مجید نفیسی؛ بقال خرزویل

مجید نفیسی؛

بقال خرزویل

از روزن پستوی بقالی
نور پریده‌رنگ آفتاب آخر پائیز
بر زهوار چوبی دیوار پنجه می‌کشید.
بقال خرزویل
آرنجها نهاده به زانو
با دفتر حسابش پیش رو
انگار خواب می‌دید.

“از مرد و زن بگذار هر کس بر سر جایش
چون دله‌های پنیر و حلوارده.
هر کس شود سنگینتر از سنگ ترازویش
با تیغه‌ی چاقو برابر کن و اندازه.
من هم دلم خون است از دست دلالان
از احتکار جنس و تنزیل سرمایه.
حد شریعت گر نگهداری تو در بازار
آیا شود لبریز آب از حد پیمانه؟
گر روزگاری من شوم داروغه‌ی این شهر
با حکمت بقالیم دردش کنم چاره.”*

بقال خرزویل!**
اکنون که دیرزمانیست
آردت بیخته, غربالت آویخته
و خوابت تعبیر گشته است
و دیرک بلند ترازویت
چون چوبه‌های دار
بر شهر سایه افکنده است
با من سری به پستوی بقالیت بزن
و گوش کن حرف دلم را.

“گیرم که با تیغه‌ی چاقویت
از جسم و جان زن و مرد
تکه تکه برداری
گیرم که با حدید ترازویت
حد و حدود شرع را
بر مردمان چیره گردانی,
اما, با آفتاب پشت پنجره
چه خواهی کرد؟
با سرو خرزویل؟”

هشتم ژانویه هزار‌و‌نهصد‌و‌هشتاد‌و‌شش

 

*- نواب صفوی رهبر “فدائیان اسلام” در سال هزار‌و‌سیصد‌و‌بیست‌و‌نه در جزوه‌ی خود “جامعه و حکومت اسلامی” می‌نویسد که حکومت اسلامی باید چون یک دکان بقالی اداره
شود.
**- “…و از آنجا به دهی که خرزویل خوانند, من و برادرم و غلامکی هندو وارد شدیم. زادی اندک داشتیم. برادرم به ده در‌رفت تا از بقال چیزی بخرد. یکی گفت: چه می‌خواهی؟
بقال منم. گفت: هر چه باشد ما را شاید که غریبیم و بر گذر. و چندان که از ماکولات برشمرد گفت ندارم. بعد از این هر کجا کسی از این نوع سخن گفتی, گفتمی بقال خرزویل
است.” صفحه‌ی شش, “سفرنامه ی ناصرخسرو”. در خرزویل یا هرزویل, نزدیک منجیل در استان گیلان, سرو کهنسالی وجود دارد.