غلامرضا-خواجهعلی: «گیر»
غلامرضا-خواجهعلی:
«گیر»
«شرلی جکسون: یک زندگی نسبتاً خالی از سکنه» را پرت میکنم کنج مبل. لب مبل، سرم را مثل همیشه خم می کنم تا صورتم را پنهان کنم میان پنجهها. باز هم انگار مادرزنم روی صندلی جکی داخل آشپزخانه نشسته، آرنجش را گذاشته روی کابینت اوپن، چانهاش را با شست و انگشت نشانش گرفته و برّوبر نگاهم میکند. صدای زنم را هم میشنوم از آن میان:
-خاله سوسکه کم بود، مینیماسم گه زده به کابینتای صدفیم. تو هم که هی پشت گوش میندازی؛ مهندس بهداشت!
داشت یادم میرفت. بلند میشوم. همچنان سر گازند. مشغول شلهزرد.
خیلی گرم است؛ گرمتر از ظهرهای تابستان پیش. تهویهی آپارتمان که هوشمند است و فن ِ هودْ هم روشن! راستی چرا تا حالا متوجه شدت گرما نشده بودم؟!
مادرزنم باز انگار با دامن پیشبندش که مثل پیشبند کدبانوی لاتاری شرلی جکسون است، عرق پیشانیاش را پاک میکند. زنم هم دارد چیزی از خوب خیس نخوردن برنج میگوید.
دارم میروم که باز مثل همیشه احساس میکنم مادر زنم پنجه پشت سرم میاندازد.
بدشانسی که یکی دو تا نیست. زنکهی فاشل قاحل معقم از پشت حجلهمان ده سال است ور دل آن عجوزهی ارملهی وروره جادو مینشیند که هی بروند توی کوک من. اصلاً تا آنجا که میشود دیر میآیم خانه؛ تا دم پرشان نباشم. اما باز هم گیر میدهند انگار:
– تا حالا کجا بوده آقا؟!
-مسافرکشی.
– طفلک، اتورخان! چقدر باید زور بزند درآمدش برسد به خانمش!
و مادرش با توپ پر دنبالش را میگیرد:
– اصلاً خانمدکتر، از کجا معلوم، چلمن با آن ابوقراضهاش، نمیافتد دنبال چگوریپگوریها؛ زنهای اداره…؟!
هر شب، یک الم شنگه. حالا الدرم بلدرم خودش به کنار. مامانش اعجوبهای است نگفتنی!
در آپارتمان را محکم به هم میزنم. آنقدر محکم که نوحهی علی اکبر طبقه ششمی موج برمیدارد:
« ماه کنعانم مرو، نور چشمانم مرو، ای علی اکبر تویی، شمع شبستانم؛ مرو!»
لابد ظهر جمعهای، همسایهها هم پشت آن چشمیهای دیژیتالشان، مثل همیشه دارند به من میخندند. همین دست چپیهایی که جیغ بلند بچهشان انگار فقط توی خواب من میپیچد. یا آن دست راستیهایی که نمیدانم چطور با این فشار کم آب، شب تا صبح، شر شر، دوش میگیرند. تازه سوت هم میزنند. از آن سوتهای اَزتِکی که عین صدای زجر کشیدن ارواح جهنمی است؛ جیغ و دادهایی که خواب از سر آدم میپراند. آن عجوزهی اعجوبه که نمیشنود حتی با آن سمعکش. به زنم هم که میگویم «درست از پشت اتاق مادرت…!» میگوید: «دوباره مادرم…اتاق؟! قرصاتا سر وقت میخوری؟!»
دکمهی آسانسور را میزنم و در خنکی راهرو منتظر میمانم از چهار به ده برسد. اصلاً از همان سرزا رفتن مادرم یک جوجه اردک زشت شدم. جوجه اردکی که همه آزارش میدادند تا هر روز کوچک وکوچکتر شود. از آن نامادری خدانیامرز که فقط «سر خور نحس» را بلد بود، تا آن نابرادری که « دستوپا چلفتی کودن» را. حتی اگر تنها او از آن انفجار مرگبار پیکنیک بابا، جان بدر ببرد و دردهایش را با درس و کتاب کم کند. شاید اگر همدردی خلاق مثل شرلی داشت حسی دیگرش میداد. حس مبرّای «همیشه در قصر زندگی کردهایم» یا نه؛ حس یک قوی بزرگ خوشبخت قشنگ! سر عقد هم شاید در این فکرها بودم. غافل که «سهپلشت آید و زن زاید و مهمان برسد!»
باز هم آسانسور گیر است. آنهم درست توی شش. مثل همیشه درست روبروی واحد آن پیشانیْ پینهْبستهی آبلهرو؛ با آن بچههای قد و نیمقد و زنک چادر چاقچوریاش. با آن عربیجات قلنبهسلنبه و «حا»های حلقآویزش که شکنجه میدهد آدم را. عذاب عظمای هر سالش هم همین دهه؛ مجلس روضه و نوحه و …! آنتن بودنش هم که اظهرمنالشمس است؛ مثل دیش لو دادنش. بچههای اداره که میگویند «حراستییه اهل جادو جنبله؛ فکرا میخونه.» جادو حرف است. فقط مترصّد حرف بودار است. نقل آن رئیس معزول که گرینکارت بردنش را کسی بو نبرده بود؛ جز آن جرجیس.
آسانسور هنوز گیر است. با خودم میگویم «کوی تو کجا و ینگهدنیا، بلیس خوشبختی را از در و دیوار راهپله!»
و سرازیر میشوم پایین. اصلاً بالاترین طبقه هم انتخاب زنم بود. زنی که مثل کلاغْ دوست دارد همیشه نوک درخت بنشیند؛ بیخیال جوجه اردک لنگ. توی پاگرد هفتمی، بیوهی طبقه چهارمی را که سینی به دست میبینم، ناخودآگاه یک قدم میروم عقب.
اصلاً شرطی شدهام به این کابوس . به این زاغ ِ بدگمانْ به همه. رودهدرازیهای تلفنیاش با زنم به کنار؛ خوف میکند آدم از او. مثل همین چند هفته پیش که با آسانسور از پارکینگ میآمدم بالا، لابیْ سوار شد. من بودم و او. من سرم پایین بود و او دستش مدام توی کیف دستی بزرگش. انگار که چیزی مثل اسپری فلفل دستش باشد. از همانها که زنهای اداره دارند. آنقدر ترس برم داشته بود که مجبور شدم آسانسور را طبقهی دوم نگهدارم و بقیهی راه را از پلهها بیایم بالا.
هسهسکنان میگوید:
-شیشمی که میرسه جا خوش میکنه لاکردار.
-بله، لاکردار!
-راستی چه خوب شد دیدمتون آقای حسینی! خودتون زحمتشا بکشین.
خیره میشوم به ظرفهای یکبار مصرف؛ به تزئین آش با پیاز داغ و نعنا و کشک که چه قشنگ یا حسین را در آورده. حیف که بیشتر نقطهها افتاده…
دارم از دور یکی برمیدارم که کاسهی کناری چپ میشود توی سینی. داغ میشوم. قبول باشد نگفته، تند برمیگردم بالا. بالا، جلوی در آپارتمان خشکم میزند. مات آسانسور بازم و صدای شبحی سرخ ِ سرخ. پر ِ ابلق یک کلاهخود و سربندی عنابی. جبهی بلند ارغوانی و چکمههایی یاقوتی:
– ابوسابغه، شَمِر بن ذی الجَوْشَن ضِبابی؛ نقشآفرین شقی شبیه…
کم مانده کاسه بیفتد از دستم که کلاه را برمیدارد. نیشش از میان محاسن حناییاش باز میشود:
-نترس؛ بابا! منم.
دارم آرام میگیرم که خودم را توی آسانسور میبینم:
-لابی میآی، حسینیجان؟!
با خودم میگویم « با این شکل و شمایل؛ این بار دیگر چه نقشهای…» که میبینم باز نیشش باز شده و زل زده به کاسه:
– نقشه؟!
نکند حرف بوداری زدهام! میگویم:
-نه، پارکینگ!
دکمهی پارکینگ را میزند و میگوید:
– …که شوما زودتر زده بودی! اتفاقاً خوب شد دیدمت!
سعی میکنم چیزی نگویم.
– دوباره عذر میخوام واسه صدا. امسالم روضه زنونهس. به اهل بیت بفرماین عصر تشریف بیارن!
لابی شرّش را کم میکند تا برسم پارکینگ. مثل گربهای که خیالش راحت است کسی نمیپایدش؛ آرام میخزم توی ابوقراضه. اینبار دستوپا چلفتیبازی را میگذارم کنار. جعبه را از زیر صندلیام برمیدارم. بازش میکنم تا با ظرافت نقطهها را بگذارم. آخرسر اما نیمهباز روی داشبورد رهایش میکنم و خیز برمیدارم سمت آشپزخانه.
دارم یکی دو انگشت از گوشهی ظرف میخورم:
– بیوهی طبقه چهارمی آورده.
مادر زنم که مثل همیشه نمیشنود انگار. اما زنم که دارد پیشبندش را باز میکند لبگزهای میرود و میگوید:
-عزیزم؛ آخه با انگشت…!
نرمی عزیزمش میبَرَدَم به«این منصفانه نیست»های آخر لاتاری. آنقدر مشغولم که نمیدانم کی و چطور، باز جلوی این آسانسور ِ گیر ایستادهام. اینبار گیر لابی است. ریتم نوحهی طبقه ششمی هم عوض شده:
«من همونم، همیشه از همه فراری؛ به جز شما نداره یاری، مهربونم…»
باز دارم سرازیر میشوم که صدای در آسانسور میآید. پله به پله، گرم آن نرمیام و فکر سختی ثانیه به ثانیهی آخر داستان، شرلی و قصر و قو… که میبینم پشت رلم. اینبار دیگر خود خودمم. نه آن گربهی همیشه کز کردهی کنج صندلی؛ که یک ابوالهول؛ دستها حلقهی فرمان و چانه، بالا. از کی، نمیدانم؟! ماشین، روشن میشود. کمی جلوتر از موش روی داشبورد، جلوی پارکینگ، راهبندان است. لابد همان شبیهخوانی است. جمعیت، کمی باز میشود… لاکردار؟! ناگهان چشم تو چشم میشوم با یک نگاه آشنا؛ چشمهای سرخ ورقلمبیده بالاتر از محاسنی حنایی و شمشیری که خونآلود… .
خودم را زیر سرم پیدا میکنم؛ روی تخت بیمارستان. پایم گیر است انگار! دارم تقلا میکنم که باتوم مأموری میخورد به بازویم.