نسرین رنجبر ایرانی؛ مرد کوچک غمگین
نسرین رنجبر ایرانی؛
مرد کوچک غمگین
زن، چشمش که به قیافۀ او میافتد، میفهمد که باز میخواهد شروعکند. همان حالت همیشگی توی صورتش موج میزند. حالتی که شاید فقط زن میتواند تشخیص بدهد. سلام میکند و آرام پشت میز آشپزخانه مینشیند. این جوروقت ها صدایش هم زنگ مخصوصی پیدا میکند. زنگی که زن را تکان میدهد و دلش را میفشارد. زن سعی میکند خودش را بی اعتنا و سرگرم کارنشان بدهد. دستمال را برمیدارد و بیخودی اینجا و آنجا را گردگیری میکند. ظرفها را جابهجا و حرارت اجاق را کم و زیاد میکند. اوهمچنان ساکت است و توجهی به زن ندارد. زن اما میداند که دل او گرفته است و میداند که دارد به چه چیزی فکر میکند. به طرفش برمیگردد و زیرچشمی نگاهش میکند. بی حرکت نشسته است. دستهایش را روی میز گذاشته و نگاهش را به پنجره دوخته است. نیمرخش به طرف زن است و زن میتواند بیآنکه او متوجه شود، سیر تماشایش کند. مژههای بلند و برگشتهاش به هم چسبیده و گونهاش سرخ و ملتهب است. به نظر میرسد، تب داشته باشد. زیبائی مردانهاش با آن چال زنخدان و چال نیم دایرهای گنگ کنار لبها بیش از همیشه به نظر زن جلوه میکند. دلش میخواهد پیش برود و حلقههای سیاه و به هم پیچیده مو را از روی پیشانی او کنار بزند. دلش میخواهد گوشۀ لبها و گونۀ تبدارش را و مژههای سیاه برگشتهاش را ببوسد. دلش میخواهد کنارش بنشیند و چشمهایش را ببندد تا او برایش غزل حافظ را با آن لحن شیرین و با آن غلطهائی که نمیتواند اصلاحشان کند، بخواند و زن در دل قربان صدقهاش کند. کم ماندهاست که دستمال آشپزخانه را پرتکند و به طرفش برود و در آغوشش بگیرد. اما به خود نهیب میزند. دستمال را محکمتر توی لیوانهای خیس میچرخاند و رویش را به طرف دیگر بر میگرداند. صدای آه کشیدن او را میشنود و بعد:
“امروز آفتاب بوی خربزه میده!”
زن میداند که دارد مقدمه میچیند. آفتاب برای او هر روز بوی خاصی داشته و دارد. آنجا هم، آن وقتها که خیلی کوچکتر بود، یکروز آفتاب برایش بوی شکلات میداد، یک روز بوی بادام تلخ و یک روز بوی نان بستنی. اصلاً همین آفتاب است که او را هوائی میکند. همین آفتاب گاه گاهی و کم دوام است که هر وقت پیدایش میشود، او را از این رو به آن رو میکند و با پرسشهای همیشگی به سراغ زن میفرستد. و زن این بار تصمیم خودش را گرفته است و میداند که با او از چه دری باید وارد شد. با هیجانی ساختگی میگوید:
“و بوی سبزه. بوی پیک نیک. مگه نه؟ بس که اینجا سبز و خرمه، آفتاب هم بوی سبزی و قشنگی میده.”
و از شتیدن صدای خودش تعجب میکند. غریب و ناآشناست. انگار دارد با حنجرۀ کس دیگری حرف میزند. او هم لابد همین را حس کرده است که اینطور خیره زن را نگاه میکند. زن زیر سنگینی نگاه او دستپاچه میشود. در قابلمه را برمیدارد و بیخودی قاشق را توی غذا میچرخاند. سعی میکند وانمود کند که کار دارد و سرش شلوغ است. اوباز به طرف پنجره برمیگردد و زن باز سعی میکند قوی باشد و خودش را پنهان کند تا بتواند با او آن کاری را بکند که قانع شده است، به صلاح او و به نفعش است.
زن توی این فکرهاست که او باز به حرف میآید، ناگهانی، محکم و قاطع:
“مامان چرا بر نمیگردیم؟ چرا از اینجا نمیریم؟”
صدای او هم غریبه است. صدایش و لحن کلامش و حالتی که وقت ادای این جمله به خود میگیرد، دستکم پانزده سال مسن تر میزند. به طرف زن چرخیده است. آرنجهایش را روی زانوها گذاشته وبالاتنهاش را خم کرده است. اما سرش بالاست و خیره و منتظر، سمج و طلبکارانه به زن نگاه میکند.
زن نگاهش را میدزد و سعی میکند که بگوید: “بریم که چی؟ برگردیم به اون خراب شده که چی؟”
و ته دلش احساس شرم میکند. اما باید ادامه بدهد. نمیتواند بیش ازاین شاهد رنج بردن او باشد و قانع شده است که تنها راه این است که آنچه را خودش در او ساخته است، ویران کند.
مگراین خود زن نبود که بذر این عشق و این باور را در ذهن او پاشیده و آبیاری کرده بود؟ مگر این خود زن نبود که به او آموخته بود، بزرگترین و برنده ترین سلاحش در مقابل مهاجمین تنگ نظر و کوتاه بینی که مجبور است میانشان زندگی کند، همین آگاهی به این است که کیست و از کجا آمده و همین غرور است و همین عشق و احترام نسبت به آنچه که هست، هر چند کوچک و هرچند ناچیز؟ مگر خود زن نبود که به او آموخته بود که همۀ زمین متعلق به همۀ آدمهائی است که روی آن به دنیا میآیند و مگر خود زن نبود که میخواست مرزها را در ذهن او خراب کند تا بتواند خود را متعلق به همۀ جهان و همۀ جهان را متعلق به خود بداند و مگر خود زن نبود که برای رسانیدن او به چنین مرحلهای، دست او را گرفته بود و در کوچه باغهای تاریخ گردانده بودش و به انگشتهای کوچکش آموخته بود که روی نقشهها و کرهها، مرز” آنجا” را در زمانهای گوناگون دنبال کند، با این نیت که به او بفهماند همۀ مرزها قراردادی هستند و هیچ مرزی طبیعی و قطعی و جاودانه نیست تا روزی، وقتی بزرگتر شد، بتواند دریابد که تقسیم جهان چه کودکانه و چه بیرحمانه است، غافل از آنکه ذهن ساده و معصوم او اینهمه را برنمیتابد و حالا، حالا که به اینجایش رسانیده است، حالا که میداند بذر عشقی معصوم را در جان او کاشته و دریغ دوری و اندوه جدائی را به او شناسانیده است، حالا که میبیند چراهای بی پایان او را نمیتواند پاسخگو باشد و میبیند که درد و دریغ دوری، کودکی او را پریشان کرده است، این خود زن است که باید کاری کند و چاره ای بجوید.
اما چه چاره جز اینکه خود را خشنود و همه چیز را بر وفق مراد نشان بدهد و وانمود کند که با این دوری و جدائی هیچ چیز مهمی را از دست ندادهاند.
این روش را چندی بیش نیست که پیش گرفته است. امیدواریش به این است که مادر است و او فرزند. فرزندی که اگرچه وقت حرف زدن از “آنجا” همیشه تبدیل به آدمی بزرگسال میشود، اما در واقع بچهای بیش نیست. بچهای که هنوز حتی ده بهار را هم پشت سر نگذاشته است.
این افکار قوت قلب زن را برای ریاکاری با او بیشتر میکند و ادامه میدهد: “اصلاً اونجا چی داره که تو شب و روز حرفشو میزنی؟”
و او ناباورانه زن را نگاه میکند و با لحن آزردهای میگوید: “همه چی داره مامان. همه چیزای خوب. تو که میدونی.”
اما زن نشان میدهد که نمیداند و خشک و سرد میپرسد: ” مثلاً چی داره؟”
و او زیر ضربۀ خشکی و سردی لحن زن، انگار ناگهان ذهنش خالی میشود. دستهایش را تکان میدهد و عاجزانه دنبال جواب میگردد. این عجز او را به سن و سال خودش بر میگرداند. با لحن بچههای هشت ـ نُه ساله میگوید: “چیزای قشنگ… همه چی. اما اینجا چی داره؟ ها؟ چی داره؟ خب بگو دیگه، اینجا چی داره؟”
و این بار این زن است که به دنبال پاسخ میگردد. عاجزانه. و در همان حال قراری راکه با خودش گذاشته است، به یاد میآورد: باید با او به زبان بچهها حرف بزند. باید به او تلقین کند که هنوز خیلی بچه است و میتواند و باید به فکر چیزهای دیگری باشد؛ چیزهائی که بچه گانهاند و بچهها از آنها لذت میبرند.
حالا آن یکی هم آمده و آن طرف میز نشسته است و دارد پرچمها و ماشینهای کوچکش را روی میز مرتب میکند. پرچم آلمان را بالای سر فولکس، پرچم فرانسه را بالای پژو، پرچم ایتالیا را بالای فیات و پرچم ژاپن را بالای تویوتا گذاشته است و مثل همیشه از اینکه پیکانی ندارد که پرچم ایران را بالای آن بگذارد، ناراضی است و با اخم همیشگی، اتوبوسی را زیر پرچم ایران میگذارد. دیدن این صحنه به زن کمک میکند؛ میگوید:
“مثلاً همین اتوبوسهاشو ببین.”
و او با تعجب میگوید: “اتوبوس؟ ایران که پرِ اتوبوسه.”
زن میگوید: “آره اما نه از این اتوبوسها؛ منظورم اینه که اتوبوسهای اینجا قشنگ و تمیز هستن. نه؟”
اما پیش از آنکه او جوابی بدهد، آن یکی، همانطور که سرگرم بازی است و ماشینی را روی میز میراند، میگوید:
“پَه! اتوبوسای ایران که بهترن. دوطقبه هستن. اینجا اصلا اتوبوس دوطقبه داره؟ اقلاً یه چیز دیگهاشو بگو.”
زن باعجله میگوید: “قطار چی؟ قطارای به این قشنگی.”
و باز آن یکی، بی آنکه بازیش را متوقف کند، میگوید: “خب ایرانم قطار داره. قطارای ایران که بهترن. میتونن از تهرون تا زیارت برن. راه به اون دوری. په!”
زن دلش میخواهد پشت گردن این وروجک پنج ـ شش ساله را که اینطور با خونسردی رشتههای او را پنبه میکند، مثل بچه گربهای بگیرد و از آشپزخانه بیرونش کند. میداند که تا این نیم وجبی آنجا نشسته است، کاری از پیش نمیبرد. او نه تنها دلش برای ایران پرمیزند، بلکه به همه چیز این آب و خاک با نظر تحقیر نگاه میکند. با بچههای همسایه دمخور نمیشود و در جشن تولد بچههای کلاسش شرکت نمیکند و در پاسخ معلمش که فکر میکند، پدر و مادر به او اجازه رفتن به خانههای دیگران را نمیدهند، با صراحت و شجاعت میگوید: “نه، خودم دوس ندارم. اینا همشون بی تربیتن!”
و با اینکه هنوز بیش از چند ماه از رفتنش به مدرسه نمیگذرد و در ایران هم حتی به مهد کودک هم نرفته است، همه جا اظهار نظر میکند: “اینا” اصلاً معلمیبلد نیسن. هیشکی ازشون نمیترسه!”
حتی با روش تدریس معلمهایش هم موافق نیست. همان هفته سوم یا چهارم مدرسه است و تنها چهار حرف اول الفبا را آموخته است که میآید، کتابش را باز میکند و و به برادرش میگوید: “سهند اینا رو به من یاد میدی؟ من میخوام این “بوخ اشتابن”[۱] ها رو تا آخر کتاب یاد بگیرم. آخه این معلما مث مورچه را میرن. الآن هزار روزه که هی همون درسا رو میگن.”
زن رو به او میکند و میگوید: “هامون میخوای بری تو اتاقت بازی کنی؟ ما داریم حرف میزنیم.”
و او خونسردانه پاسخ میدهد: “میدونم دارید حرف میزنید. ولی از تو اتاق نمیتونم حرفاتونو خوب بفهمم! تازه میز اینجا هم صافتره.”
زن جوابش را گرفته است. و فهمیده است که این یکی هم دعوی دارد و موضوع صحبت، مسئله او هم است که او را از اتاقش به آشپزخانه کشانده است.
میکوشد هر طورکه شده است، توجه آنها را به سطح و ظاهر زندگی بکشاند. به یاد پارک بزرگ بازی شهر، Dom ، میافتد و خوشحال میشود. میگوید: “دم چی؟ دمِ به این قشنگی.”
از آن طرف میزجواب میآید: “خب معلومه که ایران دم نداره. ایران که خر نیست دم داشته باشه. نه سهند؟! عوضش ایران لونا پارک داره. با کلی ماشینای قشنگ قشنگ که قلباً مال شاه بوده. خود نگهبانش گفت.”
زن میگوید: “توی فروشگاههای اینجا همه چیز هست. همه جور خوراکی… همه…”
و باز هامون حرفش را قطع میکند:
“غیر از کلهپاچه! مامان آخرش کی کلهپاچه میپزی؟ اقلاً بریم ایران کلهپاچه بخوریم.”
و این بار او جواب میدهد. با همان ژست بزرگسالانه:
“تو هم که همش به فکر خوراکی هستی!”
ـ پس مث تو باشم که هیچی نمیخوری؟ نیگا کن از بس لاغری شکل مداد هستی.
ـ مداد که بهتره. اقلاً مینویسه تو ولی باد کنکی.
ـ بادکنک میره هوا، تو هم مداد نوک شکستهای.
ـ از اینجا برو بیرون.
ـ نمیرم. اینجا آشپزخونۀ مامانه. آشپزخونۀ تو که نیس.
بگومگوی آنها زن را از آن موقعیت دشوار بیرون میآورد. اما نباید بگذارد کار بالا بگیرد. بعلاوه حالا که بالاخره شروع کرده است، باید دامنۀ گفتگو را به جائی بکشاند و ذهن او را برای بذرهای تازهای که خیال دارد در آن بپاشد، آماده کند.
هامون را دنبال انجام کاری میفرستد. او با نارضایتی ماشینهایش را جمع میکند و میرود. حالا زن با احساس تازه نفسی منتظر میماند تا او باز شروع کند. اما او انگار خیال ندارد گفتگو را ادامه دهد. در خود فرورفته و آرام، سرش را روی میز خم کرده و با انگشت نقشهای نامرئی روی میز ترسیم میکند. انگار او نبوده است که چند لحظه پیش آن کلمات خشن را با برادرش رد و بدل کرده است. انگار از زمان و مکان دور است و انگار در تلاش است که چیزی را، حسرتی را که جانش را آزار میدهد، افسوسی را که در سلولهای وجود کوچک نازکش لانه کردهاست، بنحوی در قالب کلمات بیرون بریزد.
دقایقی به سکوت میگذرد. و سرانجام با صدائی شکسته و اندوهگین، با طنینی که باز هم او را سالها از سن و سال واقعیاش بزرگتر میکند، میگوید:
“مامان اقلاً چرا صبر نکردی، فقط دو سال؟ چرا صبر نکردی که من هشت سالم بشه تا یه چیزی از ایران بفهمم؟ ببین اینجا اول هفت سالم شد. بعد هشت سالم شد. من دلم میخواس توی ایران هشت ساله بشم. مامان من چیز زیادی از ایران یادم نمییاد. فقط چند تا خیابون. فقط خونه خودمون و خونه اُما . [۲] اینا. فقط چند تا مغازه. آخه چرا صبر نکردی؟”
زن به طرف او بر میگردد و شمرده و محکم میگوید:
“اگر هم میتونستم، برای چی باید صبر میکردم؟ توی اون مملکتی که هیچ چیز نداشت. اصلاً جای زندگی نبود.”
ـ ولی هنوز خیلی از مردما اونجا زندگی میکنن. همین اُما اینارو بگو. مامان و بابای خودت. خاله ها، دائی…
ـ ولی ما مجبور بودیم پسرم، برات که گفتهام.
ـ اگه نمیاومدی میمردیم؟
ـ شاید هممون نه. اما…
ـ ولی خیلی از مردمای دیگه هم موندن و کشته شدن، توی جنگ.
ـ خب بله. ولی شاید اونا نمیتونسن بیان بیرون.
ـ ولی این جا هم بلاخره میمیریم. مگه نه؟ آدما هرجا باشن، میمیرن. مگه نه؟
ـ خب آخه فرق میکنه. یعنی …
ـ مامان
ـ جانم
ـ ما اینجا میمونیم وبزرگ میشیم. بعد تو و بابا زودتر میمیرید دیگه؛ مگه نه؟
ـ شاید، آره. کسی نمیدونه. یعنی….
ـ ولی شما بزرگترید. بیشتر درسته که شما اول بمیرید.
ـ خب بله…
ـ اونوقت من و هامون باید شمارو اینجا بکنیم تو خاک و دیگه هیچوقت نمیتونیم از اینجا بریم. اگر بریم، شما اینجا تنها میمونید. نمیشه که بابا و مامان آدم یه جائی توی خاک باشن، ولی خود آدم بره یه جای دیگه زندگی کنه.
ـ ولی حالا خیلی زوده که تو به این چیزا فکرکنی. ما بالاخره یه روز برمیگردیم.
ـ کِی؟ یه سال دیگه؟ دو سال دیگه؟
ـ نه به این زودی. وقتی شما بزرگتر شدین.
ـ آره وقتی بزرگ شدیم، وقتی یادمونرفت آدما تو ایران چطور زندگی میکنن. ما وقتی بزرگ شدیم، دیگه آلمانی میشیم مامان. دیگه چه فایده داره؟
زن احساس میکند که خسته شده است و از فکر اینکه چه چیزها در فکر این بچۀ هشت، نه ساله میگذرد، سرش به دوران میافتد و قلبش بشدت فشرده میشود. احساس اینکه آنها را فدای خودش کرده است، سختتر از همیشه عذابش میدهد و فکر اینکه چرا او مثل بچههای همسن و سالش، فکر و ذکرش بازی و خوراکی و مسائل بچگانه نیست، از کوره به درش میبرد. ناگهان خشمی که نمیتواند مهارش کند، گریبانش را میگیرد. میگوید:
“تو که میگی چیزی از ایران یادت نیست. مامان بزرگ و بابا بزرگ هم که قول دادن بیان دیدنمون. خالهها روهم بهت قول میدم که ببینی. اگر اونا نتونن بیان، ما میریم یه کشور دیگه. اونا هم میان همونجا همدیگه رو میبینیم. دیگه چی میخوای؟ چی میگی بچه؟”
صدای او هم کمیبالا میرود. گونههایش سرختر میشود. لبهای کوچکش شروع میکند به لرزیدن:
“من ایران رو میخوام مامان. میخوام ایران رو ببینم. میخوام اونجا درس بخونم. میخوام برم مدرسۀ ایرانی. میخوام توی حیاط خودمون دوچرخه سواری کنم. میخوام خیابونای ایران روببینم. فروشگاهاشو. من نمیخوام اینجا باشم. میخوام برم ایران. میخوام برم ایران.”
زن خودداریش را از دست داده است. عاجز و درمانده و درهم شکسته شده است. نمیفهمد چه میگوید و چه میکند. فریاد میکشد:
“حرفای گندهتر از دهنت میزنی. برو مثل همۀ بچهها دنبال بازی. از من اسباب بازی بخواه. دوچرخه بخواه. هیلمن و لگو و پلیموبیل بخواه. در و دیوارو خیابون ایران به چه دردت میخوره؟ تو نمیفهمی. تو بچهای. ایران تموم شد. ایران خراب شد. ایران مرد.”
و او ناگهان از جا بلند میشود. روبروی زن میایستد. با چشمهای گشاد شده و رنگ پریده. مثل وقتهائی که خانه از بمباران میلرزید و او از خواب میپرید و التماس میکرد که زن، هامون را به جای او بغل کند و چانهاش یک ریز میلرزید. مثل بعدها، وقتی که شبها با کابوس بمباران و جنگ از خواب میپرید و به اتاقها میدوید و چراغها را روشن میکرد و میخواست که زن به سراغ هامون برود و او را پیش خودشان بیاورد. مثل روزی که در کلاس آمادگی برایشان از خدا و جهنم و مردن گفته بودند و قبری را که در حیاط کنده بودند، نشانشان داده بودند، مثل شب آن روز که خدا را به صورت هیولائی ترسناک و سیاه با شاخ و چنگ و دندان نقاشی کرده بود و بعد نقاشی خودش را در خواب دیده بود و چنان میلرزید و فریاد میکشید که زن را هم با خودش به گریه انداخته بود و مثل بسیار شبهای دیگر که از خواب میپرید و از مرگ و قبر و جهنم میگفت. با همان نگاه وحشت زده و لبها و چانههای لرزان. و میپرسد: “یعنی عراقیها همه ایرانو خراب کردن؟ همه مردمارو کشتن؟ یعنی حالا دیگه ایران فقط یه بیابون خالیه؟ کِی مامان؟ کی اینطور شد، مامان؟ یعنی حالا دیگه ایران یه خرابهس؟ بدون مردما؟ چرا مامان؟ کی مامان؟”
زن درمانده تر از پیش و و حشتزده از اینکه او جملههای ازسرخشم گفته شدۀ او را چگونه دریافته است، مینالد:
“نه نه. ایران سالمه. ایران سالمه. یعنی خونه و شهرها و مغازهها، همه سالمن. مردم هم هنوز دارن زندگی میکنن. منظورم چیز دیگهایه. ایران سالمه مادر. همه چیز سرجاشه. همه چیز سالمه. جنگ هم تموم شده.”
چند ثانیهای طول میکشد تا او حرفهای زن را بفهمد و بتواند دوباره سر جایش بنشیند. رنگش اما هنوز پریده است و لبهایش آشکارا میلرزد. زن ایستاده است و او را نگاه میکند. احساس میکند که خودش هم دارد از درون میلرزد. لحظاتی به سکوت میگذرد. او باز به حرف میآید:
ـ ولی خیلیها کشته شدن، نه؟ توی جنگ. خیلی سربازا کشته شدن.
ـ آره. آره خیلی.
ـ پس چرا ما نموندیم کمک کنیم؟
باورکردنی نیست. ضربه پشت ضربه. دست برنمیدارد او. امروز این مرد کوچک اندوهگین، سر آن دارد که داد خود را از مادر بستاند. داد کودکی به درد و دریغ دوری آغشتهاش را. داد روح بزرگ داغ جدائی خوردهاش را. داد نا همرنگیش را با جماعتی که میان آنها رها شده است.
روزهای اول به مدرسه رفتنش در آلمان، مدام حمام میکرد و هر بار ساعتها توی وان میخوابید و زن این عادت تازۀ او را درنمییافت. آخرهای سال اول مدرسه بود که روزی پرسیده بود:
“مامان این رنگائی که خانما به موهاشون میمالن برای مردها هم هست؟”
و وقتی پاسخ مثبت شنیده بود، با شادی گفته بود:
“مامان میشه لفطاً موهای منو طلائی کنی؟ کرمی هم هس که آدمو سفید کنه؟ من که هر چی حموم میکنم، سفید نمیشم.”
بعد خواسته بود اسمش را عوض کند و بعدتر خواسته بود دیگر”مسلم” نباشد. و طول کشیده بود تا به این مرحله از اعتماد به نفس برسد که به رنگ پوست و رنگ چشمهای سیاه درشتش مغرور هم باشد و دوستانش را با خود زیر آفتاب کمیاب تابستان هامبورگ، دراز کند تا پوستشان مثل او سبزه بشود و نه تنها به دوستانش، بلکه به پدر و مادر آنها و به معلمهایش هم اجازه ندهد که اسمش را غلط تلفظ کنند:
“زَهند، نه. سهند. سهند اسم یه کوه بلنده توی ایران. من اولین بچهای هستم که اسمم سهنده. اداره شناسنامه گفته. همه سهندهای ایرانی از من کوچیکترن. فقط خود کوه سهند از من بزرگتره.” و بخندد.
اما مگر آدم چقدر میتواند اسمش را غلط بشنود؟ مگر چقدر میتواند به خاطر رنگ پوستش به بازی گرفته نشود؟ چقدر میتواند از همکلاسیهایش بشنود: خارجی گُه؟ چقدر میتواند خواب اتاق و دوچرخه و پسرخالهاش را ببیند؟ چقدر میتواند دلش برای پدربزرگ و مادربزرگش تنگ بشود؟ و چرا باید آدم اصلاً اینهمه را تحملکند؟ مگر آدم خودش کشور ندارد؟ مگر رستوران سبز ندارد؟ مگر خانه به آن بزرگی با درخت آلبالو و سیب ندارد؟ چرا آدم باید حتی نتواند از دولفینی که کف استخرشان نقاشی کرده بودند و از دوستش “مانی” که استخرشان توی سالنشان بود، حرف بزند، بیآنکه همکلاسیهایش مسخرهاش کنند و دروغگویش بخوانند؟ چرا باید حالا همه چیز برایشان گران باشد؟ چرا باید همسایهها جواب سلام آدم راندهند و مادر آدم نتواند برای آدم بگوید، چرا؟ چرا باید توی هر مغازهای که آدم میرود، فروشندهها طوری نگاهشن کنند که انگار دزد به مغازهاشان زده است. چرا… چرا….، چرا …؟!
حالا او هم بلند شده و ایستاده است روبروی زن و سمج و یکدنده به زن نگاه میکند. و باز میپرسد:
“ها مامان؟ چرا ما نموندیم توی جنگ کمک کنیم؟”
زن سعی میکند آرام بماند:
ـ من که سرباز نبودم. ما یه جور دیگه جنگیدیم.
ـ چه جوری؟ ما که تو خونه بودیم. ما که اصلا تفنگ نداشتیم. ما چه جوری جنگیدیم؟ اگه میموندیم تو میتونستی اقلاً بری به سربازای زخمیباند بپیچی.
حالا هم که به حالت بچگی برگشته، چه ضربهای در حرفهای لخت و بچهگانهاش هست که زن را له میکند؟ که به زن امکان نمیدهد خود دار باشد؟ که زن را میشوراند:
ـ بس کن دیگه. وقتی بزرگ شدی با هم حرف میزنیم. شنیدی؟ ما اینجائیم چون باید اینجا باشیم. اینجا زندگی میکنیم و شما اینجا درس میخونید تا بعد. فقط یادت باشه که فعلاً اجازه نداری حرف ایران رو بزنی. شنیدی؟ دیگه اسم ایران رو جلو من نمیاری. تمام.
و او عقبعقب میرود؛ همانطور که به زن نگاه میکند، روی صندلی مینشیند. نه. خودش را روی صندلی میاندازد. مات و مبهوت به نظر میرسد؛ تسلیم و ازپاافتاده. کوچک و کودک. آرام و بیدفاع. و زن میرود که احساس پیروزی کند. میرود که با خودش فکر کند:
ـ راهش همینه. تنها راهی که مونده، آمرانه رفتار کردنه. میره سرش به بازی گرم میشه. وقتی بهش اجازه ندم وقت و بی وقت از اونجا حرف بزنه، فراموش میکنه. بعدها باهاش حرف میزنم. براش توضیح میدم. وقتی که بتونه بفهمه. وقتی که خودم شفایافته باشم تا بتونم اونو هم شفابدم. اول باید روی خودم کارکنم.
و برمیگردد که آسوده از پیروزی ریاکاریاش با او، مثل مادری رها از همه چیز و همه جا، او را مثل پسر بچهای رها از همه چیزو همه جا، به خوردن نهار بخواند و با خودش بگوید:
ـ دیدی که چندان هم سخت نبود.
نگاهش به او که میافتد اما، مکث میکند. هیچگاه او را اینگونه ندیده است. مثل مردی خمیده و در هم شکسته است. نگاه غمگرفتهاش باز به آسمان آنسوی پنجره خیره مانده است و در همانحال با انگشت روی میز طرحهای مبهم میکشد. پیش از اینکه زن بتواند حرفی بزند، او زن را صدامیکند:
ـ مامان
ـ چیه مادر؟
ـ چرا قلب تو آهنی شده؟
ـ چی؟!
زن را نگاه میکند. آزرده و رمیده. دور و ملامتگر. ناباور و اندوهگین. و ادامه میدهد:
ـ آخه ایران کشور تو هس مامان. تو توی ایران دنیا اومدی. خونهات اونجا بوده. منو تو بیمارستان ایران بچه گذاشتی. هامونو تو بیمارستان ایران بچه گذاشتی. آخه… چرا قلبت آهنی شده مامان؟ آخه…
دستهای زن فرومیافتد. قاشق از دستش رها میشود. همه تدبیرهایش را فراموش میکند. لحظهای بعد به زانو افتاده است و دستهایش به طرف او دراز است. او هم بلند میشود و خودش را در آغوش زن میاندازد. گونههای تبدارش، سینه زن را میسوزاند و اشکهای زن گردن او را.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۶
[۱]. حروف الفبا
[۲] . مادربزرگ به آلمانی