یازده شعر کوتاه از عسگر آهنین
یازده شعر کوتاه از عسگر آهنین
جنگ
کبوتر سپید را
گلوله ی تک تیراندازی
به خاک انداخت
آنگاه، تانک ها و زرهپوش ها
از روی آن گذشتند
به قدر یک بوسه
به قدر یک بوسه
موهایت را
بر چهره ام رها کن
تا جوانه ها
به گُل بنشینند
عید با جنّ و ُ پری
سفری در پیش است
جامه دانم را بستم
ناگهان یادم آمد باید خانه تکانی بکنم
گر چه من نیستم، اما شاید جنّ و ُ پری
ناگهان در سفری نوروزی
میل کردند که در خانه ی من فسق و ُ فجوری بکنند!
به چه می خندی؟
طبق آیات و روایات،
که در صفحه ی “اندیشه” ی اسلامگرایان خواندم،
هر سه پیغمبر ابراهیمی
همزمان هادی انس و جنّ، با هم، بودند!
عید، با جنّ و ُ پری، خوش باشید!
گل تازه
رد هوای زمستان را
از شیشه های پنجره ام
پاک می کنم
یک شاخه گل تازه
به جای گل مصنوعی
در گلدان پشت پنجره ام می گذارم
به انتظار آمدن نو بهار می مانم
از پشت میله ها
بنفشه، راه به زندان نیافت
تا عید را به شما،
در محاصره ی میله و زندان
تبریک بگوید
او، پشت میله ها، متوقف شد
دیدار ما و ُ شما، در بهار آزادی
هنگام بوسه ی طلایی خورشید
بر گونه هایتان.
چرا بهار نمی آید؟
هوا، هوای صبحدمان بود
سکوت،
روی پرده سنگینی می کرد
یک لحظه پرده را کنار زدم
گلی شکفته ندیدم
“چرا بهار نمی آید؟”
پرسیدم و زن همسایه را
در باغچه مشغول گلکاری دیدم
درختکاری
روز درختکاری
در خاوران
درخت سرو بکارید
تا یاد کشته گان
همیشه سبز بماند
شاید که نسل های آینده
از سروها بیاموزند
که گوسپند های مومن
درنده تر از گرگ های بیابانند
مژده ی صبحدمان
تنها صدای دلنشین دم صبح
آواز آن پرنده ایست
کز آمدن آفتاب خبر می دهد
بوی توفان
تمام دشت در سکوت فرو می رود
و اسب ها هوا را بو می کشند
از تپّه سایه ابری به سوی دشت می خزد
چیزی به انفجار تندر وُ شلّیک آذرخش نمانده ست
باید به فکر سرپناهی باشم.
بهار زرد
سنگینی سکوت
بر سینه ام
دارد نفسم را می گیرد
از شاخه های درختی
در پشت پنجره ام
گلبرگ ها فرو می بارند
هرگز بهار
این گونه بوی مرگ نمی داد
آواز های گمشده
کنار پنجره ای رو به نیمه شب
آواز گنگ عابری را می شنوم
که لحن او، به طور عجیبی، بارانیست
چه فرق می کند که از کدام نقطه ی جهان می آید
یا راهی کدام خانه در کدام خیابان است
شبانه ای که می خواند
با بوی خاک گمشده همراهست
آن پنجره ی رو به نیمه شب را می بندم
آواز های گمشده آغاز می شوند.