رضا بهزادی؛ خاک دور
رضا بهزادی؛
خاک دور
مرد از کمد لباس یک زیرپوش سفید ، یک پیراهن سفید و یک کراوات آبی بیرون آورد و از قسمت دیگر کمد یک کت و شلوار خاکستری انتخاب کرد ، به آرامی آنها را پوشید و در هنگام پوشیدن ترانهای زمزمه میکرد؛
بردی از یادم ……..دادی بر بادم….با یادت شادم……دل به تو دادم …فتادم در بند ..
شانه هایش لاغرتر، موهایش سفیدتر و کمتر شده بود و به قول خودش میشد آنها را شمرد، چشمهای قهوایاش روشنی و درشتی گذشته را دیگر نداشتند و صورتش تیره و لاغرتر شده بود و حالا بینی او بزرگ به نظر میرسید. همه او را دایی صدا میکردند، کمتر کسی نام واقعی او را میدانست.
موقع گره زدن کراوات ایستاد روبروی آینه ای که پشت در آپارتمانش بود و در این آینه قسمتی از مبل دو نفری سبزرنگ، قسمتی از کتابخانه ، تلویزیون و چند خرت و پرت دیگر دیده میشدند. بعد از چندین بار گره زدن بالاخره موفق شد آن طور که دلش میخواهد گره را تنظیم کند و در آخر ناله ای کرد و گفت “ کروات میخوام واسه چی”! کفش مشکی واکسزدهاش را پوشید و دو باره آنها را از پایش در آورد و کفشهای قهو ای رنگش را پوشید و قبل از خارج شدن از آپارتمان پنجره ها را بست و اجاق غذاپزی را کنترل کرد و وقتیکه مطمئن شد که همه دکمههای اجاق خاموش هستند از آپارتمان خارج شد. هنوز چند قدمی از آپارتمانش دور نشده بود که برگشت و در را باز کرد و دوباره نگاهی به اجاق و پنجره ها کرد و به قاب عکس کوچک که بالای تخت اتاق خوابش بود نگاهی انداخت در سمت راست تختش عکس زنی بود با موهای قهوه ای روشن و چشمان درشت قهوه ای و لبخندی کوتاه که در گوشه لبش خال کوچکی داشت ، و در سمت چپش عکس مرد و زن جوانی بودند با یک بچه و در پشت آن یک عکس دسته جمعی بود که چند مرد و زن در آن دیده میشدند و به عکس دیگری که در نزدیکی پنجره ی اتاق خوابش بود نگاهی انداخت و او را بغل عکس زن تنها گذاشت. عکس به سال های بسیار بسیار دور تعلق داشت شاید جزو اولین عکس ها که در ایران گرفته شده است ، مرد و زن جوان خیلی جدی و مؤدبانه به دوربین خیره شده بودند. زن یک پیراهن سبز کمرنگ تنش بود و مرد سبیل های نازکی داشت که با بینی بلند اما نازکش همخوانی داشت..
او به قاب عکس نگاه کرد و گفت نگران نباش، میروم نادری پیش جواد، زیاد دور نیست، در میدان ۲۴ متری گشت میزنم، شاید سری به قنادی نادری هم زدم. قاب عکس را بلند کرد و بوسید و آن را دوباره سر جایش گذاشت. قبل از خارج شدن نگاهی به اتاق انداخت و در را بست و کلید را در قفل دوبار چرخاند و با دستش چندین بار دستگیره را تکان داد و مطمئن شد که کاملاً بسته شده است ، کلید را در جیب پالتویش گذاشت.
مرد از راهروی تنگ و باریک ساختمان گذر کرد تا به آسانسور برسد، دکمه آسانسور را به طرف پایین فشار داد، در آخر راهرو سمت راست آسانسور یک پنجره کوچک بود و مرد میتوانست ابرهای تیره را ببیند. آسانسور که باز شد زنی با پیراهن آبی که تا روی زانویش میرسید به او سلام کرد و او فقط به چهره زن خیره شد و هیچ چیز یادش نمیآمد.
هر دو ساکت به هم نگاه کردند. بعد از گذشتن از سه طبقه، آسانسور توقف کرد و در باز شد، این بار یک مرد چاق با کاپشن آبیرنگ وارد شد. او مرد را نمیشناخت. آن مرد با زن از هوای بارانی دو روز گذشته صحبت کرد.
بعد از رسیدن به طبقه همکف زن از آنها خداحافظی کرد و مرد مستقیم خود را به خیابان رساند، به سمت راست خیابان پیچید و زمانی که از مغازه کوچک خانواده ژان، که همه چیز در آن یافت میشد رد می شد خانوم ژان با خنده به او روز بخیر گفت و مرد با تعجب نگاهی کرد و سرش را به زیر انداخت و پیش خود گفت این زن که بود؟ چرا مرا میشناسد و متعجب به ساعتش نگاه کرد ساعتی که ۱۳ را نشان میداد.
نسیمی خنک همراه با نمناکی خاصی دایی را به خیابان بدرقه کرد، او احساس آشنایی داشت، حال خوشی داشت، حالی که گاه گاه به سراغش میآمد و او را سرخوش و قبراق میکرد، مثل دوران شبهای بهار آتشهای اهواز، شهر عشق و کار، شهر محبت و یار.
بعد از گذشتن از مغازه ژان وارد یک کیوسک شد و تقاضای خریدن یک پاکت سیگار کرد.
زن با خنده به او گفت شما دو سال است که سیگار را ترک کرده اید، حالا می خواهید دوباره سیگار بخرید چرا؟ و با تعجب به چشمان او خیره شد، او می خواست بگوید که آن زن در اشتباه است، سرش را تکان داد و بدون حرفی، تنها با بالا بردن دست راست برای خداحافظی از آنجا خارج شد و به راهش ادامه داد و قبل از آنکه به فلکه کوچک آن منطقه برسد وارد یک کیوسک شد و تقاضای یک پاکت سیگار کرد، فروشنده نگاهی به او انداخت و پرسید چه نوع سیگاری می خواهد.
به فروشنده خیره شد و گفت همان، مثل همیشه و فروشنده با لبخند به او گفت باید مرا ببخشید من فراموش کرده ام که شما چه سیگاری میکشید و با لبخندی به او پاکتهای سیگار را نشان داد. مرد با اشاره دست به او جایی را نشان داد و فروشنده دو پاکت را بیرون آورد یک پاکت قرمز و یک پاکت نارنجی، مرد گفت هر دو درست است و فروشنده هر دو را به دست مرد داد و او با خوشحالی آنها را در جیب گذاشت و دستش را به علامت تشکر بالا برد هنوز از در مغازه خارج نشده بود که فروشنده با صدای بلند به او گفت شما نمی خواهید پرداخت کنید و مرد گفت چرا. کیف کوچکی را بیرون آورد و به دست فروشنده داد، فروشنده با تعجب اول به چهره مرد خیره شد و بعد با اجازه گرفتن از او کیفش را باز کرد یک اسکناس ۲۰ یورو بیرون آورد..
فروشنده کیف کوچک مرد را به او داد و قبل از آنکه مرد از مغازه خارج شود دوباره او را صدا کرد و باقیمانده پول را به او داد و مرد بدون آنکه حرفی بزند از مغازه خارج شد. خود را به خیابان رساند، و دوباره برای خود میخواند
سوزم از سوز نگاهت هنوز …چشم من باشد به راهت هنوز..
چه شد آن همه پیمان که از آن لب خندان…نشنیدم هرگز خبری نشد از آن..
صدای مردی او را از حال خوشش بدر آورد.
دایی جون حالتان خوب است؟” مردی قدبلند با سبیلهای کشیده که گوشه هایشان زرد شده بود با صدای بلند از او سؤال کرد. او نگاهی به مرد قدبلند انداخت، صدا را میشناخت اما قیافه را نتوانست بجا بیاورد و سرش را به علامت نفی تکان داد و به راه خود ادامه داد ولی نتواست به خواندن ترانه ادامه بدهد، دیگر یادش نمیآمد. همه او را دایی صدا میکردند و هیچکس نام واقعی او را نمیدانست.
دایی حالا به یک پارک رسیده بود، در پارک چند تا بچه مشغول بازی بودند و دو زن در کنار نیمکتی ایستاده با هم صحبت میکردند. مرد از راه باریک سمت چپ پارک به راه خود ادامه داد. بعد از گذشتن از چند درخت گیلاس و سیب، که سیبها تازه در آمده بودند به نیمکتی رسید که مردی ریش قرمزی روی آن نشسته بود . مرد ریش قرمزی او را صدا کرد، او این مرد ریش قرمزی را نمی شناخت. مرد ریش قرمزی به زبان آلمانی به او گفت که باید با او بنوشد گرچه میداند از دستش عصبانی هست. مرد به او نگاه کرد و به زبان آلمانی گفت که او را نمی شناسد. مرد ریش قرمزی بطری شراب را به او داد و گفت به سلامتی دوستی باید نوشید. مرد به او گفت که اشتباه گرفته است و مرد ریش فرمزی با خنده گفت لازم نیست که خود را برای او پنهان کند ، او از همه چیز خبر دارد، از همه چیز و با صدای بلند دوباره گفت همه چیز را میداند اما به خاطر دوستی خاموش میماند، چون کوه آتشفشان خاموش، و یک دستمال سفید بیرون آورد و عینکش را پاک کرد و عینک را به سمت او برد و گفت؛
“بهتره با عینک جدید به دنیا نگاه کنی، برای تو خوششانسی میاره” و خنده ای کرد .
دایی دست او را رد کرد و میخواست هرچه زودتر از آنجا برود. مرد ریش قرمزی با صدای بلند فریاد زد؛
“ترسو، ترسو، ترسو، مثل همیشه از همه چیز میترسی، حتا از سایه خودت، برو، برو، لنعت بر تو”
و بطری را به زمین کوبید و شراب روی خاک ریخته شد و رنگ خاک چون شراب رنگین شد، و هر دو به خاک خیره شدند.
***
دایی از خیابانی گذر میکرد که برایش غریبه بود، غمی دیرآشنا که دیگر همدمش شده بود دوباره او را به خواندن ترانه دعوت کرد؛
بردی از یادم دادی بر بادم با یادت شادم
دل به تو دادم در دام افتادم از غم آزادم ای گل بر اشک خونینم نخند
سوزم از سوزه نگاهت هنوز چشم من به راهت باشد هنوز
چه شد از آنهمه پیمان
نشسته بر دل غبار غم
صدا آرومتر میشد .
... نشسته بر دل غبار غم……..چشمم به راهت هنوز .. ای گل بر اشک خونینم نخند.
دایی با خواندن آخرین جمله خیره به مردی شد که به دیواری سفیدرنگ تکیه داده بود و مشغول نواختن ویلون بود، با ویلون چند آهنگ نواخت که او از کار آخر ویلونزن خوشش آمد و در کلاهش یک اسکناس ده یوریوای انداخت و به نوازنده گفت؛
” باید بروم نزد دوستانم، کارت عالیه، بیا با هم بریم آتشها، اونجا با کولی ها میتونی شاهکار کنی، گلناز کولی مو طلایی صداش آسمانیه و اگر صداش را بشنوی دیگه ولش نمیکنی”
ویلونزن از حرفهایش سر در نیاورد، چون مرد تمام اینها را به فارسی گفت و با بوسه ای به طرف نوازنده میخواست از آنجا دور بشود اما جوانی که با چمدانی خاکستری آنجا ایستاده بود به او گفت؛
“شما فارسی حرف زدید و نوازنده فارسی نمیداند”
“چرا اینجا دیگر تاکسی نیست، مگر بعد از جنگ تاکسیها را جمع کردن” دایی از جوان چمدان به دست سؤال کرد و در ادامه گفت” میخواهم به خیابان نادری بروم ، به کافه قنادی نادری، دوستام منتظرن”
“عمو جان اینجا فرانکفورته، خیابان نادری نداریم، حتما اسم خیابان بادتون رفته”
“پس بهتره برم تهرون، خواهرم نگران میشه آخه بعد از جنگ رفته میدون ونک، خیابان رسالت، شما چه خوب فارسی… دایی میخواست به مرد جوان جمله ای بگوید، اما در ادامه به او گفت :
“امشب باید برگردم، اگر کافه نادری نشد باید حتماً برم آتشها. سورن و احمد حتماً پیش کولیه هستن، سورن عاشق اون خوانند مو طلایی هستش، اینو همه میدونن، حتا پاسبانهای فلکه چهارشیر، حتا قهوهخانه کوت عبدالله و ساندویچی فلکه ساعت، حتا قریدون آواره هم میدونه و او تمام امیدیه و آغاجاری را خبر کرده ”
دایی این را به مرد جوان گفت و به دیوار سفید خیره شد.
مرد جوان به نوازنده هم در مورد زبان فارسی، و هم در مورد مکانهایی که دایی گفته بود توضیحاتی به نوازنده داد، و نوازنده با شنیدن حرف جوان چشمهایش را بست و با کمی تحمل و تفکر، قطعهای بسیار غمگین نواخت و چشمهایش را بست.
جوان که از پدرش در مورد اهواز و آتشها و کولیا شنیده بود، سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت.
***
جوان رفته بود، ویلونزن رفته بود، مرد به دیوار سفید تکیه داده بود و از هر رهگذری سراغ تاکسیهای آتشها را میگرفت. باد چون تازیانهای به گردن ، شانه و کمر مرد فرود میآمد و همزمان باران ریز و یکنواخت آسمان تیره، وحشیانه بر او و زمین فرود می آمد و ناخواسته مرد را به جلو هل میداد و آنگاه که باد برای زمانی کوتاه متوقف می شد مرد احساس میکرد که از حرکت ایستاده است. او متوجه نشد چه موقع وارد ساختمان رنگ و وارنگ شده است. مردی که دم در ساختمان ایستاده بود از او پرسید چه می خواهد.
شما می دانید که من به کجا می خواهم بروم. مرد زبان او را نمی فهمید دوباره از اون بالا به زبان آلمانی سوال کرد به کدام خیابان؟ و دایی به زبان فارسی جواب داد؛
“خیابان نادری” و مرد منتظر جواب نماند و از پسر جوانی که از پله ها بالا میرفت سؤال کرد ” کافه نادری چی؟” و دستهای پسر در هوا ماند و نگهبان ساختمان مرد را به بیرون راهنمایی کرد و دایی خود را به باد و تاریکی شب داد و صدای نگهبان را شنید که به زبان آلمانی فریاد میزد زود به خانه برود، هوای بدی در راه است.
صدایی ناشناخته از پشت سرش شنید؛ “اشتباه آمده، میخواهد به خیابانی دیگر برود” یک زن میانسال بود با عینکی ضخیم. و دایی این بار به زبان آلمانی جواب داد “شما را میشناسم، شما را می شناسم” و همین که نزدیکتر آمد به زبان فارسی از او سؤال کرد شما در شرکت حفاری با من کار می کردید مگر غیر از این است؟
زن از او سؤال کرد آیا اینجا زندگی میکند و دایی این بار با زبان آلمانی به او گفت سالهاست در نزدیکی میدان ونک، خیابان رسالت زندگی می کند مجبور شده است بعد از جنگ به تهران بیاید، و زن پرسید “پس شما میخواهید به خانه خود بروید” دایی که شانه هایش از سرما می لرزید. با سر به روبرو اشاره کرد و به راه خود ادامه داد . زن از کیفش یک تلفن دستی بیرون آورد و شماره ای را گرفت و با نگرانی تأکید کرد که مرد گم شده است و خیره به او شد تا اینکه دایی وارد خیابانی دیگر شد.
باد در گوشهایش زوزه میکشید، باران بر سر و شانه هایش میبارید و سرمای خیسی در وجودش رخنه کرده بود و او خود را به خیابان تاریک سپرد.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۰