک فرد ناسیونالیست تا چه حد با آموختن و توجیه شدن بیگانه است. متأسفانه با عارضهای کاملاً بهروز سروکار داریم که جوهر آن چنین است: با فاصلهگیری تاریخی، کلیشهها و کینهاندوزیهای آنتیسمیتیستی بار دیگر نیرومند میگردند تا ضعف مبتلایان به این بیماری را بپوشانند.
تشخیص اورول متوجه نکتهای تعیینکننده است و آن اینکه، ناسیونالیسم، ساختاری متکی به خود و در نتیجه در اساس، نامطمئن و لرزان است. استدلال اورول را شاید بتوان چنین تدقیق کرد: ناسیونالیست در ذات خود، موجودی ضعیف است؛ احساس میکند که به عقب رانده شده و از سوی دشمنان مورد تعدّی واقع شده است؛ فقط «مقولات حیثیتهای رقیب» را میشناسد؛ «فکر و ذکرش مدام هول پیروزی و شکست و تجلیل و تحقیر میچرخد» و تنها خودمحوری برایش مطرح است. حتی، شکست هم موجب نمیشود که ناسیونالیست در برتری خویش تردید کند. برعکس، تحقیر شدن و یا احساس حقارت کردن، وفاداری وی به آرمانش را تقویت نیز میکند. از همین رو، ناسیونالیسم در درک اورولی آن، هیچگونه روشنگری و رعایت اصول اخلاقی را برنمیتابد و در برابر آنها مقاومت نشان میدهد. در نتیجه، وقتی پای منزلت خودی در میان باشد، ناسیونالیستها از انجام بدترین جنایتها و خشونتها هم رویگردان نیستند. «آنچه مطرح است، همانا وفاداری به خودِ خویش است و بس و به همین سبب نیز همدردی و تأسف و امثال آن را در قاموس آنها جایی ندارد.»
مفهوم اورولی ناسیونالیسم دارای یک ویژگی است که جستار وی را به ابزاری بهروز و واجد قدرت تشخیص بدل میکند. او ناسیونالیسم را تنها در ارتباط با ملل سیاسی و سخن گفتن از مثلاً ناسیونالیسم انگلیسی، آلمانی، روسی یا فرانسوی محدود نمیکند بلکه آن را به حوزه ادیان، مذاهب، ایدئولوژیهای سیاسی، طبقه (پرولتاریا) و «نژادسفید» نیز گسترش میدهد. در همه مواردی که یک کلکتیو (همبود) در عالم خیال، معیارهای کموبیش آشکار «تعلق» برای خود تدوین میکند، او از ناسیونالیسم سخن میگوید. مثالهای تاریخی وی، از سنخهای پنجگانه توریها گرفته تا پاسیفیستها، دقیقاً طوری تنظیم شدهاند که آشکارا به ایجاد دوگانگیهای درونـ بیرون منجر میشوند. شخص، منحصراً عضو یا طرفدار این یا آن گروه است. و این، راه را به روی تفاهم میبندد. در شرایط امروز که کشمکشها در صحنه اجتماعی، با حرکتی تند بهسوی چنین دوگانگیهایی روانند و قدرت داوری برای رسیدن به سازشهای دوجانبه را بس ضعیف میکنند، میتوانیم ببینیم که قدرت تشخیصی این درک از ناسیونالیسم بهویژه بسیار بهروز است. در این راستا، پدیدهها و مواردی مانند «تیپارتی» در آمریکا یا پوپولیسم راستگرای اروپایی و یا بحثهای تند مربوط به تغییرات اقلیمی به ذهن خطور میکنند.
امروزه، بحثهای جاری و ساری در حوزه عمومی، هرچه بیشتر بهسمت انقطاب و جهتگیریهای متفاوت حداکثری در زمینه نبرد فرهنگی گرایش مییابند. در این زمینه، نباید تنها به حرکتهای پوپولیستی راستگرا و یا جریانهای محافظهکار متمایل به تقدیس مذهب و سنن خودی اندیشید بلکه باید به اشکال رزمجویانه اعتراضهای محیطزیستی نیز توجه کرد که در این اواخر حتی کمابیش رنگ تفکر آخرالزمانی به خود گرفته و راه را بر هرگونه بحث مستدّل بسته است. و شاید بتوان گفت که حتی بحثها و کشاکشهای فرهنگی میان محیطهای چپ لیبرال شهری و محافل سنتی نگران و متزلزل میرود که ابعاد ناسیونالیستی از نوع اورولی به خود بگیرد.
لابد متوجه شدهاید که آنچه گفته شد، هنوز تشخیص عارضه بهحساب نمیآید؛ اما با درک اورولی میتوان واقعاً جوهر این بحثهای داغ را توضیح داد. خیلی پیشتر از پیدا شدن آکسیونهایی مانند «Shitstorm» در اینترنت، اورول نوشته بود: «تنها کافی است لحن معینی پدیدار شود و روی رگی حساس که تاکنون کسی آن را نمیشناخته، انگشت نهاده شود تا بیغرضترین و ملایمترین فرد ناگهان به طرفدار خشن یک حزب یا جریان بدل گردد که همواره در پی گرفتن «امتیاز» از طرف مقابل است و در این کار اصلاً هم برایش مهم نیست که چقدر دروغ میگوید و تا چه حد خطاهای منطقی خود را لاپوشانی میکند.»
در اینجا اورول یک وضعیت آشتیناپذیری، عدم دسترسی طرفین به استدلالهای یکدیگر و نیز فقدان بخشهای «خاکستری» در دنیای سراسر سفیدوسیاه را توضیح میدهد. بهعنوان راهحل، او البته تنها نوعی انتقاد از خود معرفتشناسانه و بازنگری در خود را عرضه میکند و اینکه شخص باید به مرزها و محدودیتهای خویش آگاه باشد و برای چیره شدن بر اینگونه حماقتها آماده «تلاش اخلاقی» باشد تا دستکم آن «غرضورزی اجتنابناپذیر» را که به چشم انسان پرده میکشد بشناسد. اورول از یک راهحل عمومی و جهانشمول سخن نمیگوید، زیرا به ضعفهای انسان و ناتوانیاش در خلاصی از برتریجوییها برای خویشتن بهخوبی آگاه است. او به طریقی به یک استراتژی «میهنگرایانه» بهجای ناسیونالیسم انحصارگرا فرامیخواند. و این روش را به مواردی هم میگستراند که ربطی به کشورها و ملتها نداشته بلکه بهطور کلی با مشاهدهگری خود شخص سروکار دارند. و این، بهشکلی، درخواستی است برای تلاش روشنفکرانه در مسیر انتقاد از خود صادقانه که همواره بیطرفی خود را مد نظر قرار میدهد. هرچند که اورول، آخرین کسی میبود که به افراد موسوم به روشنفکر اعتماد میکرد. زیرا از نظر او، درست همین روشنفکران (گرچه در نگاه نخست چنین امری غیرقابل درک مینماید) هستند که استعداد ابتلاء به ناسیونالیسم را دارند. برای او، ناسیونالیسم نه نوعی اعتراف ساده به هویت معین بلکه تغلیظ و تشدید این هویت و نوعی تلاش روایی است. ناسیونالیسم همواره نیازمند کاغذ سیاه کردن و یافتن چهرههای ادبی است و بایستی به «اختراع» آثار مکتوب دست یازد و به شیوهای اسکولاستیک در برابر واقعیت بایستد. در یک کلام، ناسیونالیسم یک ساختار فکری است. اورول به این نتیجه میرسد که ناسیونالیسم به عملکرد روشنفکر بیپشتوانه بسیار نزدیک است و درست به همین خاطر، تلاش فکری پشتوانهجو، واقعبینانه و همراه با انتقاد از خود، برای چیره شدن بر آن ساختار فکری یک وظیفه مضاعف روشنفکرانه است. این وظیفه بایستی بهسوی غلبه بر وسوسه پنداربافی روشنفکر درباره هویت خودش سمتگیری کند و زمینه توضیح و تبیین چشماندازهای شخصی را از جانب خود وی فراهم نماید. در هر صورت، از نگاه اورول، ناسیونالیسم نه روشنگری را برمیتابد و نه به بهبودی تن میدهد، چراکه میخواهد همواره رخنهناپذیر بماند. با اینهمه، از طریق انتقاد از خود روشنفکرانه میشود در آن رسوخ کرد. همین که شخص بپذیرد، دیگران نیز ممکن است حقبهجانب باشند، درواقع آغاز روند غلبه بر آن خودایمنی ویژه و کذایی ناسیونالیسم است. این روند میتواند نیرویی آزاد کند که جلوی میل جوشان به قدرت را بگیرد.
جستار اورول که در سال ۱۹۴۵ یعنی در مقطعی حساس از قرن بیستم منتشر شده، میتواند همچون سندی تاریخی مورد مطالعه قرار گیرد. در همان حال، میتواند همانند متنی بهروز نیز مورد استفاده واقع گردد. زیرا، با درک باریکبینانهای که در مورد مطلقنگریها در کشمکشهای فرهنگی ارائه میدهد، میتواند زوایای تاریک تجربه تاکنونی ما درباره پدیده آشتیناپذیری را روشن سازد. اگر دمکراسی را آن مکانیسمی بدانیم که در آن اکثریت همینطور بیواسطه حرف خود را بر کرسی نمینشاند بلکه مخالفان و دگراندیشان بازنده را نیز به بازی گرفته و در نهادها و ساختارهای موجود به صورتی قانونی و مشروع جای میدهد، در این صورت میتوان گفت که اورول یک دمکرات رادیکال است. سوسیالیسمی که قد نظر اورول سوسیالیست است، سوسیالیسمدمکراتیک است که در آن جایی برای سانترالیسم و مطلقگرایی وجود ندارد.
و سخن آخر اینکه: راستی، اگر اورول انگلیسی امروز زنده میبود، درباره «برگزیت» چه میگفت؟ در سال ۱۹۴۷، او جستاری با عنوان «بهسوی اتحاد اروپا» در نشریه «پارتیزان ریویو» منتشر کرده بود. در آنجا، تحت تأثیر فاجعهای که جنگ دوم بر اروپا تحمیل کرده بود، او نوشته بود، اتحاد دولتهای ملی اروپا میتواند گامی ضروری برای غلبه بر شووینیسم، ناسیونالیسم و خودخواهیهای اروپای کهن باشد. البته، شاید اورول خروج اخیر انگلستان از اتحادیه اروپا را بهعنوان گرایشی مشروع زیر سؤال نمیبرد، امّا آنچه اور ا در ارزیابیهایش پیرامون ناسیونالیسم راسختر مینمود، این میبود که «برگزیت» پروژهای شتابزده بوده و بیآنکه کاری به فاکتها و واقعیتها داشتنه باشد بیشتر حرکتی جذاب برای روشنفکران محافظهکار یا محافظهکارـ انقلابی بوده است. این پروژه (دستکم به آن صورتی که به اجرا گذاشته شده) در انطباق کامل با مفهوم مقولات اورولی است: وسواسگرانه، متزلزل و بیگانه با واقعیت. نشانهای نمایانتر درباره بهروز بودن آن نوشته جرج اورول انگلیسی، به زحمت یافتنی خواهد بود.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۶
* متولد ۱۳۳۹، استاد جامعهشناسی عمومی و تئوری اجتماعی در دانشگاه لودویگ ماگزیمیلیان مونیخ.