امیرحسن چهلتن؛ تهران خیابان انقلاب
امیرحسن چهلتن
تهران خیابان انقلاب
فصل سوم
کرامت غلتید، با چشم بسته دهندرهای کرد و صورتش را خاراند و همزمان آروارهها را رویِهم غلتاند و از سرِ رضایت آه درازی کشید. بعد به بالش مشتی کوبید و یک جورِ کیفناکی ناله کرد.
آفتاب از پشت شیشههای مشجر و پردههای تور به درون میتابید و اتاق بزرگ و دلباز را با نوری مسطح روشن میکرد. زیر این نور چیزها لُخت بودند، بتههای قالییِ بزرگ انگار که از زمینه ور آمده باشند، تکان میخوردند، مثل چیزی که جان داشته باشند.
غنچه لای در را باز کرد، گفت: اِ… تو هنو خوابی!؟
بعد با لب و لوچهیِ آویزان جلو آمد: دِ بلند شو دیگه!
کرامت گوشهی چشمش را لحظهای باز کرد: ولم کن با!
و پشت بندش به صدایی بم ناله کرد. غنچه گوشهی تخت نشست، و انگار که میخواست بچهیِ تُخسش را قانع کند، گفت: خودت گفتی ساعت هفت و نیم صدام کن!
کرامت گفت: پیله نکن با!
غنچه لحظهای با عصبانیت به مردش نگاه کرد و آنوقت دستها را به کمر زد و گفت: پس دیگه به من نگی که صبح بیدارم کنا!
با غیض چرخید و هنوز از جا بر نخاسته بود که کرامت دست کرد، مچ دستش را جُست و او را به سمت خودش کشید و یکهو همهیِ آن یکی دو کیلو طلایی که غنچه به خودش آویزان کرده بود زلنگ و زولنگ صدا داد و هنوز نفس آزاد نکرده بود که به طرفه العینی کرامت او را به زیر ران کشید. غنچه زبانش بند آمده بود، با بهت و ذوق به در اتاق نگاه کرد و فقط یک کلام گفت: اِوا بچه ها!
لحظه ی بعد شورتش از نوک انگشت کرامت به هوا پرتاب شد و او مثل سقف شکم داده و باران خوردهای روی زن فرو خوابید؛ تخت صدا کرد.
کرامت یک راه رفت و هنوز فارغ نشده دوباره شروع کرد؛ تازه داشت گرم میشد. دانه های عرق روی پوست زرد تنش یکی یکی نیش میزد و بوی ترشیدگییِ عضلاتِ لیچ موجموج به هوا میرفت. غنچه زیر تنهیِ سنگین مرد غشغش میخندید، گاه یک لحظه سر میچرخاند و دلواپسِ حضور سرزدهیِ بچه ها به درِ بستهیِ اتاق نگاه میکرد اما بوی گسِ تن مرد و سنگینییِ خوشایند شکم گرمش دوباره از زمین و زمان دورش میکرد.
کرامت هنوز لُپهایش از دو سو پر بود که دوباره یک کف دست از نان بربری کند و هر چه خامه به کاسهیِ بلور بود با آن پاک کرد. لقمه را نزدیک دهان نگهداشته بود که ماشین بوق زد. آن را هولکی به دهان گذاشت و با فشار شست به عقب راندش و زیر آسیاب دو فک یک دور آن را گردش داد و سرانجام به بلعی پیش از موقع لقمه را فرو داد؛ رگهای گردن ورم کرد، چشمها ور قلمبید و از اشگ پر شد، پیشانیاش به عرق نشست. نیمخیز شد، نفسی کشید و چنانکه گویی از فاجعهای خبر میدهد، گفت: اومدن!
غنچه لقمهیِ دیگری در دست آماده داشت، دلواپس نگاهی به پنجره آشپزخانه انداخت و گفت: حالا صبحونهتو تموم کن!
لقمه را به دست کرامت داد، کفلش را چرخاند و به سمت پنجره رفت. گوشهیِ پرده را پس زد و غرغر کنان گفت: یه روز نشد بذارن صبحونهشو با خیال راحت بخوره!
کرامت لقمهیِ بعدی را به دهان گذاشت، لیوان چای را دوباره همزد و نصف آن را هورت کشید؛ چای از کنارهی لب ها شُّره کرد. غنچه تا دم جالباسی دو زد، کت کرامت را برداشت و بنا به عادتی قدیمی شانههای کت را با آرنجش پاک کرد و آن را بالا گرفت، کرامت به او پشت کرد، شانه ها را پائین داد و کت به پشتش سوار شد. هنوز یک لنگه آستینش توی هوا تاب میخورد که خم شد، کفش ها را پا کرد، لنگهیِ دیگر آستین را پوشید و خرجی روزانه را هم کف دست غنچه گذاشت اما لقمه را هنوز همانطور از اینسو به آنسو میداد و هنوز آن را فرو نداده بود که گفت: شبم دیر میام ، قراره با بچه ها بریم خدمتِ “حاجی “.
و چشمهاش از ذوق برق زد. پیش «حاجی» که میرفتند، جوری دو زانو پیشش مینشستند و جوری گردن را کج میگرفتند که انگار یک مو کف دستشان نیست. او نصیحتشان میکرد، از آتش جهنم میترساندشان و برای خدمت آمادهشان میکرد. کرامت همیشه میگفت ما از حاجی روحیه میگیریم، روحیه.
غنچه گفت: یعنی خیلی دیر میای؟
و با نگاهش دلخوری نشان داد، در را برایش باز کرد، گفت: مواظب خودت باش.
کرامت همانطور که پشت به زن داشت، از گوشه چشم به آسمان نگاه کرد و دعایی به زمزمه خواند.
محافظش در را برایش باز کرد. کرامت دستی تکان داد و سوار شد. غنچه سرش را کج گرفت و زیر لب گفت: خدایا به خودت سپردمش.
نمیشد که با یک ماشین دو روز پشت سرِ هم سرِ کارش برود. ماشین را عوض میکردند، پاترولهای مختلف، بنزهایی که پرده یا شیشههای دودی داشت، گاه حتی پیکان یا لندرور، بهرجهت هرروز عوض میشد. هیچکس دقیقا نمیدانست او چه کاره است. خیلی ها فکر میکردند با نهادهای انقلابی کار میکند که تا حدودی حقیقت داشت. غنچه البته به همسایهها گفته بود، آقامون بازرسِ کشتارگاهه، هر روزی قصابیهای یه گُله از تهرون رو بازرسی میکنه!
معمولا از خط ویژه اتوبوسرانی میرفتند که خلوت بود. در طول راه یکی دو باری هم با بیسیم با زندان تماس میگرفتند و موقعیتشان را گزارش میکردند اما بهرجهت نیمساعت بیشتر تو راه نبودند. آنها منتظرشان بودند و وقتی میرسیدند درِ بزرگِ آهنی باز بود.
زندان اوین بر فراز تپهای بر دامنه البرز بر شهر درندشت تهرون سلطنت میکرد، با سکوتی مرموز و ازدحام کوچکی در برابر درش، با دیوارهای بلند آجریاش که چند ردیف سیم خاردار بر ارتفاعش میافزود و با برجهای کوچک نگهبانیاش که جا به جا بر پایههای بلند فلزی استوار بود؛ مامورها با قنداق تفنگ جمعیت را از مقابل درِ زندان پس میراندند. توضیحات مبهم و کوتاهشان کسی را مجاب نمیکرد و آنچه سرانجام دستشان را میگرفت بلاتکلیفی و انتظار بود.
این زندان خودش به تنهایی یک شهر بود، با بندهایی پر از زندانی، پر از صدای پا و پچپچههای مدام. در آن سلولهای لُخت کوچکترین صدا یک هیاهو بود اما صدای مسلط از بلندگوها بر میخاست که یکریز دعا و روضه میخواند.
بند ۳۲۵ دو بخش داشت که یکی بعد از دیگری دست راستِ خیابان اصلی قرار گرفته بود؛ این بند شبیه یک خانه بود، هواخوریاش درختانی بلند و سرسبز داشت. بعد از یک سربالایییِ تند و پیش از آنکه بپیچی بند ۲۰۹ را میدیدی که بند زنان بود، در زیرزمینش زندانیان بازجویی میشدند و بعد آنها را با تکهای کابل یا شلنگ تعزیر میکردند؛ از آنجا مدام صدای نعره و ناله میآمد. سلول نسبتا بزرگی که سقف نداشت و به جای آن یک صفحه مشبک داشت، هواخوری بند بود.
بند ۲۱۶ نوترین بند زندان شش اتاق داشت، نمایش آجری و پنجرههایش کوچک و قوسدار بود و کتیبههایی از سنگ رخام داشت. آن دست خیابان اصلی دو بند دیگر بود که قبل از انقلاب آموزشگاه و آسایشگاه زندان بود؛ و بعد بندی که پیشتر بهداری زندان بود، پنج اتاق داشت و حالا زندان زنان بود. رویهمرفته از این شش بند دوتاش مال زنها بود و بقیه مال مردها و در همهیِ آنها بخصوص بندهای زنان ریزش مو و بیماریهای قارچییِ پوستی بیداد میکرد.
ساختمانهای دیگری هم بود که شکل نهایی آن قلعه مرموز را معین میکرد، ساختمانهایی که مخصوص تشکیلات زندان بود، مثل ساختمانهای اداری و حفاظتی و حتی دادستانی که دفتر لاجوردی در طبقه سوم آن بود و در ساعات اداری جنب و جوشی فوقالعاده داشت. در ساختمانهای اداری البته پنجرهها بزرگ و اتاقها دلباز بود. یک سالن دیگر هم بود که مخصوص ملاقات بود و یک دیوار شیشهای زندانی و کسی را که به ملاقاتش آمده بود از هم جدا میکرد.
حالا اوین خلوت شده بود، بندها دیگر ازدحام گذشته را نداشت. سال شصت، سال غوغا، سالی که بنیصدر از ریاست جمهوری عزل شد و مجاهدین جنگ مسلحانه اعلام کردند، زندانیان عادی به زندانهای دیگری منتقل شدند تا جا برای زندانیان گروهکی فراهم شود، بسکه در درگیریهای خیابانی و حمله به خانههای تیمی پسربچه و دختربچه میگرفتند. بعد از آن دیگر همه بندهای اوین به زندانیان سیاسی اختصاص داشت؛ چهل نفر در سلولهای سه نفره، جا برای نشستن نبود چه رسد به خوابیدن. فقط میشد ایستاد، همین! آنجا که پا میگذاشتی انگار به دبیرستان پا گذاشته بودی، بسکه این دخترها کم سن و سال بودند؛ میانگین سنی همهاش هفده سال بود. وقتی درِ هواخوری را باز میکردند انگار زنگ تفریح مدرسه خورده بود.
سال ۶۷ تعداد زندانیان ناگهان دوباره کم شد. آن سال اول ملاقاتها را قطع کردند و بعد از چند هفته سرانجام به همهیِ والدینی که برای ملاقات پشت در زندان جمع شده بودند، یکی یک بقچه لباس دادند.
اما این نه کل تاریخ این قلعهیِ مرموز است و نه همهیِ جغرافیایش؛ زندان کارگاه، سالن ورزش و حسینیه هم داشت که اینها نزدیک تپه بود. و تپه همان جایی بود که صبح زود اعدامیها لحظاتی قبل از مرگ با چشم بسته از شیب آن بالا میرفتند و هوای پاکیزهیِ سحری را با نفسههایی تند و مقطع جرعهجرعه فرو میدادند.
کارگاه زندان نجاری و آهنگری داشت و زندانیانی که سالهای آخر زندانِ خود را میکشیدند یا در حقیقت زندانیان خوشاخلاقی که حکم قطعییِ محکومیت خود را دریافت کرده بودند، و از اعدام های وسیع سال ۶۷ جان سالم به در برده بودند، به شکرانهیِ این اتفاق خجسته صبور و سر به راه کار میکردند و نوبت آزادی خود را انتظار میکشیدند. در داخل محوطه کارگاه اتاقهای کوچکتری بود که در آنها دارهای قالی برپا شده بود و بافندههای آن معمولا دختران جوان بودند و آنهایی که قالیبافخانههای عمق شهرها و روستاهای دور ایران را دیده بودند از شباهت این دو گروه بافنده غرق حیرت میشدند.
برجهای نگهبانی! و سربازهای جوان مسلح که زیر هُرم آفتاب تابستان و سوز تند سرمای زمستان چشم بهراهِ پایان نوبت نگهبانی مدام ساعت مچیشان را نگاه میکردند و مدام در دل به امپریالیسم نفرین میکردند که جوانهای مردم را فریب داده بود و حالا آنها در بندهای عمومی و سلولهای انفرادی دوران تادیب خود را میگذراندند و همه آنها بارها و بارها از فراز برج ها شاهد عبور فریبخوردگان اصلاحناپذیری بودند که با پای پیاده برای آخرین بار از شیب تند تپه بالا میرفتند.
سحرِ تابستان با آواز مرغان همراه بود و سحرِ زمستان با بیداری جانورانی که بر برفهای خشک میدویدند و شاخه نازک بتههای لُخت را با خشخشی خفه میلرزاندند. اگر نشانههای خشونتباری که به معماری مخصوص ساختمانها و اشیاء یک زندان سیاسی ربط پیدا میکرد از آن منطقه حذف میشد، بدیهیترین فکری که به ذهن آدم میرسید این بود که این منطقه برای ایجاد یک پارک تفریحییِ زیبا چقدر مستعد است.
یک زندان درست در همسایگی یک دهکده، دهکده ای که گذر و بازارچه داشت و سه نوبت در روز گلدستههای مسجدش از ارتعاش بانگ موذن میلرزید و به هر مناسبت کوچک یا بزرگی ریسههای لامپ سبز در و حیاطش را می آراست. اما حالا یکسره مقهور سلطهیِ زندان بود و بیشتر کسانی که آن را میشناختند به همین خاطر بود.
کرامت گوشی بیسیمش را از جیب بیرون آورد و خاموش کرد. گوشی دیگری از کشوی میزش بیرون آورد و روشن کرد و هنوز آن را روش نکرده، زنگ زد.
- بله!؟
- ….
- من همین الآن از راه رسیدم، باشه میام،…یه دقیقه دیگه!
کرامت اولش یک مشت بچه را زیر دستش اداره میکرد؛ این بچهها دخترهایی را که سرِ چهار راهها روزنامهیِ گروهکها را میفروختند، کتک میزدند. بعد ماشالله قصاب او را بالا کشیده بود و حالا کار دو سه زندان را راه میانداخت. او مسئولیتشناسی و قاطعیتِ انقلابی هر دو را با هم داشت.
هر روز هنوز به زندان پا نگذاشته یک ایل آدم پشت سرش میدوید، از سرآشپز زندان گرفته تا بازجوها. آنها چیزهایی میگفتند و کرامت فقط سر تکان میداد. گاه لنگهیِ ابرو را بالا میداد و بفهمینفهمی به سمت صاحب صدا میچرخید، تا اینکه عاقبت به اتاقش میرسید؛ اتاق از آدم پر میشد. او اول کتش را در میآورد و به پشتییِ صندلیاش آویزان میکرد و این کارش تابستان و زمستان نداشت. بعد آستین ها را بالا میزد و انگار این یکی یادگار وقتی بود که در قصابخانه کار میکرد. بعد میگفت «خب!» و سر میچرخاند و وقتی همه با هم شروع به حرف زدن میکردند، با تکانِ هر دو دست همه را ساکت میکرد و میگفت: یکی، یکی!
کرامت از درِ پشتی بیرون رفت، پله ها را دو تا یکی جست زد و به زیرزمین رسید. نگهبان در را برایش باز کرد و او پا به راهرو گذاشت.
حالا که کسی اینجا نبود، آن سالها وقتی به این راهرو پا میگذاشت، آنچه میدید پاهای متورم بود، باند پیچیشده و خونآلود که صاحبان کافرش با چشمبند تکیه به دیوار یا بر صندلی چرخدار نشسته بودند و نوبت بازجوییشان را انتظار میکشیدند. بر آن کاشیهای سبز غیر از این پاها قطرات خون هم بود، تکه های نان خشک، بشقاب و لیوان پلاستیکی و همچنین حجم غلیظی از اضطراب و خشونت که مثل لایهای لزج، مثل چیزی که از دیوارها شُّره کرده باشد، کف راهرو لیز میخورد و بخارات مسمومش موج موج در فضا میلغزید. آنها بعضی ناله میکردند، بعضی صبورانه انتظار میکشیدند و در هر حال، بعضی سعی میکردند در غفلت نگهبان گوشهیِ چشم بند را عقب بزنند و دور و برشان را ببینند و آنوقت صدای عربده بالا میرفت و ضربهها پیاپی فرود میآمد. توی راهرو کرامت در اتاقی را باز کرد و تو رفت.
آنجا یک اتاق کوچک بود و در همان نگاه اول یک جور شلختگی بدوی از سر و روی آن میبارید. روی یک سفرهیِ مشما که گوشهیِ میز پهن بود، تکههای نان، یک دورییِ مسی که به گوشههای آن تکههای نیمرو چسبیده بود، نمکدان، لیوان چای…. کرامت به میز نگاه کرد، معلوم بود که آنها تازه صبحانهشان را تمام کرده بودند. دو سه نفری که پشت میز بودند، با دیدن او از جا بلند شدند و سلام کردند.
کرامت جلو رفت و گفت: کوش؟ کجان اینا که گفتین!؟
یکی از آنها گوشهی دیگر میز را نشان داد. کرامت بالاتنه را عقب داد و چشم ها را تنگ کرد، گفت: اینا چیاَن؟
مرد گفت: این مجسمه هارو با خمیرِ نون درست میکنن!
کرامت دست ها را به کمر زد و با لحنی آرام و بیاعتنا گفت: خب درست کنن!… ارواح ننه شون!
مرد یکی از آنها را برداشت و کف دست کرامت گذاشت، کرامت آن را یکی دو باری به هوا انداخت و وزنش را سنجید و بعد منتظر به او نگاه کرد. مرد گفت: مثلا این مجسمه یکی از این زندانیهارو نشون میده که مشتش رو گلوله کرده برده بالای سرش!
کرامت مجسمه را بالا آورد و به آن خیره شد و گفت: یعنی…!؟
مرد گفت: این جوری میخوان به همدیگه روحیه بدن!
کرامت گره اخم به پیشانی دهانش به عربده باز شد: حرومزاده ها!
دوباره نگاه کرد، مجسمه را کف دستش غلتاند و گفت: گفتی با چی دُرُس میکنن اینارو!؟
مرد گفت: با خمیر نون.
کرامت بیدرنگ گفت: خب نون دیگه ندین بهشون!
مرد گفت: این که نمیشه خب…. اینارو دُرُس میکنن تا سرِ فرصت بفرسن بیرون.
کرامت دیگر منتظر نشد، از آنجا تا دم بند زنان همهی راه را دوید. و آنجا وقتی وارد بند شد هرکس به یک سو دوید. کرامت پاشنهیِ دهان را کشید: به ناموس زهرا اگه یه دفعه دیگه ببینم کسی بدون حجاب داره تو بند میگرده، اونوقت من میدونم و اون!
با این خونی که به صورتش دویده بود معلوم نبود حرف می زد یا تف می پراند اما بهر جهت دختر جوانی که در نزدیکیاش ایستاده بود و حضور ناگهانی کرامت فرصت فرار به او نداده بود، با لحنی توضیحی دهان باز کرد که: آخه حاجاقا ما تا…
کرامت غضبناک به سمت صدا چرخید و همچین که چشمش به پای بیجوراب دختر افتاد، نعرهکشان تسمهاش را بالا برد.
دختر جیغی کشید و پا به فرار گذاشت. کرامت تسمهاش را به روی موزائیک کوبید و گفت: مادر به خطاها!
و همه چیز ناگهان آرام گرفت. کسی جرئت نفس کشیدن نداشت، انگار هر چه هوا بود تنها از منخرین گشاد کرامت فرو می رفت و آنوقت او قدم برداشت.
از جلوشان که میگذشت، سرشان را خم میکردند، شانه ها را پائین میدادند، کرامت باد میکرد، تا عرش بالا میرفت. آنوقت یکهو به یاد خدا میافتاد، باد غبغبش انگار تندی میخوابید تا اینکه دوباره چشمش به یک منافق کافر میافتاد و باز همان باد ذره ذره پرش میکرد، پروازی دوباره بالای سر این همه ضعیفهی لچک به سر و بعد یک فرود ناگهانیی دیگر!
اینجا که زندان نیست، اینجا کارخانهیِ آدم سازیست، اینجا کج و کولگیهای آدمها را صاف و صوف میکند و آنها را در مسیر مستقیم قرار میدهد، کرامت مطمئن بود هر عربدهای که به سرشان میکشد هزار هزار ثواب به پایش مینویسند، هر ضربهی شلاق روی گُردهشان هم همینطور. اینقدر ثواب پایش نوشته شده بود که حساب از دست همه در رفته بود.
و آنوقت عربدهی بعدی را کشید: همه بیرون توی راهرو….! تا سه میشمرم.
دوباره ولوله شد، دخترها بنای دویدن را گذاشتند، هرکس به اتاق خودش میرفت تا چیزی بردارد. عربدهی بعدی همه دیگر بیرون بودند؛ بیخ دیوار به ردیف ایستادند.
کرامت همه را تکتک از نظر گذراند، خود را حسابی لای چادر پیچیده بودند و آنوقت به پاها نگاه کرد؛ بعضی پاها لخت بود، بعضی فقط فرصت پوشیدن یک لنگه را پیدا کرده بودند، بعضی جورابهای لنگه به لنگه پوشیده بودند. کرامت نیشش را به لودگی باز کرد و یکی دو هِقهِق کوتاهِ خنده. دخترها جرئت پیدا کردند و همگی هِرهِر خندیدند. کرامت غضبناک نگاهشان کرد و همه ساکت شدند. آنوقت از آن لشگر شکست خورده سان دید، در انتهای صف با تسمهیِ توی مشتش پاها را به ابواب جمعیاش نشان داد و با نیشخند گفت: نیگاشون کنین!
یک موج خندهیِ دیگر. کرامت عربده کشید: خفه میشین یا نه!
خنده ها فروکش کرد اما کاملا قطع نشد تا وقتی که کرامت عربدهیِ بعدی را کشید. سپس به تحقیر به سر تا پایشان نگاهی انداخت و با چشمهای هم کشیده و لحنی موذی گفت: حالا دیگه واسه من مجسمه از ننه جونتون دُرُس میکنین!؟….میخواین همهتونو بفرستم لادست باباهاتون، با این بچههایی که پس انداختن!؟… هان!؟
آنها نجس بودند و این موضوع باید آنقدر به آنها یادآوری میشد تا عاقبت باور میکردند و بعد از آن همه چیز مساعد بود تا عاقبت توبه کنند.
کرامت با نگاهی که از آن آتش غضب شراره میکشید به جستجوی مسئول بند سر چرخاند؛ او را یافت و گفت: همین جور وایمیسن تا کار بچهها تموم شه!
و بعد با گوشهی ابرو به ابواب جمعیاش اشارهای کرد. تعدادی از آنها به داخل اتاقها حمله بردند. در یورش آنها هیچ چیز در امان نمیماند، زیپ ساکها را میکشیدند، کیسهها را وارونه روی هوا میگرفتند و جعبه ها را پرتاب میکردند، چیزهای غیرِلازم یا مشکوک را از آن میان جدا میکردند تا با خود ببرند. لحظهای بعد کرامت با همان بادی که او را آمادهی پرواز میکرد به همراه بقیهی ابوابجمعیاش از بند بیرون آمد. و آنوقت آن همه انرژی محبوس ناگهان آزاد شد.
حالا توی این بندها که دیگر زندانی نمانده بود، آن وقتها خودش هم از وجود این همه زن کافر توی این مملکت تعجب میکرد، از جلوشان که میگذشت، میگفت: میخواین زنِ لنین بشین؟ هان؟
و آنوقت با لگد به وسط پای دخترها میکوبید و اگر آنها ساکت و بیتکان میایستادند لگد دیگری میکوبید درست همانجا میان پایشان، و بعد یکی دیگر محکم تر از آن دوتا، تا وفتی که آنها عاقبت به خون میافتادند و نقش زمین میشدند. آنها تقریبا به هر کاری مجاز بودند، بخصوص بعد از آن که یک زندانییِ مجاهد رئیس زندان را با اسلحهای که از محافظش ربوده بود، ترور کرد.
کرامت هنوز از آنچه توی بند زنان دیده بود آرام نگرفته بود و هنوز فحش زیر دندان داشت که مصطفی خودش را به او رساند و گفت: به انفرادی هشت هم یه سری بزنین.
کرامت پرسشآمیز نگاهش کرد. مصطفی گفت: خودتون دیروز گفتین یادتون بندازم.
کرامت باز هم نگاه کرد و مصطفی باز هم توضیح داد: اون دختره رو می گم، منیژه.
کرامت سری تکان داد و راهش را کج کرد. دوباره ابواب جمعی پشت سرش دویدند. کرامت درِ سلول را با لگد باز کرد و در آستانهیِ آن ایستاد.
دخترک قوزکرده آن وسط گلوله شده بود و سرش را میان پاهایش پنهان کرده بود. کرامت جلو رفت و با کف کفش به پشتش زد. دختر نالهای کرد و به پهلو غلتید، لحظاتی به همان حال باقی ماند و دوباره خودش را گلوله کرد. کرامت فکها را بهم فشرد و سر تکان داد و همانطور که نگاهش میکرد انگار داشت حشرهای را با لنگهی کفش میکشت و انگار میان ضربههای لنگه کفش و وصال عاجل بهشت موعود رابطهای برقرار بود، بهشتی با هفتاد حوری فقط برای او و پر از جوبهای شیر و عسل. برای همین هی ضربهها شدت میگرفت اما باز هم دلش خنک نمیشد و او همچنان میکشت.
کرامت نوک پنجهی کفشش را به پهلوی دخترک گیر داد و او را دوباره غلتاند. و آنوقت آنها به یکدیگر نگاه کردند.
آنها به یکدیگر نگاه میکردند و مایههای نفرت آن به آن در نگاهشان غلیظتر میشد، از چشم ها سر میرفت و مثل گُه فضای سلول را پر میکرد. کرامت گشاد ایستاده بود و همانطور که دستش را به سمت کشالهی ران میبرد و همانطور که تنورهیِ هرم نفسش را به سمت او میفرستاد، گفت: زبونتو از پسِ حلقت میکشم بیرون حرومزاده!
این را با صدایی بم و زخمی گفت، جنسیت پنهان این صدا تنها چیزی بود که در این سلول بوی زندگی می داد.
دوباره همان نگاهها! انگار دختر جوان هرچه نیرو داشت به خشمی کشنده تبدیل کرده بود که در حالت نگاه و نفسههای تندش پدیدار بود. کرامت روی او خم شد، میخواست او را از نزدیک ببیند؛ بله او یک حشره بود و کرامت به آن اطمینان داشت.
کرامت کمر را راست کرد و به سمت مصطفی برگشت: خب!!؟
مصطفی ناامیدانه و به علامت نفی سر تکان داد: هیچ!
کرامت جلوی منیژه گرگی بر زمین نشست، با دسته کلیدش چند بار به سرش کوبید و گفت: زنده از درِ این سلول بیرون نمیری مگه اینکه اون دهن کثافتت رو وا کنی!
و چند ضربه دیگر با همان دسته کلید که سنگین بود و ده پانزده تایی کلید داشت. آنوقت برخاست، لحظهای به ابواب جمعی نگاه کرد، چرخید و همانطور که از در سلول بیرون میرفت، گفت: تعزیر.
دختر از وحشت و ناامیدی جیغی کشید، مثل آدمهای غشی به لرزه افتاد و همزمان صدایی گنگ از ته سینه بیرون فرستاد. بعد یکهو از حال رفت جوری که انگار خوابی عمیق او را در ربود.
مصطفی خودش را به کرامت رساند. کرامت زیر لب گفت: بعدِ این همه سال هنو کارتو خوب یاد نگرفتی مصطفی!
مصطفی دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما کرامت پشت کرد و در همان حال گفت: ننه سگ!
این تکیه کلامش بود و معلوم نبود مخاطب کیست؛ وقتی چیزی را توی جیبش پیدا نمی کرد، وقتی دری ناگهانی و پر صدا در جایی بسته می شد، وقتی پایش را بیهوا توی چالههای پر آب آسفالت خیابان میگذاشت، میگفت: ننه سگ!
مصطفی میان درِ نیمه باز سلول ایستاد تا کرامت و همراهان دور شدند و آنوقت یکهو از کوره در رفت. هُردودکشان به سمت دختر یورش برد و لگد محکمی به دُوبُرِ او کوبید. دختر فریادی کشید بعد انگار چیز غلیظی را بیخ حلق قرقره کرد و سرانجام زوزهای جانگداز سر داد؛ زوزه ای که خیلی زود به هق هقی مدام تبدیل شد.
مصطفی دوباره نزدیک رفت و چنانکه گویی سرِ طفلی را نوازش می کند با نوک کفشش چاک کون دختر را مالید. دختر همچنان هقهق می کرد و مصطفی همچنان کفشش را میبرد و میآورد، آنوقت با یک جور کیف بخصوص، همانطور که آبِ لب و لوچهاش آویزان بود، گفت: خوشت میاد، نه!؟
نه صدایی نه تکانی. مصطفی گفت: حتما خوشت میاد که چیزی نمیگی.
منیژه بالاتنهاش را از کف سلول بالا آورد و توی صورت مصطفی جیغ کشید. مصطفی کشیدهای حوالهی صورتش کرد: صداتو ببر جنده خانوم!
منیژه دوباره ولو شد و زیر گریه زد. مصطفی دور دختر چرخید و وقتی به چاهک مستراح رسید که بوی تند شاش از آن بلند بود، لگد دیگری به دوبُرِ مژگان کوبید.
و بعد کف بر دهان با چشمان نیمهباز دم سلول رفت و صدا زد: کجائین بچه ها!؟
لحظهای بعد سه چهار نفر به سمت سلول دویدند و دور دخترک حلقه زدند. مصطفی با خشم لگدی به میان پایش کوبید. آنوقت یکی شان برگشت و با نیشخند پرسید: درد داشت!؟
دخترک به نشانهیِ نفی ابروها را بالا انداخت. راست می گفت او دیگر تنش را حس نمیکرد. لگد بعدی هم فرود آمد که او صاحبش را نشناخت و آنوقت همان صدا دوباره گفت: مث سگ داره دروغ میگه، اگه درد نداشت این جور ناله نمیکرد.
دخترک ناگهان دستها را روی شکم گذاشت و در خود جمع شد. او را تا دم چاهک مستراح روی زمین کشیدند؛ صدای عق زدنش توی بند پیچید. بعد به سکسکه افتاد، انگار کسی ناخن به شیشه میکشید.
مصطفی از جایش تکان نخورد، فقط با نفرت سر تکان میداد، مایع سبز رنگی که دختر از حلقومش بیرون داده بود حالش را بد کرده بود.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۶