رضا دانشور؛ جهان یک متن

رضا دانشور؛

جهان یک متن

 

در میان یادداشت­ها و نوشته­های ناتمامی که از رضا دانشور باقی مانده، دفترچه کوچک سبز رنگی هست. رضا بر جلد دفتر چه نوشته است :  

۱ـ دم دست بماند

۲ـ پاکنویس شود

۳ـ یادگار کوچکی از تفکرات این کوچک ، برای دوستانی (دوستی ؟) که گفت­وگو سرش می­شود.

این یادداشت‌ها هیچگاه پاکنویس نشدند و همین مانع خواندن بعضی از خطوط می‌شود. آنچه در زیر می‌خوانید گزیده‌هایی است خوانا از نوشته‌های این دفترچه. تا دمی کوتاه به گفت­وگو  بنشینیم با رضا دانشور در باره نوشتن .

شهلا شفیق

 

حکمت نه خرد است، نه اخلاق، نه دستوری برای پراتیک زندگی. حکمت مجموعه­ای­است از خرد، اخلاق و دستور زندگی، چیزیست قرون وسطایی و شرقی که چون به ملتی بدهند به اعتمادی فریبنده و خواب­رونده فرو می‌رود (خوابش می­رود آدمی اینجا) و افراد معدودی که رازند، می‌توانند موقتا از انواع مرگ‌ها پرهیز کنند. و به گمانم تنها شانس نویسندگان همین است!

این حکمت به من می‌گوید هفتخوان برای رسیدن به مقصد لازم است‌! می‌گوید کمال، اگر رسیدنی باشد پس از عبور از هفت مرحله آزمون به دست می‌آید!

آزمون را می‌شمارم، از هفتاد گذشته­اند، می‌فهمم شیطان راهبرم بوده است!

حرکت از خدا! این بار گریز از شیطان؟

کجاست شیطان؟ ضعف‌هایم.

باید با آنها محاکات کرد.

آنها در کلمات می‌مانند. باید کلمات را زبان کرد تا آنها را دید! با نوشتن جهان را باید شناخت.

نویسندگان ایران یا باید تبدیل به بدترین شوند، با رژیم بسازند، و با اخلاق عامیانه از آن بیشتر. یا آنچنان تنها می‌شوند که تصویر قدیمی یهودی سرگردان هم به قدر کافی ممثل‌شان نمی‌کند. آن‌ها “تبعیدی جاودان”اند و تبعیدی دائم در حال فرار به این‌طرف و آن‌طرف. و دائم در حال دستگیری (تبعید [سال؟] سربازی)

زمانی می‌رسد که خواندن‌ها دیگر نمی‌توانند دلیل وجود تو را، و وضعیت ترا برایت توضیح دهند. درمی‌یابی که در گفتن قصه‌های خیانت به گونه­ای دیگر خود را گفته­ای و آن را بازمی‌یابی.

“خود ویرانگری”؟ ویژگی دیگر نویسندگان نسل من بود.

این خود واقعیت ملموس بود.

به یک معنی خود را طرد می‌کنیم، مداوم، و به معنایی دیگر با این طرد چیزها را به چالش می‌خوانیم. این پارادوکس ماست. امتناع از انطباق با جهان در معناهای ساده.

 

ما در مصالحه‌های موقت با جهان زندگی می‌کنیم با نوعی صبر. و این زمان را از دستمان می‌گیرد، اما به مطلق، به زمانی نیست‌ درجهان نزدیکمان می‌کند .

نوعی ارتباط ناپذیری در جهان حاکم است:

آنکه زمان می‌دهد و آنکه زمان می‌برد ارتباطشان یکی نیست. آنکه تردید می‌کند و آنکه با یقین زندگی می‌کند و آنکه می‌ترسد و آنکه می‌ترساند، این‌ها ارتباط ناپذیری مدام جامعه­اند. موقتی بودن دائم. در متن قصه اند که این ارتباط ناپذیری‌ها محکوم به ارتباط می‌شوند.

“روشنی و تیرگی آگاهی، جستجوی ناممکن برای درک خویش (که نه می‌شود رهایش کرد نه به آن رسید)، با افزایش آگاهی به هستی تنگنای آگاهی را تشدید کردن.

 

تناقض‌ها به ابهام­ها منجر می‌شوند و ابهام‌ها در حذف‌های گسترده محو می‌شوند. در بنیان احتمال چیزها، بی دلیلی کنش‌ها، خندستان ( کمدی) است. رئال به سورئال تبدیل می‌شود. بی آنکه منطقی‌تر شود. وضوح هر بخش، تنها آشکارایی کل را، که  امکان نهایی وضوح را نیز باطل می‌کند. آزاد می‌مانیم باور می‌کنیم که (تناقض ها) در منطقه­ای درون شبکه اسرارآمیز تداعی‌ها با هم تلاقی خواهند کرد. در شعله­ای که در آن ظهور آگاهی جدیدی آغاز می‌شود.

کشیش کافکا می‌گوید؛ “درک (دریافت؟) درست هر موضوع و فهم غلط همان موضوع یکدیگر را کاملا حذف نمی‌کنند.”

(ما فقط می­توانیم نیاز به یک تعریف هنجارین از تجربه را به تعویق اندازیم)

فروکاستن (Reduction) سرنوشت ما بود؟ یا شد؟

(و پذیرفتن ضرورت به جای واقعیت، دروغ گفتن را به یک اصل همگانی تبدیل می‌کند. کافکا، نقل به معنا).

ـ “شکستن کلیشه‌های قهرمانی” (کلیشه‌های قهرمانی کلیشه‌های نومیدی هستند. زیرا نومیدوارانه فقط به اصول هستی خود آن کلیشه­ها وفادارند).

ـ  تغییر در آگاهیمان از مقولات هستی!

از قول کا در قصر[۱]:”گناه من به هیچ وجه برای من روشن نیست. تنها زمانی که خودم را با تو (پپی) مقایسه می‌کنم چیزی از این نوع خردم می‌کند: گویی هر دو ما به شدت، خیلی با سر و صدا، بسیار بچه‌گانه، با تجربه­ای بسیار کم، به دنبال چیزی بوده­ایم …”

چه چیزی؟ جستجوی ناجستجو  نیست؟ جست­وجوی جستجوناپذیر؟

ـ خلق و تخریب مفاهیم جزئی از ماهیت انقلاب ما بود.

انقلاب ایران انسان ایرانی را اعدام کرد تا پیدایش وجودی جدید را جستجو کند.

و در این فاصله وظیفه ما آموختن است.

 

واژگان فرانسه برای من شگفت­انگیزند. آنها واژگانی که “بستگی” مفهومی را بیان می‌کنند نیستند. همواره در سایه‌روشن­اند. ظاهر و باطن دارند و می‌دانم چیزهایی پنهان پشت‌شان هست که دستیابی به آن را روزی خواهم یافت روزی در متن…

در برابر واژه‌های این زبان من هیچ اقتداری ندارم! دائم باید سعی کنم آنها با من کنار بیایند با هر شیوه­ای که ممکن است. بدین‌گونه منش من دارد عوض می‌شود. صبورتر می‌شوم. جست­وجوگرتر و…. مرا به کار کشیده­اند این واژه­ها هر کدام یک متافور (هیچ گفته­ای معمولی نیست)

این دو زبان با هم بیگانه در کله من باید همکاری کنند (با هم در ساختن معنا)

“روایت”، “گزارش”، “پیکربندی تجارب”.

 

از یک طرف می‌خواهی به منطق پنهان ساختارها برسی و “ماتریس”های بیرون زمان را پیدا کنی (این از فرهنگ اسطوره­ای تو آمده)، و از سوی دیگر درگیر تاریخ هستی یعنی تکامل ساختارها و خود تو روایتی از این تاریخی!

در زمان و بیرون زمان. تاریخ و اسطوره.

رابطه بین این دو زمان ـ خطی موازیست با رابطه‌های… خیال.

……..

………

بی تابی و دلواپسی: اعوجاج مدام از بی‌تابی به دلواپسی. بی‌تابی زمانی که مشتاق حادثه­ای هستی که در پس ثانیه‌ها کمین کرده، دلواپسی از ندانستن حادثه­ای که آمدنش می‌تواند نگران کننده باشد و نیامدنش هم‌، زیرا بسا حادثه خوب باشد. و این میان می‌نویسی تا حادثه را در ید قدرت بگیری، نوشتن اقتدار است، اقتداری که بی‌تابی و دلواپسی را مسخره می‌کند و به خود سکون می‌دهد،ـ اقتداری است که به سهولت وقایع دست می‌یابد.

……..

 

ما دنیا را با کتاب‌هایی کشف کردیم که خودمان ننوشته بودیم ـ و اتفاقی که افتاد این بود که می‌خواستیم خودمان بنویسیم تا کشف کنیم!

“پدران و فرزندان” تورگینف، جنگ کهنه و نو

سرنوشت دوگانه نیک و بد

…..

…..

بورخس در مصاحبه­اش با بارگاس یوگا می‌گوید سیاست یکی از اشکال ملال­آور است.

Una de las formes del tadis1

اما می‌دانیم که بورخس هرگز رمانی ننوشت و آن را دوست نمی‌داشت.

 

نقد خود را از نخستین نویسندگانمان در پایان قرن پیش آموختیم. فی­الواقع جنگ‌های ایران و روس شروع بیداری ما بوده است.

اما این نقد هنوز خود را به صورت یک جامعه، یک ملت و یک پیشینه می‌دید، نقد ایرانیان بود. به نقد خود از خود تازه داریم می رسیم ـ می‌دانید ما اعتراف ممنوعیم![۲]

و ضمنا هنوز دیگران مقصرند!

نظریه حاکمیت فرد و مجال زندگی در آزادی را هیچ استعمارگری برایمان ساندویچ نکرد! اخذ و میل آن کاملا از طریق فرهنگی به ما رسید و از طریق سیاحان، دیپلمات‌ها و تاجران و نویسندگان.

و حالا هم مثل همیشه‌های چندی پیش از ابتدای قرن، ۱۹۰۶، مسئله آزادی و حاکمیت فرد مسئله­ای است ناتمام.

در ایماژ[۳] ما نیز چند ایران وجود دارد. ایران آخوندها، ایران بیمار، ایران شخصی خودمان و ایران قدیمی که بی هیچ لحظه تردید، افغانی‌ها و تاجیک‌ها نیز تویش هستند (ایران فرهنگی) و هر کدام هویتی ایالتی هم داریم.

(روایت‌های مختلف از ایران، ایران فاتحان ـ همیشه مغلوب و همیشه حاکم) و

یکی از رمان­های خوب زمان ما ـ دایی جان ناپلئون ـ

——

این نخستین جمهوری تاریخ ما چنان خون­آلود بود!

ما به هیچ یک از آرمان‌های قرن­مان دست نیافته­ایم. نسل شکست هستیم و خشونت و گواهی. اما نیز اولین کسانی هستیم که آغاز کردیم بکوشیم دریابیم که هستیم و در آینده چه خواهیم کرد.

“در صفحات نیمه ادبی، نیمه خیال، نیمه واقعی متون مشروطیت، بی شکل، اسرارآمیز، جذاب”؟ متوجه آرزوهامان شدیم و چیزی که اگر به واقعیت تبدیل می‌شد (تحقق می‌یافت) به زندگی‌مان معنا می‌بخشید. اما از صفحه روزگار محو شد.

ما با نظم و هماهنگی در جهان به سر نمی بریم، با هیچ چیز هماهنگ نیستیم، می‌شود چه؟ چرایش را باید جست! نتیجه­اش اما روشن است، ماییم!

ما آرزوی غم و شادی داریم.

امکانات چندین نوع زندگی را در خود می‌بینم، اما در ضمیر پنهان خویش در اعماق عدم امکان مطلق به سر می‌برم.

مضحکه و بینوایی! مضحکه و بینوایی!

(توماس) مان: “شناسایی روح، اگر لذت زاییده از بیان، هشیار و خوشحال نسازدمان، قطعا به غم و سودا می‌کشد.”

هرگز نبرده است. لعنت بوده است. به جز برای پاورقی­نویسان، لعنت بوده است. صادق چوبک کوری و غربت، بهرام صادقی جوانمرگ، صادق هدایت خودکشی، منوچهر شیبانی اوور دوز، احمد شاملو، بیماری. لعنت است زیرا در ذات خود جدایی دارد.

زیرا طنز ـ بی ایمانی ـ مخالفت، حس و دانایی دره‌هایی هستند که او را از بشریت دور و به او نزدیک می‌کنند (این دوری اتفاق نمی‌افتد)!

صبح­ها شاهم ـ ساعت یازده می‌شوم غلام!

نویسندگان پادشاهان اقتدارند! و شوفران تاکسی قاتلان/ غلامان بالقوه­ای که با مرگ مبارزه می‌کنند!

نویسندگان بورژواهای ورشکسته نیستند! گواهند آقا!

سگ و شاه است نویسنده نزد ما.

 

“ژان کلود کاریر[۴]: به سبب پژوهشی که می‌کردم و بر حسب فیلمنامه­ای که در راه بود یک روز از متخصص اعصاب و روان اولیویه ساکس، مولف کتاب “مردی که همسرش را یک کلاه تصور می‌کرد”[۵] پرسیدم  که به نظر او یک انسان طبیعی کیست.

یک انسان معمولی! شاید کسی که قادر است داستان زندگی خود را حکایت کند. او می‌داند از کجا آمده و به کجا می‌رود (گذشته­ای دارد، حافظه­ای که منظم کار می‌کند، می‌داند کجاست (هویتش چیست) و گمان دارد می‌داند به کجا می‌رود (او برای خود طرح‌هایی دارد که مرگ آخرین آنهاست). پس در این‌صورت  او میان جریان یک روایت داستانی جا گرفته است. خود یک داستان است. اگر این رابطه فرد ـ داستان بریده شود. به هر دلیل روانی و روحی باشد، شخص به بیرون از جریان زمان افکنده می‌شود. او دیگر نمی‌داند که کیست. نمی‌داند چه باید بکند. مفهوم زمان را نیز از دست می‌دهد. او به چیزی چنگ زده است که ظاهرا وجود نام دارد. فرد، از نظر پزشک، هویت خویش را از دست داده است. هر چند که ساز و کارهای جسمی او، همچون گذشته عمل می‌کنند، او در میانه راه خود را گم کرده، او دیگر وجود ندارد.”

آما آنچه را در باره یک فرد می‌گوییم و می‌آزماییم، در مورد جامعه هم صادق است؟ بسیاری چنین می‌اندیشند از جمله کوندرا. آن لحظه که ناتوانی در خلق و حکایت کردن داستان آغاز می‌شود، از آن هنگام که نتوان خود را به شکلی طبیعی در زمان جای داد، هم در آنجاست که زنگ خطر محو و نابودی ملتی به صدا درمی‌آید، آنها از خود بریده اند زیرا حافظه‌شان دیگر به مددشان نیامده است و به طور منظم آنچه را که باید نو کنند و تعمیم بخشند از خاطر برده اند. چنین است سرنوشت برخی از ملت‌های آفریقا‌، آمریکای جنوبی و به زودی شاید ما نیز.

…..

با خواندن سطرهای پایانی دفترچه­ سبز کوچک فکرم  به نمایشنامه­ “مسافر هیچ کجا” رفت که آخرین نوشته بلند رضا دانشور است. این نمایشنامه آیا ادامه بعضی تاملاتی نیست که در این دفترچه ثبت شده­اند؟ 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۸

[۱] – اشاره به شخصیت کا در رمان کافکا “قصر”

[۲] – اشاره­ای طنزآمیز به ناتوانی در گفتن از  لغزش­ها و خطاهای خویش

[۳] -Image  در اینجا به معنی تصویر تصوری

[۴] Jean Claude Carrière, نویسنده، سناریست و کارگردان تئاتر

 

[۵] Olivier Sacks, « L’homme qui prenait sa femme pour un chapeau », Ed, Seuil , 1985, Paris