در گفتوگو با حسین دولتآبادی
در گفتوگو با حسین دولتآبادی
«قلعه گالپاها» یادماندههای حسین دولت آبادی است از دوران کودکی که نشر مهری در لندن آن را منتشر کرده است. در همین رابطه چند پرسش را با حسین دولتآبادی در میان گذاشتهام.
اسد سیف
س- چرا و چطور شد که به سراغ خاطرات رفتی.
د- در کتاب «قلعه گالپاها» اگر چه به دوران کودکیام پرداختهام، ولی قصد نداشتهام خاطراتام را بنویسم. چرا؟ چون من شخصیّتی اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و هنری نیستم و چنین تصوری در باره خودم ندارم که بخواهم مانند بزرگان و نامداران روزگار، در سالهای آخر عمر، خاطراتام را بنویسم، به باور من، شیوه بیان و طرز نگارش «قلعه گالپاها» از حد و حدود و از مرزهای خاطرات و «خاطره نویسی» فراتر می رود و به حوزه و دنیایِ رمان نزدیک میشود. خواننده احتمالی میتواند هر فصل این کتاب را جداگانه، مانند قصهای بخواند، چرا که به زبان قصه و به شکل قصه نوشته شدهاست. از این رو من معتقدم که «قلعه گالپاها» خاطرات من نیست، بلکه نوعی رمان است. شما بهتر از من میدانید که در ادبیات این شکل رمان وجود داشته، بیسابقه نبوده و بیسابقه نیست.
س- با خواندن قلعه گالپاها احساس میکنم که تو هر تکهای از خودت و زندگیت را در رمانهایی که منتشر کردهای، آوردهای و حال در این کتاب همان تکهها را کنار هم میخوانم. آیا چنین است؟
د- من نمیدانم این تصور از کجا و چرا برای شما به وجود آمده است. «قلعه گالپاها» بازآفرینی و بیان داستانیِ دوران کودکی تا جرّهگی من است که در روستائی در حاشیه کویر نمک گذشتهاست. این دوران از تولد تا مهاجرت به پایتخت، حدود سیزده سال زندگی مرا در بر میگیرد و در نتیجه ادعا و داوری شما در باره این که « تو هر تکهای از خودت و زندگیت را در رمانهایی که منتشر کردهای، آوردهای و حال در این کتاب همان تکهها را کنار هم میخوانم. به هیچ وجه منالوجوه درست نیست. اگر اشتباه نکنم، ادعای شما به این معنا است که وقایع و آدمهایِ کتاب «قلعه گالپاها» همانهائی هستند که در سایر رمانهایِ من ظاهر شدهاند و من دو باره آن حوادث را کنار هم چیدهام و لابد در این کتاب تکرار کردهام. دوست گرامی، پرسش اینجاست، یک نویسنده چگونه میتواند با تکیه بر تجربیات «دوران سیزده ساله کودکیاش» بیش از بیست رمان، نمایشنامه و قصه بنویسد؟ و چرا، به چه حکمت و علتی در پایان عمر برگردد و آنها را مکرر کند؟
باری، من مانند همه نویسندگان دنیا، در خلق رمانها و آثارم بیتردید از تجربیات ام بهره بردهام و زندگیام ناخودآگاه و یا آگاهانه بر آثارم تأثیر گذاشتهاند؛ ولی صادقانه اقرار میکنم تا پیش از قلعه گالپاها هرگز در باره خودم و زندگیام حتا یک سطر ننوشتهام. نه، کتمان نمیکنم، من از نوجوانی عادت داشتم، هر جا که بودم، در سفر و حضر و حتا زندان، به دوستان و عزیزانام در باره همه چیز نامه مینوشتم، تا به امروز نزدیک به دو هزار صفحه نامه نوشتهام، گوشهها و پردههائی از زندگیام در این نامهها آمده است، گیرم بجز یک یا دو نامه هیچکدام در هیچ کجا چاپ و منتشر نشده اند و امیدوارم تا زنده ام چاپ و منتشر نشوند. بماند.
… و اما در رمان کبودان، نخستین رمان چاپ شده من در ایران، رد پای نویسنده اینجا و آنجا دیده میشود، با اینوجود شخصیّت محوری رمان، «تراب»، همان نویسنده رمان نیست. اگر از رمان کبودان بگذرم، این رد پا در سایر رمانها وجود ندارد. منتها نویسنده به لحاظ روزگار خاصی که از سر گذرانده، فضاهای رمانها، مکانها و چه بسا آدمهای رمانها را از نزدیک دیدهاست و گاهی حتا با آنها زندگی کردهاست، هر چند در واقعیّتی که باز آفرینی کرده، این آدمها به «شخصیّت رمان» تبدیل شدهاند و دیگر شباهت چندانی به آدمهای واقعی ندارند. این آدمها بهخدمت بیان «واقعیّت» در آمدهاند. در رمان «در آنکارا باران میبارد» وقایع از زبان جمیله، همسر سیاوش روایت میشود، در «باد سرخ» قهرمان رمان، صحرا یک زن است، در رمان «خون اژدها» راوی، عاطفه قشقائی یک زن است، در رمان «مریم مجدلیه» راوی، مریم، یک زناست و وقایع زمانی رخ میدهد که نویسنده کتاب در تبعید بسر میبرد؛ در رمان سه جلدی «گدار» سه راوی مرد آن را روایت میکنند و اگر چه نویسنده فضاها، زندانها، دادگاهها، مردم جنوب و جاده ری، کاروانسراها و بلورسازی و ارمنیها و و … را میشناسد و از این نوع زندگی گذر کردهاست، ولی هیچکدام این آدمها به نویسنده کتاب شباهتی ندارند؛ با اینهمه من دخالت هشیارانه وآگاهانه خودم را به عنوان آفریدگار و نویسنده، در باز آفرینی اشخاص و سرنوشت آنها منکر نمیشوم. هر چند اغلب اوقات این اشخاص بودهاند که مرا به دنبال خودشان بردهاند و میبرند و گاهی حتا عنان را از دست منِ نویسنده گرفتهاند. باری، در رمان «چوبیندر» نیز نویسنده در خلق فضاها و صحنهها و باز آفرینی آدمها از تجربیاتاش و از تجربیات دیگران استفاده کردهاست و بی تردید طرز نگاه او به موضوع و مسائل مطروحه در رمان از از چشم کسی پوشیده نیست؛ ولی جای پای او به عنوان قهرمان و یا شخصیّت رمان در هیچ کجا دیده نمیشود. در رمان سه جلدی «زندان سکندر» حتا این طرز نگاه نیز مشهود نیست و نویسنده در وجود چندین و چند راوی مختلف حل و محو شدهاست. غرض از اینهمه روده درازی پاسخ به ادعای شما در بالا بود و بس. گیرم در قلعه گالپاها همه اشخاص، از جمله نویسنده با نام حقیقی ظاهر میشوند و همین امر شاید باعث شده است که شما آن را «خاطرات» بنامید. با این وجود من به تجربه دریافته ام که نام حقیقی و یا نام مستعار، تغییری دراصل موضوع نمیدهد، در هر حال این آدمها حتا اگر شباهتی به آدمهای واقعی داشته باشند، نباید فراموش کنیم که نویسنده آنها را باز آفرینی کرده است و در نتیجه شخصیتهای رمان هستند. و لاغیر…
س- احساس می کنم تلخ بودن غیر قابل تحمل هستیات در کودکی چنان در تو ریشه دوانده که ذهنت در هفتمین دهه زندگی نیز هنوز یارای فراموش کردن آن را ندارد
د- کودکی هرگز فراموش نمیشود، هرگز! به تعبیر نویسندهای که نامش را از یاد بردهام، کودکی را پایانی نیست. از شما چه پنهان، من هیچ کدام از آثارم را با اینهمه سرخوشی، شادمانی و لذت و با اینهمه سهولت ننوشتهام و سرشار نشدهام. من با قلعه گالپاها سالهائی را دو باره زندگی کردم که بهرغم سختیها و دشواریهایش، ( و یا به تعبیر شما به رغم تلخیهایش) از بهترین، زیباترین و به یاد ماندنیترین سالهای زندگیام بودهاست، من در این سالها بیشتر از هر زمانی آموختم. باز گشت به آن دوران، در حقیقت خلق و باز آفرینی «یک زندگی» است؛ از این گذشته، ادای دینی است به فاطمه زهرا، و به کریلائی عبدالرسول دلاک، به پدر و مادرم، که به من هستی بخشیدند.
نمیدانم، شاید برای کسانی که این روزها از مدرنیسم گذر کرده، مرزهای پست مدرنیزم را هم در نوردیدهاند و آمادهاند تا شاید به «پُست» دیگری پرواز کنند، بازگشت بهروستا و پرداختن به زندگی مردمی که دیگر در باد این دنیا نیستند، کاری عبث و بیهوده بیاید. کسی چه میداند، شاید حق به جانب آنها باشد، شاید من از قافله عقب ماندهام و هنوز ناله فغفور میزنم؛ در هر صورت من تصور، انتظار و توقع دیگری از هنر و ادبیات دارم: زندگیِ انسان، انسان اجتماعی- تاریخی محور آثار من است و نگران این نیستم اگر «مد روز!!» نباشم. از این گذشته، رمان و داستان و نمایشنامه، روزنامه نیست که به مسائل حاد روز بپردازد و نویسنده، مقاله نویس نیست که به اصطلاح امروزی ها « به روز» باشد و در باره مسائل جاری قلمفرسائی کند. هنرمند اگر بتواند «انسانها، دنیای درون آنها و روابط اجتماعی آنها را» در برهه زمانی و مکانی مشخصی با زبان و نثر سالم، به درستی و زیبائی خلق کند، موفق خواهد بود. انسان بیزمان و مکان وجود خارجی ندارد مگر درذهن ما. این انسانها ممکناست صد سال پیش و یا بیش از صد سال، در گوشهای از دنیا، در روستا و یا شهر زندگی کرده باشند، چه باک؟ اگر نویسندهای این مردم را به درستی و زیبائی باز آفرینی کند، بیتردید به ادبیات و به انسانیّت خدمت بزرگیکرده است. باری، من معتقدم که مردم ما به ویژه مردم روستا به تمام قد و به اندازه کافی وارد ادبیات نشدهاند و نویسندگان ما هنوز راه درازی در پیش دارند….
س- در پی گریز از ایران، به دنبال وقفهای دراز مدت، در دهه گذشته چندین رمان منتشر کردهای. اگر حجم رمانهایت را در نظر آوریم، در واقع شاید تو را بتوان فعالترین نویسنده ایرانی در خارج از کشور محسوب داشت.
د- من بعد از کبودان، فیلمنامه، نمایشنامه قصه هائی و مقالههائی در ایران نوشتم که در آن جا چاپ و منتشر نشدند. پس از مهاجرت اجباری و یا تبعید، به دلیل در به دری، نزدیک به سه سال به تعبیر شما وقفه درکارم افتاد، با این وجود نمایشنامه آدم سنگی را که در ایران در چهار پرده نوشته بودم، با افزودن یک پرده، بازنگری و بازنویسی و تمام کردم؛ نمایشنامه قلمستان را نیز در همان ایام بی سر و سامانی در آشپزخانه آپارتمانی نقلی نوشتم که هیچکدام در خارج اجرا نشدند. رمان «در آنکار باران می بارد» را نیز در هنگام بیماری و یک سال بیکاری نوشتم. از آنجائی که راننده تاکسی شده بودم و هفتهای شش روز و روزی یازده تا دوازه ساعت پشت فرمان می نشستم و فرصت کافی نداشتم، رمان سه جلدی گدار هفت سال و اندی به دراز کشید. مخلص کلام، من پیش از این که به دلیل بیماری زودتر از موعد بازنشسته شوم و صبح تا شب پشت میزم بنشینم، هیچکدام از رمانهایم را در شرایط عادی ننوشتهام. پس از بازنشستگی رمان سه جلدی «زندان سکندر» را به مدت سه سال نوشتم و بعد رمان «دارکوب» را به سرعت تمام کردم، پس از آن به مدت دوسال و اندی «سفر به ریشه های نیشکر» را در دو جلد، حدود هزار صفحه نوشتم که به خنسیخورد و چاپ نشد، ازاین مهمتر مرا چند صباحی دچار بحران کرد. رمان «خون اژدها» و «مریم مجدلیه» را پس از آن بحران نوشتم. بعد به توصیه دوستی «قلعه گالپاها» را سر انداختم و آن را یک ساله تمام کردم. در دروان قرنطینه نیز، «دروان» و «النگ» را نوشتم که هنوز چاپ و منتشر نشده اند. مجموعه مقالههایم را نیز سال گذشته زیر عنوان «نگاه سیاره» گردآوری کرده ام، ولی بنا به دلایلی مانند «دوران» و «النگ» هنوز به ناشر نسپردهام. دیگر این که این روزها سرگرم نوشتن «چکمه گاری»، یا ادامه قلعه گالپاها هستم و کم و بیش هر روز مینویسم.
غرض، من از سایر نویسندگان تبعیدی و یا مقیم خارج کشور و کم وکیف کارهای آنها مثل شما خبر ندارم، ولی اگر کارهایِ من «فعالیّت» نامیده شود، آری، من در تبعید از هر نظر فعال و به قول بعضیها حتا پرکار بودهام، تا آنجا که مجال و فرصت داشته ام و تا آنجا که در توانام بوده است، کارکرده ام و دارم کار میکنم. بی تردید اگر اینهمه کار نمیکردم، نمیتوانستم سالها درتبعید، دور از یار و دیارم زنده بمانم و به زندگی ادامه بدهم.
س- «قلعه گالپاها» در چند جلد و به چه شکل و تا کجا ادامه خواهد یافت.
د- من سیزده ساله بودم که در نیمه سال دوم دبیرستان همراه خانوادهام از روستا به شهر (تهران) مهاجرت کردم و تحصیلام بناچار ناتمام ماند. این دوره در «قلعه گالپاها» به همان شکل و شیوهای که در بالا نوشتم، روایت و بیان شدهاست. در پایتخت نتوانستم به دبیرستان بر گردم و تا سال آخر روزها کار کردم و شبانه درس خواندم. باری، تا زمانی که مجبور به جلای وطن نشدم، به مدت بیست و یک سال، در تهران، شهریار و سایر شهرها، بنادر و جزایر ایران کار و زندگی کردم. در این دوره از زندگی پر فرار و نشیب و اغلب نفسگیر، ماجراهای زیادی از سرگذراندم و درسهائی از مردم فرودست و بالادست و از روزگار ناسازگار آموختم که بعدها در امر نویسندگی مرا یاری کرد. نام «چکمه گاری» اشاره به این سالهاست که به قول پدرم، پوستام «چکمه گاری» شده بود.
… و اما پس از مهاجرت دوم، دورهای بحرانی و تیره و تار در ترکیه از سرگذراندم که خوشبختانه در همان زمان شتابزده یادداشت برداشتم و پس از سی و هفت سال، پارسال، در دوران قرنطینه، آن یادداشتها را بازخوانی، بازنگری و بازنویسی کردم و به نام «دوران» غسل تعمید دادم. این کتاب به طور منطقی و طبیعی ادامه و دنباله «چکمه گاری» است و به همان شکل و شیوه نوشته شدهاست و در هواپیمائی که به سوی پاریس پرواز میکند، به پایان میرسد. با این حساب اگر «چکمه گاری» که تا به امروز بیش از صد صفحه آن را نوشتهام تا آخر امسال به پایان برسد، به هدفی که تعیین کرده بودم، میرسم. غرض، روزی که به فردوگاه اورلی پاریس رسیدم سی و شش ساله بودم و امروز که این سطرها را مینویسم، هفتاد و سه سالهام، یعنی نیمی از عمرم را در تبعید گذراندهام. دوران تبعید و سالهای دوری از وطن موضوع قابل توجه و مهمی است که هنوز جرأت نکردهام و به آن نزدیک نشدهام، منتظرم، آری منتظرم تا خودش به سراغام بیاید و در خانهام را بزند.
۵ مارس ۲۰۲۱ حومه پاریس
حسین دولتآبادی
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۸