منیره برادران؛ «این نه مستنده نه داستانه»، هم مستنده هم داستانه

منیره برادران؛

«این نه مستنده نه داستانه»، هم مستنده هم داستانه

 

کتاب «همه تکه پاره های زری»، نوشته اکبر سردوزامی داستان زندان، دربدری، بی خانمانی، آوارگی، فرار، بی پناهی و مقاومت است.

سردوزامی در بازسازی روایت های دهه شصت ساختار ویژه خود را آفریده است: روایت اعظم در «مونولوگ پاره پاره شاعر شما»، «روایت شفق» و اشاراتی دردمند به سرکوب نویسندگان در جای جای دیگر آثارش. آثاری ماندگار از تاریخ تیره و تار. «همه تکه پاره های زری» به همان سیاق است، با این تفاوت که این بار هم راوی و هم نویسنده حضوری مستقیم دارند، در گفتگو با هم، به روش امروزی چت و پیامک. زری زندگی نامه­اش را برای نویسنده نقل می کند برای ثبت. ولی چرا زری، خود اقدام به این کار نکرده است؟ او که کار و فعالیت­اش مستندسازی است، جستجو و ثبت زندگی­های به یغما رفته؟ تفاوت داستان و مستند در همین جاست در نوع بازسازی. اگر زری پیشتر هم خاطره­هایی­ را جایی نوشته یا گفته باشد ولی در آنها به پاره تصویری ناقص از وی بسنده شده است. «تکه پاره هایش این ور و آن ور است و هر تکه اش به شکلی درآمده که صدای زری لا به لاش گم شده».

سرریزشدن خاطره نیاز به محرک دارد، به یک واسطه برای انتقال، به یک شنونده همراه و همدل، به کسی که به ذهن بازیگوش و گریزپا نهیب زند، کنجکاو و سمج باشد. و این در یک پروسه­ دوسویه ممکن می­گردد، که در آن خاطره دیگر تنها ازآن زری نیست. نویسنده هم در آن شریک شده «تکه های پاره های توست وصل شده به تکه های خودم.»

این هم­هویتی را اکبر سردوزامی می­شناسد، با دیگرانی هم که پیشتر روایتشان را در قالب داستانی با شگردهای ادبی به نگارش درآورده بود، تجربه کرده است، «شفق خودِ من است که جمهوری اسلامی چنان توی زندان و بیرون از زندان درب و داغونش کرده‌ است که حتی نتوانسته است روایتش را خودش بنویسد.»

 

در این روایتها و به ویژه در «همه تکه پاره های زری» حافظه طوری بازنمایانده می شود که انگار ما داریم مستقیم کتاب ذهن زری را می خوانیم. می­دانیم که فعالیت ذهن و حافظه جریانی است سیال و پرشتاب، از حد و مرزها رهاست، زمان در آن پرش دارد و بین حال و گذشته­های دور و نزدیک در گردش است. این جریان حافظه وقتی به روایت درمى آید همانى نیست که در ذهن نقش بسته. بی زمان و بی شکل هستند. بازنمایى آن، حتی در شکل شفاهی، واژه و زبان خود را طلب می­کند و قالبی برای شکل دادن. و این کاری است دشوار، بسیار دشوارتر از آنچه فکر می­کنیم. باید با آن کلنجار رفت به ویژه زمانی که مقصود نه خلق یک حادثه یا یک داستان تخیلی بلکه بازسازی گذشته­ای است که سپری شده و در خاطره زنده است. این یک نقل و انتقال ساده روایت نیست. حافظه گریزپا و سیال جوری بازسازی می­شود که انگار اصلا سپری نشده و فضا و زمان در آن همان است که بوده، که می دانیم دیگر نیست. سردوزامی این کار را می کند، بلد است. دخالتگری می­کند اما می­داند که نباید دیده شود حتی وقتی حضورش را اعلام می­کند. این سیاق آمیزه ای از مستند و نوشتار ادبی است.

«این نه مستنده نه داستانه

بلاتکلیف…»

 

برای زری گذشته تمام نشده «تمام شدنی در کار نیست» و حالا در برلین کارش ثبت آن تاریخ است، زندگی مرده­هایمان. مثل یک پازل روایت ها را کنار هم می گذارد و زندگی های به غارت رفته را زنده می کند. برای نویسنده هم گذشته تمام نمی­شود: «مثل این انسان که از دهه شصت تا امروز با من است، عین عین یک بختک مادر قحبه­ی تکراری نجیب سمج!»

ولی سردوزامی تنها به بازسازی و تنظیم روایتـها بسنده نمی­کند. خودش هم در داستان وارد می­شود. حرف خود را می­زند، گاه زری را مخاطب قرار می دهد ولی مونولوگ است و سرگذشت­ها و حس­های قهرمانان داستانش و حس­های خود را در گفتگو با خود وارد داستان می­کند. از زبان اوست که تکه پاره های زری را که از حال و هوای امروز او نشان دارد، مویه وار سروده می­شود:

«حالا زری دارد گریه می کند.

و باز زری که چهار نعل می رفت دارد گریه می کند.»

«امروز حال زری بد است، حال من بد است امروز

امروز همه مرده های زری ول معطل اند.»

سرگذشت دیگرکتاب، «بچه دیگران، بچه زری»، سرگذشت مینا است که در دوره­هایی از زندگی زری ظاهر شده و فصلی از «همه تکه پاره های زری» را تشکیل می­دهد. سرگذشت مینا، گرچه جنبه نمادین در زندگی نسل زری ندارد ولی نمودی از آشفتگی و دربدری­های خاص آن دوره است. شرایط باعث شده که مادر و پدر بیولوژک مینا او را رها کنند. ولی انسان­هایی در همان شرایط او را رها نکرده­ و حافظ زندگی او می شوند. «یه جوری این بچه مال ما، همه شد. همه هم دوستش داشتند واقعا.»

ولی مینا غایب داستانٍ خود است، او از زبان دیگران تعریف می شود. سوای اینکه آیا این حق را داریم که به دنیای بسیار خصوصی او وارد شویم، روایت با واسطه مانع می­شود که ما با دغدغه­ها و تجربه­های حسی مینا آشنا شویم. گرچه نویسنده با سوال­هایش که در این بخش بیشتر به چشم می­آید،  تلاش می­کند که جزئیات زندگی مینا و اطرافیانش روشن­ترشود، با این­همه «بچه زری» از یک داستان پرماجرا فراتر نمی­رود.

در بخش دیگری از کتاب به امید علمدار میلانی برمی­خوریم. او از بچه های المپیادی برنامه ریز در مرکز محاسبات دانشگاه شریف در دهه هشتاد بوده است. او هم، غایب است، نه چون مینا؛ امید سالها پیش خود به زندگی اش پایان داده  است. ما از لابلای خاطره­های دوستان و همکارانش در گفتگو با نویسنده با برشـهایی از زندگی او آشنا می­شویم: «یک جوان رشید و زیبا» «امید نابغه بود واقعا. خیلی هم رک بود» «علاقه زیادی پیدا کرده بود به شاملو»  «یک برنامه ریز درجه یک» «تمام جهانش تو اون کاری بود که انجام می­داد» «خیلی با معلومات بود» «سینمای موج نو فرانسه رو خیلی دوست داشت» «وقتی می خندید صدای بلندی داشت. یعنی فضا رو پر می­مرد با خنده­اش»

سرگذشت امید علمدار بطور مستقیم با زندان و اعدام گره نخورده ولی جوری دیگر به نخبه کشی در جامعه اشاره دارد. سه نفر دیگر هم از جمع­شان قبلا خودکشی کرده­اند و این، یکی از وسوسه­های امید هم بوده. «امید رفت اما ماجراهایی که باعث رفتن اش شد هنوز هست. هنوز دروغ که امید از آن نفرت داشت با تمام قوا در کار کشتن امیدهای دیگر است».

در مورد خودکشی او سکوت است، کسی نمی­داند چطور رفت و چرا. «فقط خانواده­اش می­دانند که نباید بگویند خودکشی کرده. خب در آن خاک کسی حق ندارد خودکشی کند. کشتن فقط حق نکبت اسلامی است.»

ولی همین امر که چون رازی سر به مُهر ­می­ماند، شاید خود انگیزه ای بوده برای سردوزامی که امید علمدار میلانی را به دهه شصت پیوند زند. به جستجوی رد زندگی او باشد، و بنویسد از «زندگی امیدی که در هیچ ساحتی، ساختاری نمی گنجد»، و در پی آن چرائی باشد که معمولا پاسخی برایش نمی­یابیم.

این بخش با شعر اخوان به پایان می­رسد:

«سر کوه بلند آمد عقابی

نه هیچش ناله­ای نه پیچ و تابی

نشست و سر به سنگی هشت و جان داد

غروبی بود و غمگین آفتابی»

 

منیره برادران، ۱۵ تیر ۱۴۰۰

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۰