هایده امینی؛ سمت حضور
هایده امینی؛
سمت حضور
موبایلش زنگ خورد.
“بردنش بیمارستان. توى پله ها خورده زمین. ضربه مغزى”
خودش را به بیمارستان رساند. وقتى رسید توى محوطه ازچهره غمگین یک آشنا فهمید همه چىز تمام شده. زن دیگر نبود.
روى اولین نیمکت نشست. حال عزادارى با بقیه را نداشت. توى این سالها خیلى از دوستهایش رفته بودند. ولى این دفعه حالش متفاوت بود. گیج بود همین تازگی ها با زن از رفتن، وبه قول او ترک “این دنیاى خراب” حرف زده بودند . و زن با خندهء همیشگیش گفته بود نمیترسد اگر بهش بگویند باید برود ولى خیلى هم اصرارى براى رفتن ندارد. حالا رفته بود. به همان راحتى که زندگى را می گذراند.
مرد گیج بود. مثل وقت هایى که از خواب میپرید و نمیدانست کجاست و چند شنبه است.
در این حال خواب و بیدار حضور زن را حس کرد. خودش بود. مثل همیشه بى محابا خودش را به مرد چسبانده بود. یاد روز اولى افتاد که وقتى توى خیابان آمدند زود دستش را گرفت. مرد خندیده بود و آرام دستش را کشیده بود بیرون و بازوی زن را گرفته بود.
به سمتى که حضورش را در آنجا حس میکرد نگاه کرد. نبود، ولى بود. صدایش را شنید : دلم برات میسوزه که هنوز باید زندگى کنى. من که راحت شدم.
میتوانست مجسمش کند؛ دستهایش را گذاشته بود لبه نیمکت، خم شده بود به جلو و همانطور که پاهایش را تاب میداد به حرکت آدمهاى اطراف نگاه میکرد.
باز صداى زن توى ذهنش آمد: نمیدونى چقدر سبکبالم. آزاد از همه اون فکرا و قید و بندایى که داشتم. اون ترسها ! اون اما و اگرها !
مرد نگاهى به سمت حضور زن کرد و با لحنى آمیخته از دلخورى و بى اعتنایى گفت : خب که چى؟
زن خندید از آن خنده هاى همیشگى اش که هربار این سوال را توى ذهن مرد میاورد که یک نفر چقدر میتواند شاد باشد . چیزى گفت ولى صدایش در هق هق گریه دوستى که به سوی مرد می آمد محو شد. در آغوش هم گریستند.
دیگر حضور زن را حس نکرد تا روزى که به یادش روى نیمکتى نشسته بود و او آمد. بازهم مثل دفعه پیش. بود ولى نبود. و مثل همیشه پرحرف. از احوالات مرد پرسید با اینکه همه چیز را میدانست، چون لحظه اى مرد را ترک نکرده بود. تمام مدت با او بود. بى هیچ کلامى.
وقتى مرد شروع به صحبت کرد زن خندید و گفت : “مردم با تعجب نگات میکنند. لازم نیست کلمات را بلند بیان کنى. همینکه از ذهنت بگذره من میفهممشون.”
مرد متوجه منظور زن شد. با خود گفت امان از دست این دیوانه که حتى بعد از رفتنش من را وادار به کارهاى عجیب و غریب میکند. کار سختى بود که بخواهى با کسى حرف بزنى ولى صدایت در نیاید. درست مثل حضور خود زن، که همراه او بود ولى در واقعیت نبود.
شروع به گفتن کرد. از روزهایى گفت که داشت بی او می گذشت. از لحظاتى که از ته دل میخواست زن کنارش باشد. حتى براى ثانیه اى. البته نه مثل الان. بودنى همراه با لمس جسمش نه تجسمش.
زن تمام مدت فقط گوش داد. بى هیچ خنده اى و بدون بیان کلمه اى. شاید هم رفته بود، همراه با آفتابى که داشت غروب میکرد.
مرد سبک شده بود. انگار بار سنگین غمى را که به دوش میکشید زمین گذاشته بود. براى اولین بار بعد از این روزهاى تلخ لبخندى به روى لبش آمد. رو به سمت حضور زن کرد و گفت: چه خوب شد که اومدى.
از آنروز به بعد زن هر روز کنارش بود. نه بی صدا. پر حرف. براى هر کار مرد حرفى و نظرى داشت. دیگر مرد به حضورش عادت کرده بود. به بودن بى آلایشش.
شبها حضورش را روى صندلى کنار پنجره حس میکرد، که همانند قدیم عاشقانه آسمان را سِیر میکند. صبحها این حس را داشت که زن سبکبال بین گلها می خرامد و براى تک تکشان حرفى می زند و آوازى میخواند.
باهم بیرون میرفتند و از هر درى سخن می گفتند. دیگر مرد عادت کرده بود در ذهنش حرف بزند. البته گاهى که مخالف نظر زن بود ناخودآگاه مخالفتش را بلند ابراز میکرد. اینجور وقتها زن بی صدا میشد و حضورش را از او دریغ میکرد. مرد اوایل غصه دار میشد ولى بزودی دریافت که زن قبل از او برمی گردد ، روى صندلى کنار پنجره لم میدهدو مثل همیشه خیره به آسمان در افکارش سیر می کند.
اما آنروز صبح نبود، نه توى باغچه و نه روى صندلى کنار پنجره.
مرد دردی موذی در سینه اش حس میکرد که به او اجازه برخاستن از رختخواب را نمیداد. روزهاى پیش به شتاب برمیخاست. صبحانه اش را آماده میکرد و روزش شروع میشد. تا دیروقت شب انقدر کارهاى مختلف داشت که اگر صداى حضورزن مجال میداد تا خود صبح بیدار مى ماند. ولى در این لحظه، حتی توان نداشت که زنگ ساعت موبایلش را خاموش کند.
همانطوردراز کشیده، گوشه و کنار اتاق را پایید ودر ذهنش به همه جای خانه سر زد . نه، اثرى از او نبود.
آفتاب که غروب کرد زن آمد. متفاوت از روزهاى پیش.
مرد به سویش رفت . قدمهایش مثل همیشه نبود. سبک بود. حس خوبى تمام وجودش را گرفته بود. یکجور حس رهایى .و اینبار توانست در آغوشش بکشد.
دیگر زن یک حضور نبود.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۰