مسعود کریمخانی (روزبهان)؛ شعر پیاز نیست که محلیاش بهتر باشد
مسعود کریمخانی (روزبهان)؛
شعر پیاز نیست که محلیاش بهتر باشد
(به بهانهی نگاهی به شعر حسین منزوی)
“غزل نیمایی”، به منزلهی تجلی شعر نیمایی در غزل، بسیار دیرتر از شعر آزاد نیمایی شکل گرفت. زمان میخواست تا روح شعر نیمایی قالب شعر کلاسیک را مسخر کند. اگرچه خود نیما در چند رباعی و در غزلوارهی (مثلث) “تلخ” در این زمینه تجربه کرده بود اما این تجربهها چندان نبود که بتوان ازآن به عنوان نوعی شعر – نوعی غزل- یاد کرد. این نوع شعر از سالهای ۴۰ به بعد است که در ادبیات حضوری جدی پیدا میکند، غزلهایی که در حوزهی زیباییشناسی قفسهبندی شدهی پیشین جا نمیگرفت.
بایستهی اهل تحقیق است که به تاریخ غزل نیمایی بپردازند و آن را همچون بخشی از سرگذشت شعر ما مورد بررسی قرار دهند، به ویژه که با رفتن سیمین بهبهانی دفتر این نوع شعر کمابیش بسته شده است و به نظر نمیرسد دیگر بتواند جانی تازه بگیرد. دنیا عوض شده است و نوع نگاه نیمایی دیگر پاسخگوی شعر ما نیست.
اما کسانی هستند که میخواهند به ضرب دگنک نوعی از تاریخ برای غزل نیمایی دستوپا کنند. یکی از مضحکترین این کوششها –که نوعی سلسلهسازی ادبیست، و نه جستاری علمی- آن است که میخواهد غزلهای هوشنگ ابتهاج(سایه) را به منزلهی غزل نیمایی جابیاندازد. پرسش این است که آیا این کوشندگان تعریفی هم از شعر نیمایی دارند که با آن شعر ابتهاج – یا شعر هر شاعر دیگری- را بسنجند؟! مگر نه که شعر ابتهاج “مولویوار” است؟ و مگر کهنگی و پوسیدگی معنای دیگری جز این دارد؟ وقتی شعر کسی را بتوانیم با همان ترازوی شعر کهن بسنجیم معنایش این است که آن شعر کهنه است. وانگهی، شعر سایه در چارچوب همان شعر کهنه هم شعری سطحی و تنبلانه است: مشتی ردیف و قافیه که مضمونی سردستی برایشان کوک شده است. برای آنکه روشن شود این غزلها چقدر آبکیست فقط ردیف و قافیهها را بخوانید و مانند دانشآموزان دبستان برای هرکدامشان جملهیی سطحی بسازید. آنگاه این جملهها را با شعرهای سایه مقایسه کنید، خواهید دید که چیز بیشتری نصیبتان نمیشود! چسباندن صفت “نیمایی” به این نوع شعرها، توهین به نیماست.
تازگیها، یک جور غزل هم مد شده است که جوانها میگویند. زور هم میزنند که برایش تِئوری درست کنند و اسمش را هم -از جمله- میگذارند “غزل پستمدرن”! از مهمترین ویژگیهای این نوع شعر آن است که نشان میدهد شاعرانشان تا چه اندازه نسبت به ادبیات کلاسیک مان ناآگاهند. این را از اشتباهات دستوریشان میتوان دریافت، و از غلطهایی که دربهکارگیری وزن و قافیه مرتکب میشوند. میروند چندتا کلمهی نامتعارف پیدا میکنند و با آنها ردیف و قافیه میسازند و مضمون کوک میکنند. وقتی جملههای اجقوجقشان را میچلانی که ببینی سرانجام حرف حسابشان چیست متوجه میشوی که آن “نامتعارف بودن” از تهیدست بودن است نه از “متفاوت بودن”. با توسل به تئوریبافی هم نمیتوان تهیدستی را به جای متفاوت بودن جا زد. البته که اینان چیزی هم از تئوری نمیدانند. ادای فهم درمیآورند اما نفهمیدهاند. مثلا وقتی از “پستمدرن” حرف میزنند، باید این حداقل را فهمیده باشند که مهمترین تفاوت مدرن با پستمدرن، توجهیست که پستمدرن به سنت دارد. شاعری که سنت شعری ما را نمیشناسد هرگز نمیتواند از پستمدرن حرف بزند!
باری،
از سال ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۱ و ۵۲ جمعی از شاعران هرهفته در کنار هم جمع میشدند و در فضایی بسیار دوستانه شعرهاشان را برای هم میخواندند و نقد و نظر یکدیگر را میشنیدند، که در میانشان کسانی بودند که بیشتر به غزل میپرداختند یا در کار غزل هم توانمند بودند. از میان آنان میتوانم از محمود لشکری(آلیش)، محمدعلی بهمنی، عمران صلاحی، حسین منزوی، منوچهر نیستانی، سپیده کاشانی، اسدالله عاطفی، عباس صادقی(پدرام)، حسین آهی، و مسعود کریمخانی (که خودم باشم) نام ببرم. غزل نیمایی، به معنی واقعی کلمه در درون این مجموعه پرداخته شد. در این سالها، سیمین بهبهانی -به منزلهی یکی از برجستهترین شاعران غزل نیمایی- اگرچه در چارپارههایش به شعر مدرن روی آورده بود اما در غزل هنوز درون و بیرونی سنتی داشت.
شعر حسین منزوی، چه در عرصهی غزل و چه در گسترهی اوزان نیمایی، در این سالها شکل متعالی خود را یافت. شعرهای کتاب “حنجرهی زخمی تغزل” دستاورد این دوره از شعرهای اوست. در این شعرها، ما، هم با بدعت روبرو هستیم و هم با پختگی. این دو لازم و ملزوم هم هستند. بیتردید بدعت اساس کارهنریست اما اگر با پختگی همراه نشود به غایت خود نمیرسد. شعر تندرکیا بدیع بود اما خام، و شعر رهی معیری پخته بود اما فاقد نوآوری.شعر نیما، از آن مرحلهیی که نیما نیما میشود، در کارهایی همچون “مرغ آمین” و “زن هرجایی”، هم پخته است و هم بدیع.
منزوی شعری دارد به نام “شهر نو”. از همین دوران است. او در این شعر با مسئلهیی جهانی رویروست:
“و همسر موقت من میآید
“و دوازده بوسه را
“مثل دوازده سکه
“روی لبان بستهی من میشمارد
و من درون چشمانش
“تصویر آن پرندهی غمگین را میبینم
“که بالهایی سنگین دارد…
و یا:
“آقا شما چه میل دارید
“انسان یا بستنی؟
و یا:
“میدانچهیی قدیمی
“در بلخ یا بخارا یا بغداد
“کالای زنده رد و بدل میکند…
این شعر، شعر امروز است، امروزیست. حرف دارد برای خوانندهیی که در پاریس نشسته است، یا در بمبئی، یا در نیویورک… . تبدیل شدن انسان به بستنی، به کالا، به برده در هر شکلاش. این، آشکارترین نوع اعتراض به سیستم جهانی بهرهکشیست.
جهانی بودن، جهانی فکر کردن! این آن چیزیست که شعر ما، ادبیات ما، و هنر ما بدان نیازمند است. روبروی ما جهان نشسته است، خوانندهی ما باید جهانی باشد. باید وسیعتر فکر کنیم. باید فکر کنیم. با چهارتا شعار و دلایدل گفتن، که مورد پسند همسایه قرار گیرد ما فقط درجا خواهیم زد. همسایهی حقیقی شعرما در آنسوی عالم نشسته است. همچنان که من همسایهی شعر اویم. شعر، پیاز نیست که محلیاش بهتر باشد، شراب نیست که خانگیاش بهتر باشد.شعر، امری جهانیست. نه که موقعیتی داشته باشد در جهان، بلکه خود، موقعیتی جهانیست.
منزوی، در غزلهایش هم نگاه وسیعی داشت:
“معشوق من آنک، نه دریایی نه افلاکیست
“معشوق من مانند خواهرهای من خاکیست…
وقتی “معشوق من مانند خواهرهای من خاکیست” که حتی هدایت هم در جستوجوی “زن اثیری”ست!
“به سر افگنده مرا سایهیی از تنهایی
“چتر نیلوفر این باغچهی بودایی…
شعرهای منزوی، در این دو-سهدههی آخر، شعر بدعت نیست. اگر از چند غزل آنها درگذریم، خلاقیت چندانی در آنها نمیبینیم. و این، شاید از آنروست که دیگر نقد نمیشد. و شاید بیماری احسنت شنیدن، جان شعرش را آزرده کرده بود…
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۶