س. سیفی؛ بوف کور در نفی اعدام و شکنجه

س. سیفی

بوف کور در نفی اعدام و شکنجه

برای اجرای اعدام در هر جامعه­ای، جز ضعف و ناتوانی سیاستمداران آن هیچ دلیلی نمی­توان ارایه کرد. سیاستمداران زمانه­ی ما نیز همچنان قصد دارند تا اختگی سیاسی یا فرهنگی خود را در فضایی از اجرای اعدام جبران نمایند. با همین رویکرد است که پدیده­ی اعدام، آنان را بیش از هر موضوعی به وجد می­آورد. حتا چنان می­پندارند که ضمن اجرای نمونه­هایی از اعدام، خواهند توانست اقتدارشان را برای دیگران به نمایش بگذارند. همچنان که منجیان آخرالزمانی هم از اعدام “گناه­کاران” غافل نمی­مانند. چون پدیده­ی اعدام در باورهای آخرالزمانی تحسین می­شود؛ با این هدف که ضمن آن به نمونه­ای موهوم از عدالت اجتماعی دست بیابند. سیاستمداران زمانه­ی ما هم قصد دارند تا از خود چنین استوره­ای بسازند. در نتیجه نمایش هنجارهای آخرالزمانی را مغتنم می­شمارند. با این امید ­که سرآخر توده­های عادی مردم بپذیرند که ایشان همان منجیان موعود خداوند هستند. چون رفتارشان در اعدام و شکنجه، چیزی از رفتار منجی آخرالزمان کم نمی­آورد.

صادق هدایت در نقشی از راوی داستان بوف کور می­نویسد: “چشم­هایم که بسته شد دیدم در میدان محمدیه بودم. دار بلندی بر پا کرده بودند و پیرمرد خنزرپنزریِ جلوی اتاقم را به چوبه­ی دار آویخته بودند. چند نفر داروغه­ی مست پای دار شراب می­خوردند” (ص۹۱).

چنین روایتی در سامانه­ای از خواب راوی داستان، بر او ظاهر می­گردد. همان طور که دیده می­شود محل واقعه میدان محمدیه­ی تهران است تا بر جایگاه تاریخی این میدان برای اعدام تأکید شود. بی­دلیل نیست که چنین نامی اسم محمد را با خود به همراه دارد. چون ضمن آن از جایگاه دین اسلام در فرآوری و اجرای اعدام­ها تجلیل می­شود. با چنین رویکردی است که عمل اعدام هم قداست می­پذیرد تا به عنوان هنجاری دینی از اجرای آن تقدیر گردد. چون دینمداران زمانه­ی ما نیز از ته دل باور دارند که: ایشان را بکشید تا فتنه­ای در جهان نماند (قاتلوهم حتی لاتکون فتنه / بقره ۱۹۳).

در دوره­ی پهلوی دوم نام میدان محمدیه، آشکارا به میدان اعدام تغییر یافت. آنوقت شکل کار را هم تغییر دادند تا به جای سربریدن از چوبه­ی دار استفاده نمایند. رسمی که از زمان مشروطیت به بعد کم­کم جا افتاده بود. انگار این نوع از اعدام را عملی متمدنانه حساب می­کردند. مردم عادی نیز خواسته و ناخواسته همین نام را برای میدان تکرار می­کردند. اما پس از انقلاب بهمن ۵۷ از نو نام این میدان از اعدام به محمدیه تغییر یافت. چون دو باره قصد داشتند تا در نامگذاری­ها رفتاری از پیامبر اسلام  و دین او را بجویند. با همین حقه­ها بود که به رفتار جنون­آمیز و خشونت­بار خویش وجاهتی از دین می­بخشیدند.

در خواب راوی داستان بوف کور، این پیرمرد خنزرپنزری داستان است که او را به دار می­آویزند. پیرمردی که از دندان­های کرم خورده و سیاه او همیشه واژه­هایی عربی به گوش می­رسید. او عقب­ماندگی و جهل فرهنگی جامعه­ی زمانه­ی صادق هدایت را در متن این داستان نمایندگی می­کرد. رفتارهای همین شخصیت داستانی صادق هدایت، به اشتراک با نمونه­هایی از رفتار سیاستمداران و ملاهای دینی آن زمان پیوند می­خورد. این گونه­ی فرهنگی انگار در شخصیت “سیدضیا” نیز گرد آمده بود. بعدها رضا شاه شریک خود سیدضیا را از اریکه­ی قدرت پس زد. چون قصد داشت تا همچنان در فضایی از جهل و عوام­فریبی همان اهداف او را به پیش ببرد. پیرمرد خنزرپنزری سپس نمایی کامل از شخصیت تاریخی رضا شاه به دست می­دهد.

نباید فراموش کرد این پیرمرد خنزر پنزری تابوت هم می­ساخت و از گورکنی برای مردم چیزی کم نمی­آورد. حتا برای خود کالسکه نعش­کشی فراهم دیده بود. پیرمرد خنزر پنرری جدای از این، فاسقی برای زن راوی شمرده می­شد. در عین حال، رضا شاه نیز در الگویی از پیرمرد خنزرپنزری داستان، هرگز حریمی برای مردم نمی­شناخت. آنوقت او به هر حریمی دست می­برد تا کل کشور را حریمی یگانه و ویژه برای خویش بشناسد.

در روایت راوی داستان “چندنفر داروغه­ی مست پای دار شراب می­خوردند”. انگار همگی جشنی خودمانی گرفته باشند. هرچه باشد مستی مجریان اعدام در اجرای بی­چون و چرای نمونه­هایی ویژه از آن، تسهیل­گری به عمل خواهد آورد. در همین زمان هم مادرزن راوی پیدا می­شود، دست او را می­گیرد و به میرغصب معرکه می­سپارد تا او را نیز دار بزنند. اما راوی ضمن دیدن چنین صحنه­ای می­ترسد و از خواب می­پرد.

نمایی عمومی از میدان محمدیه در شعر “کسی می­آید که مثل هیچ کس نیست” فروغ فرخزاد هم دیده می­شود. او در همین شعر می­سراید: “و من چقدر دلم می­خواهد / که روی چارچرخه­ی یحیا میان هندوانه­ها و خربزه­ها بنشینم و دور میدان محمدیه بچرخم”. فروغ همراه با چنین راهکار مبتکرانه و روشنی است که نفس زندگی و زیستن آزادانه­ی انسان­ها را ارج می­گذارد. چون هدفی را به پیش می­برد تا میدان محمدیه کارکردهای تاریخی خود را  برای همیشه به فراموشی بسپارد. پیداست که در آن صورت کارکردهای جدیدتری از این میدان به اجرا درمی­آمد تا ضمن چنین راهکاری همگی نفس و ذات زندگی آزادانه را مغتنم بشمارند.

در شعر فروغ فرخزاد، میدان، چارچرخه، هندوانه و خربزه ضمن تصویر هندسیِ دایره­مانند خود، نمایی از کلیت هستی را پیش روی خواننده می­گذارند. اما فروغ آرزویی را به پیش می­برد تا بعد از این در سامانه­­ی چرخ و فلک، گردش کارها بر وفق مرادش انجام بپذیرد. ولی “من” فروغ نمایه­ای درست از کل شهروندان تهرانی به دست می­داد.

ضمن گزارش بوف کور، سایه­هایی از مرد قصاب و پیرمرد خنزر پنزری داستان در راوی آن حلول می­کنند و همزادهایی برای او شمرده می­شوند. او حتا از رفتارهای حرفه­ای و خشونت­بار قصاب هم علیه زن خویش بهره می­گیرد. چون برای اجرای قتل همسرش از گزلیک قصابی استفاده کرد. راوی داستان در اقدامی بیمارگونه از رفتار قصاب درس می­گرفت. حتا از دریچه­ی اتاق خود، رفتار خشونت­بار و غیر انسانی او را نظاره می­کرد. او آشکارا می­دید که قصاب محل چه­گونه “آستینش را بالا می­زد، بسم­الله می­گفت و گوشت­ها را می­برید” (ص۱۳۱).

رسمی که همچنان تا به امروز به قوت و اعتبار خود باقی مانده است. چون چهارپایان را ابتدا به طرف قبله می­خوابانند و سپس با گفتن بسم­الله سرشان را می­برند. سنت­های اجرای همین کشتار و سربریدن را حتا به مرغ و ماکیان هم گسترش داده­اند. به عبارتی روشن، قصابان با تکرار بسم­الله به رفتار و کشتار خویش قداست می­بخشند. موضوعی که لابد قرن­های گذشته اجرای آن را در سربریدن آدم­های گناه­کار هم به کار بسته­اند. همان کاری که از سوی میرغضب­های حاکم صورت می­گرفت. ولی میرغصب به سهم خود در حرفه­اش امیری کامل بود. او هم ابتدا بسم­الله می­گفت و سپس سر گناهکاران و مجرمان را از تنشان جدا می­کرد. اما این مجرمان، گناه و جرمشان فقط آن بود که رسم برنهاده­ی حاکم و سلطان را تاب نمی­آوردند. رسمی که از دامن دین حکومتی برآمده بود و پذیرش آن را بر همگان تحمیل می­کردند.

با همین حقه و نیرنگ است که بین بسم­الله گفتن و خون ریختن این و آن ارتباطی آیینی برقرار کرده­اند. رسم و آیینی که به بهانه­ی برقراری عدالت اجتماعی، در الگویی از حیوانات، کشتن انسان­ها را نیز امری واجب می­شمارد.

صادق هدایت نمونه­های فراوانی از ستم اجتماعی را در این­جا و آن­جای جهانِ پیرامون خویش سراغ می­گرفت. او بدون آنکه بخواهد داستانی سیاسی بنویسد اکثر نوشته­هایش سیاسی از آب در می­آمد. بدون تردید چنین موضوعی از سوی نهادهای رسمی وابسته به حکومت به او و تمامی روشنفکران کشور تحمیل می­گردید. چنانکه نگاه او به نگاهی منتقد از رسم­های جامعه مبدل شده بود. به همین دلیل هم نهادهای دولتی چنین نگاه و دیدگاهی را هرگز تاب نمی­آوردند.

در داستان بوف کور دو اسب را به کالسکه­ی نعش­کشی می­بندند تا همین کالسکه، راوی داستان و چمدان نعش دختر اثیری را به حاشیه­ای از شهر ری بکشاند.  اما نگاه راوی داستان به انگشتان پای اسب احساس ویژه­ای را در او برمی­انگیخت. چون وصف پاهای اسب را این گونه در فضای داستان خود به تصویر می­کشد: “دست­های لاغر آن­ها (اسبان) مثل دزدی که طبق قانون انگشت­هایش را بریده و در روغن داغ فروکرده باشند، آهسته بلند و بی­صدا روی زمین گذاشته می­شد” (ص۳۷).

دستان لاغر اسب کالسکه، او را به یاد دزدهایی از جامعه می­اندازد که انگشتان یا دستانشان را کارگزاران دادگستری حکومت می­برند. سپس همین دستان و انگشتان بریده شده را در روغن داغ فرومی­کنند تا خونش را بند بیاورند. پیداست که همراه با همین راهکار غیر انسانی است که چنین دستی توان عادی خود را از دست خواهد داد تا همیشه ناتوان و لاغر باقی بماند. ناگفته نماند که چنین راهکاری قرن­ها در عرصه­ی فلات ایران دوام آورده است. اما نویسنده به گونه­ای از آن سخن  می­گوید که انگار خودش همچنان دارد چنین صحنه­ای را از نزدیک می­بیند.

تأکید نویسنده در متن فوق روی عبارت “طبق قانون” است. بله، تمامی رفتارهایی از این دست طبق قانون رسمی و حکومتی انجام می­پذیرفت. قانونی که به طبع نمونه­ای کامل از دین دولتی را پناه خود گرفته بود. چون دست بریدن و مثله کردن آدم­ها به تمامی از ساحت دینی رسمی پا می­گرفت تا فرآیند ناصواب آن را برای توده­هایی از مردمان  عادی به اجرا بگذارند. در چنین فضایی از رعب و وحشت بود که حاکمان اقتدار بی­چون و چرای خود را برای مردم به پیش می­بردند. چنانکه در تاریخ ایران تصور حاکم بدون میرغضب امری ناممکن خواهد بود. مگر حاکم می­تواند میرغضب نداشته باشد؟ پس تکلیف قانون چه می­شود؟ آنوقت تکلیف عدالت و عدالتخواهی به کجا می­­انجامد؟ تازه، از همه­ی این­ها مهم­تر، بدون حضور میرغضب اقتدار حاکم و حکومت چه­گونه اِعمال خواهد شد؟

اما صادق هدایت این نوع اقتدار و این نوع قانون، عدالت و میرغضب­باشی را از پایه و اساس نمی­پذیرد. او ضمن نپذیرفتن چنین کارکردی از حاکم، قانون و میرغضب، پیشینه و گذشته­ای از تاریخ ایران را هم نفی می­کند. چون قصد دارد از این پس تاریخ را به گونه­ای دیگر بنویسند. در این نوع از تاریخ­نویسی جدید، به طبع قانون هم به گونه­ای دیگر تأویل می­پذیرد. چون در نوشتن آن، خواست و اراده­ی شهروندان جامعه را نیز لحاظ می­کنند و از همه مهم­تر این­که خود آنان هم در جایگاهی از قانونگذار نقش می­­آفرینند.

صادق هدایت دست کم بیش از یک قرن جلوتر از جامعه­اش پا گذاشته بود. چون خواست و مطالبه­ی قریب صد سال پیش او، اکنون نیز به برنامه­­ی مطالباتی مردم بدل گردیده است. در زمانه­ی ما هم حکومتیان به عمر دست و پا بریدن انسان­های وامانده پایان نداده­اند. ولی یاد هدایت به زندگی خود در کنار همین آدم­های عصر و دوره­ی ما نیز ادامه می­دهد تا همراه با همه­ی آنان از حقوق مدنی و طبیعی ایشان دفاع به عمل آورد.

هدایت موضوع دست بریدن آدم­ها را یک بار دیگر هم در بوف کور به نقد می­گیرد. چون همه روزه لاشه­های گوسفند را به دو اسب می­آویختند و آن را برای قصاب محل می­آوردند تا او آن­ها را به فروش برساند. هدایت در نقشی از راوی داستان چنین صحنه­ای را هر روز به نظاره می­نشست. نویسنده در این­جا هم اسبان یاد شده را همانند اسبان پیشن کالسکه­ی نعش­کشی توصیف می­کند و می­نویسد: “دست­های خشکیده­­ی آن­ها منتهی به سم شده، مثل این­که مطابق یک قانون وحشی دست­های آن­ها را بریده و در روغن داغ فروکرده­اند و دو طرفشان لش گوسفند آویزان شده جلوی دکان می­آورند” (ص۶۱).

هدایت در فضای چنین روایتی همانند نقاشان امپرسیونیست عمل می­کند. چون فقط گوشه­ای از طبیعت بی­جان پیرامون خود را توضیح می­دهد. ولی در فضای انتزاعی روایت چنین توضیحی، به واقعیت­های ملموس و غیر قابل انکاری از جامعه راه می­برد. او دستان لاغر اسب را همسانی برای دستان بریده شده­ی مجرمان زمانه­اش می­انگاشت. حتا از سم اسب به یاد انگشتان بریده شده­ی همان مجرم می­افتاد. مجرمی که سه انگشت او را بریده بودند. تازه، پس از بریدن انگشت یا دست، آن را در مایعی داغ از روغن نیز فرومی­بردند. عذابی مضاعف که اجرای وحشیانه­ی آن را هرگز در جایی به حساب نمی­آوردند. چون کاری بود که به ظاهر فقط به قصد التیام دست یا انگشت مجرم صورت می­گرفت. گویا می­خواستند همراه با اجرای چنین راهکاری، انسان­دوستی خود را برای مجرم و مردم به نمایش بگذارند. به هر حال، چه این نوع از انسان­دوستی و چه آن نوع از دست و انگشت بریدن، همگی در فضایی از احکام دین دولتی پا می­گرفت. رفتاری خشونت­امیز و غیر انسانی که به طبع پشتوانه­ای محکم برای دینمداری حاکمان فراهم می­دید.

صادق هدایت تا زمانه­ی ما دوام آورده است. چون نفی و انکار او از رسم­های ناصواب جامعه­اش همچنان دوام می­آورد. رسم­هایی غیر انسانی که بدون استثنا اینک نیز از سوی حکومتیان بر توده­های عادی مردم تحمیل می­شود. چون کارگزاران حکومت اجرای یک­سویه و خودخواسته­ی آن را تضمینی مناسب برای بقای انگلی خویش می­پندارند.

/ توضیح: عبارت­های داخل گیومه­ی این مقاله، همگی بر نسخه­ی خطی بوف کور اشاره دارند. این نسخه­ی خطی از خود صادق هدایت به یادگار مانده است. سال ۱۹۹۴ میلادی بود که نشر باران در سوئد، تصویر همین دست­نوشته­ی صادق هدایت را منتشر کرد.