الیس مونرو؛ دورنمای دریاچه

الیس مونرو؛

دورنمای دریاچه

برگردان میترا دولت‌آبادی

 

زن پیش دکتر می‌رود تا نسخه‌اش را تجدید کند. ولی دکتر آن روز تعطیل است و مطب نیست. زن روزها‌ی دوشنبه و سه شنبه را جابجا گرفته است.

با خودش واگویه می‌کند: “انگار کم‌کم دارم فراموشی می‌گیرم.” به‌همین خاطر هم می‌خواست با دکترمشورت کند و در ضمن نسخه‌اش را هم بگیرد.

دکتر لابد به‌ش ‌خواهد گفت:” عجیب ! آخه  از همه … شما چطور…!”

( زن که  اسمش نانسی است، آشنایی چندانی با دکتر ندارد، ولی دوست‌های مشترکی دارند.)

چند روز بعد منشی دکتر تلفن می‌زند که نسخه آماده است و برایش وقت رزرو کرده است.

“بیمار‌ که نیستم. فقط یک کمی حواس‌پرت شده‌ام.”

منشی دکتر با خنده می‌گوید: “فرقی نداره. دکتر متخصص سالمندانی‌یه که –راستش- یک هوا فراموش‌کا‌رند. مطب‌‌اش هم تو میدان هیمن است.”

این محل فقط سه چهار کیلومتر با شهری که نانسی َدرش زندگی می‌کرد فاصله داشت.

نانسی می‌گوید: “چی! یعنی دکترمتخصص زنانهِ؟”

منشی منظورش را نمی‌فهمد و می‌گوید: “منظورتون‌رو نمی‌فهمم.”

”  هیچی. باشه میآم.”

تو این چند سال گذشته سازمان نظام‌پزشکی کشور بسیار تغییرکرده بود. دکترهای متخصص دیگر تو شهرها‌ی بزرگ جمع نبودند. متخصص غُدد مغز‌ی مطبش تو بیمارستان یک شهر بود و متخصص سرطان تو یک شهر دیگر و بخش بیمار‌ی‌های ریوی در شهرسوم و همین‌جور بگیر و برو. آن هم برای این بود که مردم فقط به چند بیمارستان‌ هجوم نبرند. ولی با این‌همه اگر سَروکارِکسی به این بیمارستان‌ها می‌افتاد به ‌یک اندازه علاف می‌شد. چون‌که تمام شهرک‌ها بیمارستان نداشتند، پس اول باید می‌دیدیم مطب دکتر تو کدام شهرک است و بعد وقت می‌گرفتیم.

این بود که نانسی تصمیم گرفت روز پیش از قرار ملاقاتش با دکتر یک تُک پا به شهرکی که دکترِ سالمندان دَرش مطب داشت برود. بنابراین وقت کافی داشت تا با خیال آسوده دنبال آدرس دکتر بگردد. نه گیج و گُنگ می‌شد و نه دیرش می‌شد و در اولین دیدار تصویر غلطی از خودش به دکتر نمی‌داد.

شوهرش می‌توانست با او بیاید، ولی نانسی می‌دانست که او دوست دارد مسابقه‌ی فوتبالی را که شب از تلویزیون پخش می‌شود تماشا کند. شوهرش حسابدار بازنشسته بود و نیمی از وقتش را با دیدن برنامه های ورزشی پُر می‌کرد و نیم دیگرش را با نوشتن کتابش سِپَری می‌کرد.

نانسی به‌ او می‌گوید می‌خواهد خودش مطب دکتر را پیدا کند و منشی ‌دکتر آدرس مطب را به او داده است.

غروب زیبایی است. از بزرگ‌راه  به سمت چپ جاده که می‌پیچد آفتاب یک‌راست تو چشم‌هاش می‌خورد. ولی اگر راست  بنشیند و چانه‌اش را بالا نگه دارد دیگر لازم نیست چشم‌هاش را تنگ کند. البته عینک آفتابی دارد و می‌تواند تابلوهای کنار جاده را بخواند. یک کیلومتر‌ بیشتر به هیمن نمانده بود.

اسم شهرک هیمن بود و ۱۵۵۳ هزار سَرجمعیت داشت.

نانسی برای وقت‌کشی در محله‌های خلوت شهرک پَرسه می‌زد و از خودش می‌پرسید آیا می‌تواند در این محله‌ها زندگی کند؟

این یکی همان محله‌ی دلخواهم است. یک مرکز خرید جمع‌وجور، یک بازار تَره‌بار که می‌شود ازش سبزی و میوه‌ی تازه خرید، حتا اگر همین دوروبَرها هم ِکشت نشده باشند، و قهوه.‌ با یک رختشوی‌خانه‌ی عمومی و داروخانه‌ای که در صورت نیاز بشود دارو خرید، حتا اگر مجله‌ها‌ش قدیمی  باشند.

البته این محله روزهای بهتر‌ی هم داشته است. جای پاش را هنوز می‌شود دید. یکی‌ش ساعت دیواری کهنه‌ای که بالای قاب پنجره‌‌ی جواهرفروشی  نصب شده بود. جواهرفروشی‌ای که حالا پُر بود از چینی‌های قدیمی، کاسه‌های گِلی، سبد‌‌ها و تاج های سیمی.

نانسی ماشینش را بیرون دَر جواهرفروشی پارک کرده بود و می‌رسید هول‌هولَکی نگاهی به خِرت و پِرت‌های توی مغازه بیاندازد و بعد سَرِفرصت و پای پیاده دنبال مطب دکتر بگردد. بی‌درنگ هم چشمش به ساختمان آجری‌ اُخرایی افتاد، که بازمانده‌ای بود از بناهای صد سال گذشته. نانسی حاضر بود شرط ببندد که مطب دکتر تو همین ساختمان است.

قدیم‌ها مطب‌‌‌ دکتر‌ها تو محل سکونتشان بوده، ولی بعدها برای پارک کردن ماشین‌شان احتیاج به پارکینگ پیدا می‌کنند. این است که ساختمان‌هایی این جوری فراوان ساخته می‌شوند. ساختمان آجر اُخرایی و تابلویی بر سردَرشان، دکتر/ دندانپزشک. و پارکینگی  پُشت ساختمان.

اسم دکتر را رویِ تِکه کاغذی تو جیب داشت و برای اطمینان خاطر کاغذ را درآورد تا با آدرس روی درِساختمان مطابقت کند. روی شیشه‌ی ماتی روی درِساختمان نوشته شده بود مطب دندانپزشکی فورسیت و مطب دکتر دونالد مَک میلان.

ولی این دو تا اسم روی تِکه کاغذ نانسی نبودند. عجیب‌تَر این‌‌که فقط یک شماره‌ رو‌ی تِکه کاغذ نوشته شده بود. شماره‌یِ پایِ خواهرشوهر مرحومش. شماره‌ی ۳۷.۵  ا.ُ طول کشید تا نانسی فهمید اُ اول اسم اُلیویا است که روش خط خطی شده بود. یادش آمد اُلیویا بیمارستان که بستری بوده او می‌خواسته است براش یک جُفت سَرپایی بخرد.

ولی حالا دیگر برای اُلیویا فرقی نمی‌کرد.

شاید دکتره تازه به این ساختمان اسباب‌کشی کرده بود و هنوز وقت نکرده بود اسمش را روی دَر بنویسد. باید از کسی بپرسد. ولی بهتر است اول در بزند. شاید کسی اضافه‌کاری می‌کند و هنوز تو ساختمان باشد. زنگ در را فشار می‌دهد، ولی کاش کسی در را باز نکند، چون ناگهان اسم دکتر پاک از یادش رفته بود.

یعنی ممکن نیست این آدم- این دکتر حواس‌پرت، اسمی که او حالا روی دکتر گذاشته بود- زن یا مرد مثل همه‌ی هم سن و سال‌هاش- مطب‌اش تو محل  سکونتش باشد؟ به نظر که کار عاقلانه‌ای می‌آمد در ضمن خرجش هم کمتر می‌شد. تازه حواس‌پرت هم که باشد دیگر به یک عالم دَم و دستگاه پزشکی  احتیاجی ندارد.

خیابان اصلی را که پُشت سَرگذاشت و ذهنش آرام گرفت اسم دکتر هم یادش آمد. بسیاری از قسمت‌های بناهای بزرگی را که داشت از کنارش َرد می‌شد، در قرن هژده ساخته شده بودند. یک قسمتش‌‌ چوبی بود و قسمت دیگرش آجر‌ی. ساختمان‌های آجری دو طبقه‌ بودند ولی ساختمان‌های چوبی یک طبقه یا یک طبقه ونیم با سقفی شیب‌دار تو طبقه‌ی بالایی. بعضی از درها هم یک متر بیشتر با پیاده‌رو فاصله نداشتند. بعضی ساختمان‌ها‌ هم تراس‌های بزرگی داشتند با دیوارهایی شیشه‌یی. لابد صد سال پیش در چنین شبی مردم تو این تراس‌ها یا بیرون در خانه‌ها‌‌‌شان می‌نشستند. زنان خانه‌داری که دیگ‌ و دیگ‌بَرها را شسته و آشپزخانه را آخرین بار رُفته بودند، و مردانی  که از آبیاری زمین‌ها اندک دستمزد‌ی گرفته بودند. حتا یک میز و صندلی‌‌‌ای که توی باغ روش می‌نشستند آن جا نبود. فقط پله‌های چوبی و چند میزوصندلی آشپزخانه. حرف وگَپ‌ها بیشتر از هوا بوده یا اَسبی که چند وقت پیش دَررفته بوده و یا چند ناخوش‌احوال ‌که امروز‌ و فردا رفتنی بودند.

پس می‌شد ایستاد و‌ پرسید: ببخشید، می‌دانید مطب دکتر کجاست؟ در این صورت شاید کمتر جلب نظر می‌کرد.

و تازه بهانه‌ی تازه‌یی هم برای‌ ِوراجی به دستشان می‌داد. با دکتر چه کار دارد؟

(حتمن این حرف‌ها را بعد از این‌که ازشان دورشده بود می‌گفتند.)

ولی امشب انگار همه تو خانه‌ها زیر تهویه‌های مطبوع یا کولرهاشان بودند. شماره‌ی پلاک‌ها هم که عین شماره پلاک‌های شهرها‌ی بزرگ بودند و او هیچ نشانی از مطب دکتر‌ در آن‌جا  نمی‌دید.

در انتها‌ی پیاده‌رو ساختمان آجر‌ی برج مانندی که ساعتی روش نصب شده بود دیده می‌شد. شاید پیش از این‌که بچه‌ها را با اتوبوس به مرکز فرهنگی بزرگتر و دلگیرتری ببرند آن‌جا مدرسه بوده است. عقربه‌ها‌ی ساعت روی دوازده ایستاده بودند. معلوم نبود عقربه‌ها نیمه‌ی روز را نشان می داند یا نیمه شب را. و گُل‌ها‌ی رنگارنگ زیادی که آنجا بود ماهرانه چیده شده بودند –  دسته‌ای از فِرقون آویزان بودند و بقیه کنار فِرقون تو سطل شیر گذاشته شده بودند، با تابلویی که زیر نور آفتاب بَرق می‌زد و او نمی‌توانست نوشته‌ی روش را بخواند. رفت رو چمن  تا از سمت دیگر آن را بخواند.

“دفتر کفن و دفن.” و گاراژی  که حتمن ماشین نعش‌کش را آن‌جا پارک می‌کردند.

به راهش ادامه می‌دهد.

به خیابان بغلی می‌پیچد که ساختمان‌های تروتمیزی دارد. فکرش را هم نمی‌کرد که همچون شهرکی حومه هم داشته باشد. ساختمان‌ها  با کمی فرق همه شبیه هم بودند, همگی از سنگ روشن یا آجر تیره‌رنگ با پنجره‌های گنبد‌ی یا قوسی. اعتراض چشمگیر‌ی به شیوه‌ی خانه‌سازی روستایی که سالیان سال فُرم غالب بوده است.

این‌جا ‌چند نفر را می‌بیند. آدم‌هایی که خود را زیر باد کولرها و تهویه‌ی‌ مطبوع‌شان حبس نکرده‌اند. پسر‌بچه‌‌‌یی روی پیاده‌رو ضربدری دوچرخه‌سوار‌ی می‌کند. جور عجیبی که او اول متوجه‌اش نمی‌شود.

پسربچه‌هه پَس‌پَسکی دوچرخه سوار‌ی می‌کرد. خیلی عجیب بود. و کاپشن‌اش جوری تو هوا پرواز می‌کرد که نمی‌شد فهمید- او نمی‌توانست بفهمد- چی به چی است.

زن سن‌وسال‌داری که مادر پسربچه نمی‌توانست باشد- ولی درعین حال باریک و خوش‌اندام بود – بیرون در ایستاده بود و پسرک را می‌پایید. طنابی دستش بود و با مردی حرف می‌زد که به نظر نمی‌آمد شوهرش باشد. هر دو آدم‌های خوش‌رویی به نظر می‌رسیدند.

خیابان‌ ُبن‌بست بود.

نانسی معذرت می‌خواهد که حرفشان را قطع می‌کند و می‌گوید، به دنبال مطب یک دکتر ‌می‌گردد.

زن می‌گوید: ” خواهش می‌کنم. آدرسش را بدهید به‌تان می‌گویم.

ولی مشکل این جاست است که نانسی اسم دکتر را یادش نمی‌آید. آنها مودبانه می‌گویند اگر اسم دکتر را ندانند کاری از دست‌شان برنمی‌آید.

پسربچه با یکی از آن پیچ وتاب خوردن‌های بی‌مهاباش تیز از کنار آن سه تا رد شد. همگی خندیدند. کسی برای این کار سرزنشش نکرد. تازه  او را برای دست‌فرمانش تحسین‌ هم کردند. بعد از زیبایی شب گفتند، و نانسی به راه افتاد تا راه آمده را برگردد.

ولی این بار تا دفتر کفن ودفن نرفت. پشت دفتر خیابان خاکی‌ای دیده می‌شد که نانسی آن‌جا نرفته بود، چون که فکرش را نکرده بود دکتری تو خیابانی خاکی مطب داشته باشد.

خیابانِ پیاده‌رو نداشت، و دوروبَر ساختمان‌ها هم پُر از آت‌واَشغال بود. چند مرد کاپوت کامیونی را بالا زده بودند و چیزی را تعمیر می‌کردند. نانسی دید بهتر است که مزاحمشان نشود. تازه از دور هم چشمش به چیز جالبی افتاده بود.

درتَه خیابان پرچینی دیده می‌شد. که به قدری بلند بود که نمی‌شد آن طرفش را دید، ولی از لابلای شاخه‌ها شاید می‌شد آن طرف را دید. از کنار پَرچین رَد ‌که شد به درخت‌زاری در کنار خیابان رسید. به نظرش پارک‌مانند آمد، با راه‌های سنگفرش باریکی مورب روی چمن‌ها وعلف‌ها. کنار راه‌ها گُل‌های بسیاری روییده بودند. اسم بعضی از گل‌ها را می‌دانست- بنفشه، شقایق و گل فلوکس سفید که در اصل گل‌بهی بود و برگ‌های میانی‌ش‌ سرخ‌رنگ بودند. ولی او سررشته‌ای از باغبانی نداشت و این‌جا پُراز گُل و گیاهانی است که او اسمشان را هم نمی‌دانست. بعضی‌شان به دورِ داربست  به طرف بالا پیچیده بودند و برخی  دیگر وحشی بودند. همه چیز تو دوروبَرش زیبا بود، حتا فواره‌ای که تو حوض سنگی سرنگون می‌شد و پیش از این‌که سرنگون شود چند متربالا می‌رفت. گرم بود و هوای خنکی که از فواره می‌زد بسیار دلنشین بود، نیمکتی سنگی‌ دید و روش نشست.

مردی که قیچی چمن‌زنی تو دستش بود از راهی‌ سنگفرش به طرفش می‌آمد. به خودش گفت باغبان که نباید کارش را اینقدر زود شروع کند. ولی  به نظر باغبان نمی‌آمد. لاغر بود و دراز و پیراهنی سیاه با شلواری تنگ پوشیده بود.

نانسی فکرش را هم نمی‌کرد که این جا جز یک پارک عمومی می‌توانست چیز دیگری هم باشد.

با خنده رو به مرد بلند ‌بلند گفت: ” این جا خیلی قشنگ است. شما این پارک را این قدر زیبا درست کرده‌اید؟”

مرد گفت: “ممنون ” راحت باشید. بنشینید و استراحت کنید.”

و با لحنی کم و بیش خشک گفت: نه این جا پارک است و نه او باغبان، بلکه مِلک شخصی او است.

” ببخشید. نمی‌دانستم.”

” اشکالی ندارد.”

مرد بی توجه به دوروبَر خم می‌شود و علفی را که سر راه سبز شده، می‌چیند.

“همه‌ی این‌ دَم و دستگاه‌ مال شماست؟”

مرد سرگرم کاری‌است و لحظه‌ای بعد می‌گوید: “همه چیز”

“باید از اول متوجه می‌شدم. یک محل عمومی هرگز به این قشنگی نیست. خیلی غیرمعمول است.”

مرد حرفی نمی‌زند. نانسی دلش می‌خواهد بپرسد او هم دوست دارد شب‌ها این‌جا بنشیند. ولی بهتراست که به حال خودش بگذاردش. حرف‌زدن باش کمی سخت بود. بخصوص که آدم مغروری به نظر می‌آمد و خوش نداشت با کسی زیاد قاطی شود. او کم‌کم باید تشکر می‌کرد و می‌رفت.

ولی مرد آمد و کنارش نشست و جوری وانمود کرد که انگار نانسی همین حالا اَزش سوال کرده بود .

می‌گوید: “راستش کار که می‌کنم  سَرحالم، اگر بنشینم  هِی دلم شور می‌زند که باید فلان کار را بکنم.

نانسی از اول باید متوجه  می‌شد که مرد از وراجی خوشش نمی‌آید. ولی  کنجکاو بود.

” قبلن این‌جا چی بوده؟”

” پیش از این که باغ شود؟”

کارخانه‌ی چوب بُری. بیشتر شهرک‌ها کارخانه‌های این جوری داشته‌اند. قدیم‌ها با کار کردن تو این کارخانه مردم با دستمزد بخورونَمیری که می‌گرفتند شکم‌شان را سیر می‌کردند. ولی بعدها کارخانه ورشکست شد. یک مالک پولدار هوس کرده بود که به جاش خانه‌ی سالمندان بسازد. ولی  مشکلی سَرراهش سبز می‌شود. اجازه باز کردن خانه‌ی سالمندان را به‌ش نمی‌دهند. انجمن شهر معتقد بوده  که خانه‌ی سالمندان  فضای شهر را دلگیر می‌کند. پس مالک هم ساختمان را آتش زده  یا  که خرابش کرده، درست نمی‌دانم کدام یکیش.”

حتمن مرد اهل این شهرک نبود. نانسی فکر می‌کرد اگر همشهری مرد بود، او به این راحتی همه چیز را  بَراش تعریف نمی‌کرد.

مرد گفت: من اهل این‌جا نیستم. ولی دوستی داشتم که اهل این‌جا بود. وقتی که مُرد آمدم تا حسابم را پاک کنم و بَرگردم و این باغ را به قیمت ارزان  خریدم، آخر مالک این جا را وِل کرده بوده و به نظر اهالی شهر چهره‌ی شهرشان را خراب می‌کرد.

“ببخشید که زیاد می‌پرسم.”

” عیبی ندارد، اگر نخواهم جواب نمی‌دهم.”

نانسی می‌گوید: ” من تا حالا تو این شهرک نبودم وگرنه این‌جا را حتمن دیده بودم. به هر حال  دنبال یک آدرس می‌گردم. فکر ‌کرده بودم اگر ماشین را پارک کنم و پیاده دنبالش بگردم راحت‌تر پیداش می‌کنم. راستش من دنبال مطب دکتر ‌هستم البته ناخوش نیستم ولی فردا وقت دکتر دارم و درست ندیدم در همان روزی که قرار دکتر دارم دنبال آدرس بگردم. خیلی عجیب است که اسم دکتر روی هیچ  تابلویی تو مرکز شهر نیست.

“حتا تو کاتالوگ تلفن هم پیداش نکردم. خودتان بهتر می‌دانید که این روزها  کاتالوگ‌ها و باجه‌های تلفن را جمع کرده‌اند. وای که چقدرغُرغُرو شده‌ام.

اسم دکتر را می‌گوید، ولی مرد به گوشش هم نخورده است.

“راستش من دکتر نمی‌روم.”

“درستش هم همین است.”

“شاید، نمی‌دانم.”

“به هرحال، دیگر باید بروم سروقت ماشینم.”

نانسی بلند می‌شود و مرد می‌گوید که می‌خواهد همراهیش کند.

” می‌ترسید گم شوم؟”

“نه این جور نیست، عصر‌ها قدمی می‌زنم. از باغبانی دست‌ و پای آدم خُشک می‌شود.

“حتمن این دکتره یک توضیحی دارد. راستی اصلن فکرش را کرده‌اید که قدیم‌ها برای هرکاری توضیح بیشتری وجود داشت.

مرد جواب نمی‌دهد. شاید به دوست مُرده‌اش فکرمی‌کند. شاید باغ  هم یادگاری از او باشد.

نانسی به‌ش برنمی‌خورد که مرد جواب حرفش را نداده‌ است برعکس احساس رضایت می‌کند.

بیرون پرنده پَر نمی‌زد و آن‌ها به راهشان ادامه می‌دهند.

کم کم به خیابان اصلی که  با ساختمان پزشکان چند دقیقه‌ای بیشتر فاصله ندارد می‌رسیدند. او تا چشمش به ساختمان می‌افتد دلشوره می‌گیرد، اول علتش را نمی‌داند ولی بعد از چند لحظه متوجه می‌شود. یک فکر پوچ ولی نگران‌کننده تو سرش افتاده بود. نکند اسم واقعی دکتر را، اسمی که او غُرغُر کرده بود پیدا نمی‌کند، تمام وقت روی این دَر بوده. قدم تند می‌کند، حس می‌کند تنش به لرز افتاده است، از آن‌جا که  چشم و چارش خوب می‌بیند اسم‌ها را از دور می‌تواند بخواند. ولی درست مثل دفعه‌ها‌ی قبلی اسم‌ها براش ناآشنا بودند.

جوری نشان داده بود که انگار برای دیدن خِرت‌‌‌وپِرت‌ها‌ی توی ویترین عجله دارد. تو ویترین مغازه عروسک‌ها‌ی چینی بودند، اسکیت‌های قدیمی، لگن بچه و یک پتویِ نیمدار.

می‌گوید: “غم انگیزه”

مرد حرفی نمی‌زند ولی ناگهان می‌گوید فکری به خاطرش رسیده است.

“دکتره”

” دکتره چی؟”

“مطب‌اش دیوار به دیوار خانه‌ی سالمندان نیست؟”

مرد صداش را پایین می‌آورد و با هم به خیابان می‌روند تا از جلو پسران جوانی که رو پیاده‌رو نشسته ولِنگ‌هاشان را دراز کرده بودند رَد شوند.

نانسی می‌گوید: “خانه‌ی سالمندان؟”

اگر از بزرگراه آمده باشید از آن رد شده‌اید. ولی از شهر به سمت دریاچه که بروید، می‌بینیدش. تا آن‌جا چند کیلومتر بیشتر راه نیست. تپه‌‌ای شنی‌ در سمت چپ جاده است رد که کردید، خانه‌ی سالمندان درسمتِ راست است. مطمئن نیستم دکتر کشیک داشته باشند، ولی  طبیعی است که  داشته باشند.

زن جمله‌ی او را تکرار می کند: ولی طبیعی است که داشته باشند.

دستپاچه می‌شود که نکند خیال کرده باشد که او به عمد مسخره‌ش کرده . چون ابدن این‌جور نبود، فقط می‌خواسته گفت‌وگوی‌شان کِش پیدا کند.

ولی حالا مشکل دیگری داشت-  مثل هر بار که می‌خواست سوارِماشین‌اش شود دنبال سویچ می‌گشت. و همیشه هم نگران بود مبادا سویچ را تو‌ ماشین جا گذاشته باشد و یا گم‌ کرده باشد. حالا هم کم‌کم داشت دلش به شور می‌افتاد. ولی بعد سویچ را تو جیبش پیدا کرد.

“می‌توانی ماشین را کنار بزنی و یک نگاهی به آن‌جا بینداری. دلیلی ندارد که دکتره تابلو مطبش را تو شهر زده باشد.

انگار مرد هم میلی به جدا شدن اَزش نداشت.

“خیلی ممنون.”

“خواهش می‌کنم.”

مرد در ماشین را باز نگه داشت تا او سوار شود و بعد آن را بست، و منتظر ایستاد تا او به سمت جاده‌‌ای که گفته بود بپیچد و بعد براش دست تکان داد.

از شهر که دارد بیرون می‌رود سایه‌ای از مرد را در آینه‌ عقب ماشین می‌بیند که خم شده است و با پسران جوانی که تو پیاده‌رو نشسته و پشت به دیوار مغازه‌ای تکیه داده‌ بودند صحبت می‌کند. قبلن مرد از دیدن آنها پرهیز کرده بود و حال نانسی تعجب می‌کرد که داشت باشان حرف می‌زد.

شاید دارد به مسخره می‌گوید که نانسی چقدر دودِل و گیج و منَگ بوده. یا از سن و سالش با آن‌ها حرف می‌زند. با این‌که مرد مهربانی بود شاید با این کار دارد اعتراض می‌کند.

پیش خودش فکر کرده بود که دور بزند و از مرد تشکر کند و بگوید که راه را پیدا کرده است. کافی بود سرعتش را کم  کند، شیشه‌ی ماشین را پایین بکشد و با خنده به مرد بگوید، راه را پیدا کرده است.

ولی دیگر دلش می‌خواست به طرف دریاچه براند واز مرد هر چه دورتر شود.

فراموش کن.

تپه‌ی شنی را دید که به‌ش نزدیک و نزدیکتر می‌شود، باید حواسش را جمع  کند تا خروجی را از دست ندهد.

درست همان‌طور که مرد گفته بود: تابلو خانه‌ی سالمندانِ نمای دریاچه را دید. دریاچه را از این جا می‌دید. درست عین خطی لاجوردی در افق.

یک پارکینگ گَل و گُشاد. یک سالن بزرگ با بخش‌های جداگانه. به نظرش اتاق‌ها خیلی دل‌باز بودند. هر اتاق باغچه‌ای یا حیاط کوچکی جلوش داشت. جلو هر اتاق هم حصار کشیده شده بود. برای ایمنی بود یا جدا کردن اتاق‌ها از یکدیگر. ولی کسی بیرون اتاق‌ها ننشسته بود.

عجیب نبود که کسی تو این ساعت بیرون نیست. آخر تو این‌ وقت پیرها را می‌خواباندند.

او از حصارجلو اتاق‌ها که به تخیل پَرو بال می‌داد خوشش می‌آمد. در این چند سال اخیر ساختمان‌های عمومی مثل خانه‌های شخصی تغییر کرده‌ بودند. ساختمان‌های بی‌روح و بی‌قواره‌ای که تو جوانیش همه جا ساخته می‌شدند، حالا از مُد افتاده بودند. جلو ساختمان روشن گنبدی‌مانند چشم‌نوازی پارک کرد. حتمن بعضی‌ها می‌گفتند گیچ است، ولی حتمن  اینطور نباید باشد طبیعتن این شیشه‌کاری‌ها حال پیرها را بهتر می‌کرد، حتا حال آن‌هایی که چندان پیر هم نبودند و فقط کمی حواس‌پرت بودند.

جلو در دنبال زنگ گشت. ولی لازم نبود- در خود به خود باز شد. وارد  که شد ازدیدن شیشه‌های آبی‌رنگ بیشترتعجب کرد. کف سالن با کاشی‌های توسی ‌رنگ از آن دست کاشی‌هایی که بچه‌ها دوست دارند روش سُر بخورند فرش شده بود. یک لحظه تصورکرد که پیرها چطوری روی این کاشی‌ها لیز می‌خورند و از این فکر قلبش فشرده می‌شود. ولی شاید آن جور هم که نشان داده می‌شود لیز نباشند، مسئولین که نمی‌خواهند مردم گردنشان بشکند.

تو دلش با خوشحالی به کسی شاید هم شوهرش می‌گوید “جرئت امتحانش را نداشتم.” آخر نمی‌شد. فکر کن اگر یکهو دکتره آن‌جا ایستاده باشد. همان کسی که می‌خواست هوش وحواسم را آزمایش کند. آن وقت  چی فکر می‌کرد.؟”

ولی حالا که دکتری در کار نبود.

تازه او هم امروز قراری با دکتر نداشت. وگرنه باز مجبور می‌شد توضیح دهد که ناخوش نیست و فردا وقت دارد ولی برای پیدا کردن مطب امروزآمده‌ است. و همه‌ی این‌ توضیح‌ها کمی خسته‌اش می‌کرد.

توسالن دیسکِ گِرد پایه بلندی با چند صندلی از چوب تیره‌رنگ که به ماهاگونی می‌زد دیده می‌شدند. کسی پشت میز نبود. ساعت کاری نبود. او به دنبال ساعتی به این سو و آن سو نگاه می‌کند ولی چیز‌ی نمی‌یابد. بعد به دنبال لیست نام دکترها یا رئیس بخش می‌گردد. چنین لیستی هم پیدا نمی‌کند. خُب درست است که دیروقت است ولی بالاخره پرستاری، نگهبانی این دوروبَرها باید باشد.

تازه پُشت دیسک هم تقریبن هیچ دستگاهی نیست. نه کامپیوتری، نه تلفنی، نه دفتردَستکی و نه دکمه‌ها‌ی رنگی که بشود فشار داد. البته پشت دیسک هم نمی‌توانست برود، شاید آن‌جا گنجه‌ای که قفلش کرده بودند یاچند تا کشویی که او نمی‌تواند ببیند، باشد. دکمه‌هایی که منشی پذیرش به‌شان دسترسی دارد ولی او نه.

ازدیسک دور می‌شود وبه جایی که قبلن ایستاده بود نگاه می‌کند. اتاق هشت ضلع دارد و چهارتا در. در وردی شیشه‌ایست، که صد البته بازدید کننده‌ها از‌ آن می‌توانستند تو بیایند، بعد دری که پشت دیسک است و به نظرخصوصی است. و دو در دیگر با چارچوب‌های شیشه‌ای که عین هم بودند. این دو در حتمن به راهروها و اتاق‌هایی که پیانویی یک گوشه‌شان گذاشته شده وساکنان این خانه آن‌جایند منتهی می‌شود.

او به طرف یکی از درها می‌رود و در می‌زند و دستگیره را می‌چرخاند. حتا از توی شیشه هم چیزی دیده نمی‌شود. از نزدیک می‌بیند که شیشه یخ‌زده است و شفاف نیست.

در روبرویی را هم نمی‌تواند بازکند.

صدای تَق تَق پاشنه‌ی کفش‌هاش، و این شیشه‌های مزخرف، این دستگیره‌ها‌ی بَرق بَرقی که نمی‌شود بازشان کرد، همه وهمه خسته‌اش کرده بودند.

ولی او ناامید نمی‌شود. یک بار دیگر دستگیره‌ها را پشت سَرِهَم محکم بالا و پایین می‌کشد وچندین بار تکان تکان می‌دهد. اول کمی مردد و بعد ترسیده و ناامید فریاد می‌کشد” آها‌ی ی ی ی”

به پُشت دیسک می‌رود و ناامید به درپُشتی می‌کوبد. این در دستگیره‌ ندارد فقط جاکلیدی دارد.

چاره‌ای ندارد جز این‌که بیرون برود و راه خانه‌اش درپیش بگیرد .

به خودش می‌گوید همه چیز این‌جا باشکوه و مرتب است جوری که آدم خیال نمی‌کند خانه‌ی سالمندان است. به نظرش بیماران را تو خانه‌ی سالمندان یا اسمش هرچه هست زود می‌خوابانند، ولی انگار همه‌جا قاعده‌اش همین است. حالا گیریم ساختمان و َدم ودستگاه خیلی شیک و پیک هم داشته باشند.

با این فکرها به سمت در ورودی می‌رود و آن را فشار می‌دهد. در سنگین است. دوباره فشارمی‌دهد. بارها و بارها. در از جا تکان نمی‌خورد.

بیرون گلدان‌های گل را می‌بیند که چه آزادند و ماشین که رد می‌شود و غروب است

باید حواسش را جمع می‌کرد و راه چاره‌ای می‌یافت.

کم‌کم همه جا تاریک می‌شود. انگار نور لامپ بیرون در هم دارد خاموش می‌شود. به نظر نمی‌رسد کسی بیاید، انگار همه کار روزانه‌شان را تمام کرده و به خانه‌ رفته‌ بودند.

دهن بازمی‌کند تا فریاد بکشد ولی صدایی بیرون نمی‌آید. به لرزه می‌افتد، هر کار می‌کند نمی‌تواند نفس راست کند. مثل این‌که تکه‌ای پلاستیک توگلوش گیرکرده و دارد خفه‌ش می‌کند. می‌داند باید کاری بکند. جابجا می‌شود.

آرام. آرام. نفس بِکش. نفس بِکش.

نمی‌داند این تلاطم چه مدت طول کشیده است، چند لحظه بوده یا خیلی بیشتر. قلبش تُند تُند می‌تپد. ولی زنده است.

این‌جا زنی به اسم سَندی کار می‌کند. اسمش تو بروشور است و نانسی او را به جا می‌آورد.

سَندی می‌گوید: “از دست تو چکارکنیم؟” وقتش شده که لباس ‌خوابت را بپوشی. ولی تو مثل مرغی که انگار می‌خواهند سرش را بِبُرَند می‌ترسی و قدقد می‌کنی و بال بال می‌زنی.

” کابوس می‌دیدی؟ چی بود؟”

نانسی می‌گوید: هیچی، از قدیم‌ نَدیما بود. از وقتی که شوهرم زنده بود و می‌توانستم رانندگی کنم.

“ماشین داشتی؟”

” ولوو”

“می‌بینی؟ هنوز حواست سرجاشه.”

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۰