علی رادبودی؛ تو اول بمیر تامس!

علی رادبودی؛

تو اول بمیر تامس!

« گاهی وقت ها آرزو می‌کنم که تو قبل از من بمیری، یعنی این جوری به‌ نفع هر دومونه »

همهمه و گفتگوی مسافران در داخل اتوبوس پیچیده است، ولی تنها این جمله‌ی غیرعادی است که توجه مرا جلب کرده است. بخاطر ترافیک سنگین بعد از ظهر روز جمعه، دیر رسیده‌ام و راننده‌ی شیفت صبح، اتوبوس پر از مسافر را تحویلم داده و رفته است. بعد از تنظیم صندلی، فرمان و آیینه‌های سمت راست و چپ و وارد کردن اسم و مشخصاتم در کامپیوتر اتوبوس، راه می‌افتم.

در حال حرکت، آیینه‌ی بالای سرم را نیز تنظیم می‌کنم. انبوهی از مسافران نشسته و ایستاده، در قاب آیینه ظاهر می‌شوند.

« یه موقع فکر نکنی که دو دستی به این زندگی نکبتی‌ام چسبیده‌ام هاااا »

همان صدا بود. در پشت چراغ قرمز بعدی، چشم در آیینه می‌گردانم.

«نه، بیشتر بخاطر تومیگم، یعنی این جوری حداقل خیالم ازجانب تو یکی راحت میشه»

صدا از آن پیر زنی است که کنار مردی تقریباً همسن و سال خود، شاید هم چند سالی جوان‌تر، در ردیف دوم سمت راست اتوبوس نشسته است. موهایش از دم سفید است، صورتی دراز و لاغر دارد. چشم‌هایش را بر هم نهاده و چرت می‌زند، ولی لبانش بی وقفه می‌جنبد.

«تو واقعاً از زندگیت لذت می‌بری تامس؟ اگه بگی آره، مثل سگ دروغ گفتی»

توی دلم می‌گویم ،عجب پیرزن گستاخی است.

به پیرمرد بغل دستی‌اش که حدس میزنم همان « تامس » باشد نگاه می‌کنم، یک سروگردن بلندتر از زن است ، با موهای جوگندمی متمایل به سفید، عینک ذره‌بینی کلفتی بر روی دماغ پهن و گوشت‌آلودش نشسته است. بنظر سالم و سر حال می‌آید. یکی دو مسافر به حرف‌های پیرزن نیشخند می‌زنند ولی چیزی نمی‌گویند. تامس هم هر از گاهی از روی شانه‌اش به زن نگاه می‌کند ولی نمی‌شنوم چیزی بگوید و حرص می‌خورم. من اگر جای تامس بودم می‌گفتم: خفه خون بگیر، اونی که باید زود‌تر بمیره تویی خانم جان، نه من. برو توی آیینه یه نگاهی به قیافه‌ی خودت بینداز، ببین کی مردنی‌تره، تو؟ یا من؟

«ولی اگه من قبل از تو بمیرم چی تامس؟ چه کار می‌کنی؟ هااا؟ بیچاره می شی مگه نه؟، می مونم رو دستت.»

«نگفتی چه کار می‌کنی؟. چرا لال شدی؟ باشه نگو. ولی من میگم.»

در ایستگاه بعدی نگه میدارم. چند مسافر از در عقب پیاده و چند مسافر از در جلو سوار می‌شوند. یک نفرشان پیر زنی است که با چند زنبیل پر، کشان کشان از پله‌ها بالا می‌آید. با لحن شیرین پیرزنانه می‌گوید:

-«دستم بنده، می‌تونم برم بشینم تا بلیطم رو پیدا کنم؟»

می‌گویم بعله خانم، می‌توانید موقع رفتن بلیط ‌تان را نشان بدهید، اشکالی ندارد.

برایش جایی باز می‌کنند، می‌نشیند و من راه می‌افتم. سالمندان مشتریان وفادار و صادق اتوبوس‌های شهری هستند.

«برات یه مراسم آبرومند می‌گیرم، ژانت و مارک رو هم خبر می‌کنم، می‌دونم دوسشون داری و مطمئنم که  می‌آیند، اونا هم دوستت دارن»

دیگر به حرف‌های پیرزن گوش نمی‌کنم، حتم دارم اختلالات روانی دارد. دلم به حال تامس می‌سوزد که مجبور است تمام عمرش را با یک چنین موجودی سرکند و چرت و پرت بشنود.

«ایستگاه بعدی نگهدارید لطفا، ما پیاده می شیم»

صدای همان پیرزن بود. زیر لب می‌گویم : چه خوب،  مخم را خوردی.

در ایستگاه بعدی، بعد از توقف کامل اتوبوس، در را باز می‌کنم. مردم راه می‌دهند. پیرزن در حالیکه قلاده‌ی سگ راهنمایی را در دست دارد، در آستانه‌ی در ظاهر می‌شود و من ناگهان متوجه می‌شوم که زن نابیناست، ولی از این که تامس از جایش جم نخورده  و به کمک پیر زن نیامده است هم تعجب می‌کنم و هم بهش حق می‌دهم، آدم این همه گوشت تلخ؟  گیرم که نابینایی.

« «تامس، پله است مواظب باش، نیفتی؟»

سگ با ترس و لرز، یک دستش را روی پله‌ی اول می‌گذارد ، بعد دست دیگر را.

« نترس نمی‌افتی، من گرفتمت پیر مرد »

داشتم نگاهشان می‌کردم. بی آنکه چیزی بپرسم شروع کرد.

یه ده سالی هست که با همیم، من نود درصد نا بینا هستم. تا همین دو سال پیش، عصای دستم بود طفلک. الان دو سالی می‌شود که چشم‌هاش آب مروارید آورده و کاملاً نابینا شده است. از من بدتر. بهش میگم آرزو کن قبل از من بمیری، این جوری حداقل یکی هست از زمین ورت داره، دفن و کفنت بکنه. این‌‌جوری من هم با خیال راحت می‌میرم. درست می‌گم آقای راننده؟ شما بهش بگویید.

آرام کنار هم، توی پیاده رو راه می‌افتند. تا مسافتی نگاهشان می‌کنم.  زیر لب می گویم: تامس، راست میگه، بگمانم اگر تو اول بمیری بهتره.

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۰