معصومه ضیائی؛ ۸ شعر کوتاه
معصومه ضیائی
۸ شعر کوتاه
تکهایی از آسمان را
گم کردهام
تکهایی از دریا را
پیراهنی که میگفت
تو میآیی
تاریک بودند
همهی روزهایی
که بی تو
به دیدار آفتاب میرفتند
کاش
سنگ بودیم
ته دریا
در کنار هم
تو نیستی و
شعر
مهاجری ست
که خواب سرزمینش را هم
دیگر نمیبیند
همین کلمات را دارم
که زندگی
و تو را
از من گرفتهاند
دود از واژهها برمیخیزد
کبریت میکشم
سویِ تاریکِ جهان پیداست
و اگر صدا نبود
کلمه و زبان
ما چه میکردیم
در جهان تاریک اندوه؟
به سوی زندگی
به سوی عشق
به سوی رنج
به سوی مرگ میرود
واژهای
که نانوشته میماند
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۸