حسن زرهی ؛ خارجی های لعنتی

حسن زرهی ؛

خارجی های لعنتی

ماجرا از روزی شروع شد که همسرم پایش را توی هر دو کفش کرد و گفت: “برویم خانه بخریم.”

گفتم: “مطمئنی زیرش چال نمیشیم؟”

گفت: “مزه نپران.”

گفتم: “آخر!”

گفت: “بیست سال است گرفتار همین آخر گفتن تو شدم.”

گفتم: “هر چه بادا باد.”

خانه را پیدا کردیم و قرار شد روی زمین بایر شمال دور شهر یک جایی توی هوای همان زمین خانه دار شویم. هر شب خدا میرفتیم به زمین آنجا سر می کشیدیم. انگار می ترسیدیم آب بشود و خانه ی در هوای آینده ی ما را هم با خودش ببرد.

خانه که آماده شد زنم گفت: “اگر خیال کردی من این اسباب اثاثیه گاراژ سیلی جنابعالی را میبرم به خانه ی نوام کور خواندی.”

هرچه التماس کردم که “زن مگر میشود هم خانه ی تازه خرید و هم همه ی زندگی به قول تو گاراژ سیلی بیست ساله را انداخت دور و از، بفرمایش شما، دیزاینرها وسایل نو خرید؟ مگر اینکه بخواهی تا خانه حاضر شد من بروم زندان!”

گفت “خیالت راحت باشد، تو از بر دل من هیچ جا نخواهی رفت!”

اینها را بی خود و بی جهت دارم میگویم. مقدمات غیرضرور موضوع اصلی هستند. اصل اتفاق از روزی شروع شد که با زنم رفتیم به یک مبلمان فروشی عظیم ایتالیایی ــ کانادایی. ایتالیایی که میگویم منظورم  این است که رگ و ریشه ی صاحبان آن ساختمان چند طبقه ی عالی پر از مبلمان و تختخواب و میز و صندلی غذاخوری ــ میخواستم بنویسم نهارخوری دیدم شام مان چه میشود، صبحانه را کجا بخوریم ــ خلاصه رفتیم به “کن ایتال دیزاین”. گفتم که زنم وسیله غیر دیزاینر را مفت هم قبول نمیکرد. نگفتم؟ خب حالا دارم میگویم.

وارد طبقه ی تخت خوابها که شدیم خدا بدهد برکت. چقدر تختخواب چیده بودند. همه جورش. تا دلتان بخواهد هر طرح و طوری که آرزو میکردید تخت بود. همه ی حواس زنم به نوع چوب و دیزاین و زرق و برق های دیگر تخت بود و همه ی هوش و حواس من به کاغذی که یک گوشه تخت ها چسبانده بودند، و قیمت تخت را به پول رایج مملکت محروسه ی کانادا نوشته بودند. اصولا جرات اینکه به دلیل قیمت مخالفت کنم را نداشتم. برای همین هر جا میدیدم طرف دارد پول خون پدرش را مطالبه میکند، دنبال بهانه ای دیگر میرفتم که برای زنم هم باور کردنی به نظر بیاید. هر چند آخرش چشمانش را خمار میکرد و سرزنش بار نگاهم می کرد و میگفت: “خدا خیرت نده خسیس،  منو بگو که چه ساده خام تو میشم.”

همینطور که هر کسی به فکر خویش بود، یک آقای ایتالیایی تبار کانادایی کردار آمد طرف من و خانم و گفت:‌ “میتونم کمکتان کنم؟‌”

همسرم گفت که خانه ی تازه خریده ایم و وسایل قبلی مان را دور انداخته ایم و میخواهیم همه ی مبلمان خانه را نو بخریم و حالا داریم دنبال تختخواب خوب و مناسب میگردیم.

از توضیحات خانم هیچ خوشم نیامد. انگار داشت میگفت که یک کیسه پول باد آورده داریم میخواهیم دور بریزیم، شما چقدرش را لازم دارید؟ آن آقای خوش تیپ کن ــ ایتالیایی انگار که چشمش به دلار نقد افتاده باشد، نه گذاشت و نه برداشت، دست خانم را گرفت و گفت: “برای چیزی که شما میخواهید بهتر است با من بیایید.” این البته نشانه ی درستی نبود. آقا داشت رسما ما را سرکیسه میکرد.  خانم نگاه نیمه مهربانی به من کرد و تقریبا با زبان بی زبانی گفت، از اینکه این آقای خوش تیپ دستش  را گرفته دمغ نشوم. در ضمن اضافه کرد که “به نظرم آدم خوش قلب درست و حسابی میآید، نه؟”

نمیتوانستم بگویم نه! تا چه برسد به اینکه حرف دلم را بزنم و بگویم درست و حسابیِ خوش قلب که نیست هیچ، پدرسوخته و شارلاتان و کلاه بردار هم هست. هر کدام را که میگفتم خانم برمیگشت و میگفت “کافر همه را به کیش خود پندارد.” در عوض گفتم “به نظر اینطور میآد.”

آقا ما را برد‌ به یک بخش مخصوص. راستش اگر این آقای مورد تایید خانم نبود، ما خودمان هیچ جور آن بخش را پیدا نمیکردیم. در واقع در ضلع جنوب غربی آن ساختمان درندشت یک در معمولی بود که آدم خیال میکرد باز میشود به مثلا آبدارخانه، و یا یک انباری کوچک است. اما خدا بدهد برکت. آقای خوش تیپ ایتالیایی که در را باز کرد، دیدیم عجب تختخواب هایی. زنم به لهجه ی غلیظ ایتالیایی گفت: “ماما می یا!” و آقای خوش تیپ که  خر کیف شده بود گفت “ایتالیایی هستین؟” زنم گفت: “نه، قبل از انقلاب که هنوز این آخوندهای شپشو و تروریست نیامده بودند همه ساله تعطیلات میرفتیم رم و ونیز و کاتانیا.” آقای خوش تیپ گفت: “کاتانیا! چه خوب تلفظش میکنید، بابابزرگ من هم مال  همانجاست. ما البته دو نسله که در کانادا هستیم. از ایتالیایی بودن مان پستاهایمان مانده و . . .” زنم نگذاشت و نه برداشت  و گفت: “خوش تیپی تان!”

دیگر تصمیم قطعی ام را گرفته بودم که از این حرامزاده بی ناموس حتما تختخواب آن هم به این گرانی که بود نخرم. در حالی که به نظر میآمد خانم حاضر است به هر قیمتی با حضرتشان وارد معامله شود.

مردکه ی بی ناموس رو کرد به خانم و گفت: “من میدانم شما چه میخواهید‌. سلیقه تان خیلی شبیه همسر خودم است. با اینکه مکزیکی است اما سلیقه اش حرف ندارد”. برای اینکه توی ذوقش زده باشم گفتم: “اتفاقا مکزیکی ها خیلی خوش سلیقه اند.” مردکه ی پررو نه گذاشت نه برداشت گفت: “شما لطف دارید.” زنم گفت: “هر چه شما صلاح بدانید.” میخواستم بگویم که خانم ایشان تنها صلاحشان سر  کیسه کردن ماست. اما نگفتم. هر کدام این حرفها کار را خراب تر میکرد. در عوض به مردک چشم غره ای رفتم که حساب کار دستش آمد و خیال کرد من هم یکی از همان تروریستها هستم که زنم چند دشنام دبش نثارشان کرده بود. خلاصه آقا رفت به گوشه ی سمت راست آن محوطه ی درندشت مخفی و گفت: “البته گفته باشم ما اینجا کسی را راه نمیدهیم. برای اینکه این تختخواب ها آماده نمایش در “شوروم” نیستند. اما شما را که دیدم دلم نیامد.” و عدل ایستاد برابر یک تختخواب که خدا وکیلی قد یک اتاق بچه بود. منظورم همان اتاق هایی است که چون کوچلو و موچلو هستند ما به بچه هایمان میدهیم. و به زنم رو کرد و گفت: “این چطور است؟ هم ما در خانه ی خودمان ازش داریم، هم صاحب اینجا که چندین شعبه مبل فروشی در کانادا و حتی آمریکا دارد. آقای تونی میلانی را می گویم.” در همین حین و بین  که زنم شیفته ی تبلیغات حضرتشان شده بود و از هر طرف دور تخت میگشت و در ضمن مراقب بود که من بیخودی مخالفت نکنم، جناب کلاه بردار رو کرد به من و گفت “شما نظرتان چیست؟”

راستش از تخت بدم نیامده بود، اما اگر قیمتش را از دلار به تومان تبدیل میکردم باهاش میشد دست کم توی ولایت خودمان یک خانه ی درندشت خرید. برای همین باید چیزی میگفتم که زنم از خرید این تخت منصرف میشد.

برگشتم و رو به حضرتشان که داشت جرینگ جرینگ دلارهای بی زبان زحمت بنده را میشمرد، البته تو خیالش، گفتم: “تخت خوبی است، اما اینقدر چهار طرفش بلند است که آدم وقتی تویش بخوابد احساس میکند تو گور خوابیده است!” زنم مثل سیر و سرکه به جوش و خروش آمد که “این چه حرفی است که میزنی؟” ایتالیایی خوش تیپ هم جوری نگاهم کرد که چشمانش درشت تر به نظرم آمدند و گفت: “اختیار دارید، تخته های کناره ها با آمدن تشک و زیرتشکی تقریبا دیده نمیشوند. بالای سر و پایین پا هم به دلیل شاهانه بودن تخت است. شما به خانه ی هر آدم درست و حسابی که وارد شوید تختخوابشان تقریبا همین دیزاین را دارد!”

بی ناموس رسما داشت میگفت اگر تختخواب را نخرم آدم درست حسابی نیستم. اما از شما چه پنهان حرفم کارش را کرده بود. زنم با اینکه رنگش شده بود عین لبوی سرخ کرده و یا آب پز، میدیدم که رغبتش به تخت شاهانه ی جنابشان افول کرده است. من هم حال خودم را میکردم. تقریبا خیالم تخت شده بود که خانم با حرفی که زده ام از این جغله ی خوش تیپ تختخواب نخواهد خرید. اما این ایتالیایی لعن الله علیه مگر دست بردار بود. وقتی خانم گفت: “از اینکه ما را راهنمایی کردید خیلی ممنونیم حالا تقریبا میدانیم چه میخواهیم و شما شک نکنید‌ وقتی تصمیم نهایی به خرید تختخواب گرفتیم حتما خدمت شما خواهیم آمد”، مردک نگاه لوسی به خانم و چشم غره ی مافیایی به من کرد و گفت: “خوشحال میشوم که در خدمتتان باشم.” و من که می دانستم به نفعم است که زیاد دم دست خانم نباشم با قدم های بلند از او فاصله گرفتم و گفتم “می روم ماشین را می آورم دم در.” زنم هنوز درست روی صندلی جابجا نشده بود که فریادش درآمد که “مرد حسابی این چه  نامربوطی بود که گفتی، چه شباهتی میان آن اثر هنری ایتالیایی و گور بود که جنابعالی در اوج بی سلیقگی به گور تشبیه اش کردی؟”

گفتم: “خود تخت این حس را در من به وجود آورد.” بعد ‌از آن که نزدیک به یک ساعت بر من تاخت که هنر نشناس و بی سلیقه هستم گفت: “راستش تو که آن حرف را زدی خودم هم همین حس را کردم. آدم وقتی تویش برود انگار گرفته تو گور خوابیده.”

با این که آن حرف را فقط برای راحتی از پرداخت بهای گران  تخت زده بودم از این که در خانم این تاثیر را کرده بود از خودم و حرفم که حالا مادی و معنوی به منفعتم شده بود خوشم آمد و قند توی دلم آب شد. اما وقتی خانم گفت که تلفن خانه و محل کار تو را دادم به روبرتو که اگر به مورد مناسبی برخورد کرد ما را بی خبر نگذارد، میخواستم داد بزنم خانم جان این چه کاری بود که کردی، آدم که تلفن خانه اش را به هر فروشنده ی بی سر و پایی نمیدهد، حالا چرا تلفن محل کار مرا دادی؟ که دیدم به خیر و صلاحم است فعلا از موضوع بگذرم. با خودم فکر کردم اگر طرف به محل کارم  زنگ بزند که میدانم چه جوری دست به سرش کنم.  اما اگر به خانه زنگ بزند چی، چه خاکی به سرم بزنم؟  به خودم نهیب زدم که بابا حالا کو تا زنگ  بزند، به وقتش فکری برایش می کنم. مهم این است که خوشبختانه خانم از اسب شیطان به زیر آمد و ما مبلمان و تختخوابمان را از یک مغازه ی معمولی خریدیم. با اینکه ماهها به جان من افتاد که حیف آن مغازه ی ایتالیایی نبود که از این بنجل کده سر درآوردیم، اما خدا وکیلیش هم برای جیب خانواده ی ما خوب بود، و هم با سلیقه ی آبا اجدادی من بیشتر جور درمیآمد. متلکهای خانم هر چند مثل نیشتر به جان آدم اثر میکردند اما در یک محاسبه ی همه جانبه تحملشان به صرفه بود.

یک روز حدود یک سال بعد از آن دیدار با روبرتو بسته ای به نشانی اداره ی ما آمد. این را یادم رفت بگویم که منشی اداره میگفت آقایی تلفن کرده و گفته نامش روبرتوست و میخواهد بداند سام و سوزی در آنجا کار میکنند یا نه؟ منشی ما گفته بود سوزی نداریم، اما سام اینجا کار میکند. آن آقا آدرس محل کار مرا گرفته و گفته بود میخواهد چیزی برای من پست کند.

آن چیز همین بسته است.  کدام بسته؟ همینی که مثنوی هفتاد من کاغذ بود و پدر مرا درآورد تا توانستم بخوانمش. اما حالا که تمام شد خوب است برای شما هم تعریفش کنم. روبرتو نوشته بود:

از همان روز که آن دو خارجی لعنتی به مغازه آمدند روزگار ما تباه شد. آن زن اکبیری تازه به دوران رسیده عرب و آن مردکه هندی زبان نفهم بی شعور را میگویم.

خدا را شکر کردم که طرفِ حرفش من و سوزی نبودیم. نه او عرب است، نه من هندی. پس چرا  داستان را برای ما فرستاده است؟ لابد ‌برای همه ی مشتریهایش فرستاده گفته برای ما هم بفرستد صواب دارد! و ادامه داده بود:

آن دو خارجی لعنتی که از نمایشگاه رفتند بیرون به تختخواب نگاه دوباره ای کردم زیر لب غری زدم و گفتم خوب شد گورتان را گم کردید لعنتی ها. شما را چه به جنس خوب شاهانه! بروید از همان عرب ها و هندی ها و ایرانی ها و ترک های خودتان آشغالهایی را  که عادت دارید بخرید.

شب که رفتم خانه و از خستگی نا در جانم نبود زنم، مری لو،‌ گفت‌: “هانی هاو واز یور دی؟” میخواستم بگویم دو خارجی لعنتی آمده بودند کلی وقت مرا گرفتند و چیزی هم نخریدند که یادم آمد  مری لو در این جور مواقع توی ذوقم میزند و میگوید “یعنی جنابعالی خارجی نیستی؟”

چیزی نگفتم.‌ گفتم بد نبود! راستش اما بد بود. خیلی بد بود! نشستم به تماشای سریال مور‌د علاقه ام “فرند”. غرق تماشا بودم که مری لو گفت: “هانی شام حاضره.” از پستاهای مورد علاقه ام پخته بود.  یک بطر شراب شیراز هم که خودش دوست داشت، و من فکر میکردم به رگ و ریشه ی ایتالیایی من توهین میکند وقتی شراب غیرایتالیایی میخرد، سر میز آماده بود. وقتی دید ‌من خیلی خسته و کلافه ام گفت: “عزیزم قول میدم دیگه شراب ایتالیایی بخرم. امشب را خوش باشیم. موافقی؟”

موافق نبودم. اما راست میگفت، امشب را بهتر بود خوش میگذراندیم. در نتیجه از پیله کردن به شراب شیراز منصرف شدم.  شام خوردیم و شراب مفصلی نوشیدیم. دیگر تقریبا کار و ملاقات آن خارجیهای لعنتی از ذهنم پاک شده بود که مری لو دوباره گفت: “چه خبر؟”  این بار که کمی هم کله ام گرم شده بود چون حسابی از شراب شیراز که دوستش نداشتم و می خواستم هر چه زودتر از شرش خلاص شوم، نوشیده بودم، ماجرا را برایش تعریف کردم:

“یک زن و شوهر خارجی آمده بودند مغازه. مردِ هندی بود، زنِ انگار عرب بود. یا شاید ‌هم ترک یا ایرانی. مال همانجاها بود. طرفای میدل ایست.”

مری لو که کنجکاو شده بود بداند این خارجیها ماجراشان چیست، گفت: “هانی خب چی شد؟”

“چه میدانم، آمده بودند ‌خبر مرگشان تختخواب بخرند.”

“خریدند؟”‌

“نه بابا، بخر نبودند، از همین غربتی های پررو بودند که خیال میکردند کسی هستند!”

“حالا چرا اینقدر اعصاب ترا خرد کرده اند، مگر کم مشتری به آن جا میآید که چیزی نمیخرد و راهش را میگیرد و میرود؟”

“درسته اما از این لعنتی ها اصلا خوشم نیامد.”

“چرا؟”

“راستش خیال میکردم، مخصوصا وقتی آن زنکه ی عرب هی خودش را لوس میکرد، خریدارند. بردمشان به بخش خصوصی جنس های هنوز نیامده به “شوروم” و مشابه همین تخت خودمان را نشانشان دادم.”

“خب؟”‌

“چه میخواستی بشود، آخرش مردکه ی هندی زبان نفهم نه گذاشت و نه برداشت گفت، اینکه مثل گور میماند!”

“تخت مثل تخت خودمان را میگفت؟”

“عین تخت خودمان و تخت تونی میلانی.”

“بی خیالش آدمها حرف مفت میزنند. خونت را کثیف این ماجراها نکن.”

شب که رفتند بخوابند، این را روبرتو نوشته است، اول خودش میترسد. به تخت که نگاه میکند یاد حرف من میافتد و تا روی تخت دراز میکشد احساس میکند دارد نفسش میگیرد. اما به روی خودش نمیآورد. میداند  که اگر حس و حالش را بگوید، زنش با آن همه حساسیت هزار برابر بیشتر خواهد ترسید. برای همین به هر جان کندنی هست خودش را به خواب میزند. به زحمت دو سه ساعت بعد خوابش میبرد. اما ذهنش همچنان در حوالی گورستان و گور و مردن و خفگی و خوف خاک دور میزند و در حالی که خیال میکند دارد خفه میشود و راه نفسش بند آمده است از خواب میپرد. به طرف زنش نگاه میکند، اما میبیند نیست. میگوید لابد رفته است دستشویی و کوشش میکند دوباره بخوابد اما موفق نمیشود. وحشت خوابیدن در گور نمیگذارد چشمانش روی هم بیفتند. از جا برمیخیزد میرود به اتاق نشیمن تلویزیون تماشا کند تا شاید‌ خوابش ببرد. میبیند زنش روی مبل مقابل تلویزیون خوابش برده است. از خواب بیدارش می کند و میگوید: “اینجا چه کار میکنی؟‌” زن میگوید که خوابش نمی برده آمده تلویزیون تماشا کند تا خوابش ببرد. مرد میگوید ولی تلویزیون خاموش بود. و زن دست و پاچه جواب می دهد: “گذاشته بودمش رو یک ساعت که اگه خوابم برد خودش خاموش بشه. لابد یک ساعت شده.”

مرد با خودش: “نکنه زنم هم دچار همین ترس و وحشت شده باشه؟” ‌و زن پرسیده “هانی تو چرا بیدار شدی؟”

مرد که نمیدانسته چه جواب بدهد یک دفعه گفته: “با دستم دنبال تو گشتم تو خواب و بیداری دیدم نیستی از خواب پریدم. فکر کردم رفتی دستشویی. اما اینقدر طول کشید که نگران  شدم. آمدم دیدم اینجایی و خوابت برده.”

زن گفت: “هانی برویم سر جایمان بخوابیم.”

رفتند و هر کدام هر چقدر کوشیدند از کابوس لعنتی حرف آن خارجی زبان نفهم راحت شوند نشد‌ که نشد. زن یواشکی وقتی صدای خروپف مرد آمد دوباره  روانه ی اتاق نشیمن شد و مرد که تنها یک لحظه خوابش برده بود، وقتی زن از تختخواب پایین آمد بیدار شد اما به روی خودش نیاورد. دیگر یقین داشت که زن هم دچار همان حالت شده است که او گرفتارش بود.

چند روزی به همین منوال سپری شد. یک روز تونی میلانی که  ضمن صاحب کار بودن  دوست روبرتو هم بود و با مشاهده ی حال زار و نزار او نگران او شده بود  گفت: “با مری لو امشب شام بیایین پیش ما.” روبرتو گفت: “باشه. اما اجازه بده از مری لو هم بپرسم که برنامه ی دیگری نداشته باشد.”

آن شب طبق روایت روبرتو میروند خانه ی تونی میلانی و میخورند و مینوشند تا صحبت میرسد به خستگی ها و بی حوصلگی های روبرتو. تونی می گوید: “راستش این را از سر دوستی می پرسم روبرتو، چه اتفاقی افتاده؟ این روزها در وضعیتی سر کار میآیی که نه برای موقعیت و سلامتی خودت خوبه و نه البته برای بیزنس من. میخوام بدونم چی شده؟ آیا تو و مری لو با هم مشکلی دارید، یا خدای نکرده بیماری چیزی هستی؟”

مری لو نگاه کرد به روبرتو و روبرتو به مری لو و هر دو به تونی و ویکی.  مری لو گفت: “حقیقتش موضوع چندان مهمی نیست، اما خب چند شبی است که من و روبرتو درست نخوابیدیم.”

تونی با کنجکاوی به آنها نگاه کرد و گفت: “چرا مهم نیست. وقتی این همه روی شما تاثیر کرده پس مهمه. ما با هم دوستیم و باید از مشکلات هم باخبر باشیم.”

مری لو رو کرد به روبرتو و گفت: “تو تعریف کن.‌”

روبرتو کج خلق گفت: “اگه تو تعریف کنی بهتره. من حوصله ی رفتن به آن روز نحس و آن دو لعنتی را ندارم.”

تونی و ویکی تقریبا همزمان گفتند:‌ “کدام روز؟ کدام دو لعنتی؟”

مری لو گفت:‌ “یک شب که روبرتو اومد خونه و من پستای مورد‌ علاقه اش را پخته بودم و شراب شیراز را که خودم دوست دارم و روبرتو دوست ندارد‌ خریده بودم، دیدم حالش خیلی گرفته.  شام و شراب مفصلی که خوردیم و نوشیدیم پرسیدم چیزی شده؟ و او داستان آن زن و شوهر خارجی عرب و هندی را تعریف کرد. ملیت زنِ را مطمئن نیست، اما میگه شوهرِ هندی بوده.”

تونی گفت: “کدام زن و شوهر؟ ماجرا چیه؟”

مری لو گفت: “به قول روبرتو خارجی های لعنتی”. و خودش خندید و گفت “انگار ما همه مان خارجی نیستیم.”

روبرتو گفت: “منظورم این مسلمونای میدل ایسته. یا هندیها یا چینی ها یا چه میدونم غیراروپایی ها و آمریکایی ها و کانادایی ها.”

مری لو اخم کرد. و روبرتو و تونی و ویکی تقریبا همزمان گفتند: “بگو همان مسلمونا کافیه. خارجی و غیرخارجی در کار نیست. کانادا پره از همه جور ملیت و فرهنگ و زبانی. شاید بشه با مذهب فرق آدمها را نشون داد.”

روبرتو گفت: “همینطوره”.

ویکی گفت: “خب بعد؟”

مری لو ماجرا را ادامه داد: “خلاصه روبرتو تختی مثل تخت ما و تخت شما به آن زن و شوهر نشون میده و شوهرِ نه برمیداره و نه میگذاره  میگه “این که عین گور میماند.” اولش روبرتو اهمیت نمیده. اما بدش میاد از حرف یارو خارجیه، منظورم مسلمونِ است. راستی اگه مردِ هندی باشه میتونه مسلمون نباشه. چرا میگیم مسلمونا؟

همه با هم گفتند: “بابا بی خیال مذهب شون، ماجرا را تعریف کن.”

“هیچی، شب که رفتیم بخوابیم من تا توی تخت دراز کشیدم احساس کردم نفسم به زحمت بالا میاد. انگار توی گور خوابیده بودم. هر چه کردم خوابم نبرد. پاسی از نیمه شب گذشته بود. آهسته پاشدم رفتم روی مبل مقابل تلویزیون خوابیدم. نگو روبرتو هم دچار همین حالتها شده و هر کار کرده خوابش نبرده و تا میخواسته بخوابه حرف آن خارجی به قول خودش لعنتی یادش میامده و احساس میکرده توی گور خوابیده و خواب از سرش میپریده. حالا توی این هفت هشت روز هیچکداممون خواب درست وحسابی نکرده ایم.”

تونی و ویکی نگاه کردند به مری لو و روبرتو و تونی پرسید: “واقعا ماجرا همینه که تعریف کردی؟”

مری لو خواست جواب تونی را بدهد که روبرتو گفت: “باور کن تونی همه  ماجرا همینه.”

ویکی با لودگی گفت: “چرا برای ما تعریف کردین حالا از امشب ما هم خوابمان نمیبرد” و بلند بلند‌ خندید.

تونی هم در حالی که میخندید گفت: “بابا دست بردارین به قول روبرتو دو تا خارجی لعنتی یا مسلمون لعنتی، یا خاورمیانه ای لعنتی یا آسیایی لعنتی، در هر صورت دو تا لعنتی آمدند به مغازه و در توصیف یک تختخواب کم نظیر حرف نامربوط زدند آن وقت جنابعالی و مری لو جان از خواب و خوراک افتادین؟ این چه حرفیه. شماها که ناسلامتی هر دوتا تحصیل کرده و روشنفکر و امروزی هستید این خرافات چیه که گرفتارش شدید؟ از  امشب میروید و مثل بچه ی آدم روی تخت شاهانه تان دراز میکشید و دیگر نه بشنوم و نه ببینم که حرف این ماجرا را بزنید!”

طبق نوشته روبرتوآن شب را مری لو و ویکی و تونی با جوک و لطیفه سپری کرده بودند و هر چند وقت  یک بار هم یکی شان به ماجرای به قول خودشان آن دو خارجی لعنتی اشاره ای کرده بود و همه با هم زده بودند زیر خنده.

مری لو و روبرتو که رفتند خانه کوشش وافر کردند که بخوابند و به قول تونی و ویکی به حرفهای نامربوط آن دو خارجی لعنتی گوش نکنند. اما نشد‌ که نشد. هر دو خیال کردند بهتر است بروند با یک روان پزشک صلاح مشورت کنند تا شاید او این بلا را ریشه یابی کند.

صبح فردا روبرتو خسته و کوفته روانه ی کار میشود و مری لو سر راه کارش زنگ میزند به دکتر ماریو وریسا روانپزشک همشهری  اش و برای خودش و روبرتو وقت می گیرد و وقتی دکتر ماریو با حیرت می پرسد “چیزی شده؟”  مری لو می گوید “مفصله. میام توضیح میدم.” تونی هم صبح روز بعد از آن شب مهمانی به سرکار نمی رود.  البته نرفتن تونی عادی بود. او هر وقت حوصله نمیکرد و یا خرید‌ بیرون داشت و یا حتی هیچکدام اینها دلش میخواست بیشتر توی تختخواب بماند، به نمایشگاه نمیآمد.  اما روبرتو که لحظه ای از فکر تختخواب بیرون نمی آمد وقتی دید‌ تونی نیامده پیش خودش گفت “نکنه. . .” بعد پشیمان شد و گفت “او اصلا آن دو تا خارجی لعنتی را ندیده که تحت تاثیر حرف نامربوطشان قرار بگیره. مری لو چی، مگر مری لو دیده بودشان؟” و  برای این که خودش را از شر فکر و خیال راحت کند گفته بود که چون مری لو از نظرحسی خیلی تحت تاثیر اوست برای همین هم گرفتار ماجرای لعنتی های مسلمان یا آسیایی یا هر کوفت دیگری شده!

روز بعدش هم تونی نیامد. شب که روبرتو رفت خانه به مری لو گفت که تونی دو روز است سر کار نیامده. مری لو اصلا تعجب نکرد.

روبرتو گفت: “نکنه اونم. . .”

مری لو گفت: “چه میدانم.” جوری چه میدانم را گفت که خیال میکردی چیزی میداند اما نمیخواهد بگوید.

روبرتو گفت: “ما هم خیالاتی شدیم. همه ی دنیا که مثل من و تو نیستند. انگار توی رگهامان جای خون احساسات ریختند، آخر مگر میشود آدم این همه احساساتی و وسواسی و خیالاتی باشد. خوش به حال تونی و ویکی، دیدی چقدر مسخره مان کردند. راستی به دکتر ماریو زنگ زدی؟”

مری لو گفت برای جمعه وقت گرفته است و رفتند‌ که بخوابند. اما هر کاری کردند خوابشان نبرد. روبرتو پاشد و آهسته گفت: “مری لو بیداری؟”

مری لو چرخید طرف روبرتو و گفت “بیدارم.”

روبرتو گفت: “برویم توی اتاق نشیمن بخوابیم.”

“برویم.”

رفتند و توی اتاق نشیمن خوابیدند. خوابشان برده بود و نبرده بود که مری لو با فریادهای روبرتو پرید و دید روبرتو توی خواب دارد التماس میکند و چیزهایی میگوید که روشن نیست. تکانش داد. روبرتو سراسیمه از خواب پرید و گفت “داشتم خفه میشدم.”

مری لو گفت “دیگه چرا عزیزم. ما که روی آن تخت لعنتی نخوابیدیم، منظورم توی همان گور است!”

روبرتو گفت “این را میدانستم اما تختِ راه افتاده بود آمده بود روی سینه من و هی فشارم میداد و میگفت “میخواهی از دست من فرار کنی؟”

مری لو گفت: “راست میگی؟”

روبرتو نگاهش کرد و گفت: “خوب شد بیدارم کردی از ترس داشتم میمردم.” مری لو آه کشید.

روبرتو گفت: “خوش به حال تو اقل کم اینجا میتوانی بخوابی!”

مری لو سرش را بلند کرد‌ و گفت: “منم عین کابوس ترا دیدم. اما مال من پیش از آن که خوابم ببره آمده بود سراغم. تختِ، گورِ هر زهر ماری که اسمش هست، اومده بود بالای سرم به سقف چسبیده بود و میگفت: “بگیر بخواب خانم جان خیالت راحت باشه من ول نمیشم روی دلت. خیالت راحت باشه بگیر بخواب. خوب بخوابی!”

روبرتو زل زد به مری لو که چشمانش از بی خوابی سرخ شده بود و صورتش از خستگی  تکیده.

خلاصه دردسرتان ندهم. کار تونی و ویکی هم زار میشود و به همان سرنوشت روبرتو و مری لو دچار میشوند.

او و مری لو و تونی و ویکی مدتها رفته اند پیش دکتر ماریو تا شاید از کابوس لعنتی های خارجی خلاص شوند، اما نه تنها افاقه نکرده که بیچاره دکتر ماریو هم که هر دفعه چشمهاش سرخ تر و صورتش تکیده تر می شده یک دفعه غیبش می زند و بعد از مدتی مطبش به سرنوشت نمایشگاه مبلمان فروشی که درش تخته شده، دچار میشود. حالا جماعت بزرگی از مشتریان سابق آن مبلمان فروشی عظیم که به طریقی از ماجرا باخبر شده اند و دیگر خوابشان نمیبرد رفته اند و از تونی و شعبه های تخت فروشی او به دلیل فروش تخت های گور وار شکایت کرده اند و دیگر هیچ شرکتی حاضر نیست موسسه تونی را بیمه کند و تونی مالش را به ثمن بخس فروخته و رفته است ایتالیا.‌ اما هنوز دهها پرونده دارد و همینطور آمار آدمهایی که بنابر حرف آن خارجی ها و یا مسلمانها و یا آسیایی ها و یا خاورمیانه ای های لعنتی خوابشان آشفته شده، بالا و بالاتر میرود.

* * *

با خودم فکر میکنم خوب است یک روز بنشینم و همه این ماجرا را به فارسی بنویسم  و جای خودم و روبرتو زنش را عوض کنم و یک فضای مافیایی هم به ماجرا بدهم. اما ترسم از شب نخوابی مانع می شود!

خدا کند زنم از ماجرا بو نبرد وگرنه یقین خواهد‌ کرد که جادوگرم و روبرتوی بیچاره را جادو کرده ام.

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۶