رضا بهزادی؛ نگاهی به کافه پناهنده‌ها اثر ناهید کشاورز

رضا بهزادی؛

نگاهی به کافه پناهنده‌ها اثر ناهید کشاورز

کافه پناهنده‌ها اثر خانم ناهید کشاورز مجموعه‌ای است شامل ۱۸ داستان کوتاه. کافه پناهنده‌ها سرنوشت انسان‌هایی‌ست که بیشتر به اجبار و کمتر به اختیار ترک وطن کرده‌اند؛ روایت انسانهای رانده شده از خاک و کوچه‌های پُرخاطره، روایت جدا شدن از عشق‌های نوجوانی و جوانی، از نخستین عشق‌ها که دسپاچه‌گی آن هنوز درونمان را به وجد و گاه به غم میکشاند. کافه پناهنده‌ها زندگی من و شما و دیگر خانوادهای مهاجر است، روایت ما در بستر تاریخ که بر پایه‌های واقعیت و ساختاری از جنس حقیقت و به بیانی دیگر بر اساس رئالیسم واقعی ایجاد شده است، زیرا روایت من و ماست، روایت رانده‌شدگان و برای بعضی از ما که اگر نه دردمند و درمانده، اما سرگردان سرنوشت خویش هستیم. نویسنده برای ما می‌نویسد تا بتوانیم بیناتر و بهتر از گذشته به این مهاجرت و اثرات جانبی آن بنگریم. جهانی که نویسنده در داستان‌هایش خلق کرده، جهانی‌ست که برایمان آشناست، اما چون این حوادث مکتوب شده‌اند، ما را با خود به گوشه و کنار مکان‌ها و ذهن انسان‌هایی می‌برد که خود نیز متأثر از حوادث دور و نزدیک این دوران و دوران قبل از مهاجرت شده‌اند. نویسنده با زبانی بسیار ساده و زیبا، حوادث را همان‌طور که هست، با ما در میان می‌گذارد.

آقا مرتضی در داستان آقا مرتضی و ملکه ثریا در همسایگی ماست، و شاید از جنس ما. آرزوهای او نیز برای ما آشناست، گرچه نویسنده او را در آخر داستان به نوعی خوشبخت می‌کند و حتی رضای معلم که با او هم خانه می‌باشد و خلاف آقا مرتضی مرتب و کتابخوان است نیز در این عاقبت بخیری شریک است، اما این واقیعتی نادر است، قطره‌ای در دریای بیکران مهاجرت و زندگی در فصلی دیگر از تاریخ هستی.

 تاجی جون  قصه غم‌انگیز عده‌ای از ماست، و ما سال‌ها و شاید تمام عمر آنرا پنهان می‌کنیم. مادری از ایران می‌آید و با دیدن زندگی دخترش با همسری معتاد و بیکار، بعد از هضم این مشکل و در گفتگو با دختر و بر اثر تجربه، دختر را از چنگال غول اعتیاد همسرش و آن زندگی پر از فلاکت نجات می‌دهد و به ما هشدار میدهد که هر گردی گردو نیست.

 آرمیتا و آقای انتظاری برشی از روند اجتماعی و تاریخی زندگی ما مهاجرین است که خود را هنوز گم نکرده‌ایم ، اما جایگاه خود و واقعیت‌های دوران جدید را نمی‌توانیم بپذیریم، نه آن‌که نخواهیم، نه، نمی‌توانیم! چون شرایط و ساختارهای عصر نو را به دلیل ماندن در زندگی گذشته و آرزوی به آغوش کشیدن آن دوران و عدم تطابق با شرایط موجود و دیگر موانع عاطفی و تاریخی و سیاسی می‌توانند موانع پذیزش شرایط نو با ساختارها ، قانون و قانونمندیهای آن برای  انسان مهاجر باشند.

داستان دو زن یک اضطراب داستان تنهایی و ترس انسان رانده شده است و روایت مادران غمگین تنها داستان نسل قدیم و جدید است، نسلی که در ایران به دنیا آمده، زندگی کرده، و در کوله‌پشتی آن‌ها فرهنگ و سنت ایران نهفته است.

داستان ماجرای فرهنگ، تاریخ، سنت، مدرنیته و دنیای دیجیتال نیز هست، جوان‌ها با آن بدنیا می‌آیند و با آن زندگی می‌کنند و بزرگسالان در حسرت فهمیدن آن عاجز از درک شرایط موجود و عاجز از درک فرزندان خود هستند. نویسنده این مهم را در داستان خانواده بهارلو نیز به روشنی به چالش کشانده است و با زیرکی و تجربه پدر را در آخر کار به مسافرت به ایران می‌فرستد، به امید آن‌که هرکس بنشینند و به حال خود و دنیای خویش فکر کند و چنین نیز می‌شود. گویا زمان و گفت‌وگو داروی مشکلات خانوادگی می‌باشد و بدرستی گفتمان یکی از کلیدهای اصلی مشکلات خانوادگی می‌تواند باشد.

مادران غمگین تنها،  دردی‌ست که مادران با فرزندان خود و با گذشته و سنت خود دارند.

اختلاف فرهنگی، تاریخی و بخصوص رشد و زندگی در اروپا، در سایه دمکراسی و حمایت‌های امنیتی و مالی، فرزندان را  با مادران خویش دچار تردید، بحث و جدال خانوادگی/ فرهنگی می‌کشاند و اگر گفت‌وگوهای جدی بین والدین و فرزاندان صورت نگیرد،  گاه همین خوذ به فاصله جدی بین آن‌ها منجر می‌شود که ما شاهد نمونه‌های فراوانی از این بوده‌ایم.

داستان‌های این مجموعه ، زندگی ما مهاجرین است و نویسنده با توجه  به شغلی که دارد از نزدیک شاهد تغییر و تحولات روحی مهاجرین بوده و این مشکلات بر او نه تنها آشکار بوده، بلکه خود نیز نگاهی انتقادی و نو به این قضایا دارد.

 خانواده بهارلو همانقدر برای ما آشناست که آقای الف و آشپزخانه ما، کافه پناهنده‌ها که از مهاجرین سیاسی تشکیل شده، گفت‌وگوی آن‌ها  هم‌چون داستان آقا مرتضی برایمان آشناست.

نویسنده در این داستانهای کوتاه آگاهانه گاه تفاوت‌های فرهنگی و آرزوهای کوچک را به چالش کشیده است. آرزوی آقا مرتضی با مرگ خانم مولر نشان می‌دهد که این آرزو هم‌چنان به قوت خویش باقی مانده است که مهاجرین به دنبال دنیایی بهتر و با امنیت هستند و به خاطر همین دنیای بهتر، مهاجر ترک وطن می‌کند و اما بعد از آمدن به وطن دوم در بیشتر موارد نه تنها  با وطن جدید نمی‌تواند ارتباط حسی و روحی برقرار کند، به همین خاطر نیز به رویابافی و آرزوهای کودکی ادامه می‌دهد.

نویسنده با توجه به تجربیات شخصی که از کار او سرچشمه می‌گیرد داستان‌هایی را در این مجموعه آورده که هیچ کدام خارج از واقعیت نیست و همان گفته معروف نیز در این‌جا صدق می‌کند؛ آنچه که مهم هست موجودیت انسان و ضرورت تحول است.

در بعضی از این داستان‌ها مانند داستان «آقا مرتضی» و «ملکه ثریا» و هم‌چنین در داستان «آرمینا و آقای انتظاری» و در داستان «تاجی جون» این واقعیت‌ها به چشم می‌خورد و این تحول را خواننده می‌بیند. در داستان «آرمیتا و آقای انتظاری» انسان آرزوهای طبیعی پیرمردی را می‌بیند که در زندگی ما و در همسایگی ما ،در محله ما و در شهر ما نمونه‌هایش بسیار  زیاد است. آقای انتظاری بعد از انتظاری طولانی در زندگی روحش به آرامش، به خنده می‌رسد و در دنیای جدید آقای انتظاری از غر زدن خبری نیست،  آقای انتظاری در کار خانه به همسرش کمک  می‌کند و سعی می‌کند زبان آلمانی نیز بیاموزد.

در داستان «تاجی جون» نویسنده با تجربه خود و با مهارت نوشتن، این آرزو را برای خواننده زنده می‌کند و مادری دخترش را نجات می‌دهد. امری که ما بارها شاهد چنین ماجراهایی بوده‌ایم. آقای انتظاری اولین روز حاضر نبود با آرمیتا حتی قدمی بردارد ولی بعد از چند ماه بی‌صبرانه منتظر دیدن آرمیتا می‌باشد و این چیزی جز زندگی نیست. نویسنده زندگی و چگونه زندگی کردن را در غربت به خواننده هدیه می‌کند. این دقیقاً همان آرزویی است که یک مهاجر دنبال میکند.

در داستان تاجی جون این زندگی و حسرت خوب زندگی کردن ادامه پیدا می‌کند تا جایی که تاجی جون از دست دخترش حرص می‌خورد که چرا نگذاشته بود از ایران با خودش سماور بیاورد و سماور که قل بخورد در اصل زندگی ادامه دارد. داستان تاجی جون که بسیار ساده روایت شده، خواننده را با رازی به کوچه دلگرمی می‌برد و خواننده خوشحال، که چه خوب شد تاجی جون از ایران آمد و دخترش را از دنیای تیره و تار اعتیاد و بدهکاری، بی‌سامانی، بی‌برنامگی و بی‌هدفی نجات داده است.

ندای درونی خواننده با تاجی جون هم‌صدا می‌شود که: ای داد دخترم را فرستادم اروپا درس بخواند حالا سر از نانوایی درآورده و باید کله سحر برود و برای شوهر بی‌غیرتش که تا لنگه ظهر می‌خوابد، نان بیاورند. داستان بعد از دردِ دل مادر و دختر و تصمیم هوشمندانه مادر، دختر را به زندگی و به باور خود برمی‌گرداند و باز در اینجا خواننده متوجه امید و زندگی بخشیدن به دست نویسنده می‌شود و به درستی از طریق راوی به ما می‌آموزد که برای زندگی برنامه داشتن برای ادامه زندگی و کار دو قدم اول هستند که ما را در پیوستن به جامعه جدید و وطن دوم یاری می‌رسانند و به یادگیری محورهای کلیدی این جامعه نیز تشویق می‌کنند. در آخرداستان فریبا پیراهنی را که برای پدرش خریده بود و قصد داشت به پدر هدیه بدهد، جلویش می‌گیرد و با صدای بلند گریه می‌کند، نه تنها فریبا برای پدرش دلتنگ است و گریه می‌کند، بلکه گریه  فریبا در این‌جا خاتمه آن زندگی تیره و تار نیز بوده است. او شروع زندگی جدیدش را با شستن غبارهای کهنه و زدودن زخم‌ها آغاز می‌کند، و این بدون همراهی مادر و آن‌هم از طریق گفتمان، شاید  هرگز صورت نمی‌گرفت.

داستان کافه پناهنده‌ها که خود نیز اسم این کتاب می‌باشد مانند گزارشی حساب‌شده، مطالب روانشناسی و شخصیت‌ها تقسیم‌بندی شده‌اند. نویسنده از زبان راوی خواننده را به ادامه خواندن این داستان که می‌تواند خود یک رمان باشد با خود همراه  می‌کند.

لباس‌های پناهنده‌ها با رنگ پوستشان و به خصوص تصویر گفتگوهای این انسانهای خوش‌قلب که در استقبال خوشبختی به انتظار نشسته‌اند، خواننده را به وجد درمی‌آورد، بخصوص خواننده مهاجر روزهای پُر از جنب‌وجوش، و شب‌های پر از گفت‌وگوی خود و دیگر پناهندگان را به یاد می‌آورد و حسی آشنا برایمان دوباره زنده می‌شود.

آن‌ها همدیگر را می‌فهمند، آن‌ها برای هم تعریف می‌کنند، آنها به هم کمک می‌کنند، آن‌ها برای همدیگر هستند، آن‌ها منتظر زندگی هستند.

مارگریت که از مشتریان همیشگی کافه می‌باشد با سه پناهنده ازدواج کرده است و حالا این جوان کوبایی منتظر گرفتن اقامت خویش از طریق ازدواج با مارگریت می‌باشد. نویسنده آگاهانه و بر اساس تجربه در این داستان از سمبول و نمادهای مشخص و قابل درک استفاده می‌کند که در  تعیین سرنوشت ما مهاجرین نقشی حیاتی دارند.

شخصیت‌های کافه پناهنده‌ها همگی از طریق نویسنده و توسط راوی به خوبی قابل انتقال ذهنی به خواننده هستند، و گذشته از مارگریت، ما شخصیت‌های جالبی مانند کومار داریم که با صورتی تیره‌رنگ برای مهمانان و به قول خودش دوستان نزدیک و برادر، چای، شراب، آبجو، و نوشیدنی‌های دیگر می‌ریزد و او که این کافه را نیز اداره می‌کند، در روی میزی بریده روزنامه‌هایی را نیز نگه می‌دارد و در آخر داستان خواننده از این راز دچار حیرت می‌شود.

هزارن پله فاصله داستانی‌ست که ما بارها و بارها دیده و شنیده‌ایم، داستان مهاجرت اجباری  آقای م و مهاجرت اختیاری خانم ش می‌باشد و دقیقاً اختلاف آمدن از وطن و نوع نگاه به شرایط موجود و دیگر حوادث این فاصله، دو دنیا را به خوبی به خواننده القا می‌کند و این همان اختیار و انتخابی‌ست که در اول مقاله به آن اشاره داشته‌ام.

داستان دو زن یک اضطراب، نگاه خورشید، الیزابت تیلور می‌ترسد و به خصوص خانواده بهارلو هرکدام برای خود ماجرایی ساده هستند که زندگی ما مهاجرین را روایت می‌کنند. نویسنده این زندگی‌ها را برای من روایت می‌کند که بتوانم فردا در جامعه و در خانه جدید خویش یا به قولی وطن دوم نیز زندگی کنم و بپذیرم آنچه را که برای ضرورت تحول من لازم است. کافه پناهنده‌ها زندگی من و شماست که به دست این نویسنده به تصویر درآمده است. گاه این تصویر ما را به اندیشه وامیدارد و این اندیشه راهگشایی‌ست برای مشکلات و قدم‌هایی بهتر. نویسنده آگاهانه با توجه به حوادث و تجربه خویش، زندگی در مهاجرت و زندگی اجباری مهاجرین را آنطور روایت می‌کند که خود مهاجرین آن را زندگی کرده‌اند و برای خویش و برای خود و دیگران روایت می‌کنند.

در داستان دو زن  یک اضطراب  واقعاً اضطراب زندگی گذشته  و آینده یک زن را به خوبی حس می‌کنیم ، بگذاریم شخصیت زن این داستان خودش برای ما روایتش را بگوید؛

زندگیم دست آدم‌های ناشناس افتاده بود و من مثل خواب‌زده‌ها هر کاری که می‌گفتند انجام می‌دادم. چاره‌ای نداشتم از تبریز با ماشین سواری به مرز بازرگان رسیدم و انگار همان جا بود که از خواب بیدار شدم و ترس همه وجودم را گرفت: اگر نگذارند بشوم؟ اگر مرا پیاده کنند؟ من و سرما و ترس و مشتی غریبه. در کجای جهان رفتن به کشور دیگر این‌قدر ترس دارد؟ این وحشت اینقدر بزرگ بود که مرا از جایی که آمده بودم دور کرد. جوری که بی‌گذشته شده بودم. زمان ایستاده بود و ذهن یخ‌زده من فقط می‌توانست به چند ساعت قبل شاید هم کمتر، فکر کند. آینده وجود نداشت، آینده درختانی بودند که باید به آنها می‌رسیدیم  تا پشتشان پنهان شویم. در یک سیاهی رها شده بودم. هویتم هم عوض شده بود، اسمم چیز دیگری بود که باید آن را با خودم تکرار می‌کردم تا فراموش نکنم و آنجا میان همه آدم‌های غریبه خودم با خودم از همه غریبه‌تر بودم. از همه بدتر اینکه مجبور بودم اعتماد کنم. اسمش اعتماد نبود، برای این‌که در اعتماد پیدا کردن، نوعی انتخاب وجود دارد اما من حق انتخاب چیزی را نداشتم.

داستان‌های کوتاه این مجموعه روایتی از زندگی ما و برای ماست.

از نویسنده بعد از مجموعه داستان‌های کافه پناهنده‌ها، مجموعه داستان‌های میان دو تاریکی و سه داستان بلند به نام های:

سودای نسرین، رویای یک عشق و رازهای خانواده آقاجان نیز به چاپ رسیده است.