فریبا وفی؛ قطار سریعالسیر
فریبا وفی؛
قطار سریعالسیر
قطار دارد با سرعت بالایی حرکت میکند. مادرم توی قطار است و به دیدن من میآید. دو سال است که در دانشگاهی در برلین درس میخوانم. از وقتی سوار شده چند بار پیغام دادهام که حواسش باشد ایستگاه را رد نکند. نگرانم رویابینی مادر کار دستش بدهد. در ظاهر خیلی هم حواسجمع است اما فقط من میدانم که همزمان در عالم دیگری سیر میکند. کار من غافلگیر کردن و برگرداندن او به حال حاضر است.
به چی داری فکر میکنی؟
بیست و دو سالی میشه که سوار قطار نشدم.
آخرین بار همون دفعهای نبود که رفتین عروسی؟
آره. تو هنوز به دنیا نیومده بودی.
یادمه گفتی تو شکمات بودم.
مادرم هنوز هم خجالتی است. در بیست سالگی خجالتیتر بود و تصورش را هم نمیکرد اگر با جماعتی زندگی کند که از جنس خودش نباشند همه چیز میشود مسئله یا گرفتاری یا حتی راز. همین بود که وقتی در بیست و پنج سالگی دست در دست پدر و برادر چهار سالهام در ایستگاه قطار تبریز به فامیل پیوست دنیای شخصی محرمانهای برای خودش ساخته بود که باید مدام از آن مراقبت میکرد. میتوانم حدس بزنم که بعضیوقتها احساس قدرت هم میکرد. من که تازه در بدنش شکل گرفته بودم تبدیل شده بودم به رازی که مادرم باهاش عشق میکرد.
پدرم هیچوقت دلیل پردهپوشیهای مادرم را درک نکرد. در سال پنجم زندگی مشترکشان مادرم از توضیح دادن خودش به پدر خسته شد. وانمود کرد رازی ندارد و دیگر حرفی از آن نزد. اما نمیشد از من حرف نزند.
پدرم در ایستگاه قطار دست مادر را رها کرد. برادرم را بوسید و شاد و خندان به جمعیت کوچک فامیل اعلام کرد:
این سه نفر را میسپارم دست شما.
مادرم از شنیدن خبر از دهان شوهرش بیشتر از دیگران غافلگیر شد و داغ کرد. میتوانم مجسم کنم که چطور یکدفعه جا خورده از خبر. باور نمیکرد رازش توی بوق زده شود. شب قبل به پدر سفارش کرده بود که بین خودشان بماند. پدرم به دلخوری مادر محل نداد. دست تکان داد و مثل مرد آزادی دور شد.
مادرم با احساس سرخوردگی زیاد سوار قطار شد. مثل مسافری بود که چمدانش را تفتیش کرده و چیز گرانبهایی از تویش برداشته بودند. هیاهوی فامیل این حس را در او تشدید کرد. فامیل ده نفر بیشتر بودند اما مثل یک واحد عمل میکردند. همیشه با هم بودند. اگر تنها میشدند حوصلهشان سر میرفت. اول یکی از آنها هوس میکرد برود جایی. بعد خبر میداد به بقیه و بعد یکدفعه میدیدی دستهجمعی سلامسلامکنان دم در خانه ظاهر شدند. همهشان توی دو ماشین جا میگرفتند. مرد و زن و بچه. از آیفون داد میزدند.
کلید پارکینگ رو بیار.
مادرم کلید را هول هولکی پیدا میکرد میداد به پدرم که زود برساند دستشان و آنها در پارکینگ را باز کنند مبادا که دوباره انگشتشان را بگذارند روی آیفون و صدای بلند پس این کلید کو دهان به دهان بچرخد و همسایهها یکی یکی کلهشان را از پنجرهها بیاورند بیرون تا ببینند چه خبر است.
کفشها را درمیآوردند و یکی یکی میرفتند تو. کفشها انبار میشد پشت در. مادرم همه را به سرعت جمع میکرد و گوشهای جفت میکرد. بعد میرفت سراغ بساط چای. تا مینشستند احوال والدین مادرم را میپرسیدند. مادرم لبخندزنان تشکر میکرد و میگفت هر دو خوبند. راضی میشدند. این سوال را یک بار هم بعد از شام میکردند و او دوباره همان جواب را میداد. بعد از آن دیگر کاری به کار او نداشتند. به مادرم برمیخورد چون آدمی بود که نیاز به توجه ویژه داشت و توجه عمومی آنها اگرچه از جهاتی راحتش میکرد او را در موقعیت غیرصمیمانهای قرار میداد. غذا که آماده میشد زنها یکی یکی میرفتند سراغ مادرم.
کمک میخوای؟
مادرم جلو یکیشان سطل ماست را میگذاشت که بریزد توی پیالههای کوچک و کاهو و گوجهفرنگی را میداد دست دیگری که سالاد درست کند. هر چه بهشان میداد توی سینی میگذاشتند و میبردند توی سالن پیش بقیه و همان جا کار میکردند. دوست داشتند همه با هم باشند. برادرم هم قاطی بچهها میشد و جیغودادشان تا توی کوچه میرفت. مادرم برایشان چای میبرد و از لابلای دستو پاشان رد میشد تا به یکی جانماز بدهد و به آن دیگری صابون که بگذارد توی دستشویی چون صابونش دیگر به درد نمیخورد. بعد برمیگشت و آب کتری را زیاد میکرد و سر قندان نیمه خالی را پر میکرد.
از دور ناظر جمع پرسروصدای بگوبخند آنها بود که بلند بلند در مورد همه چیز حرف میزدند. صدا به صدا نمیرسید. نور سفید مهتابی کافی نبود. دست دراز میکردند و لوستر را روشن میکردند. پذیرایی گرم و شلوغ میشد. چند سالی از تمام شدن جنگ میگذشت و تلویزیون هنوز هم صحنههایی از آن را نشان میداد. سربازها توی سنگرها یله شده بودند و صدای مارش بلند بود. تنها کسی که صدای مارش را میشنید مادرم بود. بیحرف میرفت و تلویزیون را خاموش میکرد. همیشه صداهایی را که به گوش دیگران عادی بود تشخیص میداد. صدای پرندهها را اول از همه میشنید. صدای پیانوی همسایه که از دیوار میآمد فقط به گوش او میرسید.
یک بار از پنجره صدای مردی را شنید که داشت برای خودش شعر میخواند. مادرم دوید بیرون که به مرد برسد و چند دقیقه بعد که برگشت از کار خودش خندهاش گرفت. عمهی بزرگم که فقط صدای فکرهای خودش را میشنید از مادر شاکی شد چون او را متوجه صداهای بیرون کرده بود. عمه هر دفعه داستان مرد بیماری را نقل میکرد که دکتر از او پرسیده بود شبها وقت خواب ریشش را زیر لحاف میگذارد یا روی لحاف و بیمار بیچاره شده بود چون تازه متوجه ریشش شده بود.
آن شب بحث عروسی داغ شد. همه میخواستند بروند جشن عروسی مهسا در تهران که سه ماه بعد بود و از حالا برایش برنامه میریختند. سر اینکه چی بخرند و چی بپوشند ساعتها بحث میکردند. داشتند در مورد لباس مادر هم نظر میدادند که او اعلام کرد به عروسی نمیرود. همه یکدفعه ساکت شدند و نگاهش کردند. نپرسیدند چرا نمیرود. فقط گفتند امکان ندارد. همه باید بروند. به مادرم گفتند نباید توی خانواده تفرقه بیندازد و با قاهقاه بلند به بحث خاتمه دادند.
مادرم بشقابها را شمرد و کنار گذاشت. قاشقها و چنگالها را جدا کرد. پارچ دوغ و لیوانها را گذاشت توی سینی. سفره را از کابینت درآورد و داد دست یکی که روی زمین پهن کند. دستهایش به سرعت کار میکرد. حواسش بود چیزی را از قلم نیندازد. بقدری در این کار زبده بود که مثل ماشین کار میکرد. تا شروع کنند به خوردن آش، پلو را کشید و خورشت قرمهسبزی را که غذای مورد علاقهشان بود توی ظرف ریخت و داد دستشان. خوشش میآمد مثل ماشین میشد. انگار فقط در این صورت میتوانست عضو آن جمع باشد. فکر میکنم از همان موقعها رویابینی او شدت گرفت. همزمان که دست و پایش کار میکرد میتوانست تقلاهای ریز مرا توی شکمش حس کند و برود توی عالمی که آن ته تهها بود و از هیاهوی خانه دور بود.
فکر سفر و قطار و عروسی حواسش را پرت کرده بود. سفر کردن با آن همه آدم مضطربش میکرد و شانه خالی کردن از آن سخت بود. وقتی فکری به سرشان میزد تا عملی نمیکردند دست برنمیداشتند. اینجور وقتها ماشینی که مادرم بود ایراد پیدا میکرد. سرعتش کم میشد. کارآمدی قبل را نداشت. یادش میرفت ژلهای را که درست کرده بود سر سفره بیاورد یا فرنی تازه پختهاش را تعارفشان کند. عکسالعملهایش دقت قبلی را نداشت. اگر سوالی میکردند مثل همیشه حساب شده جواب نمیداد. آن روز هم سن پدرش را پرسیدند و او نتوانست بلافاصله جواب دهد. سر به سرش گذاشتند.
تو چه دختری هستی که سن بابات رو نمیدونی.
مادرم بلد نبود که درجا جوابشان را بدهد و یا مثل آنها بخندد. هر کدام از این مسخرگیها مثل تیرهای کوچکی به طرفش پرتاپ میشد و زخمیاش میکرد.
میپرسیدند:
آخرش خواهرزادهات رفت خونه شوهر؟
این موقعیتها برای او مخمصه بود. چیزی که پدرم مخمصه بودن آن را قبول نداشت چون خودش در چنین دامی نمیافتاد. من اگرچه وضعیت مادرم را درک میکردم اما مثل پدرم فکر میکردم و حرفم این بود که مادرم میتوانست خیلی راحت، رک و راست بهشان بگوید سن پدرش ربطی به آنها ندارد. اما مادرم میگفت هیچوقت نتوانسته اینقدر بیادب باشد.
آخر شب با همان سروصدایی که آمده بودند رفتند. یکی دسته کلیدش را گم کرد و آن دیگری از شوهرش خواست شیشه شیر بچه را از یخچال بیاورد. یکی از حیاط داد زد پس کلید این پارکینگ کو؟ مادرم با نگرانی به ساعت نگاه کرد. دوازده شب بود و کسی به هیسهیس کردنهای او در راهپله اهمیت نداد. از مادرم خواستند به والدینش سلام برساند و به فکر لباس باشد. او تشکر کرد. به خانه برگشت و با عجله بشقابها و استکانها را جمع کرد و از برادرم خواست که تندی برود توی رختخوابش که چند ساعتی از وقت خوابش گذشته بود.
چند هفته بعد پدرم خبر داد که نمیتواند از کارش مرخصی بگیرد و بنابراین به عروسی نمیرود. مادرم نفس راحتی کشید.
پس منم نمیرم.
نمیشه بگیم که هیچکدوم نمیریم.
مادرم باز هم گفت نمیرود. پدر اصرار کرد. بحث چند شب ادامه پیدا کرد. مادر کوتاه آمد.
دو کوپهی شش نفره گرفته بودند و همه چپیدند آن تو. عموی بزرگم عاشق قطار بود و مثل بچهها ذوق میکرد. قطار که راه افتاد همه به مادرم تبریک گفتند. فقط زن عموی کوچک اخم کرد و نتوانست ناراحتیاش را پنهان کند.
تو این اوضاع و احوال کی آخه دو تا بچه میآره؟
میخواست چیز دیگری هم بگوید که با تشر عمه بزرگ ساکت شد.
مادرم بغض کرد اما زود به خودش مسلط شد. همه داشتند نگاهش میکردند. هیچ چیز از چشم آنها دور نمیماند. دماغت را هم میخاراندی متوجه میشدند. مادرم نگران بود مبادا آنها عبور فکر را هم در چشمهایش ببیند اگرچه دیدند و سر به سرش گذاشتند و خندیدند.
چه زود دلت برای شوهرت تنگ شد؟
قطار راه افتاد. مادرم از پنجره به بیرون نگاه کرد. داشت غروب میشد. مزارع زرد و باغات میوه بسرعت رد میشدند. در دوردستها نور و سایه از کوهی به کوه دیگر نرم و سبک دنبال هم کرده بود و کوهها و صخرهها به رنگ کبود و لاجوردی و گاه بنفش درمیآمدند.
فامیل تا شب قطار را روی سرشان گذاشتند. از این کوپه به آن کوپه رفتند. خیار و گوجهفرنگی رد و بدل کردند. یکی رفت دستشویی و برگشت با آبوتاب تعریف کرد. همه ریسه رفتند. شوخطبعی عموی بزرگم گل کرد و خاطرههای تکراریاش از قطارهای قبلی را تعریف کرد. همه با شدت بار اول غشغش خندیدند. بعد او از آرزویش گفت. آرزویش این بود که برود خارج و سوار قطار سریعالسیر بشود. زنش خندید و حرف همیشگیاش را تکرار کرد.
شتر در خواب بیند پنبهدانه.
عمه بزرگ پشت برادرش درآمد.
چرا میزنی تو ذوقش حالا. آدم به چیزی که از ته دلش بخواد میرسه.
مادرم با خندهی آنها میخندید. میخواست یکی از آنها باشد. اما سکوت که میشد هراسان میشد. میترسید پای او را هم بکشند وسط شوخیهاشان. هر دفعه که تهدید را حس میکرد حواسشان را از خودش پرت میکرد. به پیراهن یکی دست میزد و میپرسید از کجا توانسته جنس به این خوبی پیدا کند. دفعهی دیگر از لاک ناخناش میپرسید و به دیگری میگفت رنگ موهایش خیلی روشن شده ولی بهش میآید. مادرم سالها بعد جزییات سفر را با خنده برایم تعریف کرد. من دستهایم را گذاشتم روی صورتم و داد زدم دیگر ادامه ندهد. اعصابم خراب میشد از حقههای منفعلانه و عکسالعملهای بزدلانهی مادرم.
مادرم گفت آنها حواسشان هیچ جوری پرت نمیشد. معتقد بود از سر بدجنسی سوال نمیکردند. بیشتر از سر عادت بود. فقط برای اینکه حرفی زده باشند.
بابات تونست ملکشو پس بگیره؟
مادرم جواب مختصری میداد و از پنجره به دشت نگاه میکرد. اما آنها میخواستند بدانند نازایی دخترخالهاش به کجا کشید آخرش؟ مادرم با لبخند میگفت نمیداند و آنها زل زل نگاهش میکردند. اینطور که پیدا بود علاقه نداشتند چیز بیشتری در بارهی مادرم بدانند. همان قدر که میدانستند بس بود. اما تا ریز خبرهای بستگان او را درنمیآوردند ول نمیکردند. مادرم آن شب از دید خودش توانسته بود نصف سوالها را خنثی کند و فقط به نصف دیگر آنها جواب داده بود.
بچهها خواستند بروند روی تخت بالایی بخوابند. عمه بزرگ دعواشان کرد.
از حالا اینجا رو تاریک نکنین بابا.
بچهها ساکت ننشستند. برادر من هم داشت از نردبان بالا میرفت. فایده نداشت مادرم دستش را بگیرد و بنشاند کنار خودش. یک کاسه پر تخمه آوردند. همه چرق چرق خوردند و خندیدند. عموی کوچک پوست تخمهها را تف کرد کف قطار و در جواب اعتراض بقیه داد زد.
اینطوری کیفاش بیشتره به خدا.
انتظار داشتند مادر خوردنیهایی را که تعارفش میکردند بخورد و اگر رد میکرد بهشان برمیخورد. دم به دقیقه ازش میپرسیدند.
راحتی؟
به شکماش که هنوز صاف بود اشاره کردند و گفتند:
پسره.
از کجا میگین پسره؟
عمه کوچک چشمک زد.
نمک ریختیم رو سرت. دست بردی به سیبلت نه به موهات.
مادرم خشکش زد. چطور این کار را کرده بودند. دستش را به موهایش کشید. پر از پودر نمک بود.
ولی من هنوز نرفتهام سونوگرافی.
نمیخواد بری. ما میدونیم پسره.
دخترعموی هشت سالهام پایش را کوبید زمین.
نه خیرم دختره.
بعد هم اسم انتخاب کردند. اسمی که با اسم پدر و برادرم جور بود.
شب شد و مادرم دیگر نمیتوانست تمام مدت به بیرون نگاه کند. کار دیگری هم نمیتوانست بکند. یک بار که بلند شد در راهرو قطار قدم بزند چند تاییشان با او آمدند و یکریز حرف زدند. مادرم برگشت سر جایش. جا تنگ بود و کوچکترین حرکت او زیر نظر بود. تا جنب میخورد با مهربانی میپرسیدند:
ناراحتی؟ چیزی میخوای؟
عموی بزرگ غبغبش را باد کرد.
داداشمون تو رو سپرده دست ما.
نور سفید و مردهی کوپه صورت همه را روشن کرده بود. عموی بزرگ با زنش دعوایش شد. حتی آمد که بزند تو سرش. دخترش زد زیر گریه. عمو سر او هم داد زد.
تو دیگه عر نزن.
زنش دوید کوپهی بغلی. شوهر عمهی کوچک هم آمد به کوپهی آنها. کمکم همه آماده شدند برای خواب. هنوز هم دنبال بهانه بودند که بخندند. عمهی کوچک گفت یک ماه است دارد تمرین میکند که در عروسی بترکاند. یک چمدان لباس آورده بود. زنعمو اخم کرد. چون فقط دو دست لباس داشت. به مادرم اشاره کردند.
دراز بکش. راحت باش.
پتویی دادند و برادرم را هم نشاندند کنار دستش. برادرم سرش را گذاشت روی شانهی مادر. زنعمو پای کوچک او را گرفت و از شکم مادر دور کرد. برادرم دوباره پایش را گذاشت روی شکم مادر.
تا دیروقت صدای خندهشان بلند بود. از کوپهی بغلی چند ضربه به دیوار زدند. عموی بزرگ بلند شد که برود دهان یارو را ببندد. زنها دستش را گرفتند و ساکتش کردند. آن روزها کسی گوشی تلفن نداشت که سرش توی آن باشد. چراغ کوپه را خاموش کردند. عمهی بزرگ یکبند داشت حرف میزد. علاقهی زیادی به سرنوشت آدمها داشت. هر وقت میخواست از یکی حرف بزند از تولد تا مرگش را میدانست و اگر هنوز نمرده بود با صدای بلند به معما فکر میکرد.
یعنی آخرش چی میشه؟
مادرم چشمهایش را بست اما خوابش نبرد. صدای خروپف عمهی متفکر بلند شد. مادرم در تاریکی به صدای قطار گوش داد و شکماش را لمس کرد و به من فکر کرد. من دیگر راز نبودم اما چه اهمیتی داشت. به من مثل یک پسر فکر کرد و بعد مثل یک دختر و آنقدر رویابافی کرد تا دیگر صدای حرف زدن کسی را در راهرو نشنید و با صدای قطار خوابش برد.
به مادرم زنگ میزنم و میگویم یک ایستگاه بیشتر نمانده و از او میخواهم دوربین گوشی را باز کند. دو زن دارند به آلمانی بلند بلند حرف میزنند. مادرم با دوربین بیرون قطار را نشان میدهد. هوا گرفته و بارانی است و نور نقرهای رنگی ساختمانهای یکدست در حال گذر را روشن کرده. میگویم دوربین را بگیرد طرف خودش. با عجله چشمهایش را پاک میکند. حدس میزنم که خاطرهی قطاری که دیگر نیست در او زنده شده. عموی بزرگ هیچوقت فرصت نکرد سوار قطار دیگری بشود. عمهی بزرگ دو سال بعد از آن روز بالاخره جواب سوال همیشگیاش را پیدا کرد. تلفن کرد و با بغض گفت کار من تمام است و دختربچهی شیطانی که یواشکی روی سر مادر نمک ریخته بود به خاطر فعالیت در کمپین مطالبات زنان آخرین روزهای حبس طولانی خود را میگذراند.
آلمانیها همچنان دارند حرف میزنند. لابد تا حالا متوجه گریهی مادر شدهاند و فکر میکنند زن مهاجری است که هوای وطنش را کرده. هر حدس دیگری هم بزنند چندان فرقی نمیکند. شاید اصلا به مادر نگاه هم نمیکنند و اینها فقط تصورات من است.
مادرم را سوالپیچ میکنم. برای چی گریه میکند؟ مادرم به جای جواب دستمال مچالهاش را به چشمهایش نزدیک میکند. همچنان اشک ازشان میجوشد. میفهمم که دارم معذبش میکنم اما نمیتوانم او را در این حال ول کنم. صدایم را بچگانه میکنم و با قهر میگویم.
انگار خوشحال نیستی داری میآی پیش من.
لبخند قشنگی یکدفعه چهرهی گریانش را روشن میکند.
چرا خوشحالم. خیلی هم خوشحالم.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۴