فهیمه فرسایی؛ „وقایع‌نگاری یک زندگی کرونازده“

فهیمه فرسایی

وقایع‌نگاری یک زندگی کرونازده

 

کرونا به عنوان دستمایه‌ی یک کار ادبی ـ هنری؛ این ایده‌ برای اولین بار از سوی یک ناشر سوییسی (روت پونکت ـ نقطه‌ی سرخ) با شروع همه‌گیری جهانی ک ۱۹ و اجرای قرنطینه‌های داوطلبانه و اجباری در اروپا مطرح شد. پس از روت پونکت، چند بنگاه نشر آلمانی ـ از جمله ناشر من ـ نیز با هدف داغ‌نگهداشتن تنور صنعت چاپ از برخی از همکاران نویسنده‌ی خود خواستند در این چالش ادبی شرکت کنند و تجربه‌های روزانه‌‌شان را در قالب کاری تخیلی یا سرچشمه‌گرفته از واقعیت برای انتشار در اختیار آن‌ها بگذارند. داستان وقایع‌نگاری یک زندگی کرونازده که یاداشت‌های روزانه‌ی زنی خیاط‌‌پیشه را در برمی‌گیرد، در این چارچوب نوشته شده است.

از آن‌جا که چاپ تمامی رویدادهای این روایت از امکانات محدود «آوای تبعید» فراتر می‌رود، در این شماره تنها خاطراتی منتشر می‌شود که راوی در فاصله‌ی زمانی میان ۶ تا ۱۸ آوریل تجربه کرده است.*

یادداشت‌های زن خیاط داستان به‌طورکلی، بازه‌ی زمانی ۱۵ فوریه‌ تا ۲۰ آوریل را دربرمی‌گیرد؛ در این فاصله، مقدمات اجرای نخستین قرنطینه‌ی همه‌جانبه‌ی تاریخ معاصر آلمان تدارک دیده شد که زندگی اقتصادی، اجتماعی، حقوقی، فرهنگی و اداری این کشور را به تعطیلی کشاند.

 

 

 

دوشنبه، ۶ آوریل

ماسک بزنیم یا نزنیم؟ تمام رسانه‌ها از دولتی و خصوصی گرفته تا محلی و سراسری در پیِ این‌اند که جواب این سئوال قرن را زودتر از دیگری پیدا کنند. برای همین از صبح تا شب مشتری‌هایشان را با نظرهای صد تا یک غازِ انواع و اقسام کارشناس‌‌ که معلوم نیست یک باره از کجا مثل قارچ سر درآورده‌اند، بمباران می‌کنند.

بله، ماسک بزنیم یا نزنیم؟ مسئله‌ی اصلی این‌ است!

واقعا به هر طرف که سر می‌چرخانی، چند نفر را می‌بینی که هملت‌وار می‌پرسند، ماسک بزنند یا نزنند. از وقتی مدیر موسسه روبرت کوخ که این روزها حرف‌هایش حکم اوامر الهی‌ را پیدا کرده، در مصاحبه‌ای گفت که زدن ماسک چندان هم از شیوع کرونا جلوگیری نمی‌کند، سر و صداها و اعتراض‌های دکترها، پرستارها و نرس‌ها بلند شده است. همگی یک صدا می‌گویند که البته واضح و مبرهن است که هر ماسکی می‌تواند خطر انتقال ویروس را از یک مریض یا غیرمریض که این توده‌ی کشنده در بدنش خانه کرده، به آدم سالم کم کند. من هم با نظر این جماعت موافقم؛ چون ماسک، هم سلامتی عموم را حفظ می‌کند و هم جیب خالی من را پُر. برای همین وقتی با واتس‌آپ یا وایبر نوشته‌‌هایی در باب فواید و مزایای ماسک‌زدن به دستم می‌رسد، معطل نمی‌کنم و فوری برای همه می‌فرستم. کاری هم به درستی و غلطی‌اش ندارم. برعکس، وقتی حرف‌هایی که شّک‌برانگیزند، دریافت می‌کنم، خوانده نخوانده دکمه‌ی «پاک‌کن» را فشار می‌دهم و پرتش می‌کنم تو حفره‌ی سیاه آی‌کلاود؛ مثل این نوشته:

«همه‌ی ویروس‌ها به اندازه‌ای کوچک هستند که از ماسک‌های بهداشتی معمولی عبور می‌کنند. پس ماسک فایده ندارد.» برو به قعر سیاه‌چال کهکشان! تو هم که با من موافقی، دفتر جان! مرگ بر مخالفان ماسک.

ولی این نظر علمی بکر را که بابک برایم فرستاده، دو بار و سه‌ بار برای دوستان فرستادم: «ویروس‌ها از طریق قطراتی که هنگام عطسه و سرفه از مجاری تنفسی پخش می‌شوند، از یک فرد به فرد دیگر انتقال می‌‌یابند. آن‌ها سپس دست خود را به چشمان، بینی و دهان می‌مالند و به این ترتیب ویروس منتقل می‌گردد.»

بابک نوشته را به فارسی این طور تفسیر کرده: «صد در صد ثابت شده. بخوانید!» می‌خواستم در جوابش بنویسم، این را که هر خری می‌داند، ولی ننوشتم. اولاً، در حالِ اعتصابِ ارتباط با او هستم. دوماُ، احتیاط شرط عقل است. باید وانمود کنم که معتقدم، از هر پنجه‌ی پسر گُلم هنر می‌بارد و از سر و رویش، علم و دانش! تازه فارسی‌‌اش هم از دکتری که نظریه‌‌ی علمی بالا را داده، دفتر جان، بهتر است. آقای دکتر مثلا نوشته: «به این ترتیب ویروس منتقل می‌گردد.» شهین برایم کُمنتار نوشته که «غلط است: می‌گردد/ صحیح است: می‌شود». معلوم نیست این جمله را از کجا کُپی کرده و تو نوشته‌اش چپانده. این خانم دکتر تنها به حفظ موسیقی سنتی ایران علاقه ندارد؛ دایم مثل مامورهای اداره‌ی منکرات، با امر و نهی کردن به ما، مواظب حفظ میراث فردوسی هم هست.

 

دوشنبه، ۱۳ آوریل (احتمالاً روز نحسی خواهد شد، دفتر جان)

امروز همه‌ جا تعطیل است و من هر چه به خودم نهیب می‌زنم، از حال و هوای خفه‌کننده‌ی روزهای تعطیل بیرون بیایم، نمی‌شود. دیشب یک سر تا صبح ماسک دوختم. آن قدر به سفیدی پارچه خیره شدم که چشمم سیاهی رفت. حالا هم وقتی به دور و بر نگاه می‌کنم، همه‌ جا لکه‌های سفید می‌بینم که با حرکت چشم‌ها، این طرف و آن طرف می‌پرند. خوب است که حالا تپش قلبم با تپش گوشم مسابقه نگذاشته‌. همین سنگینی تعطیلی امروز که باید تحمل کنم، نفسم را بریده؛ حال و هوای خفه‌کننده‌ی روزهای جمعه‌ی دوران جوانی‌ام در تهران را دارد. البته این‌جا، نزدیک به ۶ هفته است که هر روز، جمعه است و همه‌ چیز راکد مانده و شهر، سوت و کور و خلوت است.

هر چند، دفتر عزیز، اگر بخواهم منصف باشم باید بنویسم که حال و هوای امروز، مثل تعطیلی‌های روزهای یک‌شنبه کسالت‌بار نیست؛ امروز، روز ٬میمون و مبارک عید پاک٬، یعنی تولد دوباره‌‌ی پیغمبر مسیحی‌های این مملکت است که ٬رستاخیز٬ کرده. اگر کرونا نیامده بود، همه امروز داشتند تولد عیسی را که می‌گویند ٬پسر خدا٬ است، جشن می‌گرفتند؛ مثل من و بابک جانم، وقتی هنوز بچه بود. البته امسال این حضرت همین سه روز پیش، به صلیب کشیده شد و ملت کلی عزا گرفتند و از این بابت غصه ‌خوردند!

من با این „فرستاده‌ی خدا“، به‌خاطر بابک آشنا شدم. وقتی پنج ساله بود، یک روز از مهد کودک آمد و گفت که چند روز دیگر مسیح به آسمان می‌رود و ما باید جشن بگیریم. من اول منظورش را نفهمیدم. بعد که از پدرـ مادرهای بچه‌های دیگر پُرس‌وجُو کردم، متوجه شدم: روز ٬میمون و مبارک عید پاک٬ یعنی همه‌ی مهدکودک‌ها و دبستان‌های سراسر آلمان، از چند هفته پیش از آن، بساط خرید و رنگ کردن تخم‌مرغ به‌راه می‌اندازند، بعد تخم‌مرغ‌های رنگ‌شده را می‌سپارند به یک ایل خرگوش‌ تا آن‌ها را در گوشه و کنار باغ‌ و جنگل، زیر درخت و بوته قایم ‌کنند. سرِآخر هم نوبت به بچه‌ها می‌رسد که باید تخم‌مرغ‌ها را پیدا کنند و صاحب شوند. همان وقت یکی از مادرها گفت، چند سالی است که رسم شده، مامان و بابابزرگ‌ها هم هدیه‌ا‌ی برای بچه‌ها کنار تخم‌مرغ‌ها چال ‌می‌کنند تا ٬میمنت و مبارکی٬ تولد مسیح برای بچه‌ها بیشتر بشود. من هم به رنگ جماعت درآمدم و تا وقتی بابک بزرگ شد، در روزهای عید به تنهایی نقش سه نفر را بازی کردم؛ خودم، با مادر و پدرم که غایب بودند. به همین دلیل من به اسم آن‌ها، خِرت و پِرت و کادوهای شکلاتی برای بابک می‌خریدم ـ هر چند اغلب بی‌کار بودم و آه نداشتم با ناله سودا کنم ـ و توی خاک چال می‌کردم تا پیدایشان کند و روزش به ٬میمنت و مبارکی٬ بگذرد.

به هر حال اگر از من می‌پرسی، دفتر عزیز. این عید، از همه بیشتر برای کارخانه‌های شکلات‌سازی و شیرینی‌پزی میمنت دارد؛ چون از فروش قند و شکرهایی که آب می‌کنند و به صورت شکلات و آب‌نبات خرگوشی‌شکل درمی‌آورند، سود کلانی به جیب می‌زنند. امسال، ولی کرونا، کاسه ـ کوزه‌‌های آن‌ها را به‌هم‌ زده و طرف‌داران مسیح و نوه‌ ـ نتیجه‌هایشان را خانه‌نشین‌ کرده است. اگر بابک و وِنِسا زودتر دست‌به‌کار می‌شدند، من هم می‌بایست امروز برای بچه‌های آن‌ها کادو می‌خریدم. ولی فعلا از این وظیفه معافم.

 

دوشنبه، ۱۳ آوریل، ۱۱ صبح

نه. هنوز از نحسی روز ۱۳ خبری نیست. فقط دولت نزدیک به یک هفته است که در سخنرانی‌های‌ رسمی و غیررسمی به ٬شهروندانشان٬ التماس می‌کند که دید و بازدید از خانواده و فامیل را کنار بگذارند و سر بچه‌هایشان را تو باغ و جنگل بدون دوست و آشنا گرم کنند تا جلوی پیشرفت کور کرونا گرفته شود.

این‌طور که پیداست، ولی دفتر جان، هیچ کس برای این خواهش‌ها و تمناها فاتحه‌ی بی‌الحمد هم نخوانده است: مثلاً خانم اشپان؛ سه روز است که این خانم غیب شده و خبری ازش نیست. لابد روزی که داشتند پسر خدا را به صلیب می‌کشیدند، بار و بندیل را بسته، تو صندوقِ عقب ماشین انداخته و برای دیدن مادر نودساله‌اش به بِرِمِن رفته است. هر چه زنگ می‌زنم که بیاید محموله‌ی دوم ماسک‌ها را تحویل بگیرد و ‌حساب بسته‌ی اول را تصفیه کند، جواب نمی‌دهد. خرج روزانه‌ام به‌ دَرَک، با پرداخت‌های ماهانه‌ای که بانک به‌طور معمول از موجودی‌ام به حساب طلب‌کارها واریز می‌کند، چه کار کنم؟ قرار است دولت ۶۰ درصد حقوق ما را به حساب کارفرمایمان بریزد و او هم بلافاصله به حساب ما حواله کند. ولی این ۶۰ درصد، تنها ۵۰ درصد هزینه‌های مرا تامین می‌کند. بقیه را از کجا بیاورم؟ درِ دکانِ کلاه‌فروشیِ‌ قاچاقی‌ام هم که تخته شده. نمی‌خواهم به کسی رو بیاندازم و قرض بالا بیاورم. تازه کسایی که من می‌شناسم، بدان که به‌خاطر کرونا، حالا هشت‌شان گروِ نُه‌اشان است. بابک؟ پسر گُلم که هر چه در‌آورده، خرج کلینیک وَنِسا کرده است.

‌الان موجودی‌ حسابم را با تلفن دستی چِک کردم؛ زیر صفر، منفی. یک عالم به بانک بدهکار شده‌ام، بی احتساب بهره.

 

دوشنبه، ۱۳ آوریل، ساعت ۱۲

دیشب از بس خیالات جفنگ، تو سرم چرخ خورد که دَوَران سر گرفتم. عوضش، سرعت کارم دو برابر شد. چون از حرص، پدال چرخ را تا ته فشار می‌دادم و تند و تند ماسک‌ها را، یکی بعد از دیگری تمام می‌کردم. سوزن چنان سریع بالا و پایین می‌رفت که اصلا نمی‌شد حرکتش را با چشم دنبال کرد؛ انگار می‌خواست خودش را از صفحه فلزی بکَنَد و پرواز کند! فقط مواظب بودم که انگشتم زیرش نرود و درز را زیکزاکی چرخ نکنم. در عرض ده دقیقه، دو بار ماسوره عوض کردم. فقط می‌دوختم. آن یک ساعتی که نزدیک ظهر، از خستگی بی‌هوش شدم و خوابیدم، بیشتر دَمَغَم کرد. شاید کابوس هم دیدم. نمی‌دانم. پیش از آن که از رختخواب بیرون بیایم، هر چه فحش بلد بودم نثار مسیح و خرگوش‌ها و برکت چاخانیِ عید پاک با تخم‌مرغ‌های رنگ‌وارنگش کردم که در این وضعیت، باعث شده کار من لنگ بشود و به جای میمنت رستاخیر، نحسی روز سیزده آوریل گریبانم را بگیرد. روز تعطیل که نمی‌توانم به خانم اشپان تلفن کنم. اگر پیدایش نکنم، چه‌کار کنم؟ ماسک‌ها روی دستم می‌ماند. پارچه از کجا بیاورم؟

در حال جویدن لقمه‌ی نان و پنیر صبحانه، بی‌اختیار شروع کردم به شمردن بدبختی‌هایم که در صدرش بی‌چشم‌ و رویی بابک بود. به جای این که معذرت بخواهد که قرارداد را نخوانده و کارم را راه نیانداخته، با نوشتن پیامک‌های کوتاه و بلند مواخذه‌ام می‌کند که چرا ازش، این‌همه توقع دارم و چرا زیر فشارش می‌گذارم که خُرده‌فرمایش‌های تمام‌نشدنی‌ام را انجام بدهد و چه وقت می‌خواهم از کارهای ٬بچه‌گانه٬‌ام مثل تلفن جواب ندادن و امثالَهُم، دست بردارم. بی‌چشم و رو! همین‌طور مستقیم داشت به من می‌گفت که خیال نکنم، به گردنش حق دارم. طوری با من رفتار می‌کند، انگار من مادرش نیستم و تفاوتی با همسایه‌ی بدجنس‌ِ طبقه‌ بالایی خانه‌‌اش ندارم که دایم با هم سر همه‌چیز کلنجار می‌روند؛ سر و صدای بچه‌ها، کثافت‌کاری روی پله‌ها و لگدمال کردن گل‌های توی باغچه‌ مثلا. از این باغچه همه‌ی اهالی ساختمان می‌توانند استفاده کنند. ولی فقط بابک و وِنِسا هستند که گل‌ می‌کارند، به چمن‌ها آب می‌دهند و ایوان جلویش را تمیز می‌کنند. پسرم می‌گفت هفته‌ی پیش ۴۰۰ یورو گل و گیاه‌ خریده‌اند و تو باغچه کاشته‌‌اند، ولی حالا بعد از یک هفته اثری ازشان نیست. حالا هر دو دارند نقشه می‌کشند که چطور از آن همسایه‌ی بالایی‌ انتقام بگیرند…

وای باز هم فکرم رفت جای دیگر. دفتر عزیزم، ببخش. خیلی پرت و پلا می‌نویسم. ولی فقط این را می‌خواستم بگویم: به نظر من، رفتار این پسر بی‌چشم و رو با من، مثل همان رفتاری است که با همسایه‌ی بالایی‌‌اش می‌کند. یعنی دارد از من انتقام می‌گیرد و می‌خواهد نشانم بدهد که پا را از گلیمم دراز‌تر نکنم. این کارها را از چه کسی یاد گرفته؟ معلوم است وِنِسا؟ اقلا تو شاهد باش.

کف سرم به گز‌گز افتاد. تو گوشم دوباره لکوموتیو شروع به کار کرد. لقمه از گلویم پایین نمی‌رود… . این هم از صبحانه خوردنم! کوفتم شد.

زنگ می‌زنند. با کسی قرار دارم؟ آن‌ هم روز نحس ۱۳ آوریل، ساعت سیزده، یعنی یک بعد ازظهر؟ خدا خودش رحم کند. چه کسی به سراغم آمده؟ خانم اشپان؟ خدا کند.

 

دوشنبه، ۱۳ آوریل، ساعت ۳ بعد از ظهر

بابک بود. با یک دسته گل بزرگ آمده بود. لکوموتیو، خاموش کرد. گِزگِز سرم هم تبدیل شد به تپش قلب. چه پسر خوش‌تیپِ رشیدی. چه یال و کوپالی. «اوا، مادر به قربونت بره». تا خواستم دست به گردنش بیندازم و ببوسمش، خودش را عقب کشید. «نه نه نه. یک متر و نیم فاصله». دو متر فاصله گرفتم و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد، پرسیدم «تو از کجا یه‌هو پیدات شد؟» گفت «تو که جواب تلفن‌آم رو نمی‌دی. اومدم حال و احوال کنم و بگم که وِنِسا راضی شده بره کلینیک.»

روز ٬رستاخیز مسیح٬ چندان هم بدشگون نیست: یعنی پسرم مقطوع‌النسل نمی‌شود؟ حالم کمی جا آمد و فکرم باز شد. شاید بتوانم ماسک‌ها را، اگر خانم اشپان پیدایش نشود، به مغازه‌های آلترناتیو بفروشم! ولی آن‌‌ها هم ۷۰ درصد‌ برای خودشان برمی‌دارند. می‌گویند با سودش به تعاونی‌های زن‌‌های بی‌سرپرست در کُنگو کمک می‌کنند. ولی آن‌ها هم که حالا بسته‌اند.

سفارش پارچه را چه‌کار کنم؟

خوب شد که بابک آمد و رابطه‌مان دوباره رفو شد. هرچند بعضی‌ جاهایش چنان ساییده و ریش ریش شده که اصلا نمی‌شود وصله کرد. باید به توماس تلفن کنم و ٬روز رستاخیز مسیح٬ را به او و مادرش تبریک بگویم.

 

سه‌شنبه، ۱۴ آوریل

کلینیک رفتن وِنِسا کلی خرج دارد. شانس آوردیم که خودش کار می‌کند، دو برابر بابک درآمد دارد و بیمه خصوصی است. با این‌ حال روبرت می‌گفت، این‌طور قرار گذاشته‌اند که بابک نصف خرج‌ها را بدهد. چه قرار بدی. کسی که این میان ضرر می‌کند، بابک است! چون سهم وِنِسا را بیمه‌اش می‌دهد و پسر من، باید دست‌کم ۴ـ ۵ هزار یورو از جیب مبارک خرج کند، چون بیمه‌ی دولتی‌ است. چرا؟ روبرت اول نخواست در این خصوص چیزی بروز بدهد. ولی یک‌ بار از دهانش در رفت و گفت که چون ازدواج نکرده‌اند. چرا؟ از اول اصلاً با این قرار رابطه‌شان را شروع کرده‌اند که عروسی نکنند‌. من همان وقت هم، مخالف بودم. قرتی‌بازی‌. مثلا بابک می‌خواهد نشان دهد که چیزی از آلمانی‌ها کم ندارد و به اصطلاح مدرن است! یک بار که حرف شد، گفتم «پسر این فقط یه کاغذ پاره‌س. برو امضا کن. یک عالمه تسهیلات مالیاتی داره. برای هر دو.» بعد هم، همان‌طور که خانم اشپان گفته بود، همه را یکی یکی برایش شمردم؛ بابک، قانع شد. گفتم، من و توماس هم به همین دلیل قرارداد را امضا کردیم. من، شخصاً نمی‌خواستم آخر هر سال، بعد از سگ‌دو ‌زدن‌های بی وقفه برای درآوردنِ پولِ یک لقمه نان، نصفش را مالیات بدهم و پول زبان‌بسته‌ام را دو دستی تقدیم دولت کنم. البته من و توماس قرار گذاشته‌ایم که دخل هر کس مال خودش باشد، خرجش هم همین‌طور. وِنِسا همه‌ی این قانون‌ها را خوب می‌داند. با این حال، موافقت نکرد. لابد فکر عاقبت را کرده است؛ عاقبت طلاق گرفتن از بابک را که طبق قانون باید هزینه‌ی زندگی او را هم بعد از جدایی بدهد. البته اگر بابک، آن وقت بی‌کار باشد.

الان توماس تلفن کرد. جوابش را ندادم. تلفنی حرف‌زدن با توماس انرژی می‌خواهد. هی باید داد زد. فکر کنم باید سمعک‌اش را عوض کند. دست کم باید هزار یورو، کنار بگذارد.

 

سه‌شنبه، ۱۴ آوریل، ۴ بعد از ظهر

امروز در اخبار می‌گفت که کرونا به شکلِ بی‌سابقه‌ای اقتصاد آلمان را راکد کرده و به نظر آدم‌های وارد، مملکت تا سال ۲۰۲۸ رشد متعادلی ندارد.

اگر بخواهم ضررها و خرج‌های کرونایی خودم را حساب کنم، وضعیت من تا سال ۲۰۲۸ که سهل است، تا بعد از عمرم هم متعادل نمی‌شود. از کسری حقوقم که بگذریم (دفتر عزیزم، فقط دعا می‌کنم که بعد از کرونا بی‌کار نشوم. خدا کند، آدم‌ پولدارها بعد از کرونا هم دوست داشته باشند، کلاه سرشان بگذارند. یا از آن بهتر، ساختن فیلم‌های قرن هجده ـ نوزدهمی مُد بشود و شرکت ما سفارش‌های کلان بگیرد.)

آره، داشتم می‌گفتم، کَسری مستمریم به کنار، با شروع کرونا، چشمه‌ی درآمد‌های جنبی‌ام هم خشک شده؛ مثل فروش کلاه‌هایِ طرحِ خودم که شهین در ای‌بی‌ (eBay) بی‌دردسر برایم می‌فروخت. صد در صد سود بود. چون، بی‌رودربایستی، پارچه‌هایِ مرغوبِ مویِ شترِ دوکوهانه‌‌ی کلاه‌ها را از کارگاه‌مان کش می‌رفتم. این از قطعِ عایدی‌هایم، خودش هم مالیات‌ دررفته‌. حالا هزینه‌ی مصرف آب گرم و صابون را (به خاطر کشتن ویروس) به آن اضافه کن که به قول مفّسرها، در حال حاضر افزایش جهشی پیدا کرده. برای همین من مُدام دست و بالم را به مدت ۳۰ ثانیه می‌شورم. علاوه بر این‌ها: نوشیدن مایه‌های گرم، بیش از دو لیتر که بعدش، معلوم است، باید رفت توالت؛ هم باید خودت را بشویی، هم سیفون را بکشی و باز هم ۳۰ ثانیه دست‌شویی با آب گرم و صابون. پیش از کرونا، چه کسی از این کارها می‌کرد؟

و یک قلم دیگر: هزینه‌ی سرسام‌آور مصرف برق. چون باید ماسکم را بعد از هر بار مصرف، در حرارت ۷۰ درجه‌ی میکرووله به مدت نیم ساعت ضدعفونی کنم؛ این …

وای خدا، الان از وحشتِ ٬افزایش جهشی هزینه‌هایم٬، سکته می‌کنم.

تازه، همه‌ی این‌ها در صورتی است که بتوانم پارچه‌ی‌ سفید ماسک‌ها را تهیه کنم؟ از کجا؟ این خانم اشپان کجا است؟

 

چهارشنبه، ۱۵ آوریل، ۸ صبح

خبر کوتاه بود، ولی وزوز گوش‌هایم را به صدایی شبیه به گومب گومب کوبیدن روی طبل رساند: بیمارستانی در شهر ٬شانگ‌کیو٬ در چین گزارشی منتشر کرده که دکترها این ویروس را در اسپرم شش نفر از ۳۸ مردی که به کووید ۱۹ مبتلا بودند، پیدا کرده‌‌اند. چهار نفر از آن‌ها حال وخیمی داشتند، ولی دو نفر دیگر داشتند خوب می‌شدند. از طرف دیگر، دارند تحقیق می‌کنند که ببینند آیا امکان انتقال ویروس از راه رابطه‌ی جنسی تا چه حدّ است و تا چه مدت در اسپرم طرفی که مبتلا یا حامل است، باقی می‌ماند؟ نتیجه هنوز معلوم نیست. ولی به‌هر حال ثابت شده که امکان انتقال ویروس‌های عفونی مثل زیکا و ابولا از طریق رابطه‌ی جنسی خیلی بالا است. حالا سرنوشت بابک و وِنِسا چه می‌شود که هر روز برای معاینه و کنترل و آمپول‌زدن و اسپرم دادن و اسپرم‌ گرفتن و کارهای دیگر باید به کلینیکی بروند که آلوده‌ است به انواع و اقسام کروناهای انسانی و حیوانی و ویروس‌های عفونی دیگر مثل زیکاهای ناشناخته و باکتری‌های‌ غیرعفونی، ولی صد در صد کشنده؟

نَفَسم گرفت. باید هر طور شده جلوی این فکر و خیال‌ها را بگیرم که نه امتحان‌ شده‌اند و نه ثابت. اصلا کسی در مورد ویروس دلهره که چند وقت است به جان من افتاده تحقیقی کرده؟ این ویروس که بدتر از کرونا است. چون نه تنها ریه و گوش و قلب، بلکه روح و روان و اعصاب آدم را هم داغان می‌کند.

حالا، دفتر عزیزم، یادم افتاد که تازه دکترم گفت، وقتی دیدی وزوز گوشَت تغییر کرد و پشتش صدایی شبیه به ضربان قلب شنیدی، حتما وقت بگیر، بیا که معاینه‌‌ات کنم. چون این صداها می‌تواند علامت رشد یک نوع توده‌ی غیرعادی در گوش میانی باشد؛ مثلا ایجاد تومور یا گرفتگی سرخ‌رگ و سیاه‌رگ آن.

همین مانده بود که سرطان گوش بگیرم! وای چقدر دلم می‌خواهد با یک نفر حرف بزنم. الان به توماس تلفن می‌کنم. بهتر که گوشش نمی‌شنود. می‌توانم میان «هان، هان»ها و «چی گفتی، چی گفتی‌»هایش به فارسی یا آلمانی، حسابی درد دل کنم تا کمی سبک بشوم. یا بپرسم می‌تواند قاچاقی از مرز راین‌لاند‌فالز بگذرد و به نوردراین‌وستفالن و کلن بیاید؟ آن‌وقت می‌تواند با بابک هم حرف بزند و به‌ راه راست بیاوردش. این دو تا همدست‌اند و رابطه‌ی خوبی دارند. ولی چشمم آب نمی‌خورد. از این آلمانی مقرراتی، بعید است که قانون را زیر پا بگذارد. …

 

چهارشنبه، ۱۵ آوریل، ۱۲ ظهر

خانم اشپان نیامد. به جای او دخترش الکساندرا آمد. مادرش احتمالا کرونا گرفته و بِرِمن، پیش مادرش مانده. محموله را تحویلش دادم، شماره حسابم را گرفت که پول را حواله کند و رفت. از سفارش جدید توپ پارچه‌، خبر نداشت. قرار شد از مادرش بپرسد. حالش را پرسیدم و گفتم از قول من بهش سلام برساند. راستش بیشتر از آن که نگران حال خانم اشپان باشم، نگران حال و وضعیت خودم هستم. اگر ک ـ ۱۹ واقعی گرفته باشد، تکلیف من این میان چه می‌شود؟

 

جمعه ۱۷ آوریل، ۱۱ صبح

شهین تلفن کرد و از این که چند روز پیش به من گفته بود، بهش زنگ نزنم، معذرت خواست. بعد هم گفت نمی‌تواند روانکاو من باشد. چون روانکاوها، از نظر قانونی نباید با مشتری‌هایشان رابطه‌ی عاطفی داشته باشند! یعنی رابطه‌ی من و شهین، عاطفی است؟

«وقتی گفتم ٬به کس دیگه‌ای زنگ بزن٬، منظورم این بود که من به‌طور حرفه‌ای نمی‌تونم کمکت کنم.» زیاد کشش ندادم. برای من تماس به‌طور غیرحرفه‌ایش هم کافی بود. چون واقعا احتیاج دارم، چند کلمه‌ای با کسی حرف بزنم. توماس که گوشی را برنداشت.

البته تو، دفتر جان، سنگ صبور خوبی هستی. بی‌نظیری. دل‌خور نشو. ولی آهان و اوهون و نه و اگر، مگری تو کارت نیست. به نظر من فقط این‌ چیزها هستند که رابطه‌ی عاطفی انسان‌ها را می‌سازند و آدم‌ها بهِشان احتیاج دارند. وگرنه، یدکی‌ هر چیزی را می‌توانی پیدا کنی و به جایش بگذاری. درست؟

شهین همه‌ی درد دل‌هایم را در سکوت، با صبر و حوصله شنید و با صدای بی‌حالش، مثل همیشه فقط سفارش کرد «مثبت فکر کن». برای این دوست با عاطفه‌ی‌ من، همه‌ی مشکلات فقط یک راه‌حل دارد: مثبت فکر کردن. به نظر او آدم‌ها اصولا به سه دسته تقسیم‌ می‌شوند: سرتق، حرف‌شنو و گروه مابین این دو. سرتق‌ها، کسانی هستند که از بدو تولد، تو دنیا شرّ به‌پا می‌کنند و حرف‌شنوها، آدم‌هایی که قانع و بی‌بُخارند، از ازل تا ابد. آهسته می‌روند و آهسته می‌‌آیند که گربه شاخ‌شان نزند. هر دوی این گروه‌ها، از نظر شهین، به حال بشریت ضرر دارند. خیر الأمور أوسطها. «وسط رو بچسب. آدم فقط باید مثبت فکر کنه و وسط رو بچسبه. یعنی نذاره این‌ دو گروه اعصابش رو خُرد کنن». آدم‌های گروه سوم، کسانی هستند واقع‌بین که قدرت «رها کردن هر ‌چیز را که شرّ مادّی و معنوی ایجاد می‌کند» دارد. خلاصه کنم؛ اگر روش و منش‌ات تو قالب تقسیم‌بندی‌‌های این دوست واقع‌بین من، جا گرفت که فَبِها. وگرنه جمله اول به دوم نرسیده، می‌گوید «ول دِه بابا، اَسْدُلله.»

برای این که تغییر هویت ندهم و اَسْدُلله نشوم، گفتم «آره راس می‌گی‌آ. باشه. سعی می‌کنم مثبت فکر کنم».

دفتر جان، می‌خواستم به ‌شهین خانم بگویم: «مثبت و منفی رو ول دِه، اَسْدُلله. پارچه‌ی ماسک رو از کجا بیارم؟» به‌نظر من، کرونا از قماش سرتق‌ها است.

الکساندرا و روبرت گم‌ شده‌اند. هر چه زنگ می‌زنم، کسی را پیدا نمی‌کنم. معلوم نیست کدام گوری رفته‌اند. نکند ک ـ ۱۹ آن‌ها را هم بلعیده! باز باید دست به شلوار بابک بشوم؟ این پسر که به اندازه‌ی ده‌ تا کرونا، روزگارم را سیاه کرده. آخرین خبری که روبرت برایم آورد، این بود که وِنِسا باید آمپول‌هایی بزند که هر کدام ۲۰۰۰ یورو قیمت دارد. طلا تو رگ‌هایش تزریق می‌کنند؟

 

جمعه ۱۷ آوریل، ۵ بعدازظهر

شهین دوباره تلفن کرد و گفت حالا که تصمیم گرفته‌ام مثبت فکر کنم، بد نیست به کلاس آوازخوانی آن‌ها بروم که خیلی خوب است. فکر نکرده گفتم «نه، نه، نه. من هزار جور مرض دارم. پام رو از خونه بیرون نمی‌ذارم. همین‌م که واسه‌ی کارای ضروری مجبورم برم بیرون، برام زیادیه.» گفت که مثل همیشه حرف‌‌هایش را درست نفهمیده‌ام. منظورش، کلاس مجازی بود، نه واقعی. از طریق درگاه زوم. بعد پرسید کجای کار هستم؟ «ما تو قرن بیست و یکم‌میم، خاک بر سر!»

ارتباط با زوم این طور بود که به تلفن داستی‌ام شماره‌ای فرستاده می‌شد. این یعنی کارت دعوت. کافی بود با سرانگشت رویش بزنم و تمام. آن وقت با سلام و صلوات وارد اتاق مجازی ترانه‌خوانی می‌شدم. و چه عالمی؟! گفت که خیلی خوش می‌گذرد و واقعا. واقعا. چون آواز خواندن واقعا به او خیلی کمک کرده؛ آن هم در این روزگار هول و ولا و ترس و فلاکت. چطور؟ «موتور. خُب آدم انگیزه پیدا می‌کنه و نشاط.» و نشاط، سیستم ایمنی بدن را هم تقویت می‌کند. و در حال حاضر چه کاری ضروری‌تر از تقویت سیستم ایمنی بدن؟!

شهین گفت که خودش تا به حال در پنج جلسه‌ی کلاس شرکت کرده و حالا چنان وارد شده که می‌تواند راحت، وسط هر آوازی بزند به „تحریر چکشی“. یک چشمه‌اش را هم پای تلفن برایم اجرا کرد. بعد هم توپید که روح و روانم به کنار، ولی از کنار سرنوشت موسیقی سنتی ایران در خارج از کشور نمی‌شود گذشت. «که معلوم نیس با این موسیقی‌های شش‌وهشتیِ لُس‌آنجلسیِ این‌ور آب، به کجا ‌کشیده می‌شه». می‌خواستم بگویم خاک بر سر موسیقی‌ای که من برای فرار از عوارض روحی کرونا، باید نجاتش بدهم. ولی نگفتم. چون داشت نرم، راه و چاره‌ی کار را نشانم می‌داد: «ولی ببین، زیاد سخت نگیر. فیل که نمی‌خوای هوا کنی. همین‌طور که داری ماسک می‌دوزی، ترانه‌ی انتخابی‌رو بذار از یوتیوپ پخش شه، با حواس جمع خوب گوش کن. خود به خود یاد می‌گیری. برای جیرجیر و تق‌تق و هیس‌هیس و هَم‌هَم و گروپ گروپ و فیش فیش و وزوز گوش‌هات هم خوبه. دیگه نمی‌شنوی‌شون.»

این صداها را در اصل خودم، وقتی پشت تلفن می‌خواستم وضعیت وخیم تینیتوس گوشم را برایش توضیح بدهم، در آورده بودم تا بفهمد من از هیاهویی که دایم تو گوش و سرم به‌پاست، چه عذابی می‌کشم. هر وقت می‌خواهد دستم بیندازد، همه‌ی آن‌ها را ردیف می‌کند و با صدای خودم تحویلم می‌دهد. بفرما، دفتر جان. این هم از دوست صمیمی و رابطه‌ی عاطفی من و شهین. کدام دشمن از این دوست واقع‌بین، سنگ‌دل‌تر؟ می‌بینی چطور درد و عذابم را، مایه‌ی تفریح خودش کرده؟!

گفت بچه‌های کلاس دارند „اسیر دام تو“‌ را تمرین می‌کنند. و من برای این که به کلاس برسم کافی است که آهنگ را ۲۰ بار، ۳۰ بار پشتِ سرِ هَم بشنوم؛ اتوماتیک می‌رود تو مغز و حلقم. در حال حاضر تو مغزم، بابک است و توحلقم بغضی که نه می‌ترکد و نه پایین می‌‌رود. بابک و وِنِسا، هفته‌ی گذشته دو بار به کلینیک رفته‌اند. برای چه کاری؟ بی‌خبرم. نتیجه چه بوده؟ نمی‌دانم. سالم‌اند؟ از من نپرس. خیلی وقت است که بابک حتی یک پیامک کوچک هم برایم نفرستاده. خیلی از من دور شده، دفتر عزیز. خیلی. تا اشگم در نیامده، بروم یک ماسک دیگر را دست بگیرم.

شاید باید خودم همّت کنم و دنبال آدرس کارخانه‌ی پارچه‌بافی بگردم. خانم اشپان گفت که کارخانه‌اش کجای آمریکا است؟ تگزاس یا پنسیلوانیا؟

 

جمعه ۱۷ آوریل، ۷ شب

شهین، سه باره زنگ زد که بگوید «ترانه‌ش معرکه‌س. مال دلکشه». بعد باز هم در مورد فواید آوازخوانی رفت بالای منبر. گفت، وقت تمرین هم حواسم پرت می‌شود و هم فکر و خیال‌های منفی دیگر به سراغم نمی‌آیند. پرسیدم «پس بدبختی‌هام چی؟ اگه بهشون فکر نکنم که نمی‌تونم حلشون کنم و از دستشون خلاص شم.» گفت: «ول دِه بابا اسدالله». مسائل هر وقت وقتش شد، خود به خود حل می‌شوند. «اسم آهنگ‌سازش رو حتماً شنیدی: „اسیر دام تو“‌ از پرویز یاحقی. شعر: نواب صفا».

نه پرویز یاحقی را می‌شناختم و نه نواب صفا را. دلکش هم، خواننده‌ی نسل پدر ـ مادرم بود، نه من، دفتر جان. طبق توصیه‌های خانم دکتر شهین، حالا من تو ناف آلمان باید بیایم، ترانه‌ی „اسیر دام تو‌“‌ام را تمرین کنم تا فکرم از راه‌های منفی برگردد به راه‌های مثبت؟ بعد مشکلاتم هم، همین‌طور در حال تحریر چکشی‌زدن، خود به خود حل می‌شود: یعنی ناگهان یک توپ پارچه‌ی سفید یا سیاه با راندمان فیلتری ۹۹.۵ درصد، از یکی از سوراخ‌های گشاد اُوزُون آسمان، مستقیم تو بالکن آپارتمان من می‌افتد و یک‌باره و به‌طور اتوماتیک کسری ماهانه‌ام که به‌خاطر کم‌کردن ۴۰ درصد از حقوق بخور و نمیرم ایجاد شده، تامین می‌شود. من فقط باید آهنگ „اسیر دام تو‌“‌ خانم دلکش را بشنوم و چاله‌ چوله‌های سیاه کهکشان را رصد کنم. این هم شد راه حل؟ گاهی به مدرک دکتری شهین شک می‌کنم. می‌خواستم به خانم دکتر بگویم «ول دِه بابا، اَسْدُلله». ولی نگفتم.

در عالم بچگی از صدای دلکش، وقتی تو رادیو آهنگ می‌خواند، بدم نمی‌آمد. هر چند از هاهاها هاها کردن‌هایش ـ یعنی به قول شهین تحریرهای چکشی‌اش ـ خیلی شکار بودم. شب‌ها که این برنامه‌‌‌ها پخش می‌‌شد، من یک گوشه می‌نشستم و برای این که زیاد حرص نخورم، سنگ‌های یک‌ قُل دو قُل را به هم می‌کوبیدم و بالا و پایین می‌انداختم. از زیر چشم هم مادرم را می‌پاییدم که گاهی خودش را با دلنگ و دلنگ‌ سازها تکان تکان می‌داد و تا صرافت می‌افتاد، دوباره سیخ می‌نشست. وقتی عمو ماشاءالله خان مهمان ما بود و پدرم اصرار می‌کرد که شب بماند، وضع بدتر می‌شد. چون دو تا برادر، سر بساط عَرق و وَرَق، با هاهاهاهاـ‌ کردن‌‌های خانم دلکش، عشق می‌کردند و ‌دَم می‌گرفتند. گویا ماشاءالله خان آن‌روزها فیلمی از دلکش دیده بود که با کلاه و سبیل در نقش یک داش مشتی در یکی از کافه‌‌های لاله‌زار آواز ‌خوانده بود. می‌گفت، فیلم را ده بار دیده و در یکی از صحنه‌هایش، وقتی خانم دلکش با آهنگ از بلاهایی که ‌سرش آمده، می‌خوانده، یکی از لات‌های لول، داد ‌زده: «خانوم دلکش، میشه یه چهچه مارو میمون کنی؟»

این صحنه را ماشاءالله کمِ کم، صد بار برای بابام تعریف کرد. وقتی گوینده‌ی رادیو می‌گفت که حالا نوبت آواز خواندن خانم دلکش است، گُل از گُل هر دو می‌شکفت. عمو در نقش لات کافه ظاهر می‌شد و بابا هم سر تکان می‌داد و می‌گفت «به‌به، عجب کوچه باغی دبشی» و اصلا به چشم‌غُرّه رفتن‌های مادرم، توجه نمی‌کرد.

وقتی ماشاءالله خان می‌رفت، قیامت به پا می‌شد و مادرم سر بابا داد می‌‌زد، تهدید می‌کرد و خط و نشان می‌کشید که اگر یک بار دیگر با „ماشاءالله‌ی الدنگ“ جلوی بچه‌ها، بساط عیش و نوش راه بیندازد، خودش می‌داند. پدرم هم جواب می‌داد «خب، بچه‌هات رو بفرست برن کَپه‌ی مرگشون رو بذارن. چاردیواری، اختیاری!»

 

جمعه ۱۷ آوریل، ۸ شب

نه. این سرتق خانم دست‌بردار نیست. اصرار می‌کند که بیا با هم با اسکایپ „اسیر دام تو‌“‌ را تمرین کنیم. با خودم گفتم، سرپیری و معرکه‌گیری. همین یک کارم مانده که صدایم را سرم بیندازم و هاهاها کنم! «وا؟ صِدام می‌ره بیرون، همسایه‌ها اعتراض می‌کنن. بَده.» گفت «چه اعتراضی؟ دوره، دوره‌ی کروناس. همه می‌رن تو بالکن، نعره می‌زنن، فیلم می‌گیرن و با واتس‌آپ به همه‌ی دنیا می‌فرستن. ندیدی؟» مجبور بودم جواب بدهم: «واتس‌آپ؟ آهان. چرا. گاهی این تلفنه، یه دنگ و دونگی می‌کنه. ولی من که همش باید چشمم به رَدِّ سوزن چرخ باشه. وگرنه خانم اشپان ایراد می‌گیره که درز ماسک‌ها زیکزاکی دوخته شده.»

گفت: «خُب. دست و چشمت گیره. گوشای معیوبت که آزادن.» به شهین قول شرف دادم که „اسیر دام تو‌“‌ را از بَر کنم؛ هم شعر و هم آهنگش‌ را. گفت «پس من برای کلاس ملده‌ت می‌کنم». قبل از این که تلفن را قطع کند، گفت: «ببین، سرتق خانم. مشکلاتت رو لیست کن. بهتر می‌تونی ببینی که همه‌ش چه راحت حل می‌شه!»

شهین مثل بابک فکر می‌کند که من عادت دارم از کاه، کوه بسازم و در رابطه با هر مشکلی، بدترین و پیچیده‌ترین راه حلّ‌ها را انتخاب ‌کنم. می‌خواستم بگویم، به‌جای اسم‌نویسی، زحمت بکش آدرس کارخانه‌ی تگزاسی را پیدا کن.

آلتمایر، وزیر اقتصاد این‌جا، دارد دایم به کارخانه‌دارها التماس می‌کند که بیایید و به‌جای تولید کالاهای بی‌مصرف، ماسک درست کنید. دولت تضمین می‌کند، همه را بخرد و هیچ ماسکی روی دست تولید‌کنند‌ه‌گانشان نماند. این کارخانه‌دارها، تو این هیر و ویرِ «اول ملت من، اول کشور من» و دزدی‌های دریایی و هوایی، پارچه از کجا گیر می‌آورند؟

 

 

جمعه ۱۷ آوریل، ۱۰ شب

„اسیر دام تو‌“‌ را شنیدم. نه یک بار، ۱۰ بار. نه برای این که شعر و آهنگش را یاد بگیرم، بلکه به این خاطر که ببینم واقعاً گوش‌هایم درست می‌‌شنود یا نه! انگار آقای شاعر، یک مازوخیست تمام عیار بوده یا سادیسم دوره‌ای داشته که خانم دلکش بی‌چاره را مجبور کرده در هر بیتی، خودزنی‌ و خودسوزی‌ بکند، مرتب به‌خودش لگد بزند و دست آخر هم از این که کتک خورده، شاد و شنگول باشد: اولاً که شنونده باید یک دقیقه و نیم منتظر بماند تا دِلِنگ دِلِنگ مقدمه‌ی آهنگ تمام بشود و خانم دلکش شروع کند به آه و ناله‌کردن که از هجر یار آتش گرفته، دارد می‌سوزد و آی ـ وای در حال ذوب شدن است. بعد به معشوق بی‌‌مروّتش التماس ‌می‌کند که بیا و از سرِ لطف به خاکِ زیرِ پایت نگاه کن. چون معشوقش، یعنی ٬اسیر رام‌شده‌٬اش آن‌جا رو خاک منتظر یک نظر او چارچنگولی مانده است. بعد اسیر فلک‌زده، در بند دوم شرح می‌دهد که حسابی از تحمل جور و جفای طرف ٬دل‌شاد٬ می‌شود و از این که از غصه‌ی عشق‌اش، در حال دِقّ‌مرگ شدن است، یک دنیا ٬خرسند٬ است و التماس التماس که ٬ای فتنه بکُش یا بنوازم٬. سر آخر هم او را به سر جَدّش قسم می‌دهد که ترا خدا بیا و ٬آزارم کن٬. البته قبل از آن ضجّه می‌زند که «جدا از او پرپر شده‌ام، خاکستر شده‌ام». بعد شهین جانم به این خوار و خفت‌خواهی‌ها می‌گوید: «ترانه‌ی معرکه».

بعد از دفعه‌ی دهم که نواب صفا، دلکش را به ذّلت کشاند و پرپر و خاکستر کرد، یوتیوپ را بستم. هیس‌هیس گوش‌هایم تقریبا به سوت بلبلی تبدیل شده بود؛ بس که از دست خودخواری و خفت‌خواهی‌های شاعر و آهنگ‌ساز و خواننده حرص خوردم. چند بار نزدیک بود انگشتم، زیر سوزن برود و ناقص بشود. دو دفعه نخ قرقره،‌ پاره شد و من تازه، وقتی خیال کردم ماسک تمام شده، متوجه شدم که چرخ، یک خط در میان دوخته است. بار هشتمی که ترانه را شنیدم، ۶ دقیقه و ۹ ثانیه طول کشید تا توانستم سوزن را نخ کنم؛ یعنی درست همان مدتی که نواب صفا خواسته بود، خانم دلکش خودش را مثل یک غول بیابانی زیر مشت و لگد بگیرد و دمار از روزگار خودش به عنوان اسیر رام‌شده در بیاورد. از ناباوری خشکم زده بود. آخر سر یوتیوپ را خاموش کردم و به شهین تو دلم گفتم «ول ده بابا، اسدلله».

راستش من همیشه مثل آب‌خوردن‌ سوزن نخ می‌کردم. چطوری ندارد، دفتر جان؟ این طوری که ‌اول نخ را با آب دهان، تَر می‌کنم، بعد موازی سوراخ، چند بار چپ و راست تکان می‌دهم و در چشم‌به‌هم زدنی نخ، سیخ می‌ر‌ود تو سوراخ. ولی وقتی داشتم آهنگ را گوش می‌دادم، بین دفعه‌‌های هشتم و دهم که نخ تو سوراخ نرفت، حواسم پرت شد و فکر کردم حالا من از این همه عجز و ناله، چطور فکر مثبت بسازم؟ من که خودم نزده، می‌رقصم و دایم یقه‌‌ام را می‌چسبم و به کلانتری می‌‌کشانم، چطور با تمرین زجر و زبونی،‌ سیستم دفاعی بدنم را تقویت کنم و به شادی و نشاط برسم؟

برای این که حواسم را پرت کنم، نشستم به توصیه‌ی شهین به لیست‌کردنِ مشکلاتم: هُل و وَلای گرفتن کرونا/ بی‌پولی/ درد بی‌درمان تنهایی/ نگرانی مقطوع‌النسل‌شدن پسرم/ بی‌پولی/ پیداکردن آدرس کارخانه‌ی آمریکایی /سفارش پارچه/ بی‌پولی/توزیع ماسک‌ها/قُدی و بی‌چشم‌ و رویی بابک و وِنِسا/ بی‌پولی/حواله‌ی کرایه‌های عقب‌افتاده/کم کردن هزینه‌های جاری/ بی‌پولی/رو به‌راه کردن رابطه‌ام با توماس… .

یعنی خانم دکتر شهین جدی خیال می‌کند که سینه‌زنی با یاحقی و زنجیرزنی با صفا و تعزیه‌خوانی با دلکش، انبوه مشکلات مرا حل می‌کند و حالم خوب می‌‌شود؟ «ول دِه بابا، اَسْدُلله.» چطور است که اصلا همه‌ چیز را رها کنم و بروم آیفل با توماس و مادرش زندگی کنم؟ برای خودم آرام یک گوشه‌ می‌نشینم و کلاه‌های طرحِ خودم را می‌دوزم و از فروش‌ آن‌ها خرجم را در می‌آورم. البته اگر توماس، کرایه‌ خانه از من نخواهد. …

حالا چه‌طور به شهین بگویم که می‌خواهم زیر قولِ شرفم بزنم؟ این هم شد، قوز بالا قوز! خدا کند هنوز اسمم را برای کلاس آواز‌خوانی ننوشته باشد. بابک مثل گربه‌ی کور می‌ماند؛ وِنِسا هم همین‌طور. شاید به توماس تلفن کردم. از وقتی گفتم، من نمی‌توانم جور مادر هشتاد ساله‌اش را بکشم، برای کمک به حل مشکلاتم، انگشت کوچکش را هم تکان نمی‌دهد.

 

* شخصیت‌ها: راوی: خیاط کلاه‌دوز، ماسک‌دوز/ همسر راوی: توماس، مرّبی توان‌بخشی به کودکان با ناتوانی جسمی و ذهنی/ پسر: بابک، کمک فیلم‌بردار/ زن پسر: وَنِسا، روزنامه‌نگار/ کارفرمای راوی: خانم اشپان/ دوست بابک: روبرت/ دوست راوی: شهین، روانکاو

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۷