چند شعر از یدالله رؤایی
چند شعر از یدالله رؤایی
از مجموعه واریاسیون ظهر بر دار
و رقص کشته بر نظاره ی ظهر
ظهر هوا را
یک چکه می کند
به سینه ی دیوار
و ظهرخون خودش را
می خورد
با ریسمانی از ربط.
افسون ظهر
ریخته با دیوار
و ربط را
آویخته با رقص ربط
در رقص آن چه می آویزد از ظهر
در نگاهِ
ظهری که نیست
رقص قتیل !
با آن چه از نگاه در افسون ظهر می ریزد
چشمی است که بسته
در طلیعه ی زخم می ماند، می ماند
تا باز می شود روزی
و پخش می شود در داغ
وقتی که دار سینه ی دیوار را
جا می گذارد در زخم
در عدل ظهر خورشید
جایی برای زخم کهنه
کهنگی زخم می شود
وقتی که رقص کشته سینه ی دیوار را
لبخند ِداغ می کند و
ربط
گسیخته از رقص می شود.
در رقص باد
کی دار را به سینه ی دیوار می زند ؟
ظهر ِبزرگ
عدل بزرگ ِظهر بود که دم بود،
که دم نبود، عدم بود
یک لحظه ی نیامده-رفته
کی بود که بود؟آن لحظه ای که بود؟ و که نبود؟
رونده بود، روا بود، آینده بود، آیا بود.
آیا بود؟ یا بود،
یا بود ؟
ظلمت از عدل ظهر می میرد
و عدل ظهر از ظهر، از تولد ظلمت.
روندگان شب، سایه خوارانِ آخر ِروز می آیند
جائی برای شب خالی کن
شب را خالی کن.
شبانه شانه هایش را باد
باد ِهوا می کند
و شانه هاش :شکل تازه ای از تاریکی!
طول طناب مرز فضا
مرز میان دو برج دو فاصله
مرز میان دو فصل
مرز هواهای مرزگرفته
وقتی که رقص کشته
از نظاره ی ظهر
در شکل تازه ای از شب
می آید
طول طناب !
باد است این که می گذرد از دار؟
و یا که دار می گذرد از باد؟
رقص طناب
ظهر هوا را میان همهمه ی معبر
یک تکه می کند
به سینه ی دیوار
با ریسمانی از ربط
با ریسمانی از مرگ
از مرز
مرز فضا.
کجای فضا آغاز فضا است؟
سیمای کوه از حرف
جائی برای پای فراری است
که جا نمی گذارد از پایش جائی
وقتی که پچپچه در سیم ها
تیری متواری را
می برد
و حرف را عصب سنگ می کند
فهم من از کویر
جائی در انتظار تقدیر می ماند
جائی برای تحویل حرف.
وقت فرار ، حرف
جائی برای پای فراری ست
صورت سنگ
وقتی سیاه نیست
جائی برای پای فراری است
آنجا که پچپچه ها بر جا
و تیرها در سیم ها متواری می مانند
جاهای پاها و پچپچه ها را
با خود می برند
تا کوه سطح سنگ را
جائی برای پای فراری کند.
جائی برای اوج
جای فرود.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۰