چند شعر از اسماعیل یوردشاهیان اورمیا
چند شعر از اسماعیل یوردشاهیان اورمیا
شعر بغداد
من امروز در بغداد مردم
وقتی میان دو رود
در قهوه خانه ای چای نوشیدم
آه چه رود هایی
چه مردمانی
چه بین النهرینی
کسی صدایم کرد
دختری که گوشوارطلا داشت
بعد ماشینی گذشت
مرد جوانی فرار کرد
بعد انفجاری روی داد
آه چه انفجاری ،
چه انفجاری
چه مرگهایی
چه ناله هایی
مردی را دیدم که با مرگ خانواده اش پرپر شد
کودکی را دیدم که لال ماند
و دختری که فقط گوشواره هایش مانده بود
کسی می خواست آنها را بدزدد
حتی اسم مرا .
من امروز در بغداد مردم
در بغداد
آه چه شهری
چه سرزمینی
چه بین النهرینی
شکوفه دشتهایش دیگر تنهایند
آبی رودهایش سرخ
چه کسی دیگر انتظار مرا می برد؟
آبی ، یکی شکوفه تنها
کنار رود ؟
چشمان دختر ی که منتظر است ؟
وگوشواره های طلایش را دستی می برد .
آه بغداد ، بغداد
راه من از کجاست ؟
باد می وزد
کسی ازکسی خود را می پرسد
روز ، دیگر از بغداد رفته است .
نامم همین ماند قربانی اسماعیل
روزی باز خواهم آمد اسماعیل
نامم را خواهم جست
وقتی گلوی تشنه ام را می برند
نامم را کسی صدا نخواهد کرد
مادر، صبح خواهد بود
پدر ، روز
تمام روزگار، شب
نامم نام همه چیز خواهد شد
آب ، جنگل ، کوه ، پرنده ، علف
نام پسری که می خواست بماند
از همه چیز بگوید
از زندگی از روز از عشق و فردا
پسری که می خواست بماند
اما گلویش را بریدند
بی گلو ، بی سر
عشق را می خواست
زندگی را ،
می خواست بماند
می گفت تنهایم
کمی به من زندگی دهید
کوه گریست
باد سرد گذشت
روزگار کهنه شد
فقط قربانی ماند
با سربریده اسماعیل
***
می گفتند باید بمانی
اما پدر نخواست
می گفتند نامت را بگو
اما نامم نبود
نامم گم شده بود
نامم را سر بریده بودند اسماعیل
من از آئین و ایمانی بودم که زندگی را نمی خواست
من از طایفه ومردمی بودم که عشق را نشناخت
من فرزندی بودم که نامش را گم کرد
و زندگی چه بی معنی شد
وقتی نامم از یادم رفت
فقط یک چیز ماند قربانی
پدر سربرید
ایمان توالی یافت
ومن قربانی شدم
نامم همین ماند قربانی ،
اسماعیل
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۴