حسن زرهی؛ عروس نخل ها

 

حسن زرهی؛

عروس نخل ها

زنگ تلفن از خواب بیدارم کرد. زیر خنکای باد کولر خواب می دیدم. با اکراه بیدار شدم. گوشی را که برداشتم ازلهجه ی تلفنچی فهمیدم که آنجا گرما دارد غوغا می کند. فهمیدم که تلفنچی آن طرف سیم غرق عرق است و لابد پدر وقتی وارد کابین می شود که با من صحبت کند یادش می رود که عرق کرده است، که کابین گرمترین جای تلفنخانه است.

وقتی با من حرف می زند می خواهد بداند من توی شهری به این بزرگی چقدر می توانم طاقت بیاورم، لای ماشینها راه بروم، زنان و دختران را دید بزنم و اصلا خسته نشوم.

***

پدر هر وقت اتفاق مهمی می افتاد تلفن می کرد؛ اگر فشار مادر بالا می رفت یا قرصش تمام می شد. وقتی کسی را دستگیر می کردند و یا کسی می مرد و یا لنجی غرق می شد پدر حتما تلفن می کرد. اگر تهران شلوغ می شد و اگر آمده بود شهر برای دکانش خرت و پرت بخرد تلفن می کرد.

پدر خیال می کرد من آدم مهمی هستم. و من فکر پدر بودم که از اهمیت نداشته ی من لذت فراوان می برد.

 

***

گفتم: بله!

گفت: علی!

گفتم: بله ـ سلام.

گفت: سلام بابا، حالت خوبه؟

گفتم: الحمدالله ـ شما چطورید؟ مادر چطوره؟ کنیز چطوره؟

گفت: بچه هات خوبند؟

گفتم: شما چطورین؟

گفت: نسرین چطوره؟

گفتم: کارم داشتی پدر؟

گفت: نه همین جوری تلفن کردم.

گفتم: کاسبی چطوره؟

گفت: شکر.

گفتم: ملک چه خبر؟

گفت: سلامتی.

گفتم: الحمدالله.

گفت: نمی آیی؟

***

خیال کردم مادر حالش بد شده است و لابد دوباره “بابای زار” آورده اند و بهش تمر هندی و نمک داده اند و مادر سینه اش درد گرفته است و نفسهایش به شماره افتاده اند و همسایه ها دور مادر جمع شده اند و حوری گریه کرده است و لابد پدر تند و تند قلیان کشیده بود و مادر بزرگم گفته بود، کاش من زودتر می مردم. و پدرم گفته بود مرگ حق است. عمه ام گریه اش گرفته بود و لابد عباس میان گریه ی عمه ام گفته بود، با گریه هیچ کاری درست نمی شود. عمویم خواسته بود لودگی کند و پدرم گفته بود “چُپ ، چُپ”، “بی کتاب!” و عمویم اخم کرده بود و ساکت شده بود. مادر از درد فریاد کشیده بود، و همه منتظر بودند که مادر راحت بشود ولی مادر زنده مانده بود و همسایه ها اشکهایشان را پاک کرده بودند و پدر رفته بود ده بالا که تنباکو بخرد و مادر ظرف زردچوبه را برده بود خانه همسایه زردچوبه قرض بگیرد و همسایه چهار دانه کبریت خواسته بود و مادر یک بسته کبریت گل نشان داده بود به همسایه. مادر گریه کرده بود که می ترسد بمیرد و پسرش را و نوه هایش را نبیند و به پدر غر زده بود که برو تلفن کن ببین بچه حالش چطور است؟ دیشب دوباره خواب دیدم. و پدر گفته بود، جائی که آدم عرق نکند هیچ طوریش نمی شود، مرض مال گرما و عرق است خیالت راحت باشد! و مادر گفته بود، ماشاءالله به عقلت! پدر اخم کرده بود و مادر رفته بود قلیان پدر را چاق کند و پدر قلیان را که از دست مادر گرفته بود، نگاهش کرده بود و لبخند زده بود.

***

گفتم: نه گرفتارم. اصلا مرخصی ندارم شاید عید بیام!

گفت: خوب بود می آمدی!

گفتم: خبری شده؟

گفت: نه چیزی نیست.

گفتم: پول تلفنت زیاد میشه!

گفت: باکی نیست. حرف بزن دلم گرفته!

گفتم: چرا؟ مگر چیزی شده؟

گفت: اینجا هوا خیلی گرمه! گرما خیلی ها را مریض کرده، بچه  ی حسین علی مرد!

گفتم: خدا بیامرزدش!

گفت: خوب بود می آمدی!

گفتم: مادر طوریش شده؟

گفت: نه باکیش نیست. تو نمی آیی؟

گفتم: مرخصی ندارم. خودم هم خیلی دلم تنگ شده!

***

یاد ده افتادم، یاد خانه های گلی، یاد دکان احمد که پاتوق ما بود.  یاد مادر بزرگم که خیال می کرد من از قدیم با بازرگان دوست هستم و من نخست وزیرش کرده ام و برای من و بازرگان سوغات می فرستاد و یاد پدرم که فکر می کرد من با بازرگان خیلی دشمنم و بازرگان ممکن است یک روز مرا بگیرد و حبس کند.

یاد محمود افتادم که وقتی شعرهایم را برایش می خواندم گریه می کرد و هر شب می آمد خانه ی ما می خوابید و مادرم غر می زد که تشکها و پتوها و ملافه ها را شرجی خراب می کند.

یاد کپر شریفه سید افتادم که هر آن ممکن بود آوار شود روی سرش. یاد گنجی افتادم که سومین بار که شکمش جلو آمد گم شد.  یاد شبهایی که با محمود بالای بام می خوابیدیم و ستاره ها را می شمردیم و ماشینها را که از کنار کوه عبور می کردند  و بعضی شبها سه یا چهار ماشین رد می شدند و محمود با افتخار می گفت: چالاکو صنعتی ترین شهر دنیاست. و پدر غر می زد، بخوابید! چقدر حرف می زنید، سحر شد، بخوابید! و بعد شمد را می کشید روی سرش و می گفت، انگار از زمین و آسمان پشه می باره، و مادر آهسته می گفت، شده لنگه ی خودت، نه شب خواب درست و حسابی داره و نه روز آروم. من و محمود می خندیدیم و پدر عصبانی  می شد و شمد رویش را می انداخت کنار.

***

گفت: چند روزی بیا! بچه ها را هم بیار!

گفتم: نمیشه هیچکس را ندارن جام بگذارن، اگه بیام کارا می خوابه!

گفت: خوب بود می آمدی!

گفتم: پدر پول تلفنت زیاد میشه، قول میدم اگه بشه بیام!

گفت: بیا! خوب بود می آمدی!

***

پدر پیر بود. بلند بالا و لاغر. معجونی از خشم و مهر. خیل خشمش را در خانه خرج می کرد، و مهرش مال همه بود، دل نازک و زبان تند. لوطی منش و مهمان نواز. وقتی بهش گفتم می خواهم بروم بندر درس بخوانم گفت، مگر چند سال باید درس بخوانی؟

گفتم: دوازده سال!

گفت: تا حالا چند سالشو خوندی؟

گفتم: نُه سال!

گفت: می خوای سه سال بری ملک غربت!

گفتم: احمد و حسن و محمد و ابراهیم و عبدی هم میرن.

گفت: تو هم برو. خرجش زیاده؟

گفتم: لابد، ها!

گفت: میدم، غصه نخور!

رفت در صندوق واترپروف آهنی اش را باز کرد و قابلمه روحی قفل و کلیددارش را درآورد، قفل قابلمه را باز کرد و کیف سیاه چرمیش را در آورد، دست کرد توی کیف و یک دسته اسکناس ده، بیست تومانی ریخت وسط و گفت، بشمار! یک مقدارش را من شمردم و یک مقدار دیگر را خودش، مال من شده بود صد و بیست تومان و مال او صد و سی تومان. دویست و پنجاه تومن را داد به من و گفت، این را ببر خرج امسالته، تا سال دیگه هم خدا کریمه!

گفتم: ابراهیم سیصد تومان داره؟

گفت:بقیه چی؟

گفتم: دویست و پنجاه تومن!

گفت: همین بسه، اگر تونستم پنجاه تومان دیگه هم برات جور می کنم!

***

گفتم: خیلی ممنون پدر ولی به جان خودتان حالا نمی شه!

گفت: خوب بود می آمدی!

***

مادر گفت: کاش می رفتی ابوظبی!

و پدر جوابش داد “چُپ، چپ  زن. آدم بیسواد مثل آدم کور است. اگه بری شهرهای بزرگ می فهمی.”

قدر شناس نگاهش کردم.

پدر گفت: نعوذباالله من الشیطان رجیم! و مادر رفت که قلیان پدر را چاق کند. و من تشک ابری و پتوی چاپ سربازیم۷ را پیچیدم توی چادر رختخواب هنگ کنگی. و مادر اشکش سرازیر شد و پدر همان اندوه آشنای همیشگی بر چهره اش نشست. انگار داشت بین دو چیز، بین دو غم یکی را انتخاب می کرد. به مادرم نگاه کرد و گفت، خدا بزرگ است. اگر شده از زیر سنگ هم دوباره پول در می یارم، غصه نخور. مادر گریه می کرد. و پدر با خشم به قلیان پک می زد؛ مثل وقت هایی که عصبانی می شد، یا با من قهر می کرد، یا از مادرم بیشتر بدش می آمد، یا با برادرش دعوایش شده بود، یا کسی بهش سلام نکرده بود و یا تنباکو و پولش با هم ته کشیده بود.

***

گفتم: چرا اصرار می کنی پدر؟

گفت: چیزی نیست، میگم بیا یه سر پیش ما!

گفتم: میگم که نمی شه!

ترسیدم دلش بشکند و یادش بیفتد که چقدر گرمش است و چقدر راه آمده است که با من صحبت کند، حالم را بپرسد، حال بچه ها را بپرسد و بپرسد که چی می خواهند تا برایشان بفرستد، حال زنم را بپرسد و خیالش راحت بشود که دولت مرا نفرستاده است حبس و به مادرم بگوید که از میناب توانسته است با من که در تهرانم صحبت کند و هر چی دلش می خواهد به من بگوید و منهم انگار پیشش ایستاده ام جوابش را بدهم و مادر بزرگم بگوید: “درسته ما نخوردیم نان گندم ولی دیدیم دست مردم”. و پدر بگوید لازم نبود به پیرزن بخندید و مادر بگوید خرفت شده و پدر با خشم به مادرم نگاه کند.

حالا پدر گرمش شده بود و داشت کیف پولش را سبک و سنگین می کرد و لابد مثل همیشه دوست داشت هر چه زودتر تلفن را قطع کند و کیفش را که هنوز خالی خالی نشده ببرد خانه و به مادر قبض تلفن را نشان بدهد و همه شب را به روایت مکالمه ی خودش با من بگذراند و با افتخار بگوید که اصلا نمی شود از پشت تلفن فهمید من علی هستم، بچه ی این کوره ده، از همین آب گل آلود خوردم، پاپتی توی ساحل و نخلستانها دویدم،  خارک چیدم، توی آب گل رود سیریک شنا کردم، خرها را پائیدم که گم و گور نشوند، و با قوطی رب گوجه فرنگی زدم توی سر مادرم که برایم از دکان حلوای مسقطی بخرد، طلاهای عمه ام را  دزدیدم و  دادم به دخترهمسایه. و همسایه ها هر و هر می خندیدند و می گفتند، ماشاءالله، ماشاءالله و پدر محکمتر به قلیان پک می زد و مادر همینجور که فلاسک چای را می جنباند به حوری می گفت کتری را دوباره بزار بجوشه!

پدر باز از مکالمه ی با من صحبت می کرد و می گفت که من ازش دعوت کردم بیاید تهران.

مادر می گفت: مرد تهران میری چیکار؟

پدرم می گفت: می رم پیش بچه ها حسودیت میشه!

دو قطره اشک روان میشد روی گونه های مادر و همسایه ها غمشان می شد و پدر می گفت، حرف شادی بزنیم. علی به همه سلام رساند!

***

گفت: نمی تونی اشکالی نداره، ولی کاش می آمدی!

گفتم: ترا به خدا بگو چی شده پدر؟

گفت: سلامتی وجودت.

گفتم: پس من بیام چی کار، اونم با این اوضاع و احوال که فرصت سرخاراندن ندارم!

گفت: مادرت خیلی دل تنگه، کاش می آمدی!

گفتم: مادر چیزیش شده پدر!؟

گفت: جان بچه هات نه، جان خودت نه! خیالم راحت شد. پدر جان بچه ها را هرگز همینجوری قسم نمی خورد.

۲

از ماشین که پیاده شدم، انبوه آدمها را دیدم که به افسردگی من نبودند و آفتاب که داشت در دریا غرق می شد و مادر عبدی که انگار نعش عبدی بود بر بالای دست زنها.

روبرویم بام کاهگلی عبدی اینها بود. تشکها را ماهان پهن می کرد، که سفید و بلندبالا ومهربان بود. نان و لوبیا را که می خوردیم، اگر حکم بازی نمی کردیم، اگر عبدی تسلیم من نمی شد که کتاب بخوانیم، اگر پشه ها امانمان می دادند می رفتیم بالای بام طاق باز دراز می کشیدیم.

اهواز چطوره، مث اینجا گرمه؟

می گفت: نه آنقده!

دانشگاه چطوره؟

می گفت: اگه نمی رفتم…آه نه علی جان خوب شد قبول شدیم. قاه قاه می خندید و می خواند:

می نی در هر سری شر می کند

آنچنان را آنچنان تر می کند

به فلسفه که می رسیدیم خسته می شد و می گفت:

شعر بخوان. می خواندم. تمام که می شد می گفت:

غم صدای ترا دوست دارم همه چیز را در مایه ی وای نان می خوانی.

***

همینطور مادرم آب می زد به صورتم و صورتم و همه تنم خیس بود. اصلا حالم خوش نبود. گویی روی خرده شیشه خوابیده بودم. دهنم تلخ تلخ بود.  صدای شیون مادرم و مادر عبدی و خواهر عبدی همچون لالایی تلخی در گوشم می پیچید.

گفتم: عبدی جان شنا بلد نیستی نیا اون ور خور

گفت: بالاخره یک روز باید برم اون ور خور.

گفتم: باشه

وقتی رسیدیم اون ور خور آفتاب از پشت کوه درآمد و افتاد تو بغل دریا. آنچنان به ما خیره شده بود که انگار می خواست بین او و دریا حایل نشویم.

گفتم: عبدی جان برگردیم. انگار ساحل دورتر از همیشه است.

گفت: خیال می کنی! بریم.

آمدیم لب جزیره ی شنی. اول من افتادم توی آب و سوار موجی که رسید شدم و موج داشت بی رمق می شد که عبدی پرید.

گفتم: بیا.

گفت: آمدم. چند متری شنا کرده بودیم که گفت، خسته شدم علی!

برگشتم طرفش. دو بار رفت زیر آب و آمد بیرون. چشمانش که درشت بودند و خوش حالت مثل دو کاسه ی خون سرخ شده بودند. صورتش جور خاصی بی حال و ملتمس بود.

گفتم: آمدم! وقتی بهش رسیدم داشت از نفس می افتاد. همینطور که همه جای بدنش را تکان می داد به طرفم آمد. ترسیدم جور بدی النگارم شود. همانجا که بودم ایستادم دلم شور افتاده بود. اگر عبدی غرق می شد! آه خدای من نه. رفتم نزدیکتر. آمد طرفم. پاهایم را به طرفش چرخاندم. انگشتان پایم را گرفت. راه که افتادم چند قلپ آب بالا آورد و گفت: داشتم مم ـ م ـ می…مرد…م…

گفتم: همینطوری که پاهای منو گرفتی پاهاتو تکون بده. گفت: رمق ندارند.

مقداری از راه را طی کرده بودیم که دستام از رمق اول افتادند. چشام داشت سیاهی می رفت و آفتاب انگار در دو قدمی ما بود و زل زده بود توی چشمامون. نفسام به شمارش افتادند و زانوام درد گرفت. گفتم: عبدی جان، می تونی خودتو روی آب نگه داری، اگه یه دقیقه بتونی خودش کلیه!

سینه ام به خرخر افتاده بود. با هر دم و بازدم گویی تک تک استخوانهای قفسه ی سینه ام باز و بسته می شدند. احساس می کردم از جایی که بودیم تا لب ساحل می شد صدای نفسهای مرا شنید.

گفت: ولم نکنی که بمیرم!

گفتم: خیالت راحت باشه.  پاهایم را رها کرد، انگار همه تنم رها شد به پشت روی آب خوابیدم و به آسمان نگاه کردم و به آفتاب که داشت بالا و بالاتر می رفت. و به دریا که داشت ما را می بلعید و حالا نه تنها آبی و مهربان و خنک و دلچسب نبود، بلکه یاغی و سرکش و مهار نشدنی شده بود.  فکر  کردم  اگر عبدی غرق می شد لابد می بایست نصفه های شب همه ی اهالی ساحل را جمع می کردیم می رفتیم سراغش، همانجور که سراغ عباس رفتیم، با چراغ قوه و چراغ فانوس و چراغ زنبوری دریا را می گشتیم.

آن شب دریا چه سهمگین شده بود. پامو که بلند می کردم جرئت نداشتم بذارم زمین انگار جسد بی جان عباس همه جا پخش شده بود. اگه ماهی شورتی به پام می خورد، یا روی هر چیز نرم یا زمختی پا می گذاشتم خیال می کردم جسد عباسه! دیگر جوری راه می رفتم که حتی المقدور پام به زمین نرم زیر آب نخورد، به جسد بی جان عباس که آنهمه مهربان بود و آنهمه زحمت کشیده بود تا معلم شود نخورد. اگر پام را روی دست چپش می گذاشتم لابد فریاد می کشید علی دستم، مگر کوری؟ و اگر خدای نکرده پا می گذاشتم روی سرش، نه! همه همینجوری راه می رفتند. دو ساعتی بود که دنبال جسد عباس می گشتیم. موسی زار می زد و فحش می داد و می خواست از دست بیتم و بلال فرار کند و برود همه ی آبهای دنیا را بگردد تا شاید جسد بی جان پسرش را پیدا کند. من اشک می ریختم، محمد اشک می ریخت، عبدی اشک می ریخت، و آنقدر فانوس آورده بودند ساحل که دریا غرق نور شده بود. فانوس ها از دور مثل ستاره می درخشیدند و دریا ستاره باران شده بود. هیچکس خسته نبود. هیچکس گرمش نبود. هیچکس عرق نمی کرد. هیچکس هیچ کاری نداشت. همه آمده بودند دنبال عباس! انگار عروسی بود. عروسی توی دریا. داماد رفته بود آب تنی، و ما داشتیم دنبال داماد می گشتیم. انگار عزا بود. ما داشتیم گریه می کردیم. انگار زمستان بود ما سردمان بود. یا تابستان بود گرممان می شد. پایم خورد به ران گوشتی عباس، فریاد زدم اینهاش، جلوی پای منه. محمد بغلم کرد و گفت: آروم باش، پای منو لگد کردی و دوتامون گریه کردیم. توی گریه گفت: تو میگی مرده؟

گفتم: نمی دونم، دلم نمی خواد مرده باشه!

***

نفسام داشتن عادی می شدند که عبدی داد زد دیگه نمی تونم. دیدم دارد غرق می شود رفتم طرفش پاهایم را دادم دستش و راه افتادم. چند متر دیگر رفتم.  ساحل انگار آن سر دنیا بود. دور و دست نیافتنی!

گفتم: حالت خوبه؟

گفت: به موقع رسیدی!

گفتم: چیزی نمانده طاقت بیار. و دیدم که دارم دوباره به نفس نفس می افتم. داشتم از نا می افتادم. دوباره سینه ام شروع به خرخر کرد و دیگه نفهمیدم چی شد. دلم می خواست اگر هم غرق می شدیم هر دومون غرق می شدیم. اگر قرار بود برنگردیم بهتر بود دومون بر نمی گشتیم. چه جوری می تونستم برم بگم عبدی…نه اصلا نمی شد.

بیدار که شدم مادرم گفت: مرحبا شناگر قابلی هستی! نزدیک بود دوتاتون طعمه ی کوسه بشین خدا پدر جاشو مدک  را بیامرزه! دکتر هندی بالای سرم نشسته بود و تشک عبدی اون ورتر پهن بود. به عبدی نگاه کردم و به چشمان درشتش که شاد و خمار بودند. نگاهش که به من افتاد گفت: خیلی مردی کردی! داشتم می مردم.

ماهان زن همسایه از دکتر هندی دوا می خواست!

دکتر پرسید: شکم درد هست؟

ماهان گفت:ها!

دکتر گفت: کیلی درد هست؟

ماهان گفت:ها!

دکتر گفت: پردا آمد دواکانه!

ماهان گفت: پاهام درد می کنه نمی تونم راه برم!

دکتر هندی گفت: بله پردا دواکانه!

عبدی خندید، انگار همه ی شادیهایش را خندید. من هم خندیدم.

***

شنبه فریاد زد میت اینجاست! دلم هری فرو ریخت و جمعیت همانجا که بود فریاد زد: لاالله…لاالله… محمدرسول الله و من به یاد عباس افتادم که آنقدر واژه ی مهجور محلی می دانست که اسمش را گذاشته بودیم فرهنگ!

می پرسیدیم: فرهنگ به کبریت می گویند چه؟ جواب می داد. به خلال دندان چه؟ به چوب دست شتربانها، به گرز چوپانها، جواب می داد و می خندید.

۳

صدای مادرم بود. دور و گنگ گویی از ته چاه می آمد.

هیچکس نیست بداد این بچه برسه، داره خودشو میکشه. یه مسلمون بیاد آرومش کنه، داره خودشو می کشه، داره خودشو می کشه، و همینجور زار می زد. اومده عروسی عبدی داره خودشو می کشه.

 

***

 

شنبه که داد زد، مو بر تنم سیخ شد. محمد را بغل کردم و های های گریستم. محمد هم گریست. جوری گریه می کرد که با تپش دلش همه ی تنش تکان می خورد. فانوسها تکان خوردند و ساحل انگار ستاره باران شد. اشکهای شورمان را رها کردیم توی شوری آب دریا. صدای شکستن شیشه های فانوسها زنگ کاهش یکنواختی ناله ها می شد و ستاره ها کم و کمتر می شدند. شنبه فریاد زد “این هم داماد دریا، موسی بیا دامادتو بگیر.”

 

***

 

مادر گفت تو دیگه خودتو نکش، همون یکی کافیه.

 

***

 

دکتر هندی روپوش سفید پزشکی ش را درآورد. پدر یک پلاستیک پراز خرت و پرت را که لابد کمپوت آناناس و شلیل و سیگار وینستون بود داد دست دکتر هندی و به اردو ازش تشکر کرد. من و عبدی آرام خندیدیم. پدر اخم کرد و دکتر هندی همانجور که دهانش باز بود خداحافظی کرد و رفت. زن همسایه فحش داد. مادر گفت: زبون آدم حالیشون نیست و قلیان را داد دست ماهان. ماهان به قلیان پک محکمی زد و با سر حرف مادر را تصدیق کرد.

هنوز دست و پاهام کرخت بودند و قفسه ی سینه ام درد می کرد. چشمام می سوختن و احساس می کردم همه ی عمرم را در آب دست و پا زده ام.

 

***

 

خواهر عبدی گفت: بذار گریه کنه، دلش خنک بشه.

 

***

 

گفتم: دلت می خواست وارد سیاست بشوی. گفت: بیشتر از آن دلم می خواست وارد زندگی بشوم. راحت و آرام و بی دردسر زندگی کنم، با زنم و بچه هام. همین.

گفتم: تو دانشگاه چکار می کنی؟

گفت: درس می خوانم، گاهی وقتها هم دختربازی می کنم.

گفتم: اینکه هنر نیست، کار خیلی هاست.

گفت: اتفاقا نه. بعضی ها نه درس می خوانند نه دختربازی می کنند.

گفتم: تو چی؟

گفت: به قدر کفایت می خوانم. آنقدر که نه سیخ بسوزد نه کباب. میانه رو هستم، به همه چیزم می رسم.

گفتم: هنوز دشمن “شعر نو” ای؟

گفت: وقتی پیش توام نه.

***

 

 

 

مادر بود. می گفت: مثل یک سیب می مونن که از وسط نصف شده باشد. برادر هم بودن. از برادر هم بهتر. با اینکه هر کدومشون یک طرف دنیا افتاده بودن باز هم همان علاقه و مهرو به همدیگرو داشتن، همان درد دوستی رو. حالا تنها شده، دلتنگ و تنها، بی برادر، بی دوست، بی عبدی.

 

***

 

داشتم کتاب می خواندم که آمد و گفت: مطالعه می کنید؟ نگاهش کردم. خودش بود. با همان موهای پریشان و پیشانی بلند. با همان اندامی که از سر تا پا مهربانی ازش می بارید. میترا بود. آمیخته ای از عربها و شوشتری ها. بلند بالا و بی عیب. با همان چشمان سراسر حیا و مهربانی. دستهای نرم و خوش تراشش را با انگشتهای سفید و بلند و باریکش گذاشت روی کتاب و گفت کتاب خوبی است.

محمد چه خوب تعریفی ازش می داد، پری پریشان موی. زبانم بند آمده بود. نمی دانستم باید جوابش را چه بدهم. گفتم وقتی کاری ندارم مطالعه می کنم.

نگاهم کرد و دستش را دراز کرد و صندلی روبرو را کشید که بنشیند.  روبروی من نشست و گفت ببخشید که مزاحم شدم.  و من تنها سرمایه ی زندگی ام را، دلم را بخشیدم. و بعد…

 

***

پرسیدم اوضاع شهر چطوره؟

گفت: اهواز یعنی کارون.

زود پشیمان شد و گفت: نه کارون شاهرگ حیات خوزستان است. مردم دردشان را با کارون قسمت می کنند. اگر دانشگاه تظاهرات شود دانشجویان فراری به کارون پناه می برند. اگر گرمشان شود، به کارون می روند. اگر عاشق شوند، عشقشان در کارون به بر می نشیند. اگر از زندگی دل کنده باشند، به آغوش گرم و روان کارون پناه می برند. کارون قافله ی خوشبختی ها و بدبختی های مردم خوزستان است. کارون روایت روان زندگی مردم است.

آهی کشید و صورت سبزه و مردانه اش را غمی شیرین پوشاند. دستش بالا رفت، انگار پیشانی اش را نشان گرفته بود. ولی نه، کف دست را بر سیاهی سبیلهای پرپشت و مردانه اش حایل کرد و نگاهش را از نگاهم دزدید و به خودش، به درون خودش، به درون آشفته ی خودش نگریست. انگار می خواست، دورترین و گم ترین زاویه های درونش را ببیند. نگاهم کرد و گفت: من هم علقه ی عجیبی به خوزستان داشتم. عاشق کتابخانه ی دانشکده ی ادبیات بودم. ساختمان سه گوش ادبیات بر کناره ی کارون. بر ساحل سیال زندگی.

بلند شد رفت از جهله آب خنک ریخت. خودش خورد و برای من هم آورد.

گفت: خسته شدی؟

خندیدم و گفتم: نه، ادامه بده.

گفت: کاش من هم مثل تو عاشق شعر و ادب بودم.

گفتم: تو عاشق زندگی هستی و این هم شعر است  هم ادب.

گفت: ولی شعر شور و هیجان خاص خودش را، غم خاص خودش را، احساس خاص خودش را و ارضای خاص خودش را دارد.

گفتم: درست است، شعر به زندگی ما ایرانیها بد جوری گره خورده است. به راحتی نمیشود از دستش خلاص شد.

گفتم: از جندی شاپور بگو، این یکی دوساله خیلی شلوغ شده بود، تو هم بودی؟

گفت: نه، سیاهی لشکر بودم. به قول بچه ها گوشت دم گلوله.

همیشه مبارزات را میان بر می زد.

گفت: شعر بخوان

“از تبار آوارگان زمینم

مادرم در زنگبار زن شد

و پدرم در قبیله ی بلوچها عشق را شناخت…”

گفت: عاشق اینم

قشنگ گفته است: “از تبار آوارگان زمین”

آن یکی دیگر را، چه بود؟

می دانستم کدام را می گوید: “گامبرون سالهای پاکیزگی و بکارت”

گفت: ها، بارک الله، این هم خیلی قشنگ است.

گفتم: از شعرهای “رامی” است. شاعر شعر نو است.

گفت: تو نخبه هایش را می خوانی که مرا متقاعد کنی.

گفتم: همیشه همینطور است. آدم چیزی را که به دلش می نشنید می خواند.

پوزخندی زد و گفت: کاش سردمداران سیاست ما هم همین روش را داشتند.

گفتم: مگر جز این است؟

نگاهم کرد.

 

***

 

دست مادرم است. گرمای دست مادرم را می شناسم. به گرمی گفتگوهای عبدی است. می گوید: تب کرده است. هذیان می گوید. آب شبیب الله از گلویش پائین نرفته است.

زنم آمده است. دخترهایم هم آمده اند. باید روز بعد از حرکت من حرکت کرده باشند. زنم بدجوری گریه کرده است.

زنم دلش به حال من سوخته است که دیگر عبدی را ندارم و مادرم دلش به حال زنم که نمی تواند به شیوه ی ما شیون کند. دخترهایم کوچکتر از آنند که دره ی درد را درک کنند. آنها دلشان به حال پدرشان که انگار بیمار است می سوزد و می خواهند گریه کنند. ولی زنجموره ها و شیونهای زنان مجالشان نمی دهد.

گلویم خنک می شود. مادرم آب ریخته است حلقم. زنم دارد داستان را می گوید: پدر که زنگ زد خوابیده بود. مرا می گوید. پدرم را پدر خطاب می کند. گوشی را که برداشت لحظه به لحظه حالش بدتر شد.

مادرم گریه می کند. زنم گریه می کند.

صدای گریه ی دختر بزرگم سحر را تشخیص می دهم. مادرم می گوید: بچه ها را ببرین بیرون براشون شکلات و آدامس بخرین، مگر دکان نورمحمد باز نیست؟

یکی از زنها می گوید: بازش می کنند، این طفلها که گناهی ندارند.

زنم می گوید: حتی به ما نگفت بیائیم. شتاب کرد.

 

***

 

گفتم: کارت با میترا به کجا کشید؟

گفت: به همانجا که هر دوتامون می خواستیم. به خداحافظی.

گفتم: دلت نمی خواست داماد بشی؟

گفت: چه حرفیه می زنی؟ ولی اونجا نه.

گفتم: پس کجا؟

گفت: همینجا، توی همین خراب شده، با یکی از همین دخترهای دم بخت ده خودمان.

گفتم: انتخابش کردی؟

گفت: ها، کردم.

 

***

زمین میان خانه ی ما و خانه ی عبدی اینها را انتخاب کردند برای مجلس تماشا. چوبها را کاشتن و چراغ توری ها را آویزان کردند. سرگ لوطی ها را در سمت چپ میدان بستند. دارو دسته ی مدو آمده بود. بهترین لوطیها. عبدی قرار و آرام نداشت.

گفت: خنده ات میاد؟

گفتم: نه دارم به شادیهای تو فکر می کنم. به هزارتوی حکایت زندگی و دلبستگی هایت.

گفت: شروع نکن.

گفتم: چشم.

همه آمده بودند. حصیرها را پهن کردیم. احساس دوگانه ای داشتم. حالی بین شادی و غم. خوشی و ناخوشی، عروسی و عزا. حصیرها را که پهن کردند زمین داشت آخرین هرم هایش را توی هوای شرجی و دم کرده رها می کرد.  حصیرها داغ شده بودند تا شب کم کم خنک شوند. مهمانها از همین حالا آمده بودند و روی حصیرهای دور میدان نشسته بودند. چای می نوشیدند و قلیان می کشیدند و حرف می زدند. از نخلستان، از باران پارسالی، از دریا، از ماهی، از دردهایشان و دلبستگی هایشان و هر از گاهی صدای خنده ی پیشوصمه همه را ساکت می کرد و بهانه ی لبخند دیگران می شد.

به سرگ لوطیها رفتم. مدو بلند شد و سلام کرد:  بفرما آقای رئیس. چقدر فاصله گرفته بودم. چقدر توی ذوق می زدم. چقدر بیگانه شده بودم. به دهلها و سرنا نگاهی کردم و رفتم. شب شد. چراغ توری ها روشن شدند و مدو کوبید روی پوست مارساز و بعد دهلهای دیگر و تو همین حول و حوش سرنا کوک شد.

اطراف میدان مملو از آدم بود. مردها جلو به ردیف نشسته بودند. لنگ به پا، شلوار به پا، زیر شلواری به پا و بچه ها روبروی مردها روی همان حصیرها. ردیف پشتی ضلع شرقی مجلس، زنها بودند با برقع های قرمز و چادرهای نازک و سیاه، که  کل می زدند و آواز می خواندند و داماد را میر قنبر می خواندند که از جنگ با دشمن برگشته است و عروس را حور و پری می نامیدند. لوطیها که آمدند وسط میدان عبدی آمد پیشم.

گفت: لابد نمی خواهی برقصی؟

گفتم: می رقصم.

گفت: جدی میگی! و رفت.

من ماندم و لوطیها و دهل و سرنا و انبوه آدمها که به تماشای شادی عبدی آمده بودند.

خندخها روانه ی روستاها شدند. شب ششم جشن عروسی عبدی بود. من رفتم شهر و مقداری خرت و پرت خریدم. صبح روز هفتم عبدی را دیدم که خسته و غمگین بود. لابد از آن همه دویدن و شاید از این سرانجام. شب پیش، پانصد تومن گذاشتم روی پیشانی مدو.  مثل توپ پیچیده توی ده. مدو از سلام مکرر مجالم نمی دهد. همینطور لوطی های دیگر. ناهار مهمانها را که دادیم، عصر شد. لوطی  ها آمدند بیرون و دهلها و سرناها ساز شدند. صدای شادی در همه ی کناره پیچید.

 

***

 

چند شاخه توج آوردند و عبدی را گذاشتند روی شاخه ها تا با دو حلب آب، تن پاکش را بشویند.

مادرش شیون کرد.

مادرم شیون کرد.

خواهرش شیون کرد. و مورتی توی شیون ها، توی زنجموره ها و دردها کل کشید. عزا شد یک پارچه کل. انگار عروسی بود. انگار این جسد عبدی نبود. انگار داماد را داشتند می شستند.

انگار روزها بود که زنم دست به موهایش نبرده بود. دخترهایم کثیف و ژولیده و لاغر شده بودند و بچه ها با بچه هایم آشنا و اخت. زنم شبیه زنهای دیگر شده بود، با گریه هایش و با آشفتگی و اندوهش.

مرا آورده بودند مجلس زنها. نمی گذاشتند تنها باشم. دچار نوعی تشنج شده بودم. لرزش دست و پا، پرش پلکها، پریشانی خاطر، پریش پریش.

عبدی، عبدی، عبدی، عزیز من، عزیزمن. خلایق خیل خیل به خیمه و خرگاه تو آمده اند.

 

۴

 

احمد سرش را انداخت پائین و گفت: متأسفانه بله!

گفتم: خیلی عجیبه!

گفت: همه تعجب کرده بودند.

گفتم: شماها چیکار میکردید؟ ولش کرده بودید به امان خدا؟

احمد شانه ی فلزی تاشوش را درآورد و موهای مجعد و زیبایش را با حرص شانه کرد، بعد شانه را گذاشت جیب پشت شلوار جینش و پا شد. بلندبالا و خوش اندام. سیاه زنگی، نیمی بندری، نیمی آفریقایی، با موهای مجعد، دماغ پهن و چشم های درشت  و روشن و ابروهای کم پشت و سبیل سیاه و تنک.

لبخندی دندان های سفیدش را درخشاند و گفت: از دور نگاه می کنی! خودت رفتی پی عیش و زندگی ات و طلبکار هم هستی؟ نگاهش کردم! پرسان نگاهش کردم، با گرهی بر ابرو پوزخندش را پوشاند و گفت: اگر می بودی وضع فرق می کرد، قبول کن که خیلی چیزها فرق می کرد، ولی نخواستی!

گفتم: نتوانستم.

گفت: نتوانستی یا نخواستی نتیجه این شد که می بینی!

آهی به پهنای پریشانی مان کشید و گفت: ظهر بود، غلغلای ظهر، انگار آفتاب آمده بود دست بوس زمین و شرجی مثل بختک افتاده بود روی همه ی ساحل، تا چاشتگاه از شدت شرجی شب پیش نمی شد پیش پا را دید. من غروب روز پیش رسیده بودم ده. مادرم داستان بیماری عبدی را برایم میگفت. همانجور که همه مان می دانستیم.

سینه اش فشار می آورد. نفسش به شماره می افتاد، از شدت درد سینه داد می زد و درمان می طلبید. اما نه عکسبرداری سینه چیزی نشان می داد و نه علم پزشکی جوابی داشت.

اخمهای احمد توی هم رفت. اخم احمد را همیشه دوست داشتم. مزه ی مرارت های کودکی هایمان را می داد:

پاپتی و با سر دو تیغه. لنگی لگوته ی پا، پاهایی انگار نی و زیرپوشی پرده تن، تنی که می شد دنده هایش را شمرد و فراخی سینه اش را از بازی استخوان های قفسه فهمید.

پای نخل ها به خارک و خرماچینی!

بالای درخت کُنار برای کُنارخوری!

کنار گودال یک گز آب گل آلود که صفای صاف ترین آب استخرها را داشت.

خرپایی ها و گاوپایی ها و چوپانی ها.

 

گفت: در خانه شان که رسیدم، دستگیره ی بیرونی را که آهنی بود و آرم انگلیسی داشت بر تخته ی در کوبیدم. ناله ی آهن که توی دالان پیچید، مادرش به غم گفت آمدم.

لنگه های در که لب باز کردند، حنیفه را دیدم. غبار غم بر روی پیشانی پرچین تر از پیش. پیرتر از پارو پیرار. مرا که دید با آن هیأت شهریان خواست پا پس نهد و برگردد داخل ایوان که به نگاهی با نیم سوی چشمانش بجایم آورد و ایستاد.

گفت: کی آمدی پسر مَدی؟

گفتم: دیشب، حال شما خوبه؟

گفت: درد خدا به دوست خداست، شکر هزار بار شکر.

گفتم: عبدی چطوره؟

گفت: هر چه شما بپرسین!

گفتم: تازه فهمیدم.

گفت: اگر میلت می کشید می تونستی زودتر بفهمی پسر مَدی و تعارفم کرد توی خانه.

از در که وارد شدم، صدای پرصلابت و غمگین عبدی را شنیدم که گفت، علی آمده؟

مادرش ناامید پاسخ داد نه احمده.

عبدی برخاست، گویی تنها دردش خستگی یک راه طولانی بدون هدف بود. یا یک روز شنای اجباری!

شتاب کردم. نزدیک که شدم دیدم همان عبدی بود با همان هیبت و هیکل مردانه ولی تراشیده از گوشت.

همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. برای اجتناب از گریه هر دو اشک و خنده مان را فرو خوردیم. نه خندیدیم نه اشک ریختیم. با دستم شانه اش را فشار دادم و گفتم، تو که از یلی نیفتادی کدخدا عبدی؟

نگاهش را به در دوخت و گفت: از سایه ی سر شماست، هر که شماها را داشته باشه می تونه دریا دریا، کوه کوه، دنیا دنیا درد طاقت بیاره!

به نرم و شرم گفتم: زندگی سختی شده عبدی جان!

آمدیم داخل ایوان، تشک ابری آبی رنگی روبروی ستون وسط ایوان پهن بود. عبدی روی تشک دراز کشید و من کنارش نشستم. مادرش چای آورد.

عبدی پرسید: از علی چه خبر؟

گفتم: تهرانه.

بی مقدمه پرسیدم:

عبدی جان قضیه ی ملا درّک چیه؟

خنده ی خشنی کرد و گفت:

چنان قحط سالی شد اندر دمشق که …

هیچی، آمد همین جا که تو نشستی نشست، بوی گند عرق می داد. بوی ترشی شاید. با همان بی سوادی و بددهانی گفت: عبدی آقای ماست، عبدی سردار ماست. عبدی مکتب و ملادیده است. عبدی جغرافی خوانده است، عبدی  افضل العلوم است.

با خودم گفتم و لابد می داند که تو کلاه برداری!

ملا درّک ادامه داد که، من درویشم. دوست حق، دشمن دروغ، قانع، فقیر قادر، عاشق خلایق.

درد سینه امانم را بریده بود و ملادرّک شروع کرد به خواندن چند آیه از قرآن و ترجمه ی غلط و غلوط کردن آن. بعد فهمیدم که به قول همولایتی ها در کتابش را باز کرده و برای من تعویذ نوشته است و به مادرم گفته که نوشته های او را در آب حل کند و بدهد من بخورم و منتظر باشند تا حالم به شود.

عبدی آهی کشید و ادامه داد اینقدر اینجا ماندم، این قدر با این آدمها نشست و برخاست کردم، زندگی کردم، ارتباط داشتم که شدم عینهو خودشان. خام و خرافی و خرفت.

گفتم: نه عبدی جان اینجوری نیست.

گفت: چرا هست!

 

احمد به من نگاه کرد و گفت: راست می گفت دلش بدجوری جریحه دار شده بود. از آن همه شور و شادی گذشته، چیزی باقی نمانده بود. حتی تیرک های کپر جلو ایوانشان را که بدجوری کج شده بودند و نما را از ریخت انداخته بودند و ممکن بود هر آن سقوط کنند درست نکرده بود. ژولیده و پریشان بود. فرداش که خواستم برگردم، عبدی بغلم کرد و بوسیدم.  چشمانش دو چشمه ی اشک شد. گفت: به علی بگو دلم خیلی هوای او را دارد. هوای شعرهایش را، هوای حرفهایش را، هوای باهم بودنمان را.

 

احمد با تأثر گفت: علی جان، آدم اونجا درجا می زنه. انگار توی مه غلیظی گیر کرده باشه، انگار تو مرداب متعفنی افتاده باشه و به هر طرف که نگاه کنه ببینه همان جور است که جای اوست.

گفتم: خودش آنجا را انتخاب کرد.

گفت: او کار خودش را می داند. کتابخانه راه انداخته، گروه و دسته و هسته دارد. دولت جرأت نمی کند به طرفش برود وگرنه تا به حال هزار بار دارش زده بودند. اگر حالش خوب شود، طغیان خواهد کرد. برای همین است که همه ی مصیبت های زندگی در آنجا را به جان می خرد که شاید بتواند از آنجا، از نقطه ی گمشده ی جغرافی جهان نقبی بزند به آزادی. دولتی ها و بسیاری از اهالی عافیت و آرامش منطقه، آرزوی مرگش را دارند. ولی مردم، جوانها، روشنفکران و با شرافتها ازش توقعات سرداران گذشته شان را دارند. ازش به عنوان ناجی نام می برند.

گفتم: احمد جان این نوعی خام پنداری است که بشود مملکت را با این ده نفر و صد نفر و چند ده جوان روشنفکر نجات داد. این قضایا خیلی پیچیده تر از رویاهای ما هستند.

احمد گفت: فاصله ی ما با عبدی، با مردم، با بچه هایی که خودمان کتاب دستشان دادیم و بعد اسلحه دست گرفتند همین دوگانگی تحلیل هایمان است. آنها ما را ورشکستگان عرصه ی سیاست می دانند و همه ی دل خوشی شان به عبدی است.

۵

زنم بود. از نرمی دستانش دانستم. دستش را که گذاشت روی پیشانی ام احساس کردم برای کم شدن یک تب و درد معمولی کافی است. ولی درد من… دلمه ی درد من. درد کبیر من!

تمام تنم خسته و کوفته بود. چشمانم می خواستند از حدقه دربیایند. دستهایم را نمی توانستم تکان بدهم. شده بودم چهارپاره استخوان.

 

***

هم من روزنامه گرفته بودم، هم احمد. اسامی قبول شدگان کنکور چاپ شده بود و نام عبدی در دانشگاه جندی شاپور و لابد دانشکده ی ادبیات بود.  عبدی رفت به اهواز، به کارون، به پل معلق ، پل چهارم، بیست و چهار متری و سی متری، لشکر ۹۲ زرهی و ساواک خیابان عارف.

عبدی خیلی زود با شهر آشنا شد، همینطور با دانشگاه.

پرسیدم: راضی هستی ؟

تکرار کرد”البته” این بار درست شعر را خواند کاری که معمولا از او بعید بود.

باده نی در هر سری شر می کند

آنچنان را آنچنان تر می کند

و ادامه داد دانشگاه مثل شراب است. لات ها و چاقوکش ها و قداره بندها وقتی بنوشندش، لات تر و چاقوکش تر و قداره بندتر می شوند، ولی فرزانگان و شاعران …

گفتم: تو که اهل مشروب نبودی؟

به تمسخر گفت:باید اهواز باشی، دانشکده ی ادبیات ضلع شرقی دانشکده طبقه ی سوم کتابخانه ی دانشکده و کارون را که مادر مردم است با همه قهر و آشتی و طغیان و آرامشش ببینی، پل فلزی را، پل معلق را، پل چهارم را که استخوان دار تر است، و سمندی به ضیافت بخواندت و تو بتوانی بگویی نه! محال است!

خیلی فرق کرده بود. انگار منتظر بود برود دانشگاه و همه جور فرق کند. حالش بهتر شود، روحیه اش عوض شود و صدچندان خوشحال تر و شادمان تر و عاشق پیشه تر و عاطفی تر و انسان تر از آنچه بود بشود.

گفت: تو بد بنیانی گذاشتی.

گفتم: چطور؟

گفت: کاش با سیاست شروع نمی کردی!

گفتم: من شروع نکردم، دانشگاه سیاسی بود.

گفت: ما دانشگاه را از دریچه ی تو می دیدیم. تازه همه ی دانشگاه هم سیاسی نبود.

گفتم: من از اول هم مثل همه نبودم برزخی بودم. مدرسه یادته؟

گفت: یادمه.

و نمی دانستم چه چیزهایی را می گوید یادش است.

و ادامه داد: در هر صورت تو شروع کردی.

گفتم: تنهایی؟

گفت: دلم میخواست تو را نداشتم و خودم را محک می زدم. می دیدم خودم چی؟ اگر به جریان جاری زندگی دانشگاهی می افتادم به کجا می رسیدم؟ آیا بحث های داغ بچه ها، دلواپسی هایشان، لباس پوشیدن هایشان،شلوارهای جین پرچین و چروک و پیراهن های چینی، مرا می گرفت، می سوزاند، دیوانه می کرد و می شدم گاو پیشانی سفید گله ی دانشجویان، یا نه، شلوارم را اتو می کردم، عطر و ادکلن می زدم، می رفتم تریا می نشستم با دخترها لاس می زدم، می شدم مداح مه رویان و گردش ها و شب نشینی های آنها.

همین جور یک ریز حرف می زد. انگار وحشت داشت چیزی را از قلم بیندازد. حمید را می شناختی؟

گفتم: با تو دیده بودمش.

گفت: حمید وقار خاص خودش را داشت. به شوخی صداش می کردیم “بابا لنگ دراز” با آن عینک ته استکانی و کتاب و کمالاتش چقدر دوست داشتنی بود. طاهر چهارشانه و مغرور و عینکی بود. انگار از مادر رهبر زائیده شده بود. ما بی آنکه فکر کنیم و حتی قبل از آنکه خوب بشناسیمش به عنوان رهبر قبولش داشتیم. تیپش اینجوری بود. میترا مانده بود که از ظرافتهای زنانه اش سود جوید یا مثل فریبا و زهره به زمختی پسران دانشکده شود و از هر ویژگی زنانگی و دخترانگی دست بشوید.

گفتم: دادگاه تشکیل دادی؟

گفت: دادگاه خودم است. خودم را دارم محاکمه می کنم.

و بی آنکه به حرف من توجهی کند ادامه داد: حرف ها انگار مال این مملکت و این مردم نبودند. حرفها، حرفهای کتاب ها بودند و زندگی ها کپی زندگی قهرمانان همان کتاب ها. و فاصله ها هر روز بیشتر می شد و یک روز می دیدی که از همه چیز بریده ای و شده ای آدمی که حتی خودت هم نمی شناسیش. آدمی که دختر دید نمی زند، متلک نمی گوید، حتی عاشق نمی شود، انگار راهبه است. انگار تارک دنیاست. حتی از بین دختران زمخت مردگونه هم نمی شود زن گرفت. چون زن می تواند گوشه ی دامن مبارزات سیاسی را به بهانه ی پوچ زندگی آلوده کند. تنها کاری که می شود کرد، سیاست کاری است!

گفتم: سردار عبدی تو که از خود حکومت هم بدتر می زنی توی سر مال. به این شوری ای که تو می گویی نیست. ما که از پشت کوه نیامده ایم.

گفت:من دارم خودم را تعریف می کنم، حق ندارم، خلاف اصول و مبانی مبارزاتی جنابعالی ست؟

گفتم: تو می خواهی همه ی ارزش های انسانی بچه ها را نفی کنی. تو می خواهی روی همه ی جانبازی ها و قهرمانی های بچه ها به بهانه های نیمه واهی خط بطلان بکشی.

گفت: من دارم خودم را تعریف می کنم.

گفتم: تو داری فرهنگ مبارزاتی دانشجویان انقلابی را زیر سئوال می بری. تو داری بهترین روشنفکران طرفدار مردم رو مسخره میکنی.

گفت: می خواهی مثالی از مبارزات عمیق و انسانی این روشنفکران طرفدار مردم را که من هم جزو آنها هستم برایت تعریف کنم؟

گفتم: بگو.

گفت: حمید گفت که باید با نامه تهدیدشان کنیم.

گفتم: با چه جور نامه ای؟

گفت: می نویسیم: هشدار به دانشجویان دخترباز و دخترهای بزک کرده، گروه ضربت دانشکده ی ادبیات از این پس پسرها و دخترهای لجن دانشکده ی ادبیات را به شدت تنبیه خواهد کرد. به صورت دختران بزک کرده اسید خواهد پاشید و پسرها را به مجازاتی بالاتر محکوم میکند.

گفتم: حمید جان آخه…

گفت: آخه که چی، این کثافتها آبروی ما را در دانشکده های دیگر برده اند. همه ی دختربازهای دانشکده علوم و کشاورزی می آیند اینجا دختربازی و ….

گفتم: ببین عبدی جان این بچه ها صادقانه دچار یک سری اشتباهات هم شده بودند، این خصلت طبیعی مبارزه است.

ترسیدم بیشتر از آنچه هست عصبانی اش کنم. از خیلی وقت پیش احساس می کردم از بچه های سیاسی دلخور است. احساسی آمیخته از خشم و مهر به آنها داشت.

گفتم: ادامه بده.

گفت: حمید می گفت: باید تربیت بشوند، آبروی دانشکده می رود، بچه های علوم اسم دانشکده ی ما را گذاشتند دانشکده ی لبنیات. اینها شورش را درآورده اند.

بهش گفتم حمید جان همه یه جور نیستند.بعضی زیر همین بزکها قایم شدن تا زردی رویشان را پوشانده باشند.

گفت: این اندیشه ی انسانگرایانه ی حضرات بورژواست.

گفتم: مگر ما انسانگرا نیستیم؟

گفت: تفاوت دارد.

گفتم: چه جوری؟

گفت: ما به انسان طرازنوین به طبقه ی بالنده اعتقاد داریم، نه به انسان به طور عام.

گفتم: مثلا عصمت بچه ی بدی نیست. به نظر نمی آید از خانواده ی بالایی باشد. وانگهی مگر نمی شود با بچه های خانواده های بالا رابطه داشت؟ بچه های معصوم که گناهی ندارند.

حمید عصبانی شد و گفت: این بچه های معصوم را همان طبقه تربیت کرده است و لابد از همان طبقه هم دفاع خواهند کرد. خرده بورژوازی پیگیر نیست.

ترسیدم دوباره مثل همیشه پشت سرهم صدتا فحش بدهد به خرده بورژواها و خرده بورژوازی و از انقلاب و طبقات بالنده با همه ی انرژی اش دفاع کند. گفتم: ولی ما روز به روز داریم تنهاتر می شویم.

گفت: ارزش مبارزه به کمیت مبارزان نیست.

گفتم: پس به چیست؟

گفت: به شیوه و شگرد کیفی و تاکتیک و استراتژی مبارزه است.

گفتم: این آیه است؟ این نسخه ی همه ی تاریخ است؟

گفت: نه.

گفتم: من سر درنمی آورم!

گفت: بیشتر بخوان.

و لابد امشب یک کتاب دست نویس قطور می آورد برایم و می گفت”این را همین امشب بخوان”. فلسفه را یک شبه می خواندیم و تاریخ را و رمان را و جنگ شکر در کوبا را. و لابد به همان تعجیل هم می خواستیم انقلابی شویم و انقلاب کنیم.

 

۶

 

گفتم : حمید جان، محمد پسر بدی نیست. مطالعه هم می کند.

گفت: ایده آلیست است.

گفتم: ما که برای هر کس یک تعریف از پیش تعیین شده ایسم و ایست داریم. لابد ما هم از نظر خیل عظیم بچه های دیگر و حتی مردم عنوان و تعریفی باید داشته باشیم.

گفت: دانشجویان مبارز.

گفتم: ما با کی و چی مبارزه می کنیم. با بچه های معصوم دانشکده و مردم. همان هایی که توی کتابها و بحث هایمان خودمان را عاشقشان نشان می دهیم!

گفت: اگر اینجور بحث کنی دیگر با تو حرف مشترکی نخواهم داشت. این آلودگیهای بورژوازی دیگر چیست؟

با خودم گفتم حتما حمید راست می گوید. او سالها مبارزه کرده و یکی از قدیمی ترین دانشجویان مبارز دانشکده است. گفتم: هاشم چی حمیدجان؟

گفت: دانشمند دخترباز!

گفتم: ولی …

گفت: ولی ندارد. من بهتر می شناسمش.

گفتم: او بچه ها را تشویق می کند که مطالعه کنند. به خود من خیلی کمک کرده است.

گفت: این ترفند اوست. می خواهد رد گم کند وگرنه مقصودش ایجاد ارتباط با دخترهای دانشکده است.

گفتم: هیچ فکر کردی ما همیشه در حال صدور حکم قطعی در مورد دیگران هستیم!

گفت: این عروسک های لخت و پتی سزاوار چه صفت دیگری هستند؟

گفتم: تو با هیچکدام از نزدیک صحبت کردی؟ هیچیک را آنسوی این  ظاهر به قول خودت زننده دیدی؟

گفت و با خنده گفت: وقت نداشتم. بیکار نبودم!

راست می گفت، یا کتاب می خواند، یا اعلامیه می نوشت، یا ترتیب تظاهرات می داد. گفتم: به اعتقاد من هاشم هم دارد مبارزه می کند البته به سبک و سیاق خودش.

گفت: کدام مبارزه! هروقت ما اعتصاب کردیم او رفت با پفیوزی تمام چلوکبابش را گرفت و خورد، نه تنها خودش بلکه همه ی همپالکی هایش.

گفتم: ما از او خواسته بودیم که در اعتصاب شرکت کند؟ ما دلایل اعتصاب را برایش شرح داده بودیم؟

گفت: کی گفته که ما باید به همه دلایل مان را توضیح بدهیم. پس اعلامیه ها را برای چه پخش می کنیم؟ از طرف دیگر کجای مبارزه ی ما یک مبارزه ی علنی ایدئولوژیک است که بخواهیم همه را توجیه کنیم. خود افراد باید حداقلی از جوهر مبارزاتی و خصایل صحیح انسانی را داشته باشند تا بتوانند در مبارزه شرکت فعال کنند.

گفتم: حمید جان، هاشم مثل همه نیست. مگر خود کمیته ی ما و کمیته های دانشکده های دیگر ساعتها نمی نشینیم و صحبت نمی کنیم تا متقاعد شویم که کار و حرکت پیشنهادی یک ضرورت لازم و لاجرم است. لابد او هم انتظار دارد که بداند برای چه نباید برود تریا و چلوکبابش را به قول تو بخورد!

گفت: دلایل ما توی اعلامیه ها و شب نامه ها هست!

گفتم: خود تو بهتر از هر کسی می دانی که اعلامیه های ما حتی خودمان را هم قانع نمی کنند.

گفت: تو داری می بری، دنبال بهانه می گردی.

گفتم: ولی…

حرفم را برید و گفت: همیشه همینطور بوده است. وازده ها، شیفتگان واخورده ی بورژوازی، خائنین به خلق همیشه همین جور فاصله گرفته اند. اول نق زده اند، بعد اعتراض کرده اند و بعد شده اند عمله ی ظلم!

می خواستم بگویم، اگر هم اینجور است، لنگی عمده ی کار به عهده ی ما قهرمانان بی همتا و دست نیافتنی مبارزات مردمی است. تافته های جدابافته ای که جز خودمان و باورهای خودمان دیگر هیچکس و هیچ چیز را نه قبول داریم و نه تحمل می کنیم. ترسیدم حمید برنجد. حمید را خیلی دوست داشتم.

عبدی آروم شد. چه رنجی می برد. برای اینکه بحث را عوض کند گفت: دانشگاه های دیگر چه؟ دانشگاه تهران هم همینطور است؟

گفتم: نه دقیقا.

***

 

دخترهایم گریه می کردند، هر دو باهم. مادرشان صبورتر از آن بود که در جریان های این چنین دخالت کند.

مادرم گفت: بچه ها چه شونه؟

مادر عبدی گفت: اینها همیشه اشکشان دم مشکشان است. صدای گریه ی دخترهایم با گریه ی بچه های دیگر هماهنگ نبود. و برای همین ما خیلی زود می دانستیم بچه ای که گریه می کند از دخترهای من است یا بچه های دیگر ده.

صدای زینب میان من و گریه ی بچه هایم سد شد. زینب آمیزه ای بود از آفریقائیان و مردم کناره. بددهان و کولی، مهربان و بدعنق، زودجوش و تندخشم. شوهرش، سالها پیش رفته بود دبی تا شاید گرهی از هزارتوی زندگیشان بگشاید، که نگشوده بود  و زینب مانده بود تنها و بی کس در کپری که هر روز کینه ی روزگار ازش می کاست.  چندی بعد موسی شوهرش، زن گرفته و ساکن آن سوی آبها شده بود. زینب، زینت همه ی جشنها و میهمانیها بود. او حتی سوگواریها را نیز دوست داشت. شاید مراسم سوگواری عبدی تنها مراسمی بود که زینب آرزوی شرکت در آن را نداشت.

گفت: من شلوار پسر موسی را جر می دم. دست بلند می کنه روی دخترهای گل آقاعلی.

از من حمایت ویژه ای می کرد. البته بعد از عبدی. عبدی را برهمه ترجیح می داد. عبدی به دردش آشناتر بود، و ما از دور دلسوزی می کردیم.

گفت: نره خر چطوری دلش میاد دست بلند کنه روی بچه های گل آقاعلی. پهنای صورت بچه شده پی پنجه ی این ایکبیری.

خالد پسر موسی را می شناختم. پسربچه ی باهوش و شیطانی بود. بعد از سالها اجاق کوری، مریم و موسی خالد را صاحب شده بودند. از بچه های دیگر لوس تر و باهوش تر بود.

مریم بود. مادر خالد، گفت خیلی شیطون شده، خود ما هم از پسش برنمی آییم.

زینب گفت بدینش دست من تا بفهمه گندم کرمونی چند من آرد میده.

مریم گفت صاحب اختیاری. وقتی بتونم درد نبودن عبدی را طاقت بیارم، زدن خالد سهله زینبی. بزنش، بکشش، گه خورده دست بلند کرده روی دخترای گل آقاعلی.

صدای پدر پیچید توی مجلس زنان، ضجه ها و ناله ها به سنگینی سکوتی بی دوام آراسته شدند. مادر عبدی گفت: سردار محمد آمده سیل سرگ عروسی عبدی. نگاهش کنید آمده عروسی عبدی. برنو بر دوش با هیبت سرداران قدیم. و رو کرد به پدر و گفت: بفرما سردار، بفرما، اینهم آقاعلی که سه روزه شده گل مجلس زنان.

پدر خشمش را فرو خورد و گفت: مرد به تیر کشته میشه، داتو هاجر، بردبار باش.

هاجر حکایت تلخی شد و گفت: سردار محمد آقای من تو که بهتر می دانی، سی ساله، سی سال آزگار، از مرگ سردار دادشاه، تا تیر دشمن بر فرق نازنین عبدی، سی ساله سردار که هیچ برنایی، که هیچ جوان ناکامی، که هیچ سرداری به تیر دشمن کفن نشده. می فهمی سردار محمد؟

پدر گفت: گله گذاری نکن داتو هاجر، بخیر خواهد گذشت.

هاجر به خشم گفت: خیلی وقته برنوی تو بی صداست سردار.

پدر گفت: بی صدائیش برای تنهائیش بود داتوهاجر، حالا کرور کرور آدم آمده سوگ عبدی.

هاجر گفت: جرأتش رو داری؟

پدر گفت: جرأت با جمعیت است، هیچ کس یادش هست همچین محشر کبرائی از آدم به پا شده باشه!

هاجر گفت: برا همین تو برنو بستی؟ قطار فشنگ، یال و کوپال قدیم! شلوار پرچینت خیلی وقته چین برنداشته. سردار برنو بستی از ژاندارم ها نمی ترسی؟

پدر گفت: اگر می ترسیدم شلوار لوله تفنگی می پوشیدم. مندیلم را برمی داشتم و زلف به باد می دادم، تفنگ را چال می کردم و خیزرانم را می فروختم. داتوهاجر من هنوز زنده ام. دریا دیر طغیان می کنه، بلوچ مثل دریاست، بانگ بلند نمی زنه داتو، آوازه ی کارش بلنده. مثل عبدی که بلوچ بود و بلوچ مرد.

صدای شیون مادرم در مجلس پیچید. هاجر هوار کشید و با هر دو دست بر سر خویش کوبید و گفت: مرحبا به شیرت سردار، مرحبا شیر پاک خورده.

مادر به شیون گفت: نگاه کن ببین آقاعلی چطوره؟

پدر به طعنه گفت: با زنا به شیون نشسته! چرا نیامد مجلس مردا؟ خیلی ها سراغشو گرفتند، سردار راشد، سردار طاهر، سردار موسی حاجی … گفتم حالش خوش نیست.

مادر گفت: ها حالش خوش نیست. هذیون میگه. نفهمیدم پدر چه جواب داد. ولی دست پدر را که سرد بود و لاغر و استخوانی بر پیشانیم حس کردم. وقتی پا شد که برود گفت: علی همینجا بماند!

زنها باهم و با گریه گفتند: دست به دامنت سردار، نذار خون عبدی پایمال بشه!

پدر بغض آلود گفت: جماعت نمی ذاره، مردم نمی ذارن. من کسی نیستم. چشم امید من به مردمیه که عبدی رو دوست دارند.

هاجر گفت: این کار سردارانست، نه مردم بی بته! اینا خوبن که زاری کنن، اگر تو سرشون هم بزنن کاری ازشون برنمی آد. سردار خام خیال نباش، اگر نهیبشون بدن مثل ملاروباه در میرن، نمی ایستن، جوهرشو ندارن، کار خودته سردار، کار سردارای ایله!

پدر گفت: یدالله مع الجماعه. طاقت داشته باش داتوهاجر!

طنین گامهای پدر در حیاط پیچیده بود که زنها به هق هق افتادند. می دانستم که مجلس مردها مثل همیشه ساکت و سنگین است. انگار آن همه آدم نیستند. بچه ها به بازی بودند. زنم گفت: اگه می تونی پاشو بنشین! پدر بدش آمد.

مادر گفت: چرا بدش بیاد، به او دخلی نداره بذار بخوابه …

 

۷

 

دختر بزرگم بغلم خوابیده است. احساس می کنم هوا بدجوری دم کرده است و شرجی دارد نفس کشیدن را سخت می کند. هنوز هیچکس به خانه اش نرفته است. در سومین روز عزای عبدی همه هستند. در حال خواب و بیداری هستم. صدای خسته ی ناله ی زنها دورتر و خسته تر می شود.

***

 

میرو می گوید:عبدی نیامده چند دقیقه ی دیگر صبر کنیم.

***

 

شام را معمولا باهم می خوردیم. پشت قبرستان سیدکامل خانه داشتیم. هفت نفری توی دو اتاق زندگی می کردیم. کرایه مان می شد هر نفر بیست تومان در ماه. محمد همیشه می گفت، خیلی مسخره است که برای زندگی کردن در این اتاق ها ما باید به ملاعلی اجاره بدهیم. هر روز صبح دو تومان می دادیم به مریم که ماهی بخرد و پلوماهی یا آبگوشت ماهی برایمان بار بگذارد. اگر او وقت نداشت، یا حوصله نمی کرد، یا با شوهرش دعواش شده بود، محمد می شد آشپز و من هم می شدم کمک آشپز.

با اینکه خیلی دلم می خواست منتظر عبدی بمانم ولی می ترسیدم قرارم با سارا دیر شود و این دختر دریایی عصبانی شود و در را به رویم باز نکند.

می دانستم عبدی خانه ی فرخنده اینهاست و لابد به تنها چیزی که فکر نمی کند شام است و قرار من که دیگر داشت بی قرارم می کرد. اوایل غروب به بچه ها گفته بودم بعد از شام خواهم رفت و سهم قندم را به آنها می بخشم، سر سهم قند من که پنج حبه می شد قشقرقی به پا شده بود و هر کس فکر می کرد باید به او برسد. قرار شد عباس برود و ۵ ریال قند بخرد و سهم مرا هم بردارد. آنشب از نادر شب هایی بود که همه ی بچه ها داوطلب خرید قند بودند. بچه ها بی قراری مرا می دانستند ولی در عین حال با نوعی بدجنسی و بی توجهی حسودانه از کنار آن می گذشتند و حاضر نبودند که سهم شام مرا بدهند تا سر موقع قرارم با سارا خانه ی آنها باشم.

حسن گفت: بسوزه پدر عاشقی!

محمد با پوزخند جوابش داد: اگر عاشق واقعی بود شامش را هم مثل سهمیه ی قندش می بخشید  و می رفت.

لباسهایم را پوشیدم و بدون توجه به ریشخندهای بچه ها آماده شدم که بروم. محمد گفت: وایسا شامت را بخور و برو.

نان تافتون را توی آبگوشت ماهی تریت کردم و به سرعت چند لقمه خوردم و راه افتادم. درست سر موقع رسیدم. احساس می کردم دارم می روم پای چوبه ی دار. احساس می کردم اولین باری است که به ملاقات سارا می روم و چقدر دلم برای بچه ها می سوخت که خیال می کردند من از همه ی آنها با شهامت ترم و با هر دختری که اراده کنم، هر چقدر خوشگل باشد و دختر آدمهای مهم و پولدار باشد می توانم در عرض چند روز ارتباط برقرار کنم. در بسیاری از موارد اینجوری اتفاق افتاده بود. ولی مورد سارا فرق می کرد. یک شهر بود و یک سارا. حتی عبدی با آنهمه دوست دختر و زنی که داشت به من به خاطر سارا حسودی می کرد. در زدم. مادر سارا در را باز کرد و گفت:”سارا منتظر شماست.” سلام کردم و یک راست رفتم اتاق سارا. اتاقش در ضلع شرقی خانه بود. هیچکس حق نداشت وارد اتاق او شود، حتی مادرش. و از لحظه ای که من وارد می شدم در را از تو قفل می کرد و بالش پر قویش را توی بغل می گرفت و با لطافت خاصی که از صدایش می بارید می گفت:”چای می خوری؟”

می گفتم: بله می خورم و احساس می کردم دوست داشتن سارا باری است که توان بر دوش کشیدن آن را ندارم به همین دلیل از نگاه مستقیم به چشمانش زیبای این دخترک نازنین دریا ابا داشتم و هرگز نمی گذاشتم نگاهش با نگاهم تلاقی کند. هر وقت سرگرم کاری بود یا شعر می خواند یا شرابی را که از کشتی خریده بود در لیوان های چای برای هر دویمان می ریخت، نگاهش می کردم. یک بار بهش گفته بودم تو مثل دختر خدا می مانی. خندیده بود و گفته بود کس دیگری گفته است مثل معشوقه ی خدا می مانم! و من چقدر از آن کس دیگر بدم آمده بود.

چقدر پاهایش در آن شلوار زری دوزی بندری زیبا و خوشتراش بودند و چقدر قشنگ موهایش را دم اسبی بسته بود و چشمانش مثل دو دریا بودند که ماهرترین شناگرها را می توانستند غرق کنند.

خدای من در ته دریای چشمان او چقدر غریق بود و من فکر می کردم دیری نخواهد پایید که من نیز غرق شوم. چشمان سبز دریایی سارا، با چهره ی سفید و موهای طلایی اش با بندر جور درنمی آید و همین هیأت غربتی او بود که مرا دیوانه کرده بود. گفت:چیه تو فکری؟ عاشق شدی؟

خندیدم.

گفت:شراب نمی خوری؟

گفتم: بیش از این نمی توانم.

گفت:تو که هنوز لب نزدی؟

لیوان شراب را گرفتم. چقدر انگشتان بلند و باریکش را دوست می داشتم. شراب را که نوشیدم گفت:”تو چقدر نجیبی!” جور خاصی گفت که بیشتر معنی حماقت می داد تا نجابت. فکر کردم باید کاری می کردم که نکرده ام که او خیال می کند من احمق و بی تجربه هستم. در عین حال دوست داشتم که او خیال کند نجیبم.

گفت:چشم های تو نجیب ترین چشم هایی هستند که من می شناسم. و فکر کردم او چقدر چشم نانجیب دیده است و بدش آمده است.

گفت:آن دختر سرحدی اسمش چه بود؟

گفتم: مرضیه.

گفت:هنوز هم با توست؟

نگاهش کردم.

خندید و گفت:ای ناقلا.

و چقدر مهربان گفت ناقلا را. انگار گفت عزیز دلم.

خندیدم.

گفت:تو شعر می خوانی یا من بخوانم؟

گفتم: تو بخوان.

هنوز بالشش را توی بغل داشت. عاشقانه آن را به سینه اش می فشرد. چقدر دلم می خواست بالش او بودم. شراب کمکم کرده بود که راحت تر نگاهش کنم. دیگر حتی از نگاهش کمتر می ترسیدم.

گفتم: سارا!

گفت:چیه؟

گفتم: هیچی فراموش کن!

گفت: ترا خدا بگو.

گفتم: چیز مهمی نبود وگرنه می گفتم.

گفت:اگر بگی منم می گم.

گفتم: چی رو تو می گی؟

گفت:یه چیزی که تو رو خیلی خوشحال می کنه.

گفتم: چی منو خیلی خوشحال می کنه؟

گفت:عزیزم تو رو به جان سارا بگو.

دیگر نمی توانستم نگویم. تازه مگر چه می خواستم بگویم که او این قدر اصرار می کرد و به این زیبایی مرا عزیزم خطاب می کرد.

گفتم: تو شعراتو بخوان بعدا می گم.

گفت:تا نگی نمی خوونم.

گفتم: سارا دوستت دارم و چه عذابی کشیدم. فکر می کردم او فریاد خواهد زد “بیخود کردی، تو یک علف بچه را چه به این حرفها.”

گفت:منم دوستت دارم.

بالشش را انداخت یک گوشه بغلم کرد و بوی وحشی موها و گردنش به جنونم کشید. همدیگر را مثل دیوانه ها بوسیدیم و من احساس کردم که تمام خوشبختی های دنیا را یکجا به من داده اند. دست کشید به موهایم و گفت:چقدر دلم می خواست با هم گریه می کردیم. چقدر این گریه را دوست دارم.

چشمان قشنگ سارا غرق اشک شده بودند و حالا دو دریای چشمانش بیش از هر دریایی توفانی به نظر می آمدند و می توانستند دریایی ترین مردان را غرق کنند. انگار تب کرده بودم. سارا هم تب کرده بود. انگار گرمم شده بود. سارا هم گرمش شده بود. فشردمش توی بغلم و سرش را روی سینه ام گذاشتم. چه احساس آرامشی می کردم.

گفت:خدا کنه هیچوقت ما از هم جدا نشیم.

***

 

مادرم بود. گفت:علی نسرین حالش خوب نیست. برو ببینش.

انگار از خواب صد ساله بیدار شده باشم. گفتم: چی؟ نسرین چی شده؟

مادرم گفت:حالش خوب نیست. خیلی گریه کرده، شاید هم گرمازده شده. برو ببین اگر لازم باشه بگیم دکتر بیاد.

رفتم پیش زنم. گوشه ای دراز کشیده بود. رنگ از رخسارش پریده بود و چشمهای مهربانش به سقف دوخته شده بودند. مرا که دید گفت:”تو چرا آمدی؟ من که چیزیم نیست. نگران حال تو بودم، انگار فشار خونم آمده پایین. یک لحظه دراز کشیدم مادرت بی خودی هول کرد.” می دیدم مادرم بیخودی هول نکرده بود.

گفتم: عزیزم تو چرا خودت را این همه عذاب میدی؟

خندید و گفت:بهتره بگی چرا ما را این همه عذاب میدن. دخترهایم جور بدی ترسیده بودند.

گفتم: نسرین داشتم خواب سارا را می دیدم. خواب که نه، فیلمش را، بیدار بودم ولی می دیدم.

گفت:تو هنوز حالت خوش نیست، این جریان هیچ ربطی به سارا نداره.

گفتم: می دانم ولی همینجوری جلوی چشمانم سبز شده بود. آمده بود با همه ی جزئیات روابطمان و دلش نمی خواست از عبدی حرف بزنیم.

گفت:مواظب خودت باش تو حالت خوش نیست.

راست می گفت. من حالم خوش نبود. او هم حالش خوش نبود. راستی سارا هیچ می دانست که عبدی مرده است و من و زنم در مراسم سوگ عبدی داریم از او می گوییم. از کلاف پیچیده ی من و او و عبدی. شاید این هذیان های من انعکاس عکس العمل های ساراست در شنیدن شهادت عبدی.

چقدر دلم می خواست سارا هرگز نمی دانست که من هیچوقت ترکش نکرده بودم و عبدی هیچوقت عاشقش نشده بود. به زنم گفتم: تو فکر می کنی سارا خبر شده است؟

گفت:چه فرقی می کند؟

گفتم: فرق می کند.

گفت: تو حالت خوش نیست.

و من حالم خوش نبود.

 

۸

 

پدرم پیغام فرستاده است که بروم مجلس مردها، در گوشه ی غربی مجلس زنها در هال بزرگ خانه ای که عبدی با دست خودش ساخته است دراز کشیده ام، دلم نمی خواهد از حالی که در آن هستم بیرون کشیده شوم. در این سه چهار روزه به گریه ی زنها عادت کرده ام و در واقع با اینکه در جمع شلوغ و بی نظم آنها بوده ام ولی زندگی خودم را با عبدی داشته ام. از بچه گی هایمان تا روز فاجعه را به طور آشفته ای فیلم دیده ام. می دانم که مجلس مردها این شانس را ازم خواهد گرفت. از طرف دیگر می دانم که حوصله ی پدرم سر رفته است. اینکه من تنها پسر او در مجلس زنها به عزای عبدی نشسته ام، برای او کسر شأن بزرگی است. انگار چیزی از مردی باید کم داشته باشم که بتوانم این همه زمان در مجلس زنان طاقت بیاورم. بلند می شوم. به ساختمان کاهگلی بزرگی که عبدی ساخته است نگاه می کنم. به اتاقها، به آشپزخانه، به تنور نان پزی، به ستونها که هر چهارتایشان در معرض دیدم هستند و به انبوه زنانی که عبدی با خیلی هاشان مراوده خاصی داشته است!

چشمم به بهارک می افتد. نگاهش می کنم. زیر روبنده ی سرخ دخترانه اش جور دیگری بود و حالا بی روبنده چقدر زیبا شده است. چشمان درشتش قرمز شده اند و گونه هایش را برقی از معصومیت پوشانده است. پیرهن ململ آبی خوش رنگی به تن دارد و وقتی نگاهمان به هم تلاقی می کند سرش را پایین می اندازد و به گریه می افتد و در حال گریه و هق هق می گوید:”تنها شدی علی. تنها شدیم علی جان. همینجا میان ما بمان لازم نکرده برگردی به این تهران خراب شده. بگذار ببینیمت. بگذار از عبدی یادگاری داشته باشیم.” بلند می شود می آید کنارم می نشیند. دستان نرم و زیبایش را به موهایم می کشد و می گوید:”حالا که عبدی نیست تو بمان، تو نرو.” و زنها می زنند زیر گریه.

***

 

عبدی آمد خانه ی ما با موتورسیکلت هوندایش وقتی چایی را که مادرم درست کرده بود خورد گفت:می خواهم ببرمت جایی!

گفتم: کجا؟

نگاهم کرد و خندید.

نمی دانم چرا احساس می کردم که می خواهد مرا به جایی ببرد که با روحیه ام سازگار نیست. رابطه ی من و عبدی رابطه ی شگفتی بود. از سویی بی همدیگر نمی توانستیم زندگی کنیم و از سوی دیگر در کمتر موردی بود که مثل هم فکر می کردیم.

راه افتادیم. من نشستم ترک موتور هوندای عبدی. موافقت نکرد که موتور خودم را برانم.

پرسیدم:کجا می رویم؟

گفت: عجله نکن، می فهمی.

گفتم: تو که می دانی اگر ندانم کجا می روم عاصی خواهم شد. خواهش می کنم بگو کجا می رویم.

گفت:بهارک را می شناسی؟

گفتم: بهارک!

گفت:ها، بهارک دختر قاسم را. از من خواهش کرده ترا ببرم پیشش.

خندیدم. بهارک را می شناختم. هر وقت بهش فکر کرده بودم آهوها و کبوترها را دیده بودم. هروقت به چشمانش فکر کرده بودم روشنایی چشمه ها و بهار را و مهربانی را دیده بودم.

گفت:چیه تو فکری؟

گفتم: هیچی، می خواستم بدانم رابطه ی تو با بهارک چیه؟

گفت:خیلی خری، من که می دانستم تو از بهارک خوشت می آید، چه جور می توانستم باهاش رابطه داشته باشم؟

گفتم: از کجا می دانی می خواهد مرا ببیند؟

گفت:به حوری دختر حسین پیغام داده بود که من از تو خواهش کنم بروی به دیدنش.

گفتم: عبدی جان تو خودت بهتر از هر کسی می دانی که من آدمها را دورادور دوست دارم. دلم نمی خواهد با نزدیک شدن به آدمها رویاهایم خراب شوند.

گفت: زندگی کن پسرجان رویا چیه؟ بیدار شو. از  آسمان ها به زمین بیا. یک وقت چشم باز می کنی و می بینی هرچه در رویاهایت رشته ای دیگران پنبه کرده اند. از زندگی لذت ببر. زندگی کن!

گفتم: زندگی می کنم. لذت هم می برم ولی به سیاق خودم.

به خانه ی بهارک نزدیک شده بودیم.

گفت: بهارک میان نخلستان سر چاه آب منتظر توست. خنگ بازی در نیار.

گفتم: من آخر نمی دانم چه جوری سر حرف را باز کنم. من در این مورد تمرین نکرده ام. همیشه در تنهایی هایم با این آدمها ارتباط و دیالوگ داشته ام. زبانشان را نمی دانم. تنها نگاهشان را می فهمم.

گفت:سخنرانی نکن برو منتظره.

رفتم. از کنار نخل ها که بلند بودند و لاغر گذشتم. احساس کردم تا چاه میان نخل ها خیلی راه است و من در معرض دید همه ی اهالی ده هستم. احساس کردم که بزرگترین اشتباه زندگیم را دارم مرتکب می شوم. فکر کردم من چقدر آدم احمقی هستم که عبدی باید قرارم را با دختری که آنهمه دوستش داشته ام تنظیم کند. و خیلی فکرهای دیگر. فکر کردم که به سرعت از وزنم کاسته می شد و به گونه ی غریبی داشتم لاغر می شدم. زبانم بند آمده بود و فکر کردم هرگز دیگر بار باز نمی شود. فکر کردم از بهارکی که می شناختم خیلی دور شده ام و دارم به بهارکی نزدیک می شوم که نمی شناسمش. رسیدم به چاه آب و به بهارک که مثل گل سرخی در میان انبوه نخل ها شکوفان بود، سلام کردم. آمد طرفم. نگاهم کرد و لبخند زد.

گفتم: حالت خوبه؟

گفت:خوبم.

گفتم: تو می خواستی مرا ببینی؟

گفت: تو چی؟

گفتم: من! و بلافاصله ادامه دادم که آره من می خواستم ترا ببینم.

گفت:پس چرا هیچوقت نیامدی پیشم؟

گفتم: فکر می کردم کار درستی نیست.

گفت:شاید هم تو راست می گویی.

و نگاهش کردم انگار آهوها، کبوترها، چشمه ها و گلها را همه با هم نگاه می کردم. جلوتر آمد دستم را گرفت و گفت: گریه نکن!

 

داشتم گریه می کردم. زنها نیز با هم گریه می کردند و چشمان زیبای بهارک غرق اشک بودند. گفت:اون روز توی نخلستان را یادت هست؟ یادم بود. نگاهش که کردم به یاد حرف عبدی افتادم که می گفت، گفته “به هر کس دیگر هم که شوهر کنم باز علی را دوست خواهم داشت. اسم بچه ام را علی می گذارم. تا آخر عمر دوستش خواهم داشت.”

و عبدی می گفت:کاش می رفتی به دیدنش، خوشحال می شد. و من نرفته بودم، و حالا او آمده بود پیشم و در سوگ عبدی باهم می گریستیم. گفتم: بهارک گریه نکن.

گفت:اگر تو بخواهی گریه نمی کنم. و گریه کرد.

***

 

انگار عروسی بود؛ عروسی آهوها عروسی کبوترها عروسی نخل ها عروسی موج ها. خدای من چقدر نخل آمده بود عروسی. برگ های نخل ها مثل موهای زنها شده بودند. نخل ها مثل آدمها بودند. آهوها هم همینطور. کبوترها هم همینطور. گویا زبان همدیگر را می فهمیدند. نخل ها با کبوترها و با آهوها حرف می زدند و بلند بلند می خندیدند. همه چیز شاد بود. چشمه ها هم آمده بودند. دخترهای نخل ها شبیه بهارک بودند ولی چشمانشان می خندید. من تنها آدم عروسی نخل ها و آهوها و کبوترها بودم و زبان نخل ها و کبوترها و آهوها و موج ها را می دانستم. من انگار نخل بودم. آهو بودم. موج بودم و یا چشمه بودم که در میان آنها احساس غربت نمی کردم که در شادی آنها شریک بودم. هیچوقت ندیده بودم که نخل ها برقصند، که آهوها لباس ململ آبی روشن تنشان کنند و موهایشان را دم اسبی ببندند. هیچ وقت ندیده بودم که موجها بخندند و همدیگر را در آغوش بگیرند و به زبان نخل ها و آهوها لطیفه تعریف کنند. چه عروسی باشکوهی بود و من چقدر خوشبخت بودم که در آن شرکت می کردم. با خودم فکر می کردم که باید خواب باشم وگرنه نخل و آهو و موج و چشمه که آدم نیستند که عروسی کنند، که ساز و دهل داشته باشند، که جشن بگیرند و کل بزنند و برقصند. ولی نه خواب نبودم. بیدار بودم و همه چیز را به وضوح تمام می دیدم. حتی می دیدم که بعضی نخل ها از راههای دور آمده بودند و از رنج و خستگی راه برای نخل های دیگر صحبت می کردند. ولی عروس و داماد نبودند. عروسی همه چیز داشت مگر عروس و داماد. دلم می خواست از یکی از آهوها و یا از یکی از موج ها بپرسم که عروس و داماد کجا هستند. لابد برای عروسی مراسم خاصی داشتند که ما آدمها نمی دانستیم. شاید عروس و داماد را در آخر جشن به جشن می آوردند. هرچه بود عروسی باشکوهی بود و من دلم می خواست که چه عروس و داماد داشته باشد چه نداشته باشد هرگز تمام نشود. دلم می خواست اگر هم خواب بودم و یا رویا می دیدم هرگز این خواب و رویا تمام نمی شد. چقدر رقص موج دخترها و آهودخترها قشنگ بود. گویی همه ی موج دخترها و آهودخترها و نخل دخترها و کبوتردخترها عاشق بودند. انگار همه عروس بودند و انگار همه خوشبخت بودند. انگار من هم از کبوترها و آهوها و نخل ها و موجها بودم. در میانشان احساس غربت نمی کردم. زبانشان را می دانستم. از شادیشان لذت می بردم و دلم نمی خواست آنها مرا مجبور کنند که بروم توی آدمها زندگی کنم. عروسیشان چقدر غریب و شگفت انگیز بود و چه شادی رشک آمیزی از چشمهاشان می بارید. دلم می خواست داماد این عروسی و عروس این عروسی را ببینم. دلم می خواست همه عروسی های دنیا را نخل ها و کبوترها و آهوها و موج ها برگزار کنند. توی همین خیال ها بودم و هزار خیال دیگر که دیدم بهارک را موج دخترها و آهودخترها و کبوتردخترها از آنسوی نخلستان به این سوی که عروسی بود و شادی بود و رقص بود و دهل و آواز و کل،  آوردند. خدای من پس بهارک هم از آنها بود، و آنها برایش عروسی گرفته بودند. من هم از آنها بودم و به عروسی بهارک که از آنها بود و من دوستش داشتم دعوت شده بودم. پس داماد کی بود؟ بهارک عروس کدام کبوتربچه بود؟  بهارک با کدام آهو پیوند بسته بود؟  شاید هم مردی از میان موج ها را به شوهری انتخاب کرده بود. پس چرا می گفت مرا دوست دارد؟ چرا مرا به عروسی اش دعوت کرده بود؟  فکر کردم که کبوترها و موج ها و نخل ها و آهوها مرا به عروسی بهارک دعوت کرده اند تا دلم را بسوزانند. عروس بود. بهارک بود. مثل آهوها راه می رفت. مثل کبوترها معصوم و دوست داشتنی بود. مثل نخل ها بلندبالا و پرغرور بود و مثل موج نرم و سبک و زیبا راه می رفت. ولی داماد نبود. بهارک آمد. جلوتر آمد. با موج ها و کبوترها و نخل ها و آهوها آمد. به من نزدیک و نزدیک تر شد و موجی دستش را گذاشت توی دستان من و من چقدر حیرت کردم و چقدر شادمان و از ته دلم فریاد کشیدم موج ها کبوترها آهوها و نخل ها و چشمه های مهربان متشکرم. متشکرم. و اشک توی چشمانمان جمع شد و شادی هامان را با بهارک گریستیم.

***

مادرم گفت:حالت چطوره؟

چشمانم را باز کردم. بهارک آن سوی مجلس نشسته بود و سرش را گذاشته بود روی زانوهایش و موهایش ریخته بودند روی صورتش و زنها هنوز هم اشکهایشان را پاک می کردند و مجلس هنوز مجلس عزا بود و من سرم باد کرده بود و چشمانم سیاهی می رفتند و نمی دانستم که در جشن عروسی بهارک هستم یا در مراسم مرگ عبدی. انگار نبودم. انگار گم شده بودم. انگار به جهانی آمده بودم که همه چیزش غریب بود. همه ی آدمهایش. همه ی حرفهایشان و همه ی اشکها و گریه هاشان. دلم می خواست نخلی بودم یا آهوبچه ای. کبوتری بر بلندای بلندترین شاخه ی نخلستان. یا موجی که همه ی اقیانوس ها را پیموده بود. دلم می خواست چشمه ای بودم و گلوی هممه ی تشنه ها را خنک می کردم و یا عکس همه دخترهای ده را در دلم جای می دادم و به هر دلو آبی لبخندی می زدم که سرشار بود از زندگی. دلم می خواست مرده بودم یا در همان شب عروسی نخل ها و آهوها و کبوترها و چشمه ها برای همیشه می ماندم و به زبان آنها سخن می گفتم و به زیبایی آنها می خندیدم و در صمیمیت آنها حل می شدم.

دلم نمی خواست  در میان این همه غریب غصه بخورم. و هنوز سر بهارک روی زانوهایش بود و موهایش پریشان ترین موهایی بودند که من دیده بودم. شاید بهارک هم دلش می خواست در میان کبوترها و نخل ها و چشمه ها و آهوها و موج ها بود. شاید همه ی آدمها از سرزمین نخل ها و موج ها و کبوترها و آهوها آمده بودند و حالا این همه غریب بودند و این همه غصه داشتند. شاید!

تهران ۱۳۵۸