مارگارت اَت­وود؛ دلرُبایان پیر در جنگل

 

مارگارت اَت­وود؛

دلرُبایان پیر در جنگل

 (“جوان­های دِلرُبای قدیمی” در جنگل)

۱۹ آپریل ۲۰۲۱/ نیویورکر

ترجمه فارسی: گیل آوایی

 

 

لیزی[۱] می پرسد: “برگهای ریخته یا شورت[۲]؟”

نِل[۳] می گوید: “حدسم اینه که شورت باشه.”

 

هر دو نفرِ آنها با لباس شنای نامناسب با سن وُ سالشان روی اسکله ایستاده و به تاریکای زیر آب زُل می­زنند.

ساعتی پیش، نل داشت رختهای شسته شده­اش را روی اسکله، که بهترین جای آفتابگیر برای خشک کردنِ لباس بود، خشک می­کرد:

درواقع هفتاد سال است که اسکله بهترین جای خشک کردن لباس بود. اما  او سنگ روی شورتِ نخیِ یوگایش[۴] نگذاشته بود تا باد آن را نبرد. هر چند باید این را بهتر از هر کسی دانسته باشد. و پس از خشک کردنِ لباس به خانۀ پشت کوه می­رفت اگرچه با کلنجار رفتن و کنار زدن درختانِ بین راه بود. شورت­ها وزن کمی داشتند و بنظر می­رسد با وزشِ باد باید برده­شده باشند. منطق حکم می­کند که شورتش  باید جایی در دریاچه باشد. بقیۀ شورتها را باید فراموش کند اما او این یکی را یافته است.

می گوید:

” داخل آب می­روم بر می­دارمش”

 

لیزی با تردید می­گوید:

شاید شورت نباشد. برگها در تۀ سنگیِ دریاچه، روی کفِ ماسه­ای جاخوش کرده­اند. برادرِ بزرگشان،

رابی[۵]، گاهی شورت­ها را با چنگک جمع­آوری می­کند که تکه­هایی از علفهای تۀ دریاچه، اگر فرصت دهند تا زیر آب رُشد کنند، به آنها چسبیده است. این کار را با نوعی فروتنی به دیگران، انجام می­دهد، و آنها را در جای ویژۀ رختشویی قرار می­دهد. کاری که نتیجۀ آنها برای نل ناشناخته است. چنگک و جای رختشویی هنوز به درختی تکیه داده قرار دارد که نشان می دهد که این کار باید به تازگی انجام داده باشد. اگرچه در سوی دیگرِ اسکله قرار دارد. و بخاطر همین اینکه ممکن است  برگهای تۀ دریاچه باشد، بنظر می آید.

نل بر لبۀ اسکله می­نشیند. سپس خود را آرام به پایین، داخل آب، می­کشد. تراشه­های چوب بد هستند چون نمی­شود آنها را دید و بیرون کشید.

پاهایش به ماسه­ها می­خورد. آب از کمر او بالاتر است.

لیزی، اگرچه پاسخ را می­داند  اما می­پرسد:

” آب سرده؟”

” سردتر هم بوده”.

این همیشه حقیقت داشت. آنها هر دو نفر یک زمانی از روی اسکله خود را به داخل آب سردِ یخ می­انداخته­اند. آبِ سرد یخی چنانکه قلبِ آدم از کار می­افتد.

با خنده سر شان را بالا می­گرفتند؟

با سرعت و شتاب این کار را می­کردند؟

همینطور هم است سریع انجام می­دادند.

در سالهای جوانی، نل نسبت به لیزی داناتر می­نمود- حتی پیشتر از آن، از زمان نوجوانی، از زمان بازیگوشیشان دو یا سه نفره. او همیشه عنکبوت، عنکبوت بزرگ! را “عنکوب” می­گفت. او عنکبوت را نمی­توانست کامل وُ درست تلفظ کند[۶]. ( به پانویس توجه کنید-م)

در آن زمان پون[۷]. پلاش[۸]. نل خودش، چند ساله بودند؟ پانزده ساله. یک پرستارِ با تجربه بچه. .

“کاریت نداره”

” ببین. داره فرار می کنه.”

عنکبوتها ترسویند. زیر اسکله پنهان هستند. ولی لیزی باز هم مطمئن نبود. همانطور از عنکبوت می ترسید. زیرِ هر سطح صاف جانوری با پاهای زیاد وجود داشت.

”  من درست دارم  جستجو می­کنم؟”  نل می پرسد.

پاهایش طوری که هر چیزی بر کف دریاچه را حس کند حرکت می­کنند. گاه چیزهایی صاف و نرم، گاه چیزهایی قلقلک دهنده، گاه سنگهای کوچکِ تیز، چیزی که مانند چوب حس می­شود. او حالا تا زیربغل زیر آب رفته  است. او بخاطر زاویۀ بازتاب نور، بطور مشخص و آشکار نمی­تواند تشخیص دهد.

” کم وُ بیش” لیزی می گوید.

او با پاهای لُختش در آب می کوبد: مگسهای خونخوار!- یک جور فن هست که می توان آنها را با دستهایت بکشی- ولی باید متمرکز باشی. ” اُ.کی. گرمتر. گرمتر. کمی به طرف راست”

” می بینیمش. ” نل می گوید. قطعاً شورت است.”

با پای چپش آن را در آب تاب می­دهد و شورت را بالا می­آورد. آب از شورت می­چکد. او هنور با انکشتانش جیزهایی را در آب به هر سو می­برد. بنظر می رسد: یک موفقیت کوچک. ولی نه چنانکه به تمسخر تعبیر شود. به خودش می گوید:

از همین لحظه­ات لذت ببر. آنقدر هم دوام نمی­آورد.

او فردا شاید به جانِ اسکله با پهنای خاکستری رنگ یا لکه­های چِرکدارش بیافتد. لکه­ها و تکه­های رنگِ کنده­شده از اسکله که باید بر کفِ دریاچه افتاده باشد چنانکه به شکل قارچهای کشندۀ تخیلی دیده می­شوند. لیزی کسی بود که باید اسکله را رنگ می­زد. رابی کسی بود که می­خواست اسکله رنگ می­شد. او فکر می­کرد رنگ چوبها را سالم نگه می­داشت و از خراب شدن جلوگیری می­کرد. از اینرو مجبور نمی­شدند اسکله را دوباره بازسازی کنند. آنها چندبار این کار را کرده اند؟ سه بار؟ چهار بار؟

در مورد رنگ یا لکه­های چوب اشتباه می­کردند چون معلوم شد که اسکله آفتابسوخته شده بود و آب در درزهای چوب باقی می­ماند و چوب را نرم می­کرد. با این حال آنها مجبور نبودند که اسلکه را خودشان بازسازی کنند. از اینها گذشته بود و جوانترها مجبور خواهند بود این کار را بکنند. با این تصور که آنها از این امر آگاه بودند.

این  هم از آن چیزهایی بود که مادرشان عادت داشت درباره لباس او بگوید: ” من به کاموای دیگری نیاز ندارم. همین برایم دوام می آورد. پدر و مادرها نباید بمیرند. ناسپاسیست.

شورت در دست، نل به اسکله بر می­رسد. او لحظۀ کوتاهی برای فکر کردن دارد که چطور به روی اسکله بیاید.  پله­ای چوبی و پوسیده در سوی دیگر اسکله هست که از تخته ساخته شده و خزه بر آن روییده است اما دام مرگ است و باید برداشته شود. یک ضربه سنگین مانند پتک بر آن خرابش می­کند اما چند میخ زنگ­زده با سرِ پهن روی آن،بر جای پای روی پله هست. یکی باید با یک اهرمِ فلزی آنها را در بیاورد اما نل آن کس نیست که چنین کاری بکند. تنها کافیست ناگهان یکی از آن میخها در پای نل فرو برود و او از پشت به داخل آب برگردد و روی سنگهای ته آب بیافتد. سنگهایی که باید از داخل آب برداشته شوند ولی تا کنون برداشته نشده­اند.

ثانیه­ای فکر کردن، بهتر از رفتن  میخِ زنگ زده داخل پاست. نه بیرون کشیدن آن. با این حال مشخصاً چه کسی می خواهد انجامش دهد؟

نل شورتش را روی اسکله می­اندازد. سپس پایش را با دقت روی پایه­های زیرِ آب که اسکله را سرِجایش ایستا نگه می دارد، می­نهد و خود را بالای اسکله می­کشد.

نل به خودش می گوید:

“پیرِاحمق! تو نمی بایست چنین کاری بکنی. یکی از این روزها گردنت را میشکنی.”

لیزی می گوید.

” موفق شدی” ” بیا چای بنوشیم.”

اما زودتر از آن است که گفته  شود چای می نوشند. برای شروع این کار، آب لازم است که ندارند، مشکلی که هست این است که سطل را باید پای کوه ببرند. حالا باید با دستۀ پمپِ آب، کلنجار بروند. دستۀ پمپِ آب زنگ زده­تر و پرصدا­تر از پیش است. جریان یافتن آب که امسال از میزان آن کاسته شده است. بالاکشیدنِ سخت­تر است و  بوی بدی می­دهد که احتمالا باید از پایین بودن سطح آب و کشیدن آن از میانِ ماسه­های تۀ چاه باشد و این بدان معناست که ماسه­ها با آب قاطی شده و از حالت ته نشین بودن در چاه در آمده است. لیزی در یکی از لیستهای پرشمارش،  لیستهایی که او و نل بشکل بی­پایانی نوشته­اند و بعدش هم یا گم کرده­اند یا دور انداخته­اند، نوشته­است.

گزینه­های مطرح، اینها هستند: تعمیق چاه است که آن هم یک کابوس است یا در جای تازه­ای چاه بکنند که آن هم یک کابوس است. آخرش به این نتیجه می­رسند که به یکی از پسرها یا نوّه­ها یا هر دُو شان واگذار کنند اینکه صدایشان کنند تا کار پتک زدن ( کندن م) را در واقع انجام دهند.

هیچکس نمی تواند از دو زنِ خانه دار، نل و لیزی، انتطار داشته باشد که چنین کاری را بتنهایی انجام دهند.

هیچکس. همین است. بجز دو نفرشان. آنها شروع خواهند کرد سپس خودشان را زخمی می کنند- زانو، کمر، مچ پاها- و باید از جوانها خواست که این کار را بعهده بگیرند. آنها هم کار را درست انجام نمی دهند. البته. البته! لب گزیدن[۹] واکنشیست که هر دو، نل و لیزی، خواهند داشت. یا. بهتر، آنها خواهند گفت که سردرد دارند، از این رو نخواهند توانست شاهد کار باشند. سپس به کلبه خواهند رفت و داستانهای معماگونۀ قتل خواهند خواند. لیزی مجموعه­ای خانوادگی دارد که با رویه­های کاغذی زرد شده از لکه­های فضلۀ مگسها میان کتابهای دیگر در قفسۀ کتابها در اتاقش دارد. از آن گذشته، لانۀ بزرگِ یک موش در پشتِ پیشین آن کشف کرده اند.

آنها برای آب کشیدن از چاه به نوبت از دستۀ پمپِ آب استفاده می کنند تا هنگامی که سطل از آب پُر- یا نیمه پر می­شود. چون هیچکدامشان در فکرِ این که سطل را از آب پر کنند، نبودند- آنها لنگ لنگان به بالای تپه می­رسند و نشانه­هایی از جای پایشان بر صخره­های پهن می­ماند که ناشی از پیش وُ پس شدنِ سطلِ آب و گویای افتان وُخیزان راه رفتنشان تا رسیدن با بالای تپه بود. بسختی نفس می­کشیدند. نِل، با حالی که می اندیشد هر لحظه ممکن است سکته کند، می گوید: آخرش رسیدم.

لیزی می گوید: ” آخه به دلیلِ لعنتی­ای، اونو بالای تپۀ لعنتی گذاشتند؟ ”

” او” برای مرد نشان می دهد که آنها در باره چه کسی حرف می زنند: درست همین لحظه، منظور پدرشان است. آن چیز منظور کلبه است که پدرشان با تبر، ارّۀ میان بُر، دیلم، چاقوهای دو دسته، ابزار دیگرِ آدمهای بدوی. آن را ساخته است.

” بخاطر دلسرد کردن تاراجگران” نل می گوید. این هم بخشی­اش جوک است. هر بار آنها قایقی را می­بینند که به حالتی غیرعادی به آنها نزدیک می شود.- به جای ماسه­ایِ آنها که نقطه­ای برای دزدی و در رفتن بود- آنها هم همین را می­گفتند: ” تاراجگران – مهاجمان”

آنها به در درِ توریِ کلبه می­رسند و داخل می شوند. آن هم فقط یک کم آب.

” باید در مورد پله­های جلوی کلبه کاری کنیم” لیزی می گوید.

” خیلی بلند هستند. از پله های پشتی چیزی نگیم بهتره.باید نرده­ای هم درست کنیم. نمی­دانم چه داشت فکر می­کرد”

” به فکرِ پیر شدن نبود” نل می گوید.

” آره. سورپرایزِ لعنتی همونه.” لیزی پاسخ می دهد.

برای ساختنِ کلبه گاهی همۀ آنها کمک می­کردند. طبیعتاً بیشترِ کارها را پدرشان انجام می­داد. ولی یک طرح خانوادگی با دخیل کردن کارکردن بچه ها بود. حالا آنها کم وُ بیش به آن عادت کرده­اند.

نل می اندیشد مردمانِ دیگر اینطور زندگی نمی­کردند. کلبۀ آنها دیگر مولد برق دارد. آب لوله کشی دارند. منقلِ گازی کباب دارند. چرا ما مانند نمایشهای تلویونیِ آدمهای تاریخی زندگی می کنیم؟

لیزی می گوید:

” آن وقت یادت باشه که ما تونستیم دو سطل آب بیاریم. هر کدام!؟  این کار خیلی وقت پیش هم نبود.

هوا بیش از آن گرم بود که بخاری روشن شود. از این رو آنها آب را روی گازپیکنیکیِ قدیمیِ دو شعله،  گرم کردند. گازپیکنیکیِ زنگ زده­ای که تا این لحظه هنوز انفجاری ناشی از کهنگیِ آن روی نداده است.

” گازپیکنیکی تازه” در فهرست است. کتری آلومینومی، نوعی که یقیناً از رده خارج است. حتی فقط آشپزی با آن  باعث سرطانِ نل می­شود اما یک قاعدۀ حرف نزدن در باره­اش هم نشان از آن دارد که نباید ندانسته انگاشته شود. درپوشِ کتری هم باید درست سرِ کتری قرار گیرد. این را نل چند سال پیش با دو دایره از میخِ برّاق شدۀ صورتی بر آن یادآور شده­بود. یکی روی درِ کتری، یکی هم نشانۀ خودِ کتری که باید بالای آن پایین گذاشته می­شد تا موشها نمی­توانستند در آن بروند و بمانند تا بمیرند که بوی وحشتناکی می دادند. تازه بوی حشرات را هم به آن باید افزوده می­شد نل فکر می کند  از انجام دادنش آموخته می­شود. موشها و حشراتِ مردۀ زیادی در زندگیش بودند.

چایِ داخلِ تابۀ لعابیِ در دارِ دهۀ چهل که با برچسب ” چای” مشخص شده عملاً خاکِ ارّه است. آنها مرتب می گویند که آن را دور می­ریزند. لیزی با چای کیسه­ایِ خودش در یک کیسۀ زیپ دار، آماده شده­است. استفاده از چای کیسه­ای آسان­تر از استفاده از چای فله­ایست حتی اگرچه هرکسی می­داند که چای کیسه­ای از  خاکِ جارو شده و گِل درست شده­است. در روزهای با تیگ[۱۰]، او وَ نل همیشه از برگِ رها شده استفاده می­کردند که تیگ آن را در فروشگاه کوچکِ خاصی که با زن دانایی از هند اداره می­شد، می­خرید. تیگ استفاده از چای کیسه­ای را تمسخر می­کرد.

روزهای تیگ. حال دیگر سپری شده­است.

بالای بخاریِ هیزمی، توریِ پهنی بر دیوار آویخته شده است که نل و تیگ آن را چهل سال پیش از یک حراج مزرعه ای خریدند و روی آن لکه هایی از پختنِ پانکیک مانده است که نشان می دهد اغلب کسانی خوش گذران در آن محل پانکیک[۱۱] درست می کردند. تیگ وقتی به همان زمانش می رسد از زندگی سرخوشانۀ آن سالها هنگامی وقت بزرگ کردن بچه ها معمولِ هر روزه اش بود، تعریف می کند. تابۀ پنکیک، داره میاد! نوبت کیه؟ – نل به آن خیره می شود سپس نگاهش را دور می کند- اما او همیشه می داند کسی در نوبت است.

نل فکر می کند: قلبم شکسته است. ولی در خانواده ما، از آن حرفی نمی زنیم. می گوییم ” قلبم شکسته است” ” شیرینی ای مانده است؟” یکی باید بخورد. یکی باید مشغول کند. یکی باید خودش را با آن سرگرم کند و از فکر کردن بگریزد. اما چرا؟ برای چه؟ برای کِه؟

نل غُر زدنش را یک جوری مهار می کند. ” شیرینی ای باقی مانده؟”

لیزی می گوید: ” نه” ” ولی شکلات هست. بیا مقداری از آن بگیر.” لیزی می داند که نل دل شکسته است: نیاز ندارد از آن حرفی زده شود.

آنها فنجان چای، وسایل پذیرایی از خودشان را،- هر کدام دو تکه شکلات، مغزبادام نمکزده، بر می­دارند و می­روند دورِ میز در ایوان کوچکِ با توری احاطه شده، می­نشینند. لیزی فهرست جدیدش را آورده­است تا بتوانند به روزش کنند.

” می­تونیم کفش وُ چکمه­هامون رو در بیاریم” لیزی می گوید.

” آره حتماً” نل می­گوید.

آنها روز گذشته را در اتاق خواب رابی برای آویختنِ کیسه­های پلاستکی از میخها گذراندند. هر کدام در برگیرندۀ یک جفت کفش قدیمی و لانۀ موش بود. موشها دوست داشتند در کفش لانه درست کنند: موشها آنها را از پوستها وچوبها و تکه­های جویده، جمع کرده، کفشها را که از پرده­ها درِ ورودیِ خانه و هر چیز دیگر که متناسب با منظورشان بود پُر می­کردند. زمانی یک موش سعی کرد موهای نل را در طولِ شب بِکَند.

موشها بچه­هایشان را در  داخل کفشهای آویخته، نگه داشته بودند و وقتیکه در پیشخوان آشپزخانه و ظرفشویی نمی­توانستد،  در تۀ کیسه­های پلاستیکی سرگین هایشان جمع می­شد. موشها پیش از آن در هرجایی، آن دانه های سیاهِ کوچک را، باقی می­گذاشتند. لیزی و نل طبق عادت، تله­های موش کار گذاشته بودند. تله موشها را از یک سطلِ زبالۀ بلندِ چرخان ساخته و برای به دام انداختن موشها  درِ سطل زباله را به کرۀ بادام آغشته می­کردند. فرض بر این بود که موش برای خوردن کرۀ بادام روی درِ سطل می­رفت ولی در داخل سطل افتاده و به دام می­افتاد. معمولاً مؤثر بود اگرچه گاهی صبحها وقتی به تله موش سر زده می­شد، می­دیدند که از موش خبری نیست در حالیکه کرۀ بادم هم محو شده بود. وقتی موشها در تله می­افتادند برای رهایی از دام، جست و خیز می­کردند و صدایی مانند پاپکورن از سطل بلند می­شد. نل و لیزی همیشه مقداری کشمش در سطل می­گذاشتند و یک حولۀ کاغذی روی آن می­انداختند که زیرش پنهان بماند و صبحها آنها  موشهای به دام افتاده را بر می­داشتند و با قایق به دریاچه می­رفتند تا جایی دوردست بجویند  که موشها را رها کنند. در غیر این صورت موشها بو می­کشیدند و لانه­شان را یافته و به آن بر می­گشتند.

رابی بیشتر سخت می­گرفت و از تله­موشِ واقعی استفاده می­کرد. نل و لیزی معتقدند که این کار برای بوفها مفید نبود چونکه بوفها ترجیح می­دهند موشها را زنده شکار کنند اما آنها این را نمی­گفتند چون رابی به آنها می­خندید.

دیروز نل و لیزی تلۀ کفشیِ موشها را ردیف کردند باضافۀ قایق لاستیکی با یک دامِ جانانه در آن  و با تلفن همراهشان عکس گرفتند و عکس را برای رابی فرستادند:

“آیا می توانیم اینها را دور بیاندازیم؟”

رابی پاسخ داد که آنها همۀ کفشها را کنار بگذارند تا خودش بیاید.

او آن وقت تصمیم می­گرفت کدام نگه داشته شوند. آنها گفتند: عادلانه است. اما دیگر از آویختنِ کفشها در کیسه های پلاستکی خبری نیست: لانه سازی موشها یک گناهِ فرصتطلبانه بود و باید خاتمه می یافت.

” در فهرست بنویس جاکفشیِ در دار واسه کفشهای رابینل می گوید.

لیزی در فهرست می نویسد. فهرستها از پیش تهیه شده­است.: آنها به شمارِ فهرستهای دیگر می­افزایند. نل فکر می کند اگر یک دورۀ ویژۀ درمانی برای نوشتن فهرست وجود داشت خوب بود. ولی اگر هر دو نفرشان فهرست درست نکنند چیزهایی که نیاز داشتند چطور بیاد بیاورند؟ به هر روی آنها می­خواستند که چیزهای مورد نیازشان را نوشته باشند. این کار باعث می­شود که آنها بدانند کارشان را مرتب کرده اند.

پس از شام که پاستا است –  نل می گوید:

” بنویس پاستای بیشتر”

آنها به بخش ماسه­ای، جایی که دو صندلی پیکنیکی گذاشته­اند، قدم می­زنند. صندلی پیکنیکی از نوعی صندلیِ تاشو با جیب توری در یک  جادستیِ  برای گذاشتن قوطی آبجو است. یکی از صندلیها سوراخی در خود دارد که ناشی از جویدن موشهاست اما سوراخ بزرگی نیست. هر چیزی که داخلش نمی­افتی معمولاَ سوراخ بزرگی نیست. صندلی­ها رو به سمتِ شمال قرار دارند: نل و لیزی هر روز غروب برای تماشای آفتابنیشن روی آنها می­نشینند. این محل بهترین جا برای پیشبینیِ هوای روز بعد است. بهتر از رادیو یا وب سایتهای دیگر در تلفن همراهشان است. هواسنج را نیز باید به آن اضافه کرد. اگرچه هواسنج هم چندان درست نیست چون معمولاً همیشه می­گوید: تغییر می کند.

” زیادی دلچسبه. مثل هلوست” لیزی می­گوید.

” حداقل زرد نیست.”

زرد و خاکستری بدترین رنگند. صورتی و سرخ بهترین رنگند. هلو می­تواند به هر دو صورت این رنگها باشد.

آنها در همانجا می­مانند، در فاصله­ایکه ابرها از رنگ هلویی به رنگ سرخ در می آیند و سپس مانند آتشِ جنگل در دوردستها، بصورت سایۀ هشداردهنده­ای به رنگ سرخ دیده می­شوند.

یقیناً هنگامی که آنها راه بازگشت به  کلبه را می­گردند دو نفری به همان ترتیبی که چراغ قوه را فراموش کردند، سفری در غروب آغاز کنند. هواسنج به آرمی از ” ای” به ” ان ” ، به وضعیت ” تغییر” می رسد.

“فردا گردباد  نباشه” لیزی می گوید.

” هاله-لویا[۱۲]نل می­گوید. ” در هوای گردباد به اُز[۱۳] نمی­رویم”

درواقع همینجا گردباد بود، در روزهای با تیگ. فقط یک گردباد جزئی بود. اگرچه تنۀ چند درخت را درست مانند چوب کبریت خُرد کرد. ” چه وقت بود؟”

یک بار هوا براستی تاریک بود و نل چراغِ جلو را روشن می­کند تا یک چراغ قوه  بردارد و در روشنای چراغ قوه به اسکله می­رسد. او عادت داشت شبها بدون روشناییِ چراغ، قدم بزند- او در تاریکی می­توانست ببیند- اما “دیدِ در شب” چیزِ دیگریست.  او نمی­خواست از کوه پایین پرت شود و با افتادن  در چاله­چوله­هایی که پدرش با هدفهای محرمانه­اش انجام داده بود و حالا فراموش شده بودند، افتاده و خود را ناکار کند. و نه می­خواست روی غورباقه­های کوچک پا بگذارد. اینها  از پرسه زدنهای شبانه بود و تسلیم به ماجراجویی خودشان و تسلیم به وسوسه­های آن نیز.

او عادت داشت برای تماشای ستاره­ها روی دریاچه ، بدون ابهامِ ناشی از تصویرِ نوکِ درختان، به اسکله برود. شب با آسمان  صاف وهنوز بدون ماه بود و صورت فلکی ژرف  بود و درخشش خاصی داشت که در شهر نمی­توانستی ببینی.

تیگ به این کار عادت داشت. او به اسکله می­رفت و دندانش را مسواک می­زد و به ستارگان خیره می­شد. می­گفت:

” شگفت انگیزه”.

او ظرفیت عجیبی برای شگفتی داشت: ستارگان شادیِ لذتبخشی به او می­دادند. شاید افتادنِ چند ستاره از آسمان هم بود. ماه آگوست بود. ماهِ بارشِ شهابهای آسمانی[۱۴] که همیشه با زادروزِ تیگ همراه بود. نل برای او کیکی در فِرِ بخاری هیزمی درست می­کرد- گاهی روی آنها را بِرِشته می­کرد اما آن بخش می­توانست تراشیده و جدا شود- و رویش را با دانه­های سرو و کلاله و نیز هر چیز دیگر که می­توانست بیابد، حتی ممکن بود با چند دانه توت فرنگی از بخشی که به آن باغ می­گفتند باقی مانده بود، تزیین می­کرد.

او آنها را در پای کوه، بی هیچ رویدادِ ناگوار، درست می­کرد. یک کارِ بزرگ بود. اما یکبار روی اسکله او نمی­توانست چنین بکند. او احساس حیرت یا لذت نداشت فقط سوگ و اندوهی بیشتر داشت. تابۀ قدیمی آویخته بر دیوار بالای بخاری  چیزیست که آن را نمی شود ندید- ولی ستاره ها؟ آیا ممکن است دیگر او هرگز قادر به دیدن ستاره­ها نباشد؟

نه ستاره. نه برای تو، نه هیچکس، او سوگوار است. و در نفسِ بعدی: ضعیفِ احساساتیِ لعنتیِ نباش.

با روشناییِ که از کوه به داخل کلیه می­تابد با خیالش به کوه باز می­گردد، می­اندیشد و نیمی انتظار دارد تیگ را ببیند که در پناه نورِ چراغش، هر آنچه که ممکن بود داشته باشد، با شوق و علاقه مطالعه می­کند. نیمی که نه بلکه کمتر از آن انتظار دارد. آیا تیگ از خیال او هم دارد محو می­شود؟

در زمانهای پیشین که بیشمار هم هستند، نل و لیزی و رابی از چراغهای نفتی استفاده می­کردند که می بایست با بیشترین احتیاط و دقت نگهداری می­شدند.- ولی فتیله یا توری آماده آتش گرفتن یا سوختن بودند – اما دوران جدید هزینه­اش را گرفته و حالا از باطری استفاده می­شود که با بهره گیری از صفحات انرژی خورشیدی روزانه  شارژ می­شوند به صورت لامپ برقی یا وصل کردن پریز برق کار می­کنند. با نور این چراغ نل و لیزی آماده شده اند جدول[۱۵] حل کنند. جدول ناتمامی که پیشتر با آن مشغول بوده­اند. هزاران سال پیش- زمینِ باتلاقی­ای بود با نی­ها و پرندگان و سبزیهای خود رو و رها شده- و درحالیکه آنها با جدول مشغول می­شوند، نل پیچیدگیهای خصمانۀ آن را بیاد می­آورد: ریشه های انبوه، تکه­های ابر و آسمان، تیغهای فریبندۀ گلهای ارغوانی.

“بهتر است اول کناره­های جدول را حل کنیم.”

آنها در حل کردن جدول پیشرفت می­کنند. ولی برخی از جوانترها با پنهان کردن بخشی از جدولِ لیزی، در کارِ آنها دخالت می­کنند؟ “چقدر آزار دهنده است” لیزی و نل زمزمه می­کنند

اگرچه لیزی یکی از پاره­های جدول را، که به بازویش چسبیده­است، می یابد.

آنها سرانجام جدول را کنار می­گذارند-  و لیزی دارد با صدای بلند می­خواند. یکی از داستانهای رازآلود کونان دویل[۱۶] است. هرچند یکی از داستانهای شرلاک هولمز[۱۷] نیست که در بارۀ تغییرِ مسیر و از خط خارج شدنِ قطار توسط یک خلافکار حرفه­ایست که داخل یک معدنِ متروک شده­است تا شاهد و محافظ را از بین ببرد.

در حالیکه لیزی سرگرم خواندن است، نل عکسها را در کامپیوترش پاک می­کند. بسیاری از عکسها با تیگ هستند که سال پیش گرفته شده­اند هنگامی که آنها با شهامت می­کوشیدند چیزی که تیگ می­خواست انجام دهد، انجام دهند. پیشتر- پیشتر چیزی که گفته نشد- آنها زمان دقیق را نمی­دانستند. اما هر دو نفر می­دانستند امسال چیزی از سر می­گذرانند اگر چه با حداقل با کمترین شرم از زودبودن آن بود. آنها فکر نمی­کردند که دو سال دوام آورد. دوسال هم دوام نیاورد.

عکسهایی که نل دارد دور می ریزد، عکسهای تیگ هستند. در آنها تیگ سرگشته بنظر می­رسد یا خالی یا اندوهین است- تیگ وا رفته است. نل دوست ندارد تیگ را که در حالت وارفتن یا چیزی مانند آن است  بیاد آورد. او چهره خندان تیگ را به خاطر می سپارد.: هنگامی که او وانمود می کرد چیزیش نبود. اینکه هنوز حالت معمول خودش بود. او آن را بارها برداشته بود چه تلاشی باید کرده باشد. با این حال آنها کوشیدند از برخی شادیها نهایت لذت را ببرند. ساعت به ساعت حتی.

نل عکسها را دور می ریخت تا وقتی که لیزی به آخرِ داستان رسید. جایی که خلافکارِ مغرور از توانایی خویش، کوشید از قطار که به زمان مناسبی از جنایت تمام عیارش رسیده بود طرحِ گریزش را برنامه­ریزی کند: دو مردِ بدفرجام، مانده در قطاری که به نیستی می­رفت. چهره­شان از پنجره باز قطار، وحشت زده دیده می­شد. چنانکنه به سرنوشتِ محتومشان می­نگریستند که از دهانۀ باز معدن بیرون می­زد. فرو افتادنِ بی­هراس، غرق شدن در فراموشی. نل می­ترسد که این داستان سبب کابوسش شود. این داستان از آن دسته از چیزهاییست که کابوس می­شوند. او هرگز از لبۀ صخره در بالابلندی خوشش نمی­آمد.

اگرچه او خوابی که آن شب دیده بود کابوس نبود. تیگ در آن بود. اما تهی و اندوهگین نبود. در عوض کاملاً سرخوش وُ شوخ بود. به نوعی، یک جور داستان جوسوسی بود هرچند سرگرم کننده بود.: یک روس بنام پالی پولیاکوف[۱۸] در آن نقش داشت اما زنی در آن نبود از این رو اسمش نباید پالی نمی­بود.

تیگ در این خواب قهرمانی که کاری انجام دهد، نیست.- فقط در آنجا هست ولی پالی پولیاکوف بنظر نمی­آید توجهی به حضور تیگ می داشت. او خیلی نگران است. چیزی هست که نل بی­درنگ می­خواهد بداند اما او فرصتی برای توضیحش ندارد. برای نل هم اینطور است. خوشحال است که تیگ در خوابش هست. همین چیزیست که نل به آن تمرکز دارد. تیگ به او لبخند می­زند. طوری که از یک جوکی که بهم گفته­اند خوششان آمده­است. ببین؟ خوبم. حتی خنده­دار است. احمقانه­است که روی حسی که نل دارد او تأکید می­کند. تا وقتی که نل از خوب بیدار می­شود.

روز بعد، پس از آن که آنها آخرین قطعۀ جدول را روی کف اتاق یافته­اند، پس از اینکه آنها صبحانه خورده و کارِ شبانۀ موشها را بازیافته بودند، حوله کاغذری، کشمشهای جویده، سرگین موش بر چوبِ  در حال پوسیده شدن، و در حالیکه آنها برای شنا کردن آماده می شوند- ” نطرم عوض شده” – نل روی یکی از انگشتانش ضربه ای می­زند- به صخرۀ سفید داخل آب اشاره می­کند.  البته همینطور  هم هست. او دیر یا زود خودش را طبق معمولش مجروح می­کند. این بخشی از گذار اندوهوارگیش است. بی خون راه انداختن و لباس پاره کردن و خاکستر بر سر ریختن، شخصی که در یک سوگواری به نوعی  باید به یک جور  مُثله شدن کشانده شود.

آیا انگشتی شکسته­است یا فقط روی انگشتش کوبیده­است؟ انگشت بزرگ نیست. او هنوز کم وُبیش می­تواند راه برود. با یک باند پیچیِ منقش به جمجمه­ها و استخوانهای شانۀ بازمانده از چینۀ بچه­ای- از خودش؟ از رابی؟ نوه­هایش؟ – او انکشت مجروحش را با پانسمان به انگشت کنار آن می­بند، طوری که از راه تلفن همراهش به او گفته­ا ند. نه چیز زیاد دیگری بر اساسِ سایتهای اینترنتی که باید انجام شود.

” شکستن صخرۀ سفید”

لیزی به فهرستشان می افزاید. نظرش این است که آنها باید تا پاییز منتظر بمانند وقتی که ژرفای آب کم است. یا بهار دیگر وقتی که آب هنوز پایین است و آنگاه، به نوعی جادوگرانه ، بیل و چنگک و دیلم بدون تردید، سراغ آن می­روند . صخرۀ سفیدِ خونآشام نباید باشد!

” چند بار آنها چنین برنامه ای گذاشته اند؟ بسیار زیاد.

روزهای هفته می­گذرند.  آنها راهشان را با گذرِ زمان، چنانکه یک پیچیدگی و بغرنجیست، طی می کنند یا این حسی­ست که نل دارد. لیزی، احتمالاً آنطور نیست. زخم انگشتان نل با کمی گفتگوی انحرافی، فراموش می­شود. آنها هر دو نفر با علاقه انگشت قربانی را معاینه می­کنند: چقدر آبی شده، چقدر ارغوانی. خوب می­شود؟ چنان ملاحظاتی درباره بدن مجروح آرامبخش است.: تو کبود شدگی یا درد نداری مگر اینکه هنوز زنده باشی.

” یا نیش پشه”

لیزی می­گوید. آنها هر دونفر از کتابهای قتل می­دانند که پشه ها سراغ پیکرهای مرده نمی روند.

تو در مورد زمان ِمرگ باید اشتباه کرده باشی. مون آمی[۱۹]. چطور ممکن است؟ روی جنازه جای نیش پشه نبوده. آه! پس به این معنیست که…… ولی یقیقناً نه! من به تو می­گویم باید باشد. دوست من. شاهدش این است که پیش از ماست. این موضوع مورد بحث بود.

” بخششهای ناچیز” نل می گوید. ” تو نباید خارش دار و مرده بشوی”

” من گزینۀ دوم را انتخاب می کنم” لیزی می گوید.

کسان دیگر این زمانِ بغرنج و پیچیدۀ خاص را، پیش از آنها پشت سر گذاشته­اند. تمام کلبه پُر از کلمات یادداشت شده­است. در آشپزخانه: ” ظرفهای چرب در ظرفشویی نگذار.”” این یادداشت با دسخط مادرشان است. کتاب آشپزی، که همیشه در اینجا نگهداشته می­شود، یادداشت باریکی با مداد بر آن است. این هم با دستخط مادرشان است. ” خوبه!” نمکِ بیشتر” نه اینکه دقیقاً داناییِ سالمندانه باشد بلکه راهنماییِ محکم و عملگرایانه است. ” وقتی احساس افسردگی و بی فایده بودن داری” – چه چیزی مشخصاً باعث این بی فایده بودنت می­شود؟ چه کسی هنوز می­داند؟- به یک پیاده رویِ زنده و با نشاط برو! این نوشته  شده نیست: این فقط همینطور در هوا نیست. در صدای مادر است. یک پژواک است.

من نمی­توانم به یک پیاده­روی سریع وُ با نشاط بروم. نل به آرامی به مادرش می­گوید. انگشت پایم. یادت هست؟ تو همه چیز را نمی­توانی درست کنی. او می­خواهد بیافزاید اما مادرش بخوبی از آن آگاه است. – در بیمارستان بستریست شاید هم در حال مرگ- ” او “، بازهم اشاره­اش به پدر نل است. یک بار با تبر، یک بار با ارّهِ دو بَر، یک بار با دیلم، – مادرش گفت.” گریه نخواهم کرد چون اگر شروع کنم هرگز قادر به توقف گریه­ام نخواهم بود”

روز پیش نل و لیزی می­خواستند به شهر بروند. نل به یک یادداشتی بر می­خورد که مدتها پیش تیگ آن را نوشته­بود. وقتی دو نفرشان، بعنوان یک کار جمعی، پشه­بند را روی تختخوابشان نصب می­کردند. پشه­ها می­توانند کُلُفت باشند چنانکه در بیرون پشه بند دیده می­شوند. بخصوص در ماهِ جون: پشه­ها می­توانند از باریکترین سوراخ داخل شوند هنگامی که داخل پشه بند هستند، آنها ناله می­کنند. حتی اگر پشه­کُش هم داشته باشی باز هم می توانند شبت را خراب کنند.

” کیسۀ بزرگِ نگهداری توری­ها / پشه بند هست: در آخرهای فصل حشرات، توری­های بزرگ را می­توانی در این کیسه بگذاری. قابِ چوبی را، که هنوز پابرجاست، می­توانی در کیسۀ سبزرنگ بگذاری.- متشکرم.”

نل فکر می کند: ” کدام کیسه سبزرنگ” احتمالاً کپک زده و یکی آن را از استفاده کردن خارج کرده­است( دور انداخته است-م). در هر صورت هیچکس این دستورات تیگ را به کار نبسته است.: توریِ پشه­بند به همان حالت در محل مانده و هنگامی که کسی از آن استفاده نمی کند، بصورتی بهم گره زده رها شده­است.

نل کاغذ را به دقت و آرام صاف می­کند و در کیف خودش می­گذارد. پیامی هم هست که لابد از تیگ برای نل باید باشد. فکرهای سحرآمیز،که  نل می­داند. او آن را خوب می­داند اما به کار نمی بندد.

به هر روی از آنجاییکه باعث آسودگیش هست، نل این پاره کاغذ را با خود به شهر می­برد ولی با آن در شهر چه می کند؟ چه کسی یک زمانی می تواند با چنین پیامهای مرموزی از یک مُرده، کاری داشته باشد؟ ♦

….

این داستان در نسخۀ چاپی نیویورکر در تاریخ سوم ماه مه ۲۰۲۱ منتشر شده است.

مارگارت ات-وود نویسندۀ بیش از پنجاه کتاب، برندۀ جایزۀ بوکر در سال ۲۰۱۹ بخاطر رمان ” وصیتنامه­ها ” است.

 

…..

برای آگاهیهای لازم از ” گیل آوایی” به نشانیِ زیرمراجعه فرمایید:

https://shooram2.blogspot.com/

…..

متن انگلیسیِ” دلرُبایان پیر درجنگل ” از نشانی زیر برگرفته شده است:

Credit> https://www.newyorker.com/magazine/2021/04/26/old-babes-in-the-wood

….

خوانندگانی که مایل به دریافت متن کامل انگلیسی همراه با متن فارسی هستند می توانند با نشانی زیر تماس بگیرند:

gilavaei@gmail.com

 

[۱] Lizzie

[۲] منظور از شورت در ترجمه فارسی، تُنُکه/ تنبان است.

[۳] Nell

[۴] yoga

[۵] Robbie

[۶] Spider اسپایدر= عنکبوت، در متن بجای اسپایدر می گفت پایدر Pider

[۷] Poon

[۸] Plash

[۹] همسان فارسی> زبانم لال، گوش شیطان کر و…..

[۱۰] Tig

[۱۱] Pancake / sourdough pancake

[۱۲] Hallelujah یک واکنشِ مذهبی- بویژه مسیحیت- است. چیزی مانند خدارا شکر! غیرمذهبیها می گویند: چه خوب!

[۱۳] Oz

[۱۴]  >برگرفته از اینترنت

[۱۵] >برگرفته از اینترنت

[۱۶] Conan Doyle

[۱۷] Sherlock Holmes

[۱۸] Polly Poliakov

[۱۹] mon ami ( فرانسوی به معنی دوستِ من) است.