ح. کمالی؛ کرونا و رنج درون
ح. کمالی؛
کرونا و رنج درون
بیش از ده روز است که از خانه بیرون نرفتهام. به خاطر بیماری آسم باید بیشتر مواظب باشم. خواب و خوراکم بهم ریخته است. از هفته پیش سرفهام شدید شد. در تماس تلفنی، بهیار توصیه کرد که با هیچ کس تماس فیزیکی نداشته باشم. چند روز پیش “ماری” کیسه خرید از فروشگاه را پشت در گذاشت و رفت. دیروز اخبار همه شبکهها را دیدم. روی مبل خوابم برد. ساعت ده شب بیدار شدم. تا نزدیک صبح فیلمهای قدیمی تماشا کردم. این روزها درک مطلب هیچ کتابی ساده نیست. ساعت پنج صبح به اتاق خواب رفتم. نمیدانم چقدر طول کشید تا خوابم ببرد.
یکباره با صدای تلفن بیدار شدم. لحظاتی گیج بودم. نمیدانستم کجا هستم. به اتاق پذیرایی رفتم. تلفن را پیدا نمیکردم. صدای تلفن مثل اره به مغزم کشیده میشد. تماس از بهداری بود. قرار تست کرونا گذاشتند. باید بعد از ظهر به مرکز درمانی میرفتم. بهیار توضیح داد که در بیرون از خانه حتمن ماسک بزنم و در صورت امکان با ماشین شخصی بروم. اگر با وسیله نقلیه عمومی میروم باید از دیگران دور بنشینم. احتیاط بخرج دهم. با کسی رودر رو صحبت نکنم.
با بی میلی چیزی برای صبحانه-نهار خوردم. از خانه بیرون زدم. آسانسور که که باز شد یک نفر داخل آن بود. هر چند کمی شک داشتم که بروم داخل یا نه، اما چون چهرهاش را کاملن بیتفاوت دیدم به آسانسور وارد شدم. ولی او سریع بدون هیچ کلامی از آسانسور خارج شد و از پلهها پایین رفت. این را به حساب برخوردهای خارجیستیزی گذاشتم که با آمدن کرونا تشدید شده است. سوار اتوبوس که شدم دیدم خلاف زمان پیش از پاندمی کرونا فقط چند مسافر دارد. شهر مرده بود. بوی روزهای بمبارانِ زمان جنگ از خیابان میآمد. زنی دستهایش را روی شکمش گذاشته بود و با احتیاط تمام از بین مردم رد میشد. زن مرا به یاد مادربزرگم انداخت که موقع رفتن به مسجد سعی میکرد به هیچ کس یا چیزی برخورد نکند. به بهداری رسیدم. پس از ورود جلوی در دوم، میز کنترل بود. وقتی گفتم برای آزمایش کرونا آمدهام. مرا به بیرون و پشت ساختمان راهنمایی کرد. در باغچه پشت بهداری چند نفر پراکنده و دور از هم ایستاده بودند. نگرانی در همه چهرهها نمایان بود. افراد را به نوبت صدا میزدند تا از در پشت ساختمان بهداری وارد شوند. پیش از ورود میبایست دست و صورت ضدعفونی میشد. پرستار در پوشش یکپارچه و ماسک و دستکش مرا به درون ساختمان راهنمایی کرد. با اشارهاش در راهرو روی صندلی نشستم. با مهربانی تمام توضیح داد که نمونهبرداری کمی چندشآور است. گفت باید که تحمل کنی و بی حرکت بمانی. بعد وسیله را تا ته حفره بینیام فرو کرد که بیاختیار اشکم جاری شد. دستمالی به من داد، چشم و صورتم را پاک کردم. ماسک جدید را به صورتم زدم و خارج شدم. باید میرفتم خانه منتظر نتیجه آزمایش میشدم. میدانستم که پاسخ یک تا سه روز طول میکشید.
ناخودآگاه به فرشگاه نزدیک خانه وارد شده بودم. ناپرهبزی کردم و هر چه که لازم داشتم خریدم و به خانه برگشتم. همه لباسهایم را بیرون آوردم و در ماشین ریختم. دست و صورتم را با صابون شستم. هر چه خریده بودم را با وسواس ضدعفونی کردم. چیزی خوردم و نشستم. درجه را گذاشتم زیر بغلم و تبم را چک کردم. تب نداشتم. به شدت عصبانی بودم. این ویروس یکباره همه چیز را بههم ریخته است. تازه میخواستم پس از سالها خرحمالی از اجبار روزمرگی فرار کنم. میخواستم در جایی گرم و روشن در آرامش به خود بپردازم. با بیمیلی تلوزیون را روشن کردم. در بیشتر کانالها خبر یا بحث کرونا بود. انگار برنامه خبری هم باید مد روز باشد؛ یعنی اگر کرونا نبود اینها هیچ چیزی برای گفتن نداشتند؟
روز بعد در عالم خیال ساحل آفتابی را سیر میکردم که تلفن زنگ زد. در بهداری گفته بودند اگر جواب تست کرونا منفی بود یک پیام دریافت میکنی اما اگر مثبت بود تلفن میکنند. با ترس تلفن را از روی میز برداشتم. بهیار کد ملی را پرسید. فهمیدم که وضع عادی نیست. گفت شما دچار ویروس شدهاید. باید در خانه بمانید. به هیچ عنوان بیرون نروید. با هیچکس دیدار نکنید. خریدها را باید از بیرون سفارش بدهید. و … هر روز وضعیت خود را گزارش کنید. اگر علائم بیماری شدت گرفت با اورژانس تماس بگیرید تا به بیمارستان منتقل شوید. ناامید نشستم. فکر کردم انگار شروع بازنشستگی یا اتمام دوره کار مثل گارانتی خیلی از ماشینهای خانگی است که چند روز پس از پایانش، وسیله از کار میافتد.
به ماری تلفن زدم و حالوروزم را توضیح دادم. گفت دارد برای چند هفته به روستا میرود و نمیتواند برای خرید بیاید. سفارش کرد این چند هفته را مواظب خودم باشم. بیرون نروم و نیازهای خود را تلفنی از سوپرمارکت سفارش بدهم. همه اینها را خودم میدانستم اما انگار او میخواست که مثلن در این رابطه کاری کرده باشد.
پیش از کرونا همیشه منتظر چند روز تعطیلی بودم تا در خانه بنشینم و به کارهای عقبمانده برسم. اکنون از اینکه باید در خانه بمانم کلافه شده بودم. کوشش برای بازنویسی یادداشتهای کهنه، نوشتن مطالب ناتمام و خواندن کتابهای در لیست حوصله را سر میبرد. آشپزی میکنم. نان میپزم. شراب خانگی میریزم. با دوستان فراموش شده تماس میگیرم.
هر روز حالم بدتر میشد. سرفهها خشک و ممتد شد. تب بالا گرفت. سردرد و گلودرد شدیدتر شد. کم کم تنفس هم مشکل شد. با اورژانس تماس گرفتم. خلاف معمول کمی طول کشید تا پاسخ دهند. پس از پرسش و پاسخ کوتاهی مرا در لیست آمبولانس گذاشتند. این هفته میزان بیماران کرونایی بیسابقه بالا رفته بود. نمیدانستم چقدر در بیمارستان خواهم ماند. میدانستم ماری به اینجا نخواهد آمد. با حال خراب یخچال را خالی کردم. چیزهایی به ظرف زباله ریختم. چیزهایی را هم در داخل فریزر گذاشتم. حال خاموش کردن یک به یک وسایل برقی را نداشتم. یک جا از جعبه فیوز همه را قطع کردم. آشغالها را یکی کردم و تا بیرون در کشاندم. به سختی نفس میکشیدم. افتادم روی مبل. آمبولانس رسید. بهیاران با تجهیزات کامل وارد شدند. معاینه انجام و گزارش فرستاده شد. اقدامات احتیاطی شروع شد. با ماسک اکسیژن روی برانکارد بودم. به بیمارستان رسیدیم. هنگام انتقال به داخل متوجه صف دراز مردم شدم که با فاصله از هم منتظر بودند وارد شوند. دم در از یکیک افراد میپرسیدند؛ آیا کرونا داری؟ آیا تست دادهای؟ آیا سرماخوردگی داری؟ آیا گلو درد داری؟ و آخر سر هم درجه حرارت بدن فرد را چک میکردند. این کار وقت زیادی میبرد و باعث ایجاد صف شده بود.
بیمارستان خلاف همیشه ترسناک شده بود. پرستار مهربان زیبا عفریته جادوگر قصهها را تداعی میکرد که رخ نهان کرده است. دکتر متخصص سوداگر مرگ مینمود. مردن دیگران را میدیدم. مرگ پیش چشمانم بود. پیش از این فکر میکردم که مرگ طبیعی است و پذیرفتنی. مثل خشکیدن گل و افتادن میوه. انگار مقایسه زیاد درست نبود. من خیلی کار داشتم که باید به انجام میرساندم. ایکاش چند ماهی فرصت باشد تا بشود بخشی از بعضی کارها را تا حد مناسبی پیش برد. تنفس رنج آور است. هوا را میبلعم اما با حالت خفگی.
خوابیدهام روی تخت بیمارستان. یک پزشک و دو پرستار اطراف تخت هستند. با وجود همه مراقبتها روز به روز حال من بدتر شده. روز پنجم است که بستری شدهام. به بخش ویژه انتقال یافتم. تا کنون در تاثیر مسکن قوی درد را تحمل میکردم. درد هر لحظه شدیدتر میشد. تنفس عذابآور شده بود. در مشورت با ماری به کمای مصنوعی راضی شدم. میخواهند اکسیژن لازم را برای بدنم تامین کنند. میبایست سیستم عصبی را از کار میانداختند تا برنامه خودکار تنفس از یاد بدن برود. چاره دیگر هم نبود. به مرگ نزدیکتر شده بودم.
با این همه وقتی متخصص بیهوشی به اتاق وارد شد بسیار خوشحال شدم. او اکبر، آشنای سالهای دورِ فعالیتهای دانشجویی و سپس در دهه شصت، بود. اکنون در کنار تخت مشغول آمادهکردن سیستم خود بود. دلداریم میداد، صدایش مرا به سالهای دور برد. اختلاف نظر سیاسی پس از آن جداییها نگذاشته بود هیچگاه آنقدر به هم نزدیک شویم که از گذشتههای پس از جدایی با هم حرف بزنیم. صورتش زیر ماسک پوشیده است، در چشمانش نگاه میکنم. پلکهایم را به سختی نگاه میدارم.
اوضاع بسیار به هم ریخته است. جو همه شهرها شدیدن امنینی است. به خانهها مدام حمله میشود. دستگیریها گسترده شده است. در طول یک هفته تنها نگاهم از گوشه پنچره به بیرون رفته است. قرار است به شهر دیگر منتقل شوم. اینجا شناخته شده هستم، در فاز سیاسی گاهی سر بساط میایستادم. اگر بیرون بروم ریسک دستگیریم بالاست. اما اگر بیرون نروم شاید به سلامت بمانم. برای اجرای قرار هفتگی رفتم به سوپرمارکت. سروش خودش را بین قفسهها مشغول خرید کرده بود. از کنارش گذشتم و گزارش را گذاشتم توی قفسه روی جعبههای بیسکویت. او گزارش را برداشت و به جیب سرکمرش تپاند. اطراف را نگاه کرد. خلوت بود. از سبد خرید پاکتی را برداشت و همانجا روی جعبههای بیسکویت گذاشت و به طرف صندوق رفت. اندکی پس از او من پاکت را زیر پیراهنم جا دادم و بیرون آمدم. برای احتیاط از مسیر خانه دور شدم و پس از بررسی اوضاع خیابان به سوی خانه برگشتم.
پیش از اعلامیهها پیام را خواندم. قرار شده پس فردا سر ساعت دوازده روبروی قهوهخانه در جاده کمربندی منتظر پیک باشم. موی سرم را کوتاه کردم تا با ته ریش صورتم همخوانی داشته باشد. هر چند مشکل دید داشتم عینک هم نباید میزدم. باید چند سناریو تنظیم میکردم تا در صورت مواجهه با هرگونه پرسشی آماده پاسخگویی باشم.
آن روز از چشمی در راهرو را پاییدم. کاپشنپوشی جلوی در همسایه سمت چپی ایستاده بود. صورتش را نمیدیدم. منتظر ماندم تا حرکت کند. چندبار زنگ در را زد. ظاهرن کسی در را باز نکرد. شک برم داشت. دو روز پیش اکبر از خانه رفته و بر نگشته بود. همه اطراف خانه را تا جایی که دید داشتم بررسی کردم. سپاهی یا ماشین گشتی پیدا نبود. اما برای احتیاط ملاتها را جاسازی کردم. آشپزخانه را بهم ریختم، عادی شد. برگشتم پشت در و بیرون را چک کردم. طرف توی راهرو نبود. بیرون زدم. به کوچه رسیدم. زنی چادری از ته کوچه می آمد. مانده بودم که چکار کنم. تند بروم تا به من نرسد یا کند کنم تا رد شود. آهسته رفتم تا به خیابان رسیدم. ویترین مغازهها، درختان کنار خیابان و عابرین سواره و پیاده عادی نبودند. شهر بوی مرگ میداد. من عادی نبودم، من گام زن در راه مرگ بودم. به روبروی قهوهخانه رسیدم. سعی کردم از در و پنجره داخل قهوهخانه را بررسی کنم. همه جا خلوت بود. خیلی وحشتناک خلوت بود. عرض بلوار را طی کردم. وارد قهوهخانه شدم خشکم زد. بدنم به لرزه افتاد.
مرد پشت پیشخوان قهوهخانه را شناختم. پیشتر معلم و هوادار بود. چند بار او را دیده بودم. به من نگاه کرد. بی هیچ سخنی به کارش مشغول شد. باید عادی برخورد میکردم. نمیدانستم چه موضعی دارد. لیوانی چای از سماور گرفتم و برای پرداخت پول به جلوی صندوق رفتم. همینطور که سرش پایین و نگاهش به داخل صندوق بود با خودش حرف زد: هوا خراب است، هیچ ماشینی نمیآید، خانه هم نمیشود رفت، باید از این شهر لعنتی خلاص شد، هرکس باید به فکر خودش باشد. پیام روشن بود. پیک و خانه لو رفته بود. خودم باید راهی برای رفتن از شهر پیدا میکردم. باید پیش از غروب به ایستگاه مینیبوس میرسیدم. حرکت در خیابان توجه گشت سپاه را به من جلب میکرد. در هر کوچه هم مسجد یا پایگاه بسیج بود. طرح مسیر خلوتی را در ذهنم ریختم. انگار که دوره ما به سر رسیده باشد. یاد روزهای نه چندان دوری افتادم که همین کوچهها جولانگاه جنگوگریزمان با نیروهای ارتش و شهربانی بود. ناامید و ناچار به راه افتادم. اگر به ایستگاه میرسیدم سه ساعت تا شهر مقصد وقت میبرد. پیش از حرکت باید به هواداری از سازمان که میشد چند شب در خانهاش بمانم زنگ میزدم.
تلفن سه بار زنگ خورد. قطع کردم. دوباره شماره گرفتم. گوشی را برداشت. گفتم سلام محمد هستم. گفت نمیشناسم؟ گفتم زنگ زدم که بپرسم شما برای نظافت خانه به کارگر احتیاج دارید. گفت آره. گفتم بسیار خوب پس به شما زنگ میزنم. از داخل کیوسک تلفن اطراف خیابان فرعی خلوت را چک کردم. آن طرف خیابان در طبقه بالا پنجرهای باز بود. پردههای پنجره نیمکشیده بود. پرده تکان خورد. زنی چادری برای لحظهای پیدا شد و به خیابان نگاهی انداخت. از کیوسک تلفن بیرون آمدم و راهی شدم. زیاد دور نشده بودم که متوجه شدم ماشینی به آرامی از پشت سرم میآید. سرم را برنگرداندم. صدایی گفت هی کجا؟ به طرف صدا نگاه کردم. یک سواری سفید لادا کنارم ایستاد. شیشههایش پایین بود. از در جلو و عقب دو کلاش به سوی من گرفته بودند. گشت سپاه بودند. شعلهپوش کلاش مثل گردابی بزرگ جلوی چشمانم بود. لوله تفنگ چیزی شده بود مثل لوله تانک. انگار گلولهِ ته لوله را میدیدم. بهخود آمدم. پرسیدند کجا میروی. گفتم بازار. آدرس خانهام را پرسیدند. پاسخ آماده بود. گفت پیراهنت را بده بالا. پیراهن چینی روی شلوار را تا سینه بالا کشیدم. پاسدار ریشو خندهای کرد، نفهمیدم چرا. دستور داد؛ پاچه شلوار را بکش بالا. هر دو پاچه را تا زانو بالا کشیدم. پیاده نشدند. بی هیچ کلامی رفتند. تقریبن بیهوش به تیر چراغ برق تکیه دادم. چند لحظه بعد راه افتادم. به موقع به ایستگاه رسیدم.
از یک دستفروش دو تا نوشابه خریدم و وارد مینیبوس شدم. با یک نگاه جای خود را انتخاب کردم. در ردیف اول پشت سر راننده مرد روستایی با چند بقچه و بسته در جلویش نشسته بود. کنارش نشستم سلام گرمی کردم. خودش را جمع کرد و بارها را به طرف خود کشید و یکی از بستهها را روی پایش گذاشت. گفتم لازم نیست اشکال ندارد، بگذار باشند. بعد بخشی از بارها را به جلوی پای خودم کشیدم. پاهایم را به دو طرف بستهها گذاشتم. کرایهها را جمع کردند و مینیبوس به راه افتاد. در بیرون شهر چند ماشین سپاه راه را بسته بودند. مینیبوس ایستاد. جوان بسیجی ریشو وارد شد. ظاهرن دانشآموز بود. به ته مینیبوس رفت و از چند نفر پرسشی کرد و مدارک شناسایی خواست. به ردیفهای جلو توجهی نکرد و پیاده شد. کمی خیالم راحت شد. چرت راحتی زدم.
به مقصد رسیدیم. در ورودی شهر پست بازرسی بود. گفتند همه پیاده شوند. آنقدر معطل کردم تا دیگران پیاده شدند. پاسداری که دم در بود گفت زود باشید. به طور نمایشی بارهای جلو پایم را جابجا کردم و پیاده شدم. داخل ماشین را گشتند و مدارک شناسایی همه را بررسی کردند. دیگر سوار نشدم. همراه با چند نفر از کنار بازرسی گذشتم. جو شهر شدیدن آشفته بود. پاسدارها در همه جا بودند. ماشینهای گشت هم مرتب از خیابان رد میشدند. وارد بقالی شدم. نوشابهای خریدم و از مغازه دار پرسیدم که آیا میتوانم از تلفن استفاده کنم. پذیرفت، پول آن را هم حساب کرد. وقتی مشغول گرفتن شماره تلفن بودم از صحبت مغازهدار و مشتری فهمیدم که امروز در میدان مرکز شهر دو نفر را دار زدهاند. امیدوار نبودم که در این شرایط هوادار پاسخ تلفن را بدهد. اما با پاسخ او خیالم کمی راحت شد. از آنجا راه افتادم رفتم جلوتر و از مغازهای دیگر با تلفن گزارش موقعیت خود را دادم. در این وقت روز نمیشد به آن منطقه حاشیه شهر رفت. برای وقتگذرانی بلیط خط واحد گرفتم و سوار اولین اتوبوس شدم. خیلی خسته بودم. راننده صدایم زد، چرتم پاره شد. او که با فاصله از من ایستاده بود گفت آخر خط است پیاده شود. بی هیچ حرفی نگاهش کردم. تیپ ژولیده کارگری داشت. شجاعتر شدم. گفتم من باید مسیر را برگردم. لبخند زد و گفت پیاده شو و چند دقیقه بعد سوار شو. در وسط راه برگشت پیاده شدم. با خط دیگر تا نزدیک خانهِ امکان رفتم. با رعایت کامل احتیاط به خانه رسیدم. آن روز زوج جوان ناخواسته لحظهای جسد آویزان از جرثقیل را دیده بودند. زن به شدت مضطرب بود. پس از شام جای خواب مرا در کف آشپزخانه پهن کردند.
فکر میکردم خواب میبینم. اما نه، صدا در بلندگو میگفت خانه در محاصره کامل است. یکییکی بیرون بیایید. هیچ راه فراری ندارید. ساعت پنج صبح بود. زن جوان بیهوش شده بود. مرد سراسیمه بالای سر زن نشسته بود و زار میزد. سراغ بسته اضطراری را گرفتم. با صدای خشمگین و لرزان گفت: آب برد، انداختیم توی نهر آب. خواستم بیرون را نگاه کنم. پرده پنجره تکانی خورد. رگبار گلوله شیشهها را پایین ریخت. آب سرد روی زن ریختم. گفتم شما بروید بیرون و تسلیم شوید. زیر پنجره فریاد زدم: شللیک نکنید داریم بیرون میآییم. مرد جوان زیر بغل زن را گرفت تا بروند. مرد نگاهی به من انداخت. در این نگاه یک عالمه حرف نهفته بود. انگار اجازه نداشتم شرمندهاش باشم، هنوز از همه دنیا و مردمش طلبکار بودیم. صدای بلندگو دوباره بلند شد: از هم جدا، دستها بالای سر. بیرون را نمیتوانستم ببینم. اگر میتوانستم عرض کوچه را بدوم به نهر آب میزدم. وضعیت و موقعیت پاسداران را در ذهن حدس زدم. فریاد زدم که دارم میآیم بیرون. در ورودی را به هم زدم و به سرعت از پنجره پشت به خیابان پریدم. صدای رگبار بلند شد و در وسط خیابان افتادم. ضرباتی به صورت و سینهام خورد. لباسهایم را از تنم بیرون کشیدند.
صداهایی مبهم میشنیدم. چشمم را باز کردم. با دستبند به تخت بیمارستان بسته شده بودم. امامجمعه شهر در کنار تخت من بود. کسی ملافه را از روی من پس زد. امامجمعه با عصایش باند روی رانم را پایین کشید و عصایش را در جای گلوله فرو کرد. چشمم سیاهی رفت دیگر چیزی ندیدم.
چشم که باز کردم، صدای اکبر را شنیدم. توان پاسخ نداشتم. چشمانم را به سختی نیمه باز کردم. گفت هنوز زندهای. خیلی سخت به هوش آمدی. چند بار تا هوشیاری آمدی و برگشتی. گاهی چیزهای نامفهومی میگفتی.
زنده ماندم. از کرونا جان بدر بردم. مشکل تنفسی برای همیشه با من خواهد ماند. مثل درد همه از دست دادنهای گذشته که هیچوقت رهایم نکرده. مثل حسرت بدست نیامدهها که همیشه حضور دارد. البته جای خوشحالی دارد. دو روز دیگر به خانه خواهم رفت. تلفن را میخواهم. با ماری صحبت میکنم. الان قدر وقت را بهتر از پیش میشناسم. باید سختتر کار کرد. هدر دادن وقت دیگر روا نیست. باید کوشید. هیچ چیز تمام نشده و زندگی ادامه دارد.
به نقل از آوای تبعید شماره ۱۸