مریم مردانی؛ خارجیه، نمی‌فهمه

مریم مردانی؛

خارجیه، نمی‌فهمه

 

می‌گویند «از فضولی مُرد.»

تا می‌آیم به خودم بجنبم، تعجب کنم، سوالی بپرسم یا دست‌‌کم دهانم باز بماند، دوروبرم را خالی می‌کنند، زیراندازی چیزی برمی‌دارند می‌دوند سمت قبرستان که بالای سر مُرده نماز بخوانند. من می‌مانم کنار خیابانی در حاشیه‌ی شهر که پرنده پر نمی‌زند. گاهی بادی سبک می‌وزد زیر کیسه‌پلاستیک‌ها و می‌پرانَدِشان هوا یا خاکروبه‌ها را بلند می‌کند و دوباره می‌خواباند. هرازگاهی ماشینی رد می‌شود و پس‌از دور زدن از پیچ، بوق می‌زند. کنار می‌روم. از دامنه‌‌ی تپه‌ای که به پشت قبرستان می‌خورد بالا می‌روم و روی تخته‌سنگی می‌نشینم. دوروبرم را نگاه می‌کنم. چند شیر سنگی این‌جا و آن‌جا با یال شکسته یا پای درب‌وداغان ایستاده‌اند. صدای الله اکبر جماعت با باد به گوشم می‌خورد. باد از من رد می‌شود و بوته‌های خار را تکان می‌دهد.

به دست‌هایم نگاه می‌کنم. آن‌ها هم از تعجب دو سویم آویزان‌اند. می‌گذارم راحت باشند. دوسوی سنگی را که رویش نشسته‌ام می‌گیرند و باهاش ور می‌روند. دهانم هم که دست‌کمی از دست‌هایم ندارد به حرف می‌آید: «مگه میشه پیرزنی از فضولی بمیره؟» جوابی ندارم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد تا ‌‌آن‌ جماعت یکی‌یکی از دور پیدا می‌شوند.

پیرمردِ کلاه‌کج حلوا را ‌می‌پیچد توی دستمال راه‌راه و می‌گذارد توی جیبش. این همان دستمالی نیست که نیم‌ساعت پیش دماغش را با آن پاک کرده بود؟ از این فاصله نمی‌شود تشخیص داد. پیرزنی هم لنگ‌لنگان می‌آید و شیرینی‌ها را در بال چادرش می‌پیچد. بچه‌ها می‌دوند و بلوز همدیگر را می‌کشند. آخرسر سه‌تای‌شان سوار شیرهای سنگی می‌شوند و بقیه این‌پا و آن‌پا می‌کنند تا هرجوری شده یکی را پایین بکشند. خرما می‌خورند و هسته‌اش را تف می‌کنند بیرون. هرکه دورتر بیندازد زرنگ‌تر است.

 

من‌ هم یکی از آن بچه‌ها بودم. سال‌ها پیش… روی شیر سنگی که می‌نشستم، ران‌هایم یخ می‌زد. توی تابستان مزه می‌داد. می‌دویدیم روی قبرها و خودمان را می‌رساندیم به شیرها. سوار که می‌شدم اول خرمایم را می‌خوردم، بعد گردن شیر را می‌چسبیدم و با سینه رویش شیرجه می‌رفتم. سرتاپایم خنک می‌شد. دلم می‌خواست همان‌جا بخوابم اما زود خسته می‌شدم و می‌پریدم پایین.

 

با صدای چند خنده‌ی ریزریز سرم را بلند می‌کنم. سه‌تا دختر نزدیک می‌شوند. مانتوهای جلوباز مشکی به‌تن دارند. زیرش هم بلوز با شلوار جین کوتاه. پابندهایی ظریف با آویزهای لنگر و صلیب  به مچ پای‌شان بسته‌اند. یکی‌شان آستینش را به‌دقت بالا زده و تاتویی با طرح رز سیاه روی ساعدش پیداست. از زیر شال‌های شل‌وولشان گوشواره‌های حلقه‌ای بزرگ آویزان است؛ البته فقط به یکی از گوش‌ها. در مقابل آن‌ها اُمُل به‌نظر می‌رسم. مانتویم از بالا تا پایین دکمه دارد، شلوارم گشاد و بلند است و آرایش ندارم. مثلا از خارج آمده‌ام اما از طرز نگاه‌شان پیداست که هیچ شباهتی به ازخارج‌آمده‌ها ندارم.

 

فکر پیرزن ولم نمی‌کند. همین چند روز پیش داشتم در پس‌کوچه‌های پشت خانه‌مان قدم می‌زدم. هدفون روی گوشم بود و در خاطرات کودکی غرق بودم که یکی روسریم را از پشت چنگ زد. جیغی خفه گلویم را سوزاند. یک آن فکر کردم موتورسیکلتی از پشت حمله کرده، خواسته کیفم را بقاپد یا بکوبد توی کمرم. پاهایم کمی سست شدند. به‌کندی برگشتم. دو گونه‌ی آفتاب‌سوخته و گودرفته را دیدم که از زیر چادر زده بودند بیرون. چادر را با یک دست، سفت زیر چانه نگه داشته بود جوری که چروک دور چشم‌ها به‌سختی از لبه‌ی چادر لب‌پر می‌زد. فکر کنم لرزش تار موهایم را دید که با دست آزادش صورتم را نوازش کرد که «نترس دخترُم، منم.» قلبم از درون هنوز می‌کوبید. نفس عمیقی کشیدم و بی‌خیال ترس شدم. گفت: «دختر کیامرزی؟ همی که اَ خارج اومده؟» سر تکان دادم که بله. انگشت‌های استخوانی‌اش را که هنوز روی گونه‌ام بود، کمی بالاتر برد و موهایم را کرد توی روسری. بوی نان محلی پیچید در بینی‌ام. گفت: «حالو اون‌جو چیکار می‌کنی؟ شووَر نکِردی؟» لهجه‌ام برگشت. گفتم: «شومو هنوز تو خونه نون می‌پزی؟» خنده پیچید در چروک‌های چادر که: «نهههه، دیگه دستی نمونده که باهِش نون بپزم.» خنده‌اش صدای طوطی داشت. قاه‌قاهی بود که بریده‌بریده از دهان می‌زد بیرون. تا می‌آمد شروع شود، تمام می‌شد.

با تکان سر جلوی موهایم را دوباره ریختم روی پیشانی. دستش را از صورتم برداشت و موهای بیرون‌نریخته‌اش را کرد تو. انگار دسته‌ای هوا یا موی نامرئی را جمع کرده باشد و هل داده باشد زیر چادر. گفت: «بوگو بینم پسرِ عاموت  بچه‌دار نشده؟» این‌پا و آن‌پا کردم، دستم را به گردنم کشیدم، جوری که بی‌حوصلگی‌ام را نشان دهد و دوروبرم را نگاه کردم. ادامه داد: «شِنُفتم زنش حامله شده سقط کِرده. میگن دوقلو بوده.» دیدم سکوت و رفتارهای غیرمستقیم جواب نمی‌دهد. گلویم را صاف کردم، به آن دو گوی سیاهِ لابلایِ چروک‌هایِ چشمش خیره شدم و گفتم: «شماره‌ی پسر عمو رو میدم، خودتون زنگ بزنین بپرسین.» دور عنبیه‌هایش به توسی می‌زد. رنگی که تابه‌حال در همه‌ی کسانی‌که پیر می‌شوند، دیده‌ام. رنگی که با زوال جسم، فروغی در چشم‌ها پدید می‌آورد که آدم را به ترحم وامی‌دارد. بی‌خیالِ ترحم شدم و بی‌آن‌که به ادامه‌ی حرفش گوش کنم، گفتم عجله دارم و به راه افتادم. صدای طوطی‌وارش دنبالم دوید که: «دعای مادرتم برسون. بوگو حالو میام بهش سر می‌زنم. بُخدا خیلی وقته نتونسم…».

 

دختری که تاتو دارد دستم را می‌کشد که «بجنب سوار مینی‌بوس شیم.» قبلش به مامان و بابا گفتم برگشتنی با شما برنمی‌گردم، دوست دارم با مینی‌بوس این‌ها برگردم. از وقتی مهاجرت کرده‌ام دیگر این مینی‌بوس‌های تق‌ولق قدیمی را ندیده‌ام. بوی بنزین را قورت می‌دهم و می‌نشینم روی صندلیِ یکی‌مانده‌به‌آخر. دختر تاتویی یک ساندویچ پنیر و سبزی می‌گذارد روی پایم: «اینم مال تو از طرف مرحومه‌ی مغفوره‌ی خیلی مظلومه خیرالنسا علیه سلام» دستش را مثل ملکه‌ها در هوا تکان می‌دهد و همگی ریزریز می‌خندند. می‌گویم: «معلومه خیلی دوسش داشتی.» موقع خنده به سیم‌کشی دندان‌هایش زبان می‌زند. دختر بغلی عینکش را با نک انگشت اشاره راست‌وریس می‌کند که: «بله ایشان یکی از پژوهشگران عالم اسرار بودن. فقط نمی‌دونم چرا سرشون همیشه تو خونه‌ی ما بود.» سه نفری لابلای خنده چیزهایی به‌هم می‌پِچپِچند و ریسه می‌روند.

پیرمرد کلاه‌کج که دیگر کلاهش را برداشته و عرق سرش را با همان دستمال پاک می‌کند از صندلی جلویی سر برمی‌گرداند که: «استغفرلله… پشت سر مرده حرف نزنین. جمیعن الفاتحه مع الصلوات!» صدای صلوات از صندلی‌ها بلند می‌شود، سپس مینی‌بوس لحظه‌ای ساکت می‌شود و همه زیرلب فاتحه می‌خوانند.

پیرمرد بعد از فاتحه به من اشاره می‌کند و بلند می‌گوید: «اینو شناختین؟ دختر کیامرزه‌ها. همی که از خارج اومده.» همه‌ی چشم‌ها از زیر چادر و روسری و کلاه و مقنعه به سمت من سرازیر می‌شوند. بیشتر در صندلیم فرو می‌روم. البته که مرا می‌شناسند، فقط فرصت نشده بود گپ وگفتی بزنیم. لبخندی زورکی می‌زنم. از همان‌ها که چندتا خط نامنظم اطراف دهان ایجاد می‌کنند و چشم‌ها را بی‌حالت نگه می‌دارند. همان‌ها که بهشان می‌گویند لبخندی از سر ادب. چهره‌ها یکی‌ پس از دیگری می‌شکفند. عموی پدرم کلاه شاپویش را کمی عقب می‌برد، عینکش را می‌کشد نُک دماغ و از بالایش وراندازم می‌کند. روی صندلیِ پشت راننده نشسته.

حالا که مرکز توجه قرار گرفته‌ام، کم‌کم این پرسش که چرا پیرزن مرده بود از ذهنم محو می‌شود. به‌جایش گوش‌ تیز می‌کنم که پرسش‌های احتمالی‌شان را بشنوم. زن‌عمو بهناز که حالا چادرش شل شده و بگی‌نگی روی شانه‌ها افتاده، خودش را باد می‌زند و نفس‌زنان می‌گوید: «خوش به‌حالت که رفتی، راحت شدی. ما چی که این‌جُو گیر اُفتودیم، راهِ در رو هم نداریم.» پسرِ سربازش که به میله‌ی وسط مینی‌بوس تکیه داده طعنه می‌زند: «حالا مامان تو می‌خوای اونجُو چی‌کار کنی؟ خیلی راس میگی منو بفرس که زندگی به‌هم بزنم. واللو… خوشی هم باشه اونور آب. دخترعامو! مردی کِردی رفتی.» عمو که هنوز دستش به کلاه شاپوست می‌غُرغُرَد: «تو فعلن بیشین سر جات، بِذا بالوی لبت سبز شه.» پسر بدوبیراه می‌گوید، اما آن‌قدر زیرلب که بیشتر به موسیقی متن پس‌از خاکسپاری می‌ماند تا حرف حساب.

پسر دایی که تازه بچه‌دار شده و زن‌وبچه را توی خانه گذاشته از صندلی جلویی سر برمی‌گرداند. هنوز موهای بورش را دارد، فقط وسط کله‌اش رو به خلوت شدن است. سبیلش هم همین‌طور، به خارپشت می‌ماند. پُقی می‌زنم زیر خنده و دستم می‌رود جلوی دهانم. جوری که انگار در همه‌ی دنیا تنها من زیروزبر حرفش را می‌فهمم، آهسته زیر گوشم می‌گوید: «یادش بخیر تابستون پارسال. با بروبچ رفتیم تایلند. دخترا دوره‌م کِرده بودن. مگه ول می‌کِردن. منم رو درااااگ. دستم از دور کمر این به دور کمر اون. شبی که دوشتم میومدم، خدا شاهده، دخترا گریه می‌کِردن. نَمی‌خواستن بیام. زبون نَمی‌فهمیدناااا ولی نَمی‌خواستن بیام.» بعد نگاهی به دورترین نقطه که پرده شیشه‌ی روبه‌رو باشد می‌کند و می‌گوید: «حالشو ببر دخترعمه. تا می‌تونی کیف کن. حال‌وهول کن که نوووش جونت. ما که گرفتار زن‌وبچه شدیم.»

تا می‌آیم جواب دهم، زن پسر عموی مادرم از جا بلند می‌شود، چادرش را حلقه می‌کند دور کمرش و سرش را نزدیک می‌کند: «دارین در گوشی چی می‌گین؟ به منم بگین دیگه.» می‌آید صاف می‌نشیند کنارم. خودم را می‌چسبانم به دیواره‌. مینی‌بوس تکان‌تکان می‌خورد و او خودش را چنان می‌چلاند و جا می‌دهد که هرآن ممکن است صندلی بشکند. فکر کنم با تغییر مکان او، سمت راست مینی‌بوس پایین آمده باشد. احساس می‌کنم در سونا هستم. پسردایی خیره می‌شود به قلنبه‌هایی که از دور و بر بلوز مشکی زن پسر عمو بیرون زده و می‌گوید: «عجب تیکه‌ای شدی امروز منیر.» منیر می گوید: «پاشو پاشو خودتو لوس نکن. می‌خوایم حرف زنونه بزنیم، روتو کن اونور.» در سونای زوری که روی صندلیم ایجاد شده، دانه‌های درشت عرقی را حس می‌کنم که دیواره‌ی پهلویم را می‌تراشند و پایین می‌روند. منیر آرنجش را تکیه می‌دهد به صندلی جلویی و می‌گذارد انگشت‌هاش توی هوا رها باشند. گوشت‌های بازو و ساعدش با تکان‌های مینی‌بوس می‌لرزند و انگشت‌هاش موقع حرف زدن توی موهای پسردایی گیر می‌کنند. از صورتش بخار برمی‌خیزد و روی صورتم می‌نشیند. دهانش را درِگوشم می‌آورد اما بلند می‌گوید: «از دیسکو چه خبر؟» سر خیسم را در آن حمام داغ بالا می‌آورم: «خبر ندارم. چطور؟» سرش را می‌برد عقب و پشت‌چشم نازک می‌کند یعنی «آره جون تو، دیگه از ما پنهون نکن.» چشم‌هایم را گرد می‌کنم یعنی «سر در نمیارم از حرفت.» روسری را با چند تکان سر می‌اندازد پایین و موهای چربش را باز می‌کند و می‌بندد. حالا دانه‌های برنده‌ی عرق با عجله‌ی بیشتری از دو سوی پهلوهایم مشغول تراشیدندند. آب دهانم را قورت می‌دهم. دست می‌اندازد دور گردنم و فشارم می‌دهد لای پستان‌هایش یعنی «خیلی دلم برات تنگ شده بود.» می‌گوید: «من خیییلی باهات احساس راحتی می‌کنما، خیلی هم همیشه به یادتم.» سر تکان می‌دهم یعنی متشکرم. می‌گوید: «یه چیزی همیشه دلُم می‌خواسته اَزِت بُپُرسم.» پسردایی سرش را سفت چسبانده به پشتیِ صندلی جلویی. انگشت منیر در موهای او گیر می‌کند و ادامه می‌دهد: «میگماااا خوب کاری کردی شوور نکردی. شوور چی‌چیه… ولی خو حتمنی دوس پسری چیزی بلاخره…» و چشم‌هایش را با لبخندی مکار به بالا می‌جهاند. خودم را از لابلای گوشت‌هایش بلند می‌کنم و می‌ایستم. پنجره را تا ته باز می‌کنم جوری که صدای کوبیده شدنش بلند می‌شود. می‌گویم: «من بدماشینم میشه بلند شی وگرنه روت استفراغ می‌کنم.» می‌گوید: «وای تو رو خدا ناراحت نشی‌یا. جون بچه‌‌م اگه منظوری دوشته باشم.» برمی‌گردد سرجایش. این‌دفعه سمت چپ مینی‌بوس مثل الاکلنگ پایین‌ می‌رود. هوا لابه‌لای موهایم می‌پیچد، می‌نشینم و سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم و چشم‌هایم را می‌بندم.

مینی‌بوس از روی سرعت‌گیر می‌پرد. دوتا پیرزن پشت‌سرم نشسته‌اند و پچ‌پچ‌شان با تکان ماشین اوج می‌گیرد و فرو می‌رود. یکی‌شان به سکسکه می‌افتد. دیگری می‌خندد. می‌شناسمش. بچه که بودم از روستا می‌آمد شهر که دکتر برود. همیشه یکی‌دو شب خانه‌مان می‌ماند. خال گوشتی سیاهی روی لپش دارد. هیچ‌وقت نفهمیدم دقیقن چه‌کاره‌مان است. دیگری لابه‌لای سکسکه‌ها شکسته‌بسته می‌گوید: «نمی‌دونم چرو ولی چندشُم میشه. خارجیا نجسن! گوشت ناپاک می‌خورن!» پیرزن خال‌دار با صدای بم و خش‌دارش می‌گوید: «واللو چی بگم. دختری که مجرد میره خارج معلومه برای چی‌چی میره عزیزُم. حالو هم هییسسس… هیچی نگو، می‌شنفه ناراحت میشه.»

برمی‌گردم که زل بزنم توی چشم‌های‌شان. دختر تاتویی کنارم ایستاده: «عزیز اشکالی نداره یه چیزی ازت بپرسم؟» هنوز جواب نداده‌ام که می‌نشیند کنارم. دست می‌کشم روی صورتم و گوشه‌ی چشم‌هایم را می‌خارانم. به ساعتم نگاه می‌کنم و پایم را تندتند تکان می‌دهم. بند کفش اسپرتم باز شده. از لابلای لباس‌هایش عطری خنک بیرون می‌زند. می‌گوید: «راسش خیلی دوس می‌دارم برم خاارج. اینجو رو دوس نمی‌دارم.» روکش موبایلش زرزری است. ناخن‌های بلند و لاک‌زده‌اش را رویش می‌کشد: «فقط یه چیزی شنیدیم که خیال خونواده رو ناراحت کِرده. البته برای خودم مهم نیس‌ها…» دستم می‌رود زیر چانه‌ام. می‌گوید: «تو ماهواره میگن که تو دانشگاهای خارج، پسرا به دخترا جزوه نمیدن مگه ایکه… باهم بخوابن.»

مینی‌بوس ناگهان دور می‌زند. با پرش از سرعت‌گیری بلندتر همه نیم‌خیز می‌شویم و دوباره تلپ می‌افتیم روی صندلی‌ها. کیفم پرت می‌شود پایین. مینی‌بوس یک‌دفعه قیییژژژژ می‌ایستد. سرها همه جلو می‌روند و تِپ می‌خورند به پشتی صندلی‌ها. خم می‌شوم و کیفم را می‌قاپم. زنی از بین دیگران گردن می‌کشد: «همگی بفرمایین خونه ما به‌خدا.» دیگری می‌گوید: «دستتون درد نکنه» زن‌عمو بهناز چادرش را مرتب می‌کند، موها همه می‌روند تو. منیر چادر را سفت دورش می‌گیرد و رو به پسردایی می‌گوید: «سلام خانم بچه‌ها رو برسونین.» مردی کلاهش را راست‌وریس می‌کند. پسری دست در موهایش می‌کشد. دختری سرش را می‌برد پشت صندلی و رژلبش را پررنگ می‌کند. من هم خودم را می‌چلانم تا از لابه‌لای مانتوها، چادرها و کت‌شلوارها با بوی‌های گرم و زننده‌شان راه بازکنم. بوی عرق خودم با عرق آن‌ها قاطی شده. هرجوری شده از لابه‌لای بازوها، شانه‌ها و باسن‌ها رد می‌شوم، در را باز می‌کنم و بی‌خداحافظی از مینی‌بوس می‌پرم پایین. پیاده راه می‌افتم سمت خانه. برایم مهم نیست، بگذار فکر کنند آداب معاشرت بلد نیستم. ‌جهنم… بگذار بگویند «خارجیه، نمی‌فهمه.»

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۰