عبدالقادر بلوچ؛ شب قدر

عبدالقادر بلوچ؛

شب قدر

 

چشمهای پدرم ضعیف بودند. این را دکتر چشم پزشکی که از بلژیک فارغ التحصیل شده بود به او گفته بود. پول ویزیتش خیلی گران بود. اما پدر می گفت از آن چشم پزشکی که معلوم نیست از کجا فارغ التحصیل شده، بهتر است. این را همه می گفتند. اما پدر که پیش آن یکی چشم پزشک رفته بود چانه زده بود که به جای عینک، قطره بدهد. دکتر گفته بود:

«قطره به درد تو نمیخورد. تو کوری. فقط عصاکش لازم نداری.»

به پدر برخورده بود. نسخه را انداخته بود جلویش و از مطب بیرون آمده بود.

 

از این یکی چشم پزشک راضی بود. می گفت که تمام دیوارش پر از قاب بود. سر و ریختش هم از آن یکی بهتر بود. بر خلاف آن یکی عجله نداشت تا مریض را زود ببیند و قال قضیه را بکند. با حوصله یک چشم کشیده بود و توضیح داده که دیدن چطور اتفاق می افتد. بعد انواع و اقسام قطره ها و اثراتشان را هم شرح داده بود. پدر می گفت که از نقاشی ای که کشیده بود و حرف هایی که زده بود هیچ چیزی متوجه نشده بود. فقط بیشتر به عظمت خدا پی برده بود. از ته دل می گفت که قران قران پول ویزیت حلالش باشد. اما عینکی را که تجویز کرده بود نخرید. گران در می آمد. گفت:

«حالا که ماه رمضونه. جایی که نمیرم. بعدش هم خدا بزرگه.»

خوشحال بود که برای تلاوت قرآن مشکل نداشت. فقط دور را نمی دید. هواپیما یا هلیکوپتری را که رد می شد، نمی دید. گوشهایش هم ضعیف بودند. اما چشم پزشک گفته بود که عینک کاری برای ناشنوایی نمی کند. توضیح داده بود که گوش و حلق و بینی ربطی به چشم پیدا نمی کنند. فقط گوش و دماغ کمک می کنند تا عینک جلوی چشم قرار بگیرد. بعد شکل مرد با عینکی را کشیده بود. گوشها و دماغ آن مرد را هم به شوخی پر رنگ کرده بود. پدر هم خندیده بود. از خلق و خوی دکتر کلی تعریف می کرد. گفت:

«اگر ماها بلژیک رفته بودیم خدا رو هم بنده نبودیم.»

مادر با احتیاط و آهسته گفت که کاش نسخه آن یکی دکتر را دور نینداخته بود. شاید عینکی که او  نوشته بود، ارزانتر بود.

پدر پرسید: چی؟

مادر با صدای بلند حرفش را تکرار کرد.

پدر گفت که دکتر بیچاره کاملا توضیح داد که عینک برای سنگینی گوش کاری نمی کند.

حتی ممکن است فشار دسته اش گوشها را سنگینتر هم بکند. این را خودش اضافه کرد.

شب قدر که رسید، پدر گفت که عبادت این شب از هزار ماه عبادت بهتر است. هر دعایی در شب قدر قبول می شود. به مادر و خواهران و برادران بزرگتر از من گفت که باید شب را بیدار بمانند و تا می توانند نوافل بخوانند و ذکر و دعا کنند. چون شب احیاء شب نزول قرآن است و فرشته ها در آسمان به پرواز در می آیند. من بچه بودم. اجازه داشتم که بخوابم اما بیدار ماندم تا برای گوشها و چشمهای پدر دعا کنم. شب که از نیمه گذشت برادر ها یکی یکی خوابیدند. من همپای خواهران و پدر و مادرم بیدار ماندم و همان آیه هایی را که یاد داشتم، مرتب می خواندم. خواهر بزرگم داد زد که بروم بخوابم که فردا سر کلاس چرت نزنم. پدر گفت کاری به کارم نداشته باشد. فردا هم لازم نیست به مدرسه بروم. گفت که من چون کوچکم خدا دعایم را بهتر قبول می کند. خواهرم آهسته، طوری که پدر نشنود گفت:

«این بره کونشو بشوره. وضو هم نداره.»

برای این که شر به پا نشود و پدر نپرسد که خواهرم چی گفت، رفتم کنار پدر و به او گفتم که من برای چه چیزی دعا می کنم. وقتی فهمید که برای او دعا می کنم با مهربانی دستی به سرم کشید و گفت که نباید فقط به فکر خودمان باشیم و برای چیزهای پیش پا افتاده دعا کنیم. باید برای همه مسلمانها دعا کنیم و به جای عینک برای عاقبت بخیری و با ایمانی همه دعا کنیم. بعد توضیح داد که اگر یکهو همه جا مثل روز روشن شد و دیدم که عالم و آدم  به حال سجده افتاده اند، نترسم و بدانم که شب قدر را دیده ام و آنوقت هر چه از خدا بخواهم قبول خواهد کرد. خواهر بزرگم گفت که درختهای حیاط هم به سجده می افتند. پدر حرفش را تأیید کرد. من ترسیدم و خودم را به پدر چسباندم. پدر گفت که شب قدر خودش را به هر کس یکجور نشان میدهد. خداوند آن را به من طوری نشان میدهد که نترسم. یکی دو بار که مجبور شدم بروم داخل حیاط تا دست به آب بزنم که خواب از سرم بپرد، از سجده درختها می ترسیدم. خواهرم با دلخوری مجبور شد با من بیاید. دفعه سوم لجش گرفت و گفت که بروم بخوابم، شب قدر خودش را به من شاشو نشان نمی دهد. پدر دعوایش کرد و خودش با من آمد. دمدمای صبح بود و مؤذن اذان می گفت. هوا صاف شده بود. یک دسته پرنده با سر و صدا داشتند از بالای سرمان رد می شدند. من که صورتم را شسته بودم محو تماشایشان شدم. تکان نمیخوردم. یک عالمه بودند. پشت سرشان دسته ای دیگر آمد. پدر که کنارم ایستاده بود گفت:

«چیه پدر جان؟ چی شده؟»

با دست به سوی آسمان اشاره کردم. پدر نگاه کرد و پرسید که چه می بینم. داد زدم:

«مرغابیها!»

پدر به آسمان نگاه کرد. الله اکبر گویان به سمت من آمد. با صدای بلند و بغض آلود استغفرالله من کل ذنبی و اتوبو علیه را مرتب می خواند. بغلم کرد. چشمهایم را بوسید. با صدای بلند گفت:

«مبارک است پسرم. مبارک است. دعا کن.»

خواهران و مادرم بیرون آمدند. پرنده ها رفته بودند. پدر با گریه به آنها گفت:

«طفل معصوم شب قدر را دارد می بیند.»

به لج خواهرم بالا و پایین پریدم. به سمت آسمان خالی اشاره کردم و با گریه و هیجان گفتم:

«اون هاشن! اونجان! هزار تا مرغابی! صداشون رو می شنوین؟!»

پدر وسط حیاط به سجده افتاده بود و با گریه داد زد که همه سجده کنند.

ما همه سجده کردیم.

 

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۹