شعری از عادل بیابانگرد جوان

شعری از عادل بیابانگرد جوان

 

 

به مازیار لطفعلیان

 

دارکوبی کوچک‌

با نوک نارنجی‌اش که می‌درخشد در نور صبح

 

می‌نشیند کنار  چادرمان

جست می‌زند این‌سو

می‌پرد آن‌سو

 

به روزی در گذشته می‌اندیشم

به لحظه‌ای شگفت

که‌ در شکاف تنه درخت سکویا

به ژرفنای تاریخ پرت شده‌بودم

آیا دارکوب کوچک‌ هرگز بر شانه‌ی آن درخت تناور آسوده بوده است؟

سر می‌گردانم

دارکوب رفته است

بی‌آنکه ردی از او‌ بر علفزار مانده باشد.

 

لس آنجلس – شانزده جولای ۲۰۱۹

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۴