گلادیس درهوانسیان؛ زویا پیرزاد بر مسند پیری

گلادیس درهوانسیان؛ 

زویا پیرزاد بر مسند پیری

 

پیرزاد در دو رمان خود که ساختاری همشکل دارند به تصویرگری دو جامعه ایرانی و ارمنی میپردازد. در هر دو این رمانها شخصیت اصلی داستان که زنی میانسال است با ضرورت ارزیابی نیازها، دیدگاه و نقش زنانه خویش مواجه میگردد. دو رمان گره‌های یکسانی دارند؛ ظاهر شدن مردی که به نظر می رسد توانایی پاسخگویی به نیازها و گرایشات نادیده گرفته شده زن داستان را داراست آغازگر چالشی میشود که ماهیتی نه چندان اخلاقی که جهان‌شناختی دارد.

مضمون رمان پیرزاد تشریح و توصیف کنشهای متفاوت دو جامه ارمنی و ایرانی است. چالشی که در نگاه اول به شکل کنشها و واکنشهای عاشقانه مطرح می‌شود. در واقع وسیله‌ای‌ست برای پرداختن و بررسی روش پاسخگویی فرد و جامعه به مسائل و محرکهایی که زندگی پیش روی او قرار میدهد.

بر خلاف شخصیتهای زن که رئال هستند، سهراب زرجو و امیل سیمونیان بیشتر ایدئوتیپند تا شخصیتی رئال. برای تشریح شخصیت سهراب زرجو می‌توان از نام او شروع کرد. نامی اسطوره‌ای و اسم فامیلی که اشاره به زردشت دارد. شخصیتی بسیار متعادل و مثبت، گویا تجسمی از سه اصل آموزه زردشت و واجد پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک. حرفه او نیز به طور سمبلیک به فرهنگی غنی با راهکارهایی سنتی و کارآمد اشاره دارد چنانچه برای هر دری دستگیره‌ای و برای هر قفلی کلیدی تعبیه شده در چنته دارد. ایدئوتیپ امیل سیمونیان اصالت سهراب زرجو را ندارد. نام کوچک او امیل نامی غیر ارمنی – لاتین به معنای هماورد، رقیب یا قهرمان می‌باشد، نام فامیل او نامعین است چرا که سیمونیان در واقع نام فامیل شوهر المیرا هاروتونیان می‌باشد و نه پدر امیل که شاعری گمنام است. سیمونیان به عنوان اسم فامیل مسیحی به سیمون حواری اشاره دارد که عیسی مسیح او را پتروس یا سنگ بنا خواند. اما در اینجا وارطان سیمونیان تاجری است (زرجویی ارمنی) بیگانه به عنوان «سنگ بنایی». بنابراین چنین برمیاید که آنچه تاجران ارمنی آفریدند قابلیتی برای پی افکندن خانه‌ای ملی را نداشت و سرگردانی شخصیت امیل سیمونیان که قادر به بنا نهادن خانه خویش نیست نیز دنباله تفسیری است که می‌توان برای نام او قائل شد.

بدین ترتیب در یک طرف این رابطه عشقی زنانی قرار دارند که نماد جامعه حال هستند و در طرف دیگر مردانی با هویتی سمبلیک و چگونگی جوابگویی به این عشق یا مردان به نوعی بیانگر  بینش و جهان‌بینی  دو ملت است.

آشنایی با امیل سیمونیان با یک کرنش و بوسه بر دست آغاز میشود. این حرکت نمادین تکریم زن و یا نوازش من، کلاریس را بر آن می دارد تا نگاهی دوباره به خویش بیندازد و روش معنی بخشیدن به وجود خود و همچنین ارتباطات خود و محیط اطراف را ارزیابی نماید. خودخواهی و خود شیفتگی و در مقابل آن از خودگذشتگی و خدمت به غیر مفاهیمی هستند که مورد توجه پیرزادند و او شخصیتها و همچنین ارتباطات را بر اساس این مفاهیم می پردازد.

کلاریس و همسرش که بخشی از جامعه مرفه آبادان هستند به نوعی در تقابل با گرایشهای بورژوایی این جامعه قرار دارند. در حالیکه آرتوش به عنوان شخصی معتقد به ارزشهای کمونیستی همواره با ارزشهای سرمایه‌داری در مقابله است، کلاریس شخصیتی ذاتأ نوعدوست دارد که همواره به افرادی که از نظر اجتماعی یا اقتصادی در درجه پایین‌تری قرار دارند توجه دارد و مخا لفتی با همسرش در انصراف از خانه و یا ماشین بهتر ندارد و به نظر می‌آید که اساس‌ ترین مسئله مورد تفاهم در این رابطه زناشویی توجه به غیر می‌باشد. اما این توجه به غیر به پریشانی کلاریس میانجامد زیرا در مقطعی احساس میکند در خدمت خودخواهی دیگران است. او حتی آرتوش را خودخواه می‌یابد، شاید به این دلیل که او سربازی شکست‌خورده در عرصه گرایشات و فعالیتهای سیاسیی می باشد که ادعای آفریدن جهانی بهتر را دارند و بدین ترتیب انتظار همراهی که آرتوش از کلاریس دارد موجه نیست زیرا او راه به جایی نمیبرد و راه‌کارهای کمونیستی او غیرعملی و غیرواقعی می‌باشند.در این پریشانی، ذهن کلاریس همچنین درگیر چالشی است که ساردو نویسنده پیش میکشد، اینکه مردان تعهدات اجتماعی را برمی‌گزینند یا زن مورد علاقه شان را.

جهت بررسی تقابل میان مرد و زن یا تقابل فرد و جامعه پیرزاد شخصیتها و ارتباطات متلونی پیش می‌کشد. برای مثال عاشق المیرا هاروطونیان فارغ از هر تعهد اجتماعی تنها متعهد به عشق المیرا است. پدر و همسر المیرا هاروطونیان بنا بر توصیف المیرا عاشق ثروت هستند و بنابراین فارغ از عشق به همنوع. پیرزاد در مقابل چالش پیشنهادی ساردو، «پاروانا » اثر تومانیان را پیش می‌کشد که در آن حق انتخاب همسر از آن زن است نه مردان، اشاره‌ای ضمنی به «سایات نوا» دارد، نویسنده‌ای که بخش عمده آثارش مدح و ستایش زن و یار است.

پیرزاد با اشاره به سمبل‌ها و آثار کلاسیک در چهارچوب نثری گزارشی-رئالیستی که ظاهرا تنها به روزمرگی می پردازد امکان تشریح و مطالعه رویکردها و موضع‌گیری‌های اجتماعی و فرهنگی دو جامعه ایرانی و ارمنی را فراهم می آورد.

آشنایی آرزو و سهراب زرجو حول انتخاب یک خانه روی می‌دهد. خانه به عنوان سنبلی از ارزشهای فرهنگی و همچنین به معنای مستقیم آن – به معنای ملک و دارایی جایگاهی مرکزی در تصویرگری هویت ایرانی در نثر پیرزاد دارد. در «طعم گس خرمالو» خانه مبدأ و مقصود زندگی مشترک خانم و شازده می باشد. در این اثر شخصیتها اسم ندارند و هویت آنان با خانه ای «مناسب برای خانمی» گره خورده است. خانه به عنوان مجموعه ای تعریف شده از قوانین و نقشها، اولین و شاید تنها عرصه و مجال نقش‌آفرینی زن در نظر گرفته می شود. پیرزاد تصویرگر و یا تحلیلگر جریانات اجتماعی – سیاسی نیست ولی این بدان معنی نیست که حیطه نگرش و پردازش او تنگ است و تنها به خانه محدود میشود. در نگاه اول بنظر می‌آید که او در باره جامعه ارمنی دهه چهل و یا زندگی در تهران دهه هشتاد از نگاه یک زن می‌نویسد اما در واقع پیرزاد نقش زن  را در روند جامعه به عنوان  نیرویی اساسی و جهت‌دهنده طی صده‌ها و شاید هزاره‌ها را مورد ارزیابی قرار میدهد.

پیرزاد تصاویر گونه‌گونی از نقش‌آفرینی زنان ارائه میدهد؛ گونه‌ای از زنان که اصرار به غایت و مقصود بودن دارند و هدف آنان از زندگی جلوه‌گری و دلبری است همانند ماه منیر. صحنه و زمینه لازم جهت این نوع نقش‌آفرینی گاهی خانه‌ای اشرافی و گاه جامه‌ای اشرافی است. یکی از شخصیتهای پیرزاد المیرا هاروطونیان را چنین توصیف می‌کند: «…و هفت رج مروارید دور گردن، سوار ماشین روباز توی خیابان نظر جولان میداد». گونه ای دیگر در خدمت خانه اند. خانه ای که به آنان مجال خانمی می دهد و تناقض این گونه به بهترین شکل در «طعم گس خرمالو» به تصویر کشیده شده است؛ سیر نا محسوس شخصیت زن داستان از خانمی به کنیزی ساختمان. در اینجا نهایت محدودیت وجودی زن به تصویر کشیده شده است. آرزو، شخصیت اصلی رمان «عادت می‌کنیم» نیز از گونه ای است که خدمت به خانه پدری و در معنای وسیع‌تر آن خدمت به میراث ملی که به شکل ساختمان و آداب و سنن و معیارها و رفتارهای اجتماعی یا زناشویی تجلی می یابد را برگزیده است.

در شخصیت پردازی قهرمانان زن ایرانی (و نه ارمنی) رابطه زن و خانه چنان تنگاتنگ تصویر شده است که مرد خانه خارج از این رابطه قرار می گیرد و نقش ثانوی ایفا می کند. زنان در رابطه با مردان رشد نمی‌کنند بلکه با ریشه دواندن درخانه. خانه ای که از یک سو ضامن امنیت و پاسدار حقوق آنان است و از سوی دیگر مانع بالندگی حقیقی و پیوند خالص با مرد و این رویه ای تحمیل شده توسط جامعه ای مردسالار می باشد که البته تنها مختص جامعه ایرانی نیست. بارزترین نمونه انعکاس این معضل را نزد یکی از بنیانگذاران ادبیات مدرن می یابیم. کلاریسا، قهرمان ویرجینیا ولف در رمان «خانم دالوی» نیز به جای پیتر والش  زندگی مطمئن و روابط قراردادی با ریچارد دالوی را انتخاب کرده است.

خانه به معنای وسیع‌تر آن و به معنای موطن و سرزمین مادری ضامن آزادی و رشد و بالندگی فرزندان خویش است و پیرزاد شخصیت شیرین و اسفندیار را به عنوان شخصیتهایی پا گرفته و استوار شده در مأمن سرزمین مادری به تصویر می کشد که امکان شناخت همدیگر و عشق را در بی‌دغدغگی و بی‌تکلفی داشته‌اند. خانه با مفهومی که اشاره شد و به عنوان عنصری بنیادی و نمادین در ترسیم هویت ارمنی بکار نرفته است. دلیل این امر می‌تواند در غربت و خارج از موطن بودن ارامنه باشد.

کاراکترهای ارمنی زویا پیرزاد در جابجایی دائمی هستند. کلاریس و خانواده‌اش از تهران به جنوب نقل مکان کرده‌اند، خواهرش به هلند رفته است. خانواده سیمونیان از اصفهان به هند و به اروپا و دهها شهر نقل مکان کرده اند. حتی همسایه کلاریس نینا تغیر خانه داده است و ارامنه آبادان همواره در حال تغیر محله می باشند. و این تغیر مکانها در اثر دیگر پیرزاد «یک روز مانده به عید پاک» نیز مشهود است. ادموند از رشت به تهران آمده، دانیک از تبریز به تهران نقل مکان کرده است، آلنوش به اروپا مهاجرت کرده، خانواده بزرگ ادموند همگی مهاجرت کرده اند و این تصویری رئال از واقعیت جامعه ارمنی است. واقعیتی تلخ هنگامی که آوارگی مردم ارمنستان غربی را نیز بر آن بافزاییم.

پیرزاد برای پردازش هویت ارمنی مفهوم خانه را در جهتی مخالف (با مفهوم ایرانی آن) بسط میدهد. وام‌گیری پیرزاد از «سووشون» دانشور در اینجا قابل توجه است. روایت در خانه نبودن مسیح در «سووشون » را پیرزاد با قالب «شوخی بامزه» دوقلوها مطرح میکند. برخورد خانم ووساکانیان با نوه هایش در ارتباط با درک نابالغ آنان از مسیحیت به موازات برخورد دانشور با درک نابالغ و داوری عاری از حقیقت توده مردمی (کلو) مطرح می شود. کاراکتر پیرزاد با نفی «مسیح در خانه نیست» به تأیید در خانه بودن مسیح (کلیسا با کلیسا فرقی ندارد- زیرا مسیح در همه کلیساها حضور دارد) می رسد. اما این نهایت پردازش مفهوم خانه نیست، پیرزاد بسط مفهوم خانه را از کلیسا تا به زن به عنوان کالبدی پذیرای عیسی مسیح و روح‌القدس پیش می برد.

بنابراین خانه در نثر پیرزاد هم به معنای مستقیم آن بکار رفته است و هم دال بر گسترده ترین طیف مدلول ممکن از خاک تا زن می باشد. بزرگترین تفاوتی که پیرزاد در پردازش هویت ایرانی و ارمنی مبذول داشته است بخشیدن روحانیت به خانه در مفهوم ارمنی-مسیحی آن و مادّیت در مفهوم ایرانی آن می باشد. خانه در آثاری که به زندگی ارامنه می پردازد به مفهوم جایگاه روح و روان (روح القدس) مد نظر است و در دیگر آثار به معنای مستقیم آن و همچنین به عنوان نمادی از رسوم و سنتهای پایدار مطرح می‌شود.

کلاریس قهرمان پیرزاد در «چراغ ها را من خاموش می کنم» در آشفته‌ترین وضعیت روحی خویش خواب خانه ای را می‌بیند که در آن محبوس است و به شرط جواب دادن به معمای کشیش می‌تواند دختران و راه خود به خارج از خانه را بازیابد. او به حیاط خانه می‌رود و زنی بچه به دست می بیند که دور حوضی می‌چرخد. خانه در اینجا نماد درون پریشان کلاریس است و زن بچه در بغل از یک سو یادآور مریم مقدس می‌باشد و از سوی دیگر یادآور زنی بیمار که او در کودکی ملاقات کرده است. بوسیله این خواب پیرزاد نهایت تحول و تبدیل زن را به تصویر می‌کشد؛ زن در ناتوان‌ترین وضع خویش که به کالبدی از ارواح پلید بدل شده است و در تبرک یافته‌ترین حالت خویش که پذیرای روح القدس و عیسی مسیح خداوند و منجی می‌باشد. چنان برمی‌آید که خانه هم به معنای مستقیم آن یعنی خانه انسان، نمود دستاوردهای فرهنگی و موطن مد نظر است و هم به معنای جایگاه خداوند که در این صورت خانه مترادف با انسان و در اینجا خصوصاً مترادف زن می باشد.

مفهوم دیگری که در نثر پیرزاد محتوایی نمادین و تعبیری گسترده می‌یابد و امکان توضیح دو فرهنگ متمایز ارمنی و ایرانی را فراهم میکند مفهوم چراغ است. در رمان «عادت می‌کنیم» این تصویر نمادین از چراغ ارائه شده است؛ «کنار همه اینها مجسمه بچه سیاه‌پوستی بود با چراغی روی شانه که با نگاه بی‌حال زل زده بود به معلوم نبود کجا». به موازات این ما در رمان «چراغ‌ها را من خاموش می کنم» تصویر دیگری از نور داریم؛ «روی یکی از دو نیمکت ردیف جلو نشستم و نمی دانم چه مدت خیره شدم به تصویر کودکی مسیح در آغوش مادرش، تا از پنجره کنار محراب و از پشت شیشه های رنگی نور صبح تابید و کلیسا کمی روشن شد».

برای نشان دادن اهمیت تصویر نمادین نور لازم است به مفهوم چراغ در عنوان کتاب توجه کنیم. خاموش کردن چراغ توسط قهرمان داستان به معنای خاموش بودن و اظهار عقیده نکردن و پیشنهاد راه حل و راه کار ندادن و در یک کلام به معنای انصراف دادن از چراغ  (و یا آتش) بودن است. کلاریس در مورد رفتار خواهرش، مادرش، گرایشات سیاسی همسرش و غیره نظرات و دیدگاههایی دارد که مطرح نمی کند. هنگامی که پسرش از او می پرسد عشق چیست جواب نمی‌دهد. در مورد شخصیت متظاهر ویولت به امیل چیزی نمی گوید. راوی اول شخص توضیح می دهد که پدرش توصیه کرده که عقایدت را به دیگران مگو زیرا که اهمیت نمی دهند. اما دلیل اساسی‌تری برای این رفتار وجود دارد که به شکل نمادین در رمان بیان شده است. در تصویری از زنان نماگرد؛ «به زنها نگاه می‌کردم که لباسهای محلی به تن داشتند و جوان‌ترها با دنباله‌های روسری‌های رنگارنگ دهان را پوشانده بودند». این پوشش سنتی تظاهری است از عقیده مسیحی که طبق آن زنان در کلیسا باید ساکت باشند. پولوس رسول می فرماید: «زنها باید در کلیسا ساکت بمانند،…» (اول تیموتئوس، باب دوم، شماره ۱۲).  پس کلاریس در دعاست (در کلیساست) و منتظر است تا نور حقیقت بتابد و راه را برای او و دیگران روشن نماید. و این به معنای محدود کردن زنان نیست، بلکه به معنای آگاه بودن به این امر است که ما بر همه حقیقت واقف نیستیم. بنابراین این نور (حقیقت) در تضاد با نور چراغ‌هایی (ادراکات محدود) است که کلاریس همواره در حال خاموش کردن می باشد. و جمع این نورها (ادراکات) می تواند اشاره به راه‌کارها و راه حل‌هایی باشد که حاصل قرنها تجربه انسانی است و در یک کلام فرهنگ ملی خوانده می شود و در «عادت می کنیم» به صورت نمادین چراغی بر دوش برده‌ای به آن اشاره می شود و آرزو خود را در نقش آن برده می بیند که چراغ سنتهای خانوادگی و قوانین و ضوابط اجتماعی را بر دوش می‌کشد. تأکیدی که پیرزاد بر مفهوم نور دارد در انتخاب نام شخصیتها نیز مشهود است؛ خانم نورالهی که در رابطه با حقوق زنان فعالیت دارد، کلاریس به معنی درخشنده می باشد، آرشالوس (پدر کلاریس) به معنای سپیده دم، و بالاخره ماه منیر و رودابه.

باید دید که پیرزاد دو شخصیت اصلی خود آرزو و کلاریس را در چه ارتباطات و درگیر چه مسائلی می پردازد. شخصیت آرزو در تضاد با شخصیت مادرش پرداخته می‌شود. خانه‌ای که ماه منیر همچون قلعه ای جهت گستردن ضوابط و دلخوشی های  اشرافی خویش و حفظ مرزهای گونه «خاص» خود از عوام برپا کرده است مأمن دخترش نیست. او چنان درگیر خویش است و دیوارها را چنان خودخواهانه چیده است که متوجه آسیبهای پیاپی‌ی که به دخترش وارد می شود نیست. چیرگی ماه منیر در دفاع از منیت خویش در مقابل بی‌دفاعی آرزو قرار دارد.

در انعکاس واقعیت مردسالار، پیرزاد دنیای زنانه‌ای را ترسیم می‌کند که ماهیتی هیرارشیک و پیچیده دارد. ماه منیر که در رأس این سلسله مراتب قرار گرفته تبلوری است از بالاترین ارزش این هیرارشی که همانا وجاهت و غنای مادی است. در پایین‌ترین سلسله مراتب آن زنان نازا (نصرت)، مادران فقیر با فرزندان کثیر (در تصویر اتوبوس شهری)، و دختران فاقد حق انتخاب قرار گرفته‌اند. در برابر شکنندگی و آسیب‌پذیری و بی‌دفاعی زنان جوانی که هنگام زایمان جان خود را از دست می‌دهند شکنندگی و هیکل ترکه‌ای آیه و مادربزرگش قرار دارد که در قلعه‌ای بنا شده حول ارزشها و دل‌مشغولی‌های اشرافی کاملاً تحت حفاظت و حمایت قرار دارند. سلسله مراتبی که در آن عوام و خواص تعیین شده‌اند جنسیتی صرفاً زنانه نمی‌تواند داشته باشد و ارزش‌گذار این سلسله مراتب تنها مردان نیستند. اولین ارج‌گذار زیبایی صوری «شازده » است؛ «پدر انگار همیشه ماه منیر را همانطور می‌دید که اولین بار دیده بود. چهل و اندی سال پیش، در یکی از کوچه پس‌کوچه های سه‌راه امین حضور. پدر برای هر کس که گوش می کرد یا نمی کرد تعریف میکرد که «وسط تابستان بود. زیر زل آفتاب، چادر که از سرش پس رفت…» پدر انگار توی همان تابستان، ایستاده توی همان کوچه، زیر زل همان آفتاب، نگاه به جایی که معلوم نبود کجا بود می گفت: «گفتم تبارک الله. زودی پرس و جو کردم و یک هفته نشده ننه رفت خواستگاری». (جناسی که با تکرار عبارت «نگاه به جایی که معلوم نبود کجا بود» ایجاد شده است دو تصویر برده چراغ به دوش و شازده متأثر از زیبارویی را در قیاس هم می آورد.) و نقش ماه منیر در این ارج‌گذاری منفعلانه نیست. او تمام تلاش خود را می‌کند تا «شازده» را در خدمت هستی بخشیدن به خواستها و تمناهای خویش و تحکیم نوع خود در آورد. ماه منیر هر چند نه «شازده» و نه دخترش را (با دستهای همچون کلفت) از نوع خود نمی شمارد و خود را مغبون شده می یابد زیرا که با مردی فاقد اسم و اعتبار اعیانی ازدواج کرده است، اما خدمت هر دو را نه تنها پذیراست بلکه ماهرانه طلب می کند. و اینچنین است که آرزو به دنبال پدر خدمت‌گذار سیستم ارزشی  است که در آن حقوق او به عنوان زن نادیده گرفته می شود. به عبارت دیگر ماه منیر نه نماد زنانگی که نماد مادّیت است و در اصل در ضدیت با زنانگی حقیقی که شامل معنویت و مادری است می باشد.

«عادت می کنیم» با تصویری از مهارت رانندگی آرزو شروع می شود و در ادامه ما با زنی روبرو هستیم که موفق شده است در دنیایی مردسالار به استقلال برسد و توانایی مراقبت از مادر و دختر خود را نیز دارا ست. در تصویر نمادین بحث و جدل آرزو و بنا، آرزو بر «رستم»ی که بر ماه منیر چیرگی دارد فائق می آید. بدین ترتیب  آرزو توانایی دفاع از حقوق خود در برابر مردان را داراست اما او وقوف کامل بر حد و اندازه پای مالی حقوق خود از طرف سیستم ارزشی‌ی که ماه منیر نماینده آن‌ست را ندارد. آرزو نه تنها در خدمت شخص ماه منیر است بلکه قربانی و خدمت‌گذار  سیستم ارزشیی است که ماه منیر با تمام وجود پاسدار و پرچمدار آنست. آرزو هر چند متوجه ماهیت خود شیفته مادر خویش است اما بصیرت کافی جهت ارزیابی سیستم ارزشی کاذبی که خود نیز در خدمت آنست را ندارد.

 

پیرزاد چهره کلاریس را در تضاد با شخصیتهای ثانوی می‌نگارد. در برابر نابالغی آلیس ما بلوغ کلاریس را می بینیم، در برابر سطحی نگری و آسان‌گیری نینا با حساسیت و تعمق کلاریس مواجه می شویم. سبک‌باری برای ویولت نقابی است برای پوشاندن سبک‌سری و غرض‌مندی درحالی که سبک‌باری کلاریس خصوصیتی است که از خلوص نیت او نشأت می‌گیرد و آنچه باعث دلدادگی آرتوش شده است معصومیت کلاریس می باشد. توجه به جزئیات زیبائی‌شناختی و دیسیپلین در روزمرگی از نظر المیرا هاروتونیان نشانه اصالت است و وجه شباهتی که او بین خود و کلاریس می یابد در حالی که پیرزاد این دو شخصیت را در برابر هم قرار میدهد و به عنوان کاراکترهای متضاد می پردازد.

المیرا اسمی با ریشه عربی و به معنای شاهدخت و همچنین نجیب و مشهور در ریشه آلمانی آن (Adelmar ) می باشد. شخصیت المیرا نسخه ارمنی شخصیت ماه منیر است و در مقایسه با ماه منیر بسیار متمول‌تر، قدرتمندتر و متناقض‌تر. المیرا هاروتونیان خود را به عنوان کسی که بر مرگ چیرگی یافته است معرفی می کند، بر خلاف ماه منیر که از تشر رستم بنّا به بستر بیماری افتاده است. هاروتونیان اسم فامیلی مسیحی- ارمنی است به معنای رستاخیز یافته و قیام کرده از مردگان، اما درکی که المیرا هاروتونیان از زندگی خود دارد حتی هنگامی که از فائق آمدن بر مرگ صحبت می کند درکی مسیحی نیست، او مرگ را تجربه نکرده است. مردن در جهان‌بینی مسیحی به معنای گذشتن از خود و من است و چنانچه می بینیم المیرا منی بسیار تأکید دارد و به صورتی متناقض او خود را شخصی از خودگذشته می داند که همواره برای دیگران (پدر، فرزند و نوه) زندگی کرده است.

به تعبیری شخصیت المیرا می تواند تراژیک تلقی شود. اندکی پس از مرگ شوهر که مانع کام‌یابی او بوده معشوقش نیز میمیرد و او که بیوه ای جوان و وارث ثروت هاروتونیان و سیمونیان است در اصل ناکام می ماند و در سالهای آتی سهم او از زندگی پسری است سردرگم و ناتوان در انتخاب همسر، عروسی بیمار و مرگ او و نوه ای با مشکلات رفتاری. به بیانی دیگر تقدیر بر المیرا هاروتونیان- سیمونیان غلبه کرده است. ریشه این تراژدی می تواند نادیده گرفتن میراث مسیحی هاروتونیان-سیمونیان یا ماده‌پرستی باشد. هنگامی که پدر او را وا میدارد تا بین ثروت و عشق یکی را برگزیند المیرا ثروت را برمی‌گزیند و در ادامه با نادیده گرفتن آموزه مسیحی با معشوقه‌اش در ارتباط می ماند و حتی از او صاحب پسر می شود. تنها با تکیه به این دو انتخاب می توان گفت که شخصیت کلاریس در تضاد با شخصیت المیرا پرداخته می شود. مادیات انتخاب اول کلاریس نیست و میان عشق  و خانواده یا به بیانی دقیقتر میان خواست خود و خواست خداوندی، کلاریس  خواست خداوند را انتخاب می کند.

 

❊❊❊

کاراکترهای پیرزاد درگیر نبرد و مقابله به معنای کلاسیک نیستند. آنان تسلیم جریان زندگی هستند. این تسلیم به نوعی محتوای تقدیرگرایانه به نثر پیرزاد می بخشد. تقدیرگرایی که تراژیک نیست. در نثر پیرزاد دو رکن اصلی شخصیت‌پردازی و تصویرگری جریانات (عوامل بیرونی) در تعاملند و آنجایی که شخصیتها توسط جریان زندگی بلعیده میشوند ما محتوایی تقدیرگرایانه داریم و در جاهایی که شخصیتهایی نسبتاً مشخص و مستحکم پرداخته می‌شوند از میزان تقدیرگرایی کاسته میشود. برای تشریح محتوا و ساختار دو رمان پیرزاد لازم است به داستانهای کوتاه و آثار پیشین او مراجعه شود. مفاهیمی که در داستانهای کوتاه پیرزاد تجسم یافته‌اند ایده‌های بنیادی نویسنده را شامل می شوند، مفاهیمی که بستری برای پرداختن محتوای نثر بلند پیرزاد فراهم می آورند.

اولین داستان کوتاه از اولین کتاب پیرزاد بار ایدئولوژیک دارد و پیش‌نویسی بر طرح کلی و برنامه کاری نویسنده می باشد. بیرون آوردن خرگوش از سوراخ شکارچی هدف پیرزاد نویسنده است. در داستان کوتاه خرگوش و گوجه فرنگی موضوعاتی همچون نقش زن (خانه داری- نویسندگی)، وضعیت جامعه (در سوراخ شکارچی بودن)، درجه مقابله فرد در برابر نیروهای نامطلوب فرهنگی-اجتماعی (یادداشتی برای یادآوری خرید گوجه فرنگی و به کاغذ نسپردن قصه)، چگونگی تعامل و درک متقابل زنان و مردان (گله نکردن، غذای مورد علاقه و لوبیاهای نپخته، دلدرد) مطرح میشوند. مفاهیمی همچون عصر و طعم گس که در عنوان دو مجموعه داستان پیرزاد می یابیم مکمل معنایی استعاره سوراخ شکارچی می باشند که جهت تفسیر وضعیت جامعه بکار رفته اند. پیرزاد تصویر خرگوش در سوراخ شکارچی را در آثار بعدی بسط می دهد؛ « غذا برای خوردن دارد، جایش هم گرم و راحت است…از توی سوراخ تکه ای از آسمان را می بیند که گاهی روشن است و آبی و گاهی پر ابر و خاکستری…».

ستایش طبیعت و تجلیل بعد مادی زندگی ویژگی فرهنگی است که پیرزاد به چالش می کشد. در داستانهای کوتاه یک زندگی، مثل بهار و زمستان علی‌رغم  تصاویر بسیار زیبا و درخشان از طبیعت و زندگی، مشخصاً افول و کاستی به تصویر کشیده شده است.

داستانهای زندگی دلخواه آقای ف، خانم ف زن خوشبختی است و لکه تعبیری از «غذا برای خوردن دارد، جایش هم گرم و راحت است» می باشند. اکثر کاراکترهای پیرزاد مأمنی تنگ برای خود ایجاد کرده اند که آنان را از جریان عظیمتر و غیرقابل کنترل زندگی در حد امکان جدا نگه میدارد. دو گرایش متضاد یکی رها و همراه بودن با طبیعت و دیگری پرهیز و احتیاط در برابر گستردگی و عظمت واقعیت زندگی به شخصیتهای پیرزاد محدودیتی آسیب‌پذیر می‌بخشد. هر یک از کاراکترهای پیرزاد معرف جریانی نحیف و کوتاه می باشند. این کاراکترها درکی مبهم از روند واقعی زندگی که به موازات زندگی محدودشان در جریان است دارند. استعاره لکه، تابلوی آبستره گلهای اطلسی و افکار پریشان قهرمان داستان نیمکت به این درک مبهم اشاره دارند. در داستانهای لیوان دسته‌دار و یک جفت جوراب ارتباط و برخورد محدود شخصیتها با جریانات همه گیری همچون جنگ و انقلاب به تصویر کشیده شده اند و در داستانهای ملخها و در درگاهی پنجره کاراکترها بدون امکان کوچکترین مقابله تسلیم جریان عظیم و اجتناب‌ناپذیر تغییر و تحول می باشند. کاراکترهای پیرزاد یا جذب و تحلیل رفته جریانات مطمئن و تنگی هستند که خود انتخاب کرده اند یا توسط جریانات عظیم که امکان هیچ نوع مقابله ای به آنان نمی دهد بلعیده می شوند. در داستان کوتاه مگس، پایان دادن به وزوز مگس استعاره‌ای‌ست از عقیم ماندن مقابله راضیه بانو در برابر انتخاب و سرنوشتی تحمیلی. تصویر پرتاب سفره از پنجره هرچند تمامی داستان را تحت تأثیر قرار میدهد و توصیفی درخشان از پس زدن جبر و سرکشی است اما در واقع همتراز وزوز مگسی است که با یک حرکت دست خاموش می شود. همانگونه که سرزنده‌ترین تصاویر جهت نشان دادن افول و فنا (عصر-غروب) بکار گرفته شده اند، جریانات بسیار روان و زندگیهای هموار و بدون گره، تجسمی از واگذاری و جبر می آفرینند.

در اولین مجموعه داستان پیرزاد چگونگی ارتباط فرد با دنیای بیرونی تصویر می شود. در داستانهایی مانند مثل بهار یا یک زندگی، زندگی معادل مادّیت است و طبیعت بزرگترین تجلی آن می باشد. در اینجا قهرمان در نهایت تعامل با زندگی و در رابطه تنگاتنگ با دنیای بیرونی پرداخته می شود. در دیگر داستانها که دنیای بیرونی از طبیعت فاصله می گیرد و شامل دنیای انسانی با همه تظاهرات آن می باشد، کاراکترها ارتباطی محدود با آن دارند و این محدودیت در آخرین داستان مجموعه اول، لنگه به لنگه‌ها، به صفر می رسد؛ «…برایم از آن زن می گوید که در اتاق انتظار نشسته و به سه گل میخک مصنوعی نگاه می کند در گلدانی شیشه‌ای».

محدودیت حیطه نگرش و ارتباطات فرد در دومین مجموعه داستان بنام طعم گس خرمالو در حوزه رابطه مرد و زن مورد تحلیل قرار میگیرد. کاراکترهایی با محدودیتهای شناختی و عملکردی که مجالی برای رشد و استوار شدن بر پایه ارزشهای معنوی نیافته اند درگیر ارتباطات زناشویی سست و ناپایدار می باشند. ازدواج نه بر اساس شناخت که بر اساس تصوراتی زاییده درکی کلی و یا شاید سنتی اما تعریف نشده و کلیشه ای از مقوله ازدواج صورت می گیرد.       درخواست یک سویه ازدواج از سوی زنان به عنوان ضمانتی بر رابطه و یا درخواستها و واگذاری های مالی برای تضمین ازدواج راه به جایی نمی برند. علایق و گرایشات مردان و زنان خارج و یا فراتر از رابطه زناشویی قرار دارند؛ تعلق خاطر علی (لکه ها ) به «عشق و عاشقی» است، تعلق خاطر مجید (آپارتمان ) به ثروت و اعتبار است، تعلق خاطر مراد (پرلاشز ) به هنر و فرهنگ غربی است، تعلق خاطر سهیلا (سازدهنی) به امکانات و امریکاست و تعلق خاطر خانم (طعم گس خرمالو) به خانه است. در خلاصه می توان گفت این مجموعه داستان در لایه سطحی تصویرگر تلاشهای نافرجام زنان و مردانی است با تعلقات دنیوی که سعی دارند نهاد ازدواج را که اساساً معنوی است با ضمانت‌های مادی بنیان یا حفظ نمایند. درسطحی عمیقتر پیرزاد فروپاشی ارزشها و روابط غیرحقیقی و ناکامی انسان را می نمایاند. تصاویری همچون چاه مستراح، لانه سگ، قبرستان کنایه‌ای هستند به سرانجام های دنیوی. در داستان کوتاه لکه ها قهرمان داستان با هر عمل اشتباه (اصرارهای غیرموجه برای تحکیم رابطه ای غیرحقیقی) لکه‌ای بر چهره و شخصیت خویش ایجاد می کند که برای پاک کردن آن لازم است به درک حقیقت درباره خود برسد اما در تصویری که پیرزاد ارائه می دهد قهرمان او چنین امکانی ندارد.

پنجره‌های پیرزاد (رو به خرابه و لانه سگ، رو به درخت) دورنماهای زندگی قهرمانان را مجسم می کنند. درخت در نثر پیرزاد سمبلی است از رونق زندگی دنیوی و قهرمان او مهناز در پایان داستان آپارتمان در اولین مرحله این چرخه رو به فنا قرار دارد.

در داستان طعم گس خرمالو شخصیت خانم بوسیله خانه و شخصیت شازده با اعتبار و عنوان تعریف می شود. وصلت نه بین دو فرد که بین دو موقعیت صورت پذیرفته است. در برابر بی‌ثمری یک ازدواج تصویری از خانه ای سبز، شازده ای با نشانهای بسیار و درخت خرمالویی پربار ارائه می شود. گویی باروری و سرزندگی در اشیا و طبیعت نمود می یابد. حتی خدمه خانه (ابراهیم با نیروی بدنی خارق‌العاده و گلبانو) بی‌اولاد هستند. با فروپاشی دنیای شازده، مرگ او، ناپدید شدن نشانها، مرگ پدر و «عزیزش » رونق از زندگی خانم رخت برمی‌بندد و خانه به عنوان پایگاه استقرار و فروزش رو به زوال می گذارد.

گرمترین احساسات خانم با یاد پدری است که خانه را برای او به ارث گذارده، عمه‌ای که تلاشهای او را برای نگهداری خانه تأیید می کند و در دوران تنهایی بعد از مرگ عزیزان، مستأجری که به میراث فرهنگی بها می دهد. احساس خانم نسبت به مستاجر چه همدلی حول خانه و اشیا باشد چه فراتر از آن برای اولین بار به خانم اجازه می دهد به خود جدای از خانه بنگرد و بی‌نیاز از آن به عنوان ضامن و حافظ تمامیت وجودی خویش. مرگ پدر، شازده، عزیزخاتون و گلبانو که هر کدام به گونه ای حامی خانم بوده اند (با سیستم ارزشی مشترک) و فائق شدن بر پنداشت خانه بعنوان بالاترین ارزش، خانم را به درک خویش و آزادی رهنمون می شوند؛ «خواب صحن را دید. توی خواب برای کبوترها دانه می پاشید.»

آزادسازی انسان از ارزشهای انسان‌بنیان و تجهیز و توانمند کردن او با ارزشهای خدابنیان اساسی‌ترین هدف فرهنگی میتواند محسوب شود. قهرمان طعم گس خرمالو در آخرین مرحله از زندگی موفق می شود از ارزشهای انسان‌بنیان فارغ شود اما فرصتی برای تجهیز با ارزشهای خدا‌بنیان و نمو و شکوفایی ندارد.

کتاب بعدی پیرزاد یک روز مانده به عید پاک درباره عقب‌نشینی تدریجی سیستم ارزشی خدابنیان و استقرار سیستم ارزشی انسان‌بنیان می باشد. کتاب با توصیف خانه‌ای چسبیده به کلیسا و مدرسه آغاز می شود. هویت فرد در فرهنگ ارمنی که فرهنگی مسیحی است به دو گونه تعریف می شود؛ یکی هویت فرد در ارتباطات انسانی و فرهنگی و دیگری هویت فرد در ارتباط با مسیح. برای مثال مادر بودن در معنای دنیوی آن به معنای تولد بخشیدن به انسانی دیگر است و در معنای روحانی آن به معنای تولد بخشیدن به عیسی مسیح. ازدواج در چهار چوب دنیوی پیمانی است میان زن و مرد اما در درک مسیحی پیمانی است سه طرفه میان زن، مرد و عیسی مسیح. طبق کلیسا و باور ارتدکس هویت مسیحی طی هفت آیین یا راز مسیحی شکل می گیرد و تبلور می‌یابد؛ ۱- غسل تعمید، ۲- تدهین (با روغن مقدس و صلیب)، ۳- توبه، ۴- تبرک با نان و شراب (جسم مسیح)، ۵- ازدواج، ۶- دست گذاری یا انتصاب (تفویض مقام روحانیت)، ۷- آخرین تدهین.

در مسیحیت کلیسا (جمع مسیحیان) عروس عیسی مسیح محسوب می شود و هدف از زندگی رشد در مسیح و رسیدن به کرامت و الوهیت مسیح و یکی شدن با او می باشد. بنابراین ارتباطات شخصیتها در این اثر نباید صرفاً در ارتباطات انسانی درک شود بلکه ارتباط آنان با مسیح و یا به عبارت دیگر هویت مسیحی کاراکترها نیز باید مورد توجه قرار گیرد. برای مثال هویت روحانی مدیر مدرسه نشأت گرفته از عنوان آموزگاری عیسی مسیح می باشد و یا پایبندی مادر ادموند به ازدواجی تحمیلی پایبندی به عهدی میان زن و مرد صرف نیست بلکه میتواند پایبندی به آیین ازدواج (یکی از هفت آیین کلیسا) تعبیر شود. هر چند کلیسا ازدواج تحمیلی را رد می کند اما مادر ادموند رشد روحانی لازم جهت رد این ازدواج را نداشته است.

سه عید پاک در سه فصل کتاب یک روز مانده به عید پاک تصویر می شود. عید پاک کودکی ادموند با یافتن پینه‌دوز شروع میشود و با شکستن شیشه مربا و ریختن آن پایان می پذیرد. پینه‌دوز در ارمنی زادیک خوانده میشود و هم اسم عید پاک (به ارمنی زادیک) می باشد. مادر ادموند به او گفته است که اگر زادیک ببیند می تواند آرزویی بکند که تا عید پاک برآورده خواهد شد، اما به او درباره عید پاک (زادیک- پاک شدن) هیچ تعلیمی نداده است.

تشبیهی که در کتاب بین هسته‌های آلبالو و سرهای جدا شده ارمنیان طی قتل عام ۱۹۱۵ وجود دارد قابل بسط در مفهوم مسیحی آن می باشد. طبق باور مسیحی عیسی مسیح سر و کلیسا ( اجتماع مسیحیان) بدن محسوب میشوند. همچنین در ازدواج، عیسی مسیح سر مرد و مرد سر زن می باشد. ریختن مربا (جسم جداشده از سر) می تواند استعاره  از بیرون ماندن کاراکترها از زندگی روحانی- کلیسا باشد. همچنین مربا اشاره به مادر ادموند دارد که از سر (مدیر مدرسه) جدا شده است. زادیک ادموند میمیرد و این استعاره ای است از گسستن ادموند از آیین زادیک- پاک شدن. انتخاب نام طاهره (همبازی ادموند) نیز به مفهوم پاکی و پاک شدن اشاره دارد. کودکی ادموند نه با همراهی تعلیماتی مربوط به تبرک یافتن که به همبازیگری طاهره سپری می شود.

عنوان فصل دوم کتاب گوش‌ماهی‌ها استعاره‌ای است از کالبدهای نحیف انسانی که تسلیم امواج دریا (استعاره از دنیا) هستند و قادر به مقابله در برابر آن نمی باشند. در فصل دوم زادیک با خبر ازدواج آلنوش و بهزاد شروع می شود و با مصالحه ادموند پایان می پذیرد. حین زادیک (از بن زدودن) نه جدا شدن از نا پاکی که جدا شدن از کلیسا صورت می پذیرد. آلنوش (به معنای پری دریایی) منتخب خود بهزاد (بهترین زادگان) را خارج از کلیسا انتخاب کرده است زیرا حیطه شناختی او خارج از کلیسا قرار دارد. او در مورد مسواک زدن قبل از خواب توجیه شده است اما در مورد دعا کردن خیر. او شناخت واقعی از آیینهای کلیسا و مسیحیت ندارد. مادر بزرگ ادموند، متدین‌ترین کاراکتر پیرزاد، لازم نمی داند مفاهیم مسیحیت را برای ادموند توضیح دهد. گر چه نسل ادموند اعتقاد بدون شناخت را می پذیرد (اعتقادی بی‌ثمر) اما آلنوش آنرا پس می زند. برای او مسیحیت نه آیین زندگی که آیین مذهبی است.

درک نکردن و توجیه نشدن فقط مربوط به آیین مسیحیت نیست، در کتاب کاراکترها امکان توضیح دادن، درک شدن و درک کردن نمی‌یابند. حرفهای مادربزرگ، مارتا، ادموند و آلنوش «سخنرانی» هستند زیرا که مفهوم نیستند و دلیل این مفهوم نبودن جدا افتادن از حقیقت (به تعبیر مسیحی حقیقت همان عیسی مسیح میباشد) است.

عنوان فصل سوم بنفشه‌های سفید اشاره‌ای‌ست به رستاخیز طبیعت (نوروز ) که در برابر رستاخیز انسان (عید رستاخیز-پاک ) مطرح می شود.

یک روز مانده به عید پاک، کلیسا روز همه مردگان را گرامی میدارد. در توصیف کلیسای دوران کودکی ادموند قبرستان در حیاط کلیسا قرار دارد، خفته‌گان در مسیح منتظر رستاخیز هستند. سومین عید پاک بدون رفتن به کلیسا و بدون عشاء ربّانی برگزار می شود و این به معنای گسست از رستاخیز مسیح است. به جای آن ادموند بنفشه می کارد که نمودی از همراهی با نوروز و رستاخیز طبیعت می باشد.

مارتا ناتوان از پذیرش واقعیت (ازدواج خارج از کلیسای آلنوش) با زندگی وداع کرده است. او که قادر به مجاب کردن اقوام نیست اظهار می کند که آلنوش می توانست آنان را مجاب کند و فکر می کند که خود مجاب شده است. اما واقعیت آنست که او خود مجاب نشده است و در واقع قادر به درک و پذیرش آنچه اتفاق افتاده نیست. در برابر قرمزی مارتا (صحنه خواستگاری ادموند و مارتا) سبزی ادموند قرار دارد. برای ادموند پذیرفتن واقعه چهار سال طول می کشد و او سرانجام نامه ای با جوهر سبز (استعاره از بینش دنیوی) به آلنوش می نویسد.

بنابراین جسمهای جداشده از سر و نحیف که توان مقابله با دریا را ندارند توسط آن بلعیده می شوند. اگر استعاره هسته‌های آلبالو را با استعاره بنفشه های سفید ترکیب کنیم می بینیم که پیرزاد به قتل‌عام سفید اشاره می کند، اصطلاحی که برای قتل‌عام هویتی و فرهنگی ارامنه‌ای که در پی قتل‌عام ۱۹۱۵ (قرمز) از موطن خویش رانده شدند به کار میرود.

 

❊❊❊

چنانچه اشاره شد، پیرزاد در یک روز مانده به عید پاک پس رفت سیستم ارزشی مسیحی را توصیف میکند اما در چراغها استواری و تحکم این سیستم ارزشی (به واسطه قهرمان زن) به تصویر کشیده میشود.

سیستمی هیرارشیک و منسجم بر پایه ارزشهای مادی چنانچه در عادت می کنیم تصویر شده است در چراغها وجود ندارد. هرچند عمده تصاویری که از ارامنه آبادان ارائه میشود نمودی از مادی‌گرایی و بورژوازی است اما در کل سیستمی منسجم تصویر نمیشود. المیرا هاروطونیان به عنوان بارزترین نماد ثروت و تمکین، القاء کننده نوعی گسستگی و به حاشیه رانده‌گی است و همانند ماه منیر حامل محوریت نمی باشد. در عادت می کنیم آرزو وارث املاکی صارم و سیستم ارزشی پدر(در خدمت ماه منیربودن) است. میراث کلاریس تعدادی کتاب و نصیحتی مبنی بر نگه داشتن عقاید برای خود و عنوان نکردن آنها (که می توان اشاره ای به سیستم ارزشی  مسیحی شمرد) می باشد.

دور شدن از اصل و خو گرفتن به بیگانگی (عادت می کنیم) مضمون اصلی نثر پیرزاد است. واقعیت ارمنی با در نظر گرفتن دو مشخصه، یکی رانده‌گی از موطن و دیگری فاصله گرفتن از مسیح، واقعیتی معلول و غیر اصیل است. اگر اصل را عیسی مسیح بشماریم که بیماران را از بندهایشان می رهانید، بیگانگی وضعیتی است که در آن  با طرد کردن بیماران (نماگرد) و رهانیدن محدوده خود از وجود آنان، تعادلی کاذب می آفرینیم و با حذف قسمتی از واقعیت (خود) به معلولیت می رسیم که هم‌تراز بیگانگی است. دلیل کلافه‌گی کلاریس وقوف هر چند ناخوداگاه بر فاصله گرفتن خود و اطرافیان از اصالت و هویت الهی است

درفصل پیدایش کتاب مقدس خداوند به آدم امر می کند تا بر موجوداتی که آفریده است نام نهد، سپس زمین و همه آنچه در آن است را به آدم می سپارد تا بر آن حکم راند و از آن مراقبت کند. حکمرانی و مراقبت از سرزمین اولین خوانده‌گی آدم محسوب میشود. خداوند همچنین مقدر میدارد تا آدم از همسر خویش نیز مراقبت کند و سرور او باشد. کاراکترهای ارمنی پیرزاد بعنوان رانده‌شده‌گان از سرزمین اجدادی به نحوی از این خوانده‌گی افتاده اند. پدر کلاریس که در جلسات سیاسی شرکت دارد عملاً شخصیتی منفعل است. در آرتوش (از نام آرتاشس یا اردشیر از پادشاهان ارمنی) این قریحه مراقبت و سروری همچنان فروزان است و او را وا میدارد تا بر امور جهان بیاندیشد و جویای راهکار باشد.

تضادی که بوسیله ساردو نویسنده بین دنبال کردن اهداف سیاسی و زن مورد علاقه مطرح شده است از نظر جهان‌بینی مسیحی کذب محسوب می شود، سروری و مراقبت از سرزمین و همسر دو وجه از یک خوانده‌گی واحد می باشند.

می توان گفت مردانگی ویژگی است که با درجه اقتدار و توانمندی در مراقبت تعیین می شود و در فرهنگهای مختلف نمودهایی متفاوت می یابد. برای مثال یوپ هانس بعنوان نماینده ملتی که بر دیگر سرزمینها سیطره یافته است در تضاد با آرتوش آیوازیان است که از سرزمین خویش رانده شده است و یا کنش پیرمرد نان‌فروش که پس از مرگ فرزند و خودسوزی همسر با زنی جوان ازدواج کرده است نمودی از اقتدار مردانه و قصور در مراقبت است که از طرف کلاریس (فرهنگ ارمنی) پذیرفتنی نیست. هنگامی که مراقبت و سروری تغییر کیفیت داده به مالکیت و بهره‌کشی بدل می شود انسان نیز از الوهیت به پستی می گراید. کاراکترها و اشارات به موقعیتهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی  در نثر پیرزاد در خدمت تصویر دگردیسی انسانند و حرکت او در مسیرهایی رو به زوال و یا بالش را می نمایانند. نکته‌سنجی خانواده وسکانیان (وسکی به معنای طلا، در مسیحیت سمبل پاکی است، ماده ای که با آتش زدوده میشود) حول سیستم ارزشی را پیرزاد با  شخصیت یوپ هانس به تصویر میکشد؛ یوپ هانس در ابتدا (درحد گمانه زنی دیگر کاراکترها) بعنوان شخصیتی که رو به مادیت دارد معرفی میشود؛ اشاره به انگلیسی و جاسوس بودن که القاء کننده استثمار است و ازدواج با یک پرستار،جهت مراقبت و پرستاری از خاله‌ای بیمار و مادری پیر، که بهره‌کشی محسوب میشود، و سپس بعنوان شخصیتی رو به الوهیت؛ شناخت او از سرزمین (هرچند غریب) و عشق او به طبیعت (چه بسا کویر)، ابراز لطف و احترام نسبت به زن. و باید توجه داشت که او تنها به عنوان حامل سیستم ارزشی الهی از طرف خوانواده وسکانیان مورد پذیرش قرار میگیرد.

مردان ارمنی با اختلاف نظرهایی حول دیدگاهای ملی‌گرایانه یا جهان‌وطنی (در حد تبادل نظر غیرتخصصی که به هیچ عمل تعیین کننده‌ای نمی انجامد) در اصل مبارزانی شکست‌خورده در امر سروری و مراقبت از وطن هستند. سوءتفاهم آرتوش در درک موقعیت خود در حدی است، که با پافشاری بر ایده‌های جهان‌وطنی یی که ناچیزترین نقشی در اعمال آنها نمی تواند داشته باشد، متوجه به خطر انداختن خانواده خویش نیست. به موازات نزول جایگاه مرد جایگاه زن نیز نزول یافته است و نقش‌آفرینی او در محدوده روزمرگی خلاصه می شود. و خلائی که در نتیجه این نزول پیدا شده است با مادی‌گرایی و مشغولیاتی غیراصیل همچون میهمانیها و جشنهایی که صحنه تمناهای مادی هستند پر می شود.

جهت تعیین ویژگیهای هویتی قهرمان پیرزاد دو شرح حال یکی مربوط به کودکی کلاریس هنگام رویارویی با واقعه نماگرد و دیگری کنش او در رابطه با درگیری عاطفی با امیل سیمونیان قابل توجه است. کلاریس یازده ساله تمام راه نماگرد تا اصفهان را متأثر از تصاویر تراژیک نماگرد می‌گرید. هرچند طرد بیماران با گسستن بندهای خویشی و تعلق و سپردن آنان به بیگانگانی که در ازای دستمزد از آنان مراقبت می کنند برای جامعه ارمنی به امری معمولی و قابل قبول تبدیل شده است، اما این واقعیت روح کلاریس را می‌آزارد. گرچه او درکی کامل از این معامله ندارد اما واقعیت غیراخلاقی و رنجور را حس می کند.

درجه رشد فرد ارمنی متأثر از واقعیت ارمنی است، واقعیتی تنزل یافته که به واسطه خارج از موطن بودن امکان بالندگی فرهنگی و سیاسی بسیار محدودی را فراهم می آورد. شخصیت امیل سیمونیان که در خارج از ایران شکل گرفته است با مشخصه‌های رفتاری متفاوت در برخورد اولیه در نظر کلاریس شاید تصوری از شخصی رشدیافته‌تر و متعاقباً جذابتر می آفریند. آرتوش با پافشاری بر عقاید سیاسی ای که ملی گرایی را منسوخ می شمارد و با سیستم ارزشی ای متفاوت، حیطه گفتمان خود و اطرافیانش را محدود کرده است و با خو گرفتن به کناره جویی، متوجه نادیده گرفتن نیازهای همسرش نیست و نسبت به کنکاشهای ادبی و زنانگی او بی‌توجه است .رفتار آرتوش همسرش را به رابطه با ناشناسی پرجذبه سوق می دهد و در اینجا حائز اهمیت‌ترین نکته، جوابی است که کلاریس نه به امیل سیمونیان که به این جذبه و احساس میدهد. او به کلیسا می رود و بدون هیچ درخواست شخصی، دعایی که عیسی مسیح به حواریون خود آموخت را می خواند؛ با درخواست اراده و ملکوت خداوند. و جواب دعای او، نه واقعه حمله ملخها به عنوان اشاره ای به خشم خداوندی و کیفر گناه است، که لطف خداوندی است که با واقعه ملخها عریانی احساسی کلاریس را در برابر اعتراف نامنتظر امیل سیمونیان درباره دلدادگی‌اش به غیر و نه به کلاریس را می پوشاند.

کلاریس تمام شب را بیدار مانده است، آرتوش فکر می کند که کلاریس متأثر از هجوم ملخ‌ها نتوانسته است بخوابد، در حالی که کلاریس از مغایرت تصوراتش با واقعیت شوکه است. واقعیت نمودی عریان‌تر از طبیعت یافته است و کلاریس عریانی خود و امیل سیمونیان را شاهد بوده است. کلاریس خود را عریان یافته است چون مجذوب مردی شده است که نه تنها او را نمی بیند بلکه قادر به دیدن واقعیت نیست و عریانی امیل را شاهد است زیرا به میزان سردرگمی او وقوف یافته است.

جهان‌بینی مسیحی زندگی را بر اساس رابطه میان کلیسا-عروس و عیسی مسیح-داماد تعریف میکند. پیرزاد روابط عاطفی میان زن و مرد را در چارچوبهای مختلف می‌نگارد. ساده‌ترین و یا کلیشه‌ای‌ترین این روابط رابطه میان آرمن و ژاسمن است که در فضا و چهارچوب یک نمایش صورت می پذیرد. کمی پیچیده‌تر از آن رابطه میان کلاریس و امیل می باشد که حول علایق ادبی و تفاهم یا سوء تفاهم های جهان‌شناختی شکل می گیرد و بالاخره رابطه آرتوش و کلاریس که در حیطه سیستم ارزشی و واقعیت مسیحی تجسم  می یابد.

جهت نمایاندن سیستم‌های ارزشی متضاد امیل سیمونیان و کلاریس، پیرزاد از سمبل صلیب استفاده می کند. زنجیر طلای گردن امیل سیمونیان بر خلاف زنجیر گردن کلاریس، بدون صلیب است. در برابر آراستگی و زیورآلات المیرا هاروطونیان و پسرش، محاسن اخلاقی کلاریس قرار دارند، چنانچه پولوس رسول میفرماید «زنان مسیحی باید برای نیکوکاری و اخلاق خوب خود مورد توجه قرار گیرند، نه برای آرایش مو و یا آراستن خود به زیور آلات و لباسهای پر زرق و برق» (اول تیموتئوس، باب دوم، شماره ۹،۱۰). آراستگی امیل سیمونیان به درجه تحصیلی، مناسب شغلی، رفتاری مبادی اداب و پیرایش ظاهری، تظاهری از دنیاداری است، خصوصیاتی که در هر حال جذاب هستند. درپشت این آراستگی، درون ناکام مردی نهفته است که از ارتباط حقیقی و عشق محروم است. او جویای کسی است تا عشق خود را نثار کند و این تمنا از ذات الهی نشات می‌گیرد اما عدم شناخت او از الوهیت مانع شناخت عشق واقعی است. همتراز شخصیت تراژیک، در نثر مسیحی شخصیت سردرگم و ناکام قرار دارد که از اصل که همانا مسیح است دور شده است. امیل سیمونیان امکان رابطه عشقی واقعی ندارد زیرا که از کلیسا فاصله گرفته است.

رابطه کلاریس و آرتوش گرچه ایده‌آل نیست و همانند هر رابطه ای دستخوش تلاطم است اما رابطه‌ای‌ست تحت محافظت عیسی مسیح و با ظرفیت رشد و رسایی کامل. دو شاخه گل رز روی میز که از آسیب ملخها در امان مانده اند استعاره از زوجی هستند که علی‌رغم عریانی همه‌گیر امکان حفاظت یافتن در پناه مسیح را دارند. مقوله گناه و عریانی مقوله‌ای است برگرفته از عهد عتیق. آدم و حوا پس از نافرمانی و چشیدن میوه ممنوعه به برهنگی رسیدند. آدم و حوا قبل از نافرمانی ملبس به شوکت خداوندی بودند، و شرمساری ناشی از برهنگی بین آنان فاصله انداخت، و خداوند با قربانی کردن گوسفند (سمبلی از تصلیب عیسی مسیح) آنان را دوباره  لباس پوشاند. در آیین مسیحی هر زوجی با عطیه عیسی مسیح ملبس میشود و مؤظف است تا این لباس را با پاکی حفظ کند و برهنگی از این لباس به از هم پاشیدن رابطه می انجامد. کلاریس عریانی خویش را در رابطه با امیل سیمونیان دید، اما او در رابطه با همسرش ملبس است. در واقع این تنها رابطه ای است که در آن امکان ملبس بودن به شوکت خداوندی و در حضور خداوند بودن را دارد.

دو شاخه گل رز محافظت شده از گزند ملخها همچنین استعاره از ارمنستان شرقی و غربی هستند و به آرسینه و آرمینه اشاره دارند. در رمان چراغها موطن از دست رفته در فرزندان تجلی می یابد. توصیف تولد آرمن در سرمایی بی سابقه یادآور سرزمین کوهستانی ارمنستان است. او شازده ایست که از فلات ارمنستان فرود می آید. ارامنه رانده شده از وطن به این تلقی چنگ می اندازند که گر چه در سرزمین خود نیستند اما سرزمین مادری را در خود دارند. و این چنین است که کلاریس جغرافیای ارمنستان را از جغرافیای زادگاه خود بهتر می شناسد. کاراکترهای آرسینه و آرمینه تمثیلی از ارمنستان غربی و شرقی هستند و با جمله‌بندیهایی با آرایش متفاوت و پس و پیش کردن کلمات، تجسمی تمثیلی از دو لهجه متفاوت ارمنستان غربی و شرقی می آفرینند. تمثیل پیرزاد منعکس‌کننده این واقعیت است که خارج از موطن، هویت ملی-مذهبی کیفیتی انتزاعی می پذیرد و بسیار آسیب‌پذیر و فرار می‌باشد. تلاش ارامنه برای ساختن مدرسه و کلیسا در آبادان قابل توجه است اما سؤالی که پیش می آید این است که نسلهای خارج از وطن طبق چه برنامه آموزشی تربیت می شوند و آیا کلیسای آبادان روحانیتی همپایه روحانیت اجمیازین جهت تکوین هویت مسیحی را داراست؟

رمان چراغها با تصویر نمادین بوته گل سرخ و پروانه ها پایان می‌پذیرد. این تصویر در تضاد با تصویر حمله ملخها و همچنین تصویر نمادین نور و پروانه در پاروانای هوانس تومانیان مطرح می شود. تصویر فناپذیری و عریانی با تصویری از جاودانگی (پروانه تمثیلی از تولد دوباره-گشودن پیله، و رستاخیز) و شوکت (گل سرخ) جایگزین می شود. کلاریس حین چالشی که در رابطه با امیل سیمونیان تجربه می کند دیدگاه ادبی-اش نیز تغییر می پذیرد، معشوق سایات نوا دیگر به نظر او زیبارو نمی آید و قهرمان ساردو را احمق می شمارد. کلاریس بر محتوای تراژیک و فلسفه فناپذیری‌ی که در اثار یادشده مطرح است غلبه کرده است و استوارتر از پیش در راه نور گام بر میدارد. از جهتی خانواده سیمونیان و زمانی که در رابطه با آنان گذشته است به نظر کلاریس غیرواقعی میرسد، اما کتاب با یاد امیل سیمونیان پایان می پذیرد زیرا که در این رابطه چالش برانگیز کلاریس به درجه ای جدید از درک رسیده است، درکی که او را از روزمره گی می رهاند و نیرویی تازه جهت بالیدن و در آغوش کشیدن زندگی می بخشد. گل سرخ همچنین استعاره از مسیح و مکتب مسیحی است و بوته گل سرخ را به همراه پروانه ها- استعاره از تولدیافتگان در مسیح، می‌توان سمبلی از کلیسا دانست.

تصاویر نمادین  گل و پروانه، و شمع و پروانه تمثیلی از دو سیستم ارزشی متضاد هستند؛ گل، پروانه را به زندگی و شمع پروانه را به مرگ میخواند. کلاریس به جریان زندگی (گل و پروانه) تعلق دارد و امیل سیمونیان را که به جریان مرگ (شمع و پروانه) وابسته است را رد می کند، بر خلاف آرزو که درگیر جریان مرگ (ماه منیر-شمع) است و زندگی (سهراب زرجو) را رد می کند. بنا بر تفسیر نمادهای مذکور در ادبیات فارسی، گل استعاره از درون زیبا و شمع استعاره از ظاهر زیبا و زیبا رویی است.

دوقلوها؛ آرسینه- آرمینه و اسفندیار- سهراب، در نثر پیرزاد نمودی از همزیستی مرگ و زندگی هستند. آرسینه نمادی از ارمنستان غربی و قتل‌عام میباشد و اسفندیار قربانی جنگ تحمیلی است. آرسینه و آرمینه در هیأت کودکانی شاد و سرشار از زندگی تصویر شده اند و اسفندیار و سهراب در هیأتی جوان اما مقلوب. دلیل این تضاد می تواند نوع تفسیری باشد که مسیحیت از مرگ میدهد. مردم ارمنستان غربی در مسیح مرده اند (ایمانداران به مسیح)، در حالی که اسفندیار خارج از مسیح زیسته و مرده است. در تصویر مرگ اسفندیار مشاهده شده از چشم سهراب، اسفندیار را می بینیم که بی سر در حال دویدن است. همچنان که توضیح داده شد سر مرد عیسی مسیح است، و زندگی بدون مسیح همانند دویدن بدون سر است. سهراب نه از مرگ برادرش که از تصویر دویدن پیکر بی سر او دچار ناراحتی روحی- روانی شده است و هر چند او بر وضعیت بی‌سر خود و دیگر همکیشانش واقف نیست اما این تصویر، وقوفی هر چند درک نشده در او ایجاد کرده است و آرامش را از او ربوده. در حالی که مرگ در مسیح، تولدی دوباره و بازیافتن الوهیت است، مرگ بدون مسیح فنا و نابودی می باشد.

بنیان خانواده رودابه بر عشق نهاده شده است، اما این عشق در برابر هجوم مرگ و تباهی بی‌دفاع میباشد و قادر به محافظت از فرزندان خویش نیست. پیرزاد با بکارگیری اسامی مزدوج (دو اسفندیار) چرخه کاملی از دوری باطل ارائه میدهد. پیوند اسفندیار و شیرین در پایان کتاب، تکرار پیوند رودابه و همسرش است، پیوندی که در برابر تباهی مصون نیست. به نظر شیرین ازدواج آرزو با سهراب «سر زیر گیوتین بردن است»، با چنین تشبیهی پیرزاد یک بار دیگر به مفهوم سر در ازدواج (مسیحی) اشاره می کند که با مفهوم همسری در خارج از درک مسیحی متفاوت است. رمان عادت می کنیم با نوروز و باران پایان میپذیرد که همانا  چرخه تجدد طبیعت است و با نو شدن انسان که تنها با مرگ در مسیح و تولد در مسیح (روح القدس) امکانپذیر است ارتباط ندارد.

بنا بر کتاب عهد جدید، بجز یوسف و مریم مقدس تعداد معدودی از تولد منجی انسان و عالم اطلاع یافتند؛ چوپانانی که مسیح در آغل‌شان بدنیا آمد و مجوسیانی از شرق-ایران. مجوسیان با هدایایی از جمله زر، مر و کندر به نشانه پادشاهی، مرگ و کشیشی (توانایی آمرزش گناهان) عیسی مسیح برای پرستش به حضور نوزاد رسیدند. با مقایسه تعالیم شخص زرتشت (نه دین زردشت ) و مسیحیت این احتمال میرود که این مجوسیان پیروان زرتشت بوده اند. تعلیم کلیدی زرتشت؛ پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک، به عینیت در دعای کلیسای ارمنی تکرار میشود؛ خداوندگارا عیسی مسیح، موهبت فرما تا ما در تمامی لحظات با پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک در پیشگاه تو باشیم. در مسیحیت انسان تنها با موهبت خداوندی قادر است نکو باشد و سرچشمه همه نکویی خداوند و روح القدس است. بدین ترتیب می توان پیوندی دور میان سهراب زرجو و مسیحیت قائل شد، پیوندی که خواننده می تواند ببیند نه سهراب زرجو. زرجو قفل و کلیدی نقره ای به آرزو هدیه کرده است که می تواند تفسیری از آن باشد که کلید این رابطه در دستان آرزوست، اما این رابطه بدون مسیح قفلی بی‌کلید است، رابطه ای دیگر در چرخه ای باطل. همانگونه که سهراب (پسر رودابه) گر چه زنده است اما سایه مرگ بر او مستولی یافته است، سهراب زرجو نیز گر چه شخصیتی نکو دارد اما چون بر منشاء این نکویی واقف نیست امکان تفوق یافتن بر آنچه میان او و آرزو فاصله انداخته است را ندارد و بدین ترتیب او هم از عیسی مسیح داماد و هم از عروس خود آرزو جدا افتاده است.

کلاریس، کاراکتر خانه‌دار پیرزاد، مقید به خانه در مفهوم ایرانی آن نیست.  اگر «قلعه ماه منیر» را استعاره از خانه به مفهوم ایرانی بدانیم، زنان به دو شکل متضاد به آن وابسته اند، گروهی که آن را جایگاه استقرار و کامیابی می دانند (ماه منیر) و گروهی دیگر که خود را مقید به خدمت و حفظ آن (آرزو). و اینچنین است که هویت زن در فرهنگ ایرانی وابسته به خانه است. آرزو گرچه از قید ازدواج غیرحقیقیی که داشته است آزاد است اما در قید خانه به عنوان ادراکات و ضوابط سنتی است؛ ماه منیر با تکیه بر این ضوابط ازدواج دوباره او را پذیرا نیست.

هویت زن در فرهنگ ارمنی نه با خانه که با خانواده و یا ازوداج در مسیح ویا به عبارتی دیگر به رابطه با مسیح وابسته است و می توان گفت که در فرهنگ ارمنی هویتی معنوی مد نظر است. و این چنین است که زنی همانند المیرا هاروتونیان مجال استقرار نمی یابد و پدیدار شدن و ناپدید شدن او و خانواده اش در آبادان به نظر کلاریس غیرواقعی می رسد. و البته تداوم فرهنگ ارمنی به نفی فرهنگی که المیرا هاروتونیان نماد آن است وابسته است.