مهدی استعدادی شاد؛ غربت و ادبیات

مهدی استعدادی شاد؛

غربت و ادبیات

عنوان غربت و ادبیات عبارتى است کلى، که البته طبع باریک‏بین را خوش نمى‏آید. زیرا مشاهده‏ى چنین عنوانى همواره این پرسش را مطرح مى‏کند که کدام غربت؟ و کدام ادبیات؟

ظاهرا این پرسش، به همین صورت که هست، چندان غریب نیست. زیرا از یکسو، کاربرد رایج لفظ غربت، از غریب بودن این ترکیب مى‏کاهد و بر دریچه‏ى حیرت ما پرده مى‏افکند. از سوى دیگر تلقى عوامانه به هر کاغذى که حروف چاپى دارد، عنوان متن و ادبیات مى‏بخشد.

چنین است که آن کاربرد و این تلقى، در یک همدستى نامطلوب برای ما، انبوهى از فرآورده‏هاى فرهنگى را زیر سقف شعار “ننه من غریبم” گرد آورده است. فرآورده‏هایى که بساط سرگرمى غالب ایرانیان برون‏مرزى را رنگین کرده است. کافى است باز تولید فرهنگ عامه‏پسند خودمان در خارج از کشور را در نظر بگیریم و شکل مادیت یافته‏ى این به اصطلاح “همایش فرهنگى” را مشاهده کنیم.

هنرى که بر بستر این فرهنگ عامه‏پسند پدید مى‏آید، از ترانه‏سرایى و قصه‏نویسى و تاریخ‏نگارى گرفته تا تئاتر و آن میان پرده‏هاى تلویزیونى، همه و همه، تسکینى زودگذرند. یعنى در واقع معتادان به خود را در خمارى دائم مى‏گذارند. زیرا با آن عجز و لابه‏ى نهفته در بطن، به جاى سرخوشى و انگیزش کنش شاد، سرخوردگى به بار مى‏آورند. آدمى را در بند مرزهاى روزمرگى نگاه مى‏دارند و چنان به واماندگى بال و پر مى‏دهند که همچون آوارى بر سر مصرف‏کنندگان خود فرو بریزد.

البته برابر این شعار همه‏گیر “ننه من غریبم”، در فرهنگ سرآمدمان یعنى در آن شکل رندى شاعرانه پادزهر و پدافند هم داریم: مثلا پاره بیت »نه در غربت دلم شاد و نه رویى در وطن دارم«. باری به واقع درنگ و تأمل بر چنین مصرعهایى است که هم از وطن، به مثابه‏ى بهشت و هم از غربت، به معناى جهنم، جادوزدایى مى‏کند. واینکار، که غالبا به فراموشی سپرده شده، شیوه‏ى نگرش نسبى را براى تلقى واقع‏گرایانه فراهم مى‏آورد تا از دام دیو و فرشته‏سازى عناصر دنیوى رهایی یابیم.

اکنون به سؤال آغاز سخن بازگردیم و ببینیم که غربت چیست و در روزگار ما به چه صورتهایى بروز مى‏کند. نخست سراغ تجربه‏ى غربت رویم.

در کنار روایت مذهبى از غربت که در کتب ادیان ابراهیمى (یعنى از تورات گرفته تا قرآن) آمده و آن را به مثابه‏ى ماجرا و مسئله‏ى هبوط ثبت کرده، تجربه‏ى غربت در “اندوه – سرودهاى سوگوارى” اُوید بازتاب یافته است.
پوبلیوس اُویدیوس ناسو، متخلص به اُوید Ovid یکى از عتیق‏ترن متون حس و تجربه‏ى غربت را در کتاب “نامه‏هاى تبعید” خود به ارث گذاشته است. او شاعرى است که هشت سال پس از میلاد مسیح، به دستور اگوستوس، فرمانرواى روم قدیم تبعید شد. اُوید دفترنامه‏هاى روزگار غربت‏زدگى خود را چنین مى‏گشاید:»اى کتاب نازنین، بى من عازم وطنى. سفرت خوش باد! بدا به حال من! پاى سفر سراینده‏ى تو بسته است. پس روانه شو و گوهر و زینت خود را پوشیده دار، چنان که باید. و اى کتاب تبعیدى! آن شولاى رنجى را بر دوش گیر که در شأن این سرنوشت باشد! جلد مُهر و موم‏دار خود را با نوار پر زرق و برق گره نزن. چنین جلوه و جمالى همتاى عزاى تو نیست…تاجى براق بر پیشانى سیاه مگذار! شرمسار لکه‏هاى خود مباش. خواننده‏ى بینا به اشک‏ریزى سراینده‏ات پى خواهد برد. پس روانه شو، اى کتاب! با واژه‏ها سلامى رسان از من به میعادگاه خاطره‏هاى روح‏افزا! از خیل دوستان و آشنایان، اگر کسى آن جا از حالم جویا شد، بگو که بر من چه مى‏رود. خبر ده که زنده‏ام. اما انکار کن که سرخوشم.«۱

تا همین جاى نامه‏ى اُوید، که مسائل روزمره‏ى تبعیدیان را آشکار مى‏سازد براى منظور ذیل کافى است تا دریچه‏اى بر بحث و شناخت بیشتر غربت بگشاید.

آن چه از میان سطور همین قطعه‏ى یاد شده برمى‏آید، رندى نویسنده است که به رغم سختى کشیدن در حرف زدن وگفتن، مى‏خواهد پیام‏رسان باشد. او سعى مى‏کند از طرق واژه‏ها، حرف دل خود را به رغم فاصله و مرزها به مخاطب دیرآشناى خود منتقل کند. این “حرف دل” چیزى نیست، جز آن احساس غربت در مکانی بیگانه که گریبان‏گیر انسان شده است. احساسى که در طول زمانه ابعاد دیگری یافته و بیش از هزار و نهصد سال سابقه و تداوم داشته است.

براى شناخت قدمت و ادامه‏ى امر یاد شده، همین احساس غربت امروزى را در نظر بگیرید و براى یک لحظه بر آن مکث کنید. ببینید در همین چند مصرعى که در ادامه خواهیم خواند، چگونه احساس غربت ظرفهاى “زمان” و “مکان” را کنار مى‏گذارد و در سرایش دیگرى بازتاب مى‏یابد. این دیگرى، بیژن جلالى است که در “روزانه‏ها”ى خود مى‏سراید: »من از جهان بیرون / مى‏گویم / که از درون من / چون شهاب سوزانى / گذشته است / و اینک در گوشه‏ى کیهان / سرد مى‏شود.۲

مى‏دانیم او تبعیدى نیست. در وطن‏اش به سر مى‏برد و با این دریافت که بیهودگى ارتباطات معمولى را فاش مى‏کند، غربت خویش را مى‏سراید: »من دیگر / در دوردست‏ها / هستم / و نزدیک‏ها را نیز / از دور مى‏بینم.« و یا دراین شعر: »من با تنهایى خود / بلورى تراشیده‏ام به ابعاد جهان / و آن را در دریاىِ / اشک خود / رها کرده‏ام.« و سرانجام، در این آخرین نمونه، مى‏سراید: «مخاطب من / دریاست / که موج مى‏زند / و مرا مى‏گوید.»

به بیژن جلالى البته مى‏توان براى افراط در پلکانى کردن مصرعها یا به کارگیرى زیاده‏ى حرف ربط و که‏ى موصول ایراد گرفت. کماینکه گرفته‏اند. البته نگارنده‏ى این سطور این به کارگیرى افراطى حروف ربط را شکلى اشاره‏دار میداند. شکلی که در معناى ضمنى‏اش احترازی است از ارتباط با همنوعى که توان و قدرت درک و دریافت خطابه‏ى شاعر را از دست داده است. یعنی هویدا سازی مسئله گمگشتگی مخاطب برای درک و دریافتهای شاعرشناسا. بدین ترتیب شعر جلالى در “روزانه‏ها” بیانگر نوعى از غربتزدگى انسان ایرانی( بخوانید فاعل شناسا) در زمانه‏ى ما است که مابه ازاهای واقعی و عینی رنجش را در پدیدههای اجتماعی سلطه و قدرت بایستی جستجو کرد.

در این نوع از غربتزدگى، که دیگر به ظاهر تابعى از متغیر زمان و مکان نیست، با تغییر مسیر عملکرد شاعر هم رو به رو هستیم. در قدیمها “شاعران” را “پیام‏آور” مى‏خواندند. اما امروز دیگر، اگر نمونه‏ى بیژن جلالى را در نظر بگیریم، شاعر پیامى از آسمان به زمین نمى‏آورد. مقصد پیام تغییر کرده است. یعنى که از زمین به کهکشان مخابره مى‏شود. پیام هم این است: دیگر هیچ امیدى به بهبودى وضع نیست. این بى‏امیدى، البته، ناشى از کهنه شدن زخم غربت است که در زبان جلالى این گونه بیان مى‏شود: «زندگى مهلتى بود / تمام شد، / و بازى‏اى باخته / و آن چه گذشت / تشویشى بود / و انتظارى / که با پایان نزدیک / مى‏شود.»
با این حال سروده‏هاى جلالى به رغم این تلقى ویژه و مضمونهایى که از غربت در خود دارد، به آن گرایش از ادبیات تعلق داد که مسئله‏ى تبعید و آوارگى را در چارچوبى “این جهانى” مد نظر می¬گیرد. یعنى آن چه نامش غربت خاکى و دنیوى است و بر پایه‏ى برداشتى عرفى، موضوعش درگیرى میان انسان‏ها و سوء استفاده یکی از دیگری است.
در کنار این نوع ادبى از متون غربت، گرایش دیگرى هم در ادبیات وجود دارد که مسئله‏ى غربت را با اسطوره‏ى “بهشت از دست رفته” یکى مى‏گیرد. این متون که از جهان‏بینى مذهبى سرچشمه مى‏گیرند از سفر پیدایش تورات تا قصه‏ى غربت غرب شهاب‏الدین سهروردى و نیز در این روایت‏هاى به اصطلاح معاصر على شریعتى از “هبوط و کویر” تداوم مى‏یابند. تفکیک این دو گرایش مختلف ادبى که مضمون و بن‏مایه‏ى آنها غربت است، به کار فهم بهتر ظرف و مظروف مى‏آیند. ظرف و مظروفى که چیزى جز ادبیات و غربت نیستند.

بر این منوال، احساس غربت در ادبیات بر سر این دو راهه‏ى آسمان و زمین دو شاخه مى‏شود. یعنى شاخه‏اى که از یونان باستان با ویرژیل و اوید شروع و از طریق “کمدى الاهى” دانته در قرون وسطا به روزگار و سده‏ى حاضر مى‏رسد و سیاهه‏ى بلند بالایى از شاعران و نویسندگان سرزمین‏هاى مختلف، برگه‏هاى جدیدى بر این دفتر”سفر به انتهای شب” افزوده‏اند. شاخه‏ى دیگر در متون ادیان سامى بازتاب مى‏یابد و مشغولیت و موضوع فکر و قلم مدرسان و عارفان بسیارى از دیرباز تا امروز بوده است.

قصه‏ى “الغربه الغربیه” سهروردى نمونه‏اى از این ادبیات بهشت‏باور است. این تلقى حاکم بر ادب کلاسیک، براى مثال در شعر حافظ (من ملک بودم و فردوس برین جایم بود / آدم آورد در این دیر خراب‏آبادم) همواره بازتاب یافته است.
سهروردى در قصه‏ى غربت غربى خود از سفر دو برادر به غرب حکایت مى‏کند. این دو مى‏بایست از ماوراءالنهر براى صید پرندگان ساحل دریاى سبز مى‏رفتند. اما به ناگاه به سرزمین ظالمان (که نامش شهر قیروان است) مى‏رسند.
اهالى شهر، یکه خورده از ورود مهمانان ناخوانده، این دو را به غُل و زنجیر مى‏کشند و در چاهى عمیق زندانى مى‏کنند.
در این به اصطلاح، “غار افلاطونى”، تاریکى مطلق حکم‏فرماست و فقط شبها زندانیان از چاه بیرون مى‏آیند و مى‏توانند بیرون را رؤیت کنند. در این رؤیت، گاه کبوتران نامه‏بر و گاه جرقه‏ها، رسانه‏ى خبر و اطلاعى از شرق مى‏شوند. بدین ترتیب تنها به عشق این پیام‏ها از اراک (سرزمینى در مشرق یا همان ایران) مشقت زندان تحمل‏پذیر مى‏شود. سرانجام زمانى مى‏رسد که راه خلاصى از این مخمصه‏ى روزانه مهیا شود. این راه خلاص چیزى نیست جز نامه‏ى پدر (که نامش هادى است – به معناى هدایت‏کننده، البته) که هدهد از “مُلک سبا” مى‏آورد.

منتها، “نجات” از این وضعیت غربتى و “خلاصى” از سرزمین غربى در دوران حیات زندانیان میسر نمى‏شود. زیرا پدر، فقط مرده‏ى آنان را به گرفتن طنابى نامریى که به آسمان و فلک قدسى متصل است، فرا مى‏خواند.
این توصیه‏ى پدرانه، به جز این رهنمود، دو پیام دیگر دارد که یکى ستایش خدا است که پس از مرگ، آنان را زنده مى‏سازد و دیگرى، این فرمان که اهل خویش را هلاک کن و زنت را بکش. زیرا که اینان امکان عروج ندارند و پس خواهند ماند. پس آخرین راهى که براى زندانیان غربتزده در غرب گرفتار آمده، ولى به هر حال زنده، باقى مى‏ماند، سوار شدن به کشتى مرگ است و از سرزمین زندگى به آسمان ارواح رفتن.

این که باقى قصه‏ى سهروردى به کجاهاى آسمان مى‏رود و کشتى چه فضاهایى را درمى‏نوردد، براى بحث شناخت احساس غربت اینجهانى لازم نیست. تا همین جاى قصه به کار این مى‏آمد که ما از نوعى از ادبیات غربت و درک احساس غربتزدگى با خبر شویم. این نوع تلقى غربت در ادبیات، راه حل مسئله‏ى غربت را چه به لحاظ سیاسى و چه به لحاظ فرهنگى، در آسمان‏ها مى‏جوید.
اما ادبیاتِ غربت در جهان فقط به این گرایش “آسمان‏زده” خلاصه نمى‏شود. “کمدى الاهى” دانته نمونه‏اى براى این مدعا است. دانته در داستانسروده‏ى خود، پس از گذشتن از جهنم و برزخ و رسیدن به بهشت و پس از بازدید هفت فلک افلاک و مشاهده‏ى عظمت آفریدگار که در گُل سرخى نورانى تجلى یافته، باز هم در پى اثبات خود بر زمین مى‏ماند.
او با تردستى هر کنایه و قصه‏اى را به خدمت مى‏گیرد تا گزارشى از تبعید نادرست خود و بى‏انصافى ارباب کلیسا و دین و حماقت نهفته در کشمکشهاى فرقه‏اى به دست دهد. او در اوج سفر، که مشاهده‏ى وضعیت آمرزیدگان بارگاه آسمانى است، هنوز تمناى بازگشت به فلورانس، زادگاه خود را بر زبان مى‏آورد و آن را مى‏سراید. ۳

کمدى الاهى” حدیث نفس دگراندیشى است که براى احیاى حیثیت و نام خود در برابر فرمان یورش شریعت‏پناهان به “آن سوى این جهان گذرا سفر مى‏کند”.

دانته نوشتن این رساله را در تبعید آغاز مى‏کند. در مدخل روایت خود مى‏آورد که «درست در نیمه‏ى سفر زندگى‏ام، خود را در جنگل تاریکى یافتم. زیرا راه درست را گم کرده بودم.»

در این راه گم‏کردگى، که تمثیلى براى فضاى ناآشناى غربت است، دانته با ویرژیل دیدار مى‏کند. دیدارى منطبق بر واقعیت داستانى و نه واقعیت جارى جهان. دانته به واقع براى “سفر خود به آن سوى جهان زندگى” چندین و چند همسفر و همراه مى‏آفریند و آنها را درمتن داستان‏سروده‏ى خود احضار مى‏کند، که از این میان ویرژیل و بئاتریس (معشوقه‏ى دانته) برجسته‏ترین نقشها را دارند. (مى‏دانیم ویرژیل هم در اثر خود از آشنایى با مسئله‏ى پناه‏جویى گفته است.)
“کمدى الاهى” دانته، برخلاف قصه‏ى غربت غربى سهروردى، داستان گریز از واقعیت و پناه جستن در آرامش اوهام نیست. دانته ماجراى درگیرى خود را با شرایط موجود حاکم مى‏نگارد و در آن جمعبندى از جهانبینى‏هاى جارى در قرون وسطا ارائه مى‏دهد. او با آن که با سهروردى هم‏سرنوشت است و در زمره‏ى مطرودانىبه حساب مى‏آید که از سوى نهاد مذهب به غربت و خاموشى محکوم شده، به مسیرى عرفانى نمى‏رود. یعنى او در مرگ، راه نجات را نمى‏بیند. ۴

حتا مى‏شود گفت که برخلاف سهروردى، به امکان نوعى بهشت زمینى باور دارد. او به اتهام عصیان و سرپیچى از فرمان پاپ اعظم، وادار به ترک فلورانس مى‏شود. اما همانطورى که “کمدى الاهى” نشان مى‏دهد، دغدغه‏ى زندگى در زادگاه و پاسخ به آن ناشکیبایى را هیچگاه از کف نمى‏دهد. حق طبیعى خود را به راحتى به مرجع دیگرى واگذار نمى‏کند که مثلا در دادگاه محشرى به پرونده‏ها و شکایتها رسیدگى کنند.

او پناهجوى سیاسى مى‏گردد تا به اصطلاح از حکم قانون الاهى بیش از پیش صدمه نبیند. در تمام مدت تبعیدش به نگارش “کمدى الاهى” مى‏پردازد و در این هفده سال پایان عمر، آرزوى بازگشت را در دل زنده نگاه مى‏دارد. در سروده‏اى این آرزو را بازگو مى‏کند: «روزى که طنین صدا و رنگ موهایم دگرگون گشته‏اند / منِ شاعر به موطنم باز خواهم گشت / و در کنار چشمه‏اى که در آن غسل تعمید داده‏اند / تاج گل شعر را خواهم گرفت.»

مى‏دانیم که این آرزوى تبعیدى سیاسى، رؤیاى شبانه‏روزى دانته فلورانسى، هرگز جامه‏ى عمل نپوشید. او محکوم به غربت، در تبعید ماند و تجربه‏ى این روزگار را در بخشِ بهشت داستان‏سروده‏ى نود و نه ترانه‏اى خود چنین سرود: «با گذشت روزگار درمى‏یابى / نان غربت چه شور است / و بالا و پایین رفتن از پله‏هاى این جا چه سخت / اما طاقت‏فرساتر از این دو / همراهان بد طینت و ابله‏اند / که با تو در دره‏ى غربت سقوط کرده‏اند.»

او در غربت و به رغم آن بى سر پناهى‏ها که از ۱۳۰۴تا ۱۳۱۵میلادى کشید، عنصر انتقاد را از دست ننهاد. چنان چه با همین آخرین مصرعهاى شعر اخیر از چند دستگى میان تبعیدیان پرده برگرفت. اما متنِ سروده‏هاى او به گزارش وضع موجود خود محدود نمانده است. در اندیشیدن به احکام الاهى کلیسا امکان تمایز فلسفه از الاهیات را مطرح کرد و در مبارزه‏ى سیاسى که در اقصا نقاط ایتالیا علیه رفتار پاپ اعظم به پا کرد شرایط جدایى دولت از کلیسا را فراهم آورد. بدین وسیله در تاریخ تفکر بشرى، گامى جلوتر از مدرسان مذهبى و عرفا برداشت.

قیاس این دو متن که تمایز موجود در ادبیات غربت را روشن مى‏کند، براى ادامه‏ى بحث حاضر حیاتى است. زیرا تفاوت کردار دو مؤلف به رغم سرنوشتهاى مشابه‏شان، سبب مى‏شود که یکى از این دو متن در زمانه‏ى ما بتواند بیشترمطرح شود و راهگشا باشد.

متن قصه‏ى سهروردى در قرن دوازدهم نگاشته شده است و متن دانته در قرن سیزدهم میلادى. هر دو متن در واکنش به غربت تحمیلى (اولى زندان و دومى تبعید) قوام یافته‏اند. رفتار مؤلف‏ها معلول ناشکیبایى فقهاى متعصب مذهب حاکم بوده است. در متن اولى، غربت نه مفهومى این جهانى مى‏یابد، نه ما به ازایى شخصى. در حالى که دانته در تلاش سیاسى و افشاگرى‏هاى خویش به غربت مفهوم تبعید سیاسى – فرهنگى مى‏دهد. خودش یک تنه یک حزب سیاسى مى‏شود و آن گزینش اجبارى، به معنا و ما به ازاهاى شخصى لفظ غربت بدل مى‏گردد. دانته با عدم مدارا در زمانه‏ى خود درمى‏افتد و پاپ و نهاد مذهب را انگشت‏نما مى‏کند اما سهروردى در برابر فقیه و خلیفه‏گرى جبهه‏ى نبرد آشکارى را نمى‏گشاید. با آن‏ها رو در رو نمى‏شود. چنان چه معلوم نیست که انصراف او از درگیرى شخصى با آن نهادهاى حاکم از “هیچ انگاشتن” حریف ناشى مى‏شود و به نوعى از تکبر برمى‏خیزد، و یا “تسلیم‏طلبى” یک مؤمن عارف است که به قضا و قدر تن مى‏دهد و راه چاره را در انحلال شخصیت و نیز در گذشتن از حق طبیعى خود مى‏جوید. یعنى در واقع براى احتراز از درگیرى با عاملان نیستى و مرگ خویش، خودکشى مى‏کند.

نوع تجربه‏ى غربتى که سهروردى از سر مى‏گذراند متأثر از همان میل به فنا کردن خویش در عرفان است. در مقابل، تجربه‏ى دانته به مدد انتقاد به شریعت و اخلاق حاکم به “جدل بر سر ارزش‏ها” مى‏انجامد. در متن اول و در پیامدهایش، روند تجربه‏ى فاعل شناسا مدام دچار گسست است. یعنی اینکه به دیگر سخن، حافظه تاریخی¬اش شکل سازمان یافته¬ای نمی¬یابد. در متن دومى و در پیامدهایش، تجربه‏ى غربت و بازشناسى عواملش تداوم دارد. چنان چه در عمل بازشناسی عامل ومبارزه با آن به تحول فکرى انسان مى‏انجامد و از این میان انسان‏باورى (اومانیسم) پدید مى‏آید. گرچه در چشم اندازی فراختر، انسان‏باورى فقط بخشى از رویداد عبور به عصر جدید محسوب شده است.اما با این وجود “ما”ى بومى ایرانیان، که خواصِ دگراندیشى خود را در راه ناهموار قرون وسطا از کف داده، تاکنون راه نجات را در انحلال موقعیت بشرى ‏دیده است. بر بستر همین تلقى بوده که عرفان بهانه یا وسیله‏ى سرپوش گذاشتن بر درماندگى و مُسکّن واپس‏زدگى روان جمعى شده است. ما در گذشته حیران سرورى قاهرِ و مقهور روند سرگیجه‏آور جهان و ناکام در بهبود وضع خود، چنان که باید، پا به عرصه‏ى نبرد نظری و عملی نگذاشتیم. عرفان را چون دریچه¬ی فراری خیالی در زندگی¬مان تعبیه کرده¬ایم ولی همواره در واقعیت گرفتار مانده‌ایم.
دیگران با حضور در میدان نبرد، در برد و باختهاى متوالى، به تدریج رنگ و سامانه‏اى دیگر یافتند. تاریخ با این تلاشها مرحله‏بندى شده است و اینان پس از قرون وسطا به عصر بعدى رسیدند. نام فرهنگى این عصر جدید، مدرنیته است که در زبان ما دوران تجدد خوانده می¬شود. تجدد با اینکه در قیاس با دوران قبل خود تحولی به پیش محسوب می¬شود، اما گرهگشای تمامی مسائل هستی نیست. برای دریافت این نکته نخست بایستی با درک سنتی از تاریخ وداع کنیم که دنیا را بر مسیرتک خطی و همواره رو به جلو می¬دید. در واقع بایستی گفت یا حتا اعترف کرد که مدرنیته مسئله‏ى غربت در زندگی و ادبیات را ملغا نکرده است. این کار را نمى‏توانست بکند. هدفش این امر نبود. فقط آن را به صورتى بسیار عمیق‏تر و پیچیده‏تر مطرح کرد.
در میان برداشتها و دریافتهای ممکن از عمق مسئله و پیچیدگى ماجرا، این جمله‏ى تئودور آدورنو چشمگیر است که گفته در سده¬ی بیستم، به خاطر تجربه‏ى توتالیتاریسم، جستجوى خانه و کاشانه کارى عبث شده است.

پیچیدگى ماجرا در واقعیت زیر است. از یکسودر خانه ماندن نشانه همنوایی با بیداد است. از سوی دیگردر هیچ قلمرویى به امید و کمک نهادى نمى‏توان غربت را برطرف کرد. دشوارى این تنهایى در دوران تجدد، به سبب عدم اتصال انسان و هنرمند مدرن به نیرویى فرازمینى دو چندان ‏شده است. چونکه این تنهایی مضاعف، نبرد انسان با حس غربت را به صورت نبردى تن به تن و نابرابر در آورده است. زیرادیگر زمانه‏ى دانته‏ها سپرى شده است. زمانه‏اى که درآن براى درگیرى با عوامل تبعید مى‏شد از امید به امیر و سلطان در دربارى دیگر نیرو گرفت. چنانچه دانته، در سال‏هاى پایان عمر و تبعید خود، از سال ۱۳۱۷میلادى در شهر راوانا، به حمایت فرماندار آن جا Guido Novello da Polenta دلگرم بود.

البته از برکت سر استبداد شرقی از این امراى خوش‏قلب و بزرگوار در پیرامون تبعیدگاه سهروردى‏ها خبرى نبود. اینان در خفا قربانى خشم حکومت مطلقه‏ى سلاطین شریعت‏پناه مى‏شدند. دگراندیشى و اعتراضاتشان در زمانه خود طنین عمومى نمى‏یافت. عرفان به صورت مسئله‏ى شخصى اشخاص مى‏ماند و به واکنشى کارا در مقابل سلطه‏ى اجتماعى قدرت بدل نمى‏گشت. چون مسئله‏اش دفاع دنیوى از فرد و تحکیم موقعیت خصوصى افراد در برابر سیطره‏ى اجتماعى قشر و طبقه‏ى حاکم نبود.
این که ماى بومى‏مان در دور باطلى گرفتار آمده بود، ربطى به کنش و واکنش‏هاى دیگران در جهان نداشت. آن‏ها مراحلى را طى کرده بودند و با مسائل تازه‏اى در یک موقعیت جدید رو به رو مى‏شدند.

غربت و تبعید مسئله‏ى جدى اندیشه و عملکرد غربیان بود. ربطى به ما نداشت و یا هنوز هم ندارد که غربتى و تبعیدى در زبان روزمره‏ى غالب مردم‏مان بار منفى دارد. چنان چه بر زبان عموم، غربتى به معناى بیگانه با آداب و رسوم بهنجار، و تبعیدى به مثابه‏ى فرارى و از کیفر قانون گریخته بوده است.

در مدرنیته‏ى فرنگیان، “غربتى” پرسشواره (پروبلماتیک) اى قلمداد مى‏شد که در مجموعه‏ى فشرده‏اى از مسائل “دنیاى قشنگ نو” (یعنى آن مفهوم انتقادى آلدوس هاکسلى از وضعیت) چون و چرا مى‏کرد. بیانیه‏ى چنین سنجش و انتقادى را مى‏توان در شعر “L’Etranger غربتى” شارل بودلر (از پیشقراولان زیبایى‏شناسى و هنر مدرن) یافت:

اى انسان معمایى، بگو چه کسى را از همه بیشتر دوست مى‏دارى؟
پدر و مادر یا خواهر و برادرانت را؟
نه پدر دارم، نه مادر و نه خواهر و برادرى.
پس از دوستانت کدام را بیشتر دوست مى‏دارى؟
– لفظى بر زبان مى‏آوردى که معنایش را هم درنیافته‏ام.
پس آیا فقط وطنت را دوست مى‏دارى؟
– من حتا نمى‏دانم که موطنم بر کدام نصف‏النهار قرار دارد.
اما زیبایى را چطور؟
– مایلم این الاهه‏ى جاودانى را دوست بدارم.
و طلا را چطور؟
– از طلا همان قدر بیزارم که شما از خدا.
پس چه را دوست مى‏دارى، اى غربتىِ غریب؟
– من ابرها را دوست مى‏دارم.
ابرهایى را که آن جا در گذرند…
ابرهاى اعجاب‏انگیز را…

برخلاف بى‏خبرى عوام از مسئله‏ى غربت، براى هنرمندان متجدد ما که سرآمدانشان در شعر، نیما و در نثر و شعر منثور، هدایت بودند، حس غربت پرسشواره‏اى براى کل زندگى و آفرینش هنرى‏شان بود. آنان، به دور از تلقى ابلهانه و غیر انسانى عوام از غربت و تبعید، هم غربتى بودند و هم تبعیدى. اگر چه مثل هر اندیشمندى که به نوعى اسیر چارچوب‏هاى زمانه است، همواره به روشنى به غربت و تبعید نگریسته‏اند، به طور متداوم در این فضا دستاوردى پرداخته و ماندگار نداشته‏اند.

کمکى که فرار نیما از شهر به ده به شعر او کرد، دورى از تصنع و گرایش به طبیعت مجازى بود که گسست از زبان رسمى و تثبیت شده و آفرینش زبان عصیانى و به نوعى وحشى در سرایش را به دنبال آورد. این دست‏آوردها در زمانه‏ى خود امرى معاصر و به هنگام بودند. اما تعبیرهایى که در پى آمدند – یعنى آن تأکید بر ترجیح باشندگى روستایى شعر نیما بر هستى و زیبایى‏شناسى شهروندى و شهرنشینى – به خطا رفتند. دلخراش‏ترین پیامد چنین برداشتى از جامعه شناسی هنر و هنرمند را باید در آن نقد غربزدگى جلال آل احمد جست که چوب صدمه‏هایش هنوز بر تن جمعى از ما مى‏خورد.

در نزد هدایت نیز چنین تجربه و برخورد دوگانه‏اى نسبت به تبعید مشاهده مى‏شود. او در دو دوره‏ى مختلف تبعید را تجربه مى‏کند. دوره‏ى اولِ این تبعید خود خواسته سفر به فرنگ، و به هند است. دستاوردهاى این دوره را که مؤلف از درگیرى با فرهنگ حاکم بر ایران استخراج کرده، همه مى‏شناسیم. برجسته‏ترین‏اش از منظر ادبى، “بوف کور” است. با اهمیت‏ترینش به لحاظ فرهنگى، متون نقد خرافات و جهل دینى‏در “کاروان اسلام” است. بارزترینش به لحاظ سنجش ساختار سلطه و قدرت، “حاجى آقا” است.

اما هدایت غیر از این دوره، یک بار دیگر هم تبعید را تجربه مى‏کند که در آن سوزاندن دست‏نوشته‏هاى خود و خودکشى، نمونه‏اى از روحیه‏ى منفعل و تسلیم شده را هویدا مى‏سازد. مسئله‏اى که گر چه بر پایه‏ى تصمیم و اراده‏ى خود بنیاد آن ادیب و روشنفکر فرهیخته شکل گرفته، اما همواره به صورت یک معما براى امر آفرینش ادبى او باقى خواهد ماند. معمایى که با این شناخت پیچیده‏تر مى‏شود که جامعه‏ى ما غالب دستاوردهاى فرنگى و اجتماعى خود را مدیون تبعیدیان است. این نکته براى هدایت روشن بودهست، زیرا که خود تبعیدى بوده و بخشى از این دستاوردها را خود فراهم آورده و از تلاش همقطاران خود نیز مطلع بوده است. ۵ بر این منوال است که یأس از تبعید و مأیوس شدن هدایت در غربت و فرجام کارش به صورت معمایى پیچیده درمى‏آید.

اما به رغم این معما، درگیرى هدایت با عوامل تبعید خود، یعنى آن چه براى مثال متن داستان “حاجى آقا” را ساخته است، در آن گرایش ادبى قرار دارد که غربت را بر زمینه‏ى عرف و دنیوى مى‏کاود و نه عرفان و آخرت‏طلبى.
البته این گرایش ادبى که در داستان‏نویسى مدرن ما با هدایت شروع شده، بدون پیرو نمانده است. داستان “خروس” ابراهیم گلستان که در سال‏هاى اخیر باز چاپ شده، نمونه‏اى از تداوم در کار بازشناسى “حاجى آقا” (به مثابه‏ى نماد سلطه¬ی مردانه و نوکیسگى بومى) است که فن‏آورى مدرن را به خدمت خود مى‏گیرد. ۶

گلستان در مقدمه‏ى این داستان که در سال‏هاى ۴۸-۴۹نگاشته شده، مى‏نویسد: «قصدم نمودن دید و شناختم از روزگار حاضر و حاکم بود.»

ماجراى داستان، با مهمانى یک تیم مهندسى پیش حاجى آقا شروع مى‏شود. حاج ذوالفقار مهماندار مهندسانى است که از محل حفارى خود در یک جزیره مى‏آیند و براى رسیدن به مرکز باید مدتى را در محل دورافتاده‏ى او به سر برند. حاجى بددهن و متظاهر به دیندارى با تولید خرافات و بافتن جهل، مدام در پى توجه ماندگارى و در جا زدن در آن محل دور از شهر و شهریت است. آن چه داستان گلستان را از “حاجى آقا”ى هدایت متمایز مى‏کند همین حضور در پیرامون است و قضایایى که در زندگىِ مردم از شهر دورِ آن جا اتفاق مى‏افتد. از جمله ماجراى “خرستو”؛ که تکه چوب خراطى شده و مخروطى شکل است و براى آماده‏سازى مقعد پسر بچه‏ها به کار مى‏رود. از آن جا که تلاش و معاش مردان بر روى دریا است، شیئى و موضوع جنسى، پسر بچه‏ها هستند که در سفرها به جاى زنان با دریانوردان و مرواریدجویان همراه مى‏شوند. بعدها هم توجیه حاجى براى رفتار خود که ترکیبى از نژادپرستى جنسى و زن‏ستیزى است: »دریا و دور بودن از زن. حاجت دارن. حاجته‏ن دیگه. زن هم مایه شرَّن. بدتر باردار میشه‏ن. ناخوش میشه‏ن، حیض و نفاس داره‏ن. مایه شره‏ن. دعوا به راه میندازن خیلى. صد جور بلان. و باز با خنده گفت: بى دسّه هم هسن.« ۸

ابراهیم گلستان، یکى از نویسندگان گوشه گیرسال‏هاى تبعید اخیر است. او با این داستان که حدود بیست و سه سال پس از انتشار “حاجى آقا” منتشر شده، در واقع تداوم گرایش ادبیات متعارف و نویسندگان عرفگرارا در پرداختن به مسئله غربت و تبعید به نمایش گذاشته است. داستان خروس وی، بخاطرمحل ماجراهایش و تجربه غربت قهرمانانش، یکی از سرآغازهای ادبیات تبعیدی دوران پس از انقلاب اسلامی است، که داستانها و رمانهای چندی را به زبان فارسی هدیه کرده است.

پانوشتهها:
۱- نخستین شاعر تبعیدى” نشریه آرش، شماره ۲۹تیر ۱۳۷۲فرانسه.براى اطلاع بیشتر از “نامه‏ها” مى‏توانید رجوع کنید به OVID, Briefe aus der Verbannung, Ed. Fischer, 1993

۲- بیژن جلالى، روزانه‏ها، ۱۳۴۷تهران، ناشر مؤلف. شعرها به ترتیب از صفحه‏هاى زیر برگرفته شده‏اند:.۴۲ ۶۹ ۵۹ ۴۱ ۳۱
۳- براى این منظور رجوع کنید به سروده‏هاى ۱۹ ۱۷ ۱۶در بخش “کمدى الاهى”:

{ Dante Alighieri: “Die Goettliche Komoedie”, Ed. dtv. Klassik

۴- دانته از طریق به کار بستن استعاره که در قرون وسطا رایج بوده، در همان فضاى جهنم دره، که به نوعى به دست خود انسان‏ها ساخته مى‏شود، به روحانیون، امیران و محتکران برمى‏خورد و ماجراى عقوبت‏شان را بازگو مى‏کند. جامعه مسیحى آن روزگار را تاریک و آلوده مى‏شمرد و کلیسا و پاپ را با عشرتکده و روسپى‏ها قیاس مى‏کند.

۵- دست‏آوردهاى تبعیدیان ما را اغلب مفسران به پیشرفت تکنیک و آمدن برق و نظامى‏گرى مدرن فروکاسته‏اند. امروزه مى‏شود اما به این امر مباهات کرد که ادب و فرهنگ متعارف ما سوغات آدم‏هایى چون آخوندزاده، فروغى، هدایت و دهخداهاست.

۶- ابراهیم گلستان: “خروس”، ناشر، روزن، ۱۳۷۴لندن، انگلستان.

۷- این داستان نخست به طور ناکامل در نشریه “لوح” و پس از مدت‏ها در گزینش داستان‏نویسى، زیر عنوان “شکوفایى داستان کوتاه” باز چاپ مى‏شود. چاپ کنونى شکل دلخواه نویسنده‏اش است.

۸- همانجا، منبع یاد شده.

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۵