فرشته مولوی؛ خانهی دیگران
فرشته مولوی؛
خانهی دیگران
هر غروب از حاشیهی راهی میگذرد که اینجا و آنجا به چپ و راست می پیچد و در اینجا و آنجاهای دیگری، چپ و راست، آنقدر دراز میشود تا به شب برساندش. حالا دلخوش به این که تاریکی تابستانه دیر از راه میرسد تا هوار شهر بشود، پاکشان پرسه میزند و خیال ناخوش برگشتن به پناهگاه را پس میراند. هرم گرمای نمناک و نفسگیر روز از نفس افتاده روی پوست آفتابخورده آزارش نمیدهد. گاهی ریزجوش عرق را روی تیرهی پشت یا دو خط خمیدهی زیر پستانها حس میکند. گاهی هم دو انگشت شست و نشان به هم چسبیده را روی پل بینی مینشاند و از هم جدا پایین میسراندشان تا ریزنم نشسته روی کنارههای بینی را پاک کند. نرمه بادی اگر بیاید، آنی پلک میبندد تا آنی حظی تمام ببرد. تا جایی که بشود و تا وقتی که حواسش جمع باشد، به راههایی خلاف راه باد میرود تا از نرمای دست همیشه نمدار و گاهی گرم و گاهی خنک نسیم بینصیب نماند. رمیده از قیل و قال آدمها و غوغای ماشینها، از همهی راههای فرعی پیوسته به خیابانهای اصلی دوری میکند. گاهی اگر به دوراه و سهراه و چهارراهی برسد که راههاشان همه خلوت و خواستنی باشند، پا سست میکند تا با نگاهی به ردیف خانههای هر کدام ببیند کدام خانه چشمش را میگیرد. بعد، نمای آجری یکی، یا کرکرههای چوبی پنجرهی آن یکی، یا شاید ایوان پهن آن یکی دیگر، نشان راهی میشود که به راههای دیگر و نشانهای دیگر راه میبرد و مسیر گشت غروبش را رقم میزند.
همهی مسیرها، اما، به یک جا میرسند. واهمهای از گم شدن یا گم کردن راه ندارد. نه این که روی دیوارها خطی یا کف خیابانهای باریک ردی باشد که بگوید این را بگیر و بیا. نه؛ حواسش همینطوری پی ردهای ناپیدا را میگیرد و سرآخر او را به دهانهی چاهی میرساند که هر بار بی چشمداشتی امانتیاش را از او میگیرد و در شکم تاریک خودش جا میدهد تا او بتواند باز هم به کنج خاموش اتاقش در پناهگاه برگردد و با تنی خسته و ذهنی خالی روی تخت فکسنی بیفتد و آرزوی خوابی را بکند که نه کابوس داشته باشد نه حتا رویا.
هر دو دست، رها در دو سوی تنش، انگار که به آهنگ آونگ زنگ زدهی ساعتی کهنه، نامیزان تاب میخورند. کیف دستی و کیف کارت و کیف پول خردی همراه نمیآورد تا دستها را آزاد نگه دارد. هر یک چندی که دیدرسش را خالی از خط و حجم غریبهها میبیند، دستها را در هوا تاب میدهد و پیش رو میگیرد و خیره نگاهشان میکند تا از خالی بودنشان خاطرجمع شود. شمشاد نوچیدهای اگر حاشیهی پیادهرو یا کنارهی خانهای استوار ایستاده باشد، نرم و دزدکی دست روی تن سبز جوانش میکشد و کیفی به کام تشنهی بساوایی به قحطی افتادهاش میرساند. گاهی که نردهای خانهای را از دسترسش دور نگه میدارد، به غیظی که در گرهی میان دو ابرو فاش میشود، گودی کف دستها را روی تیزیهای نرده آنقدر محکم میفشارد که درد جای غضب را بگیرد و زنگ کینه را از دلش پاک کند. این جور وقتها یادش میآید که، روزگاری، دختر بچهای بود که هرآن میلش میکشید، میتوانست بی واهمهی خطاب و عتابی هرقدر که میخواست بر کاهگل چغر یا گچ نرم یا آجر زبر و یا سنگ صاف خانههای این و آن دست بکشد. دیوار، کوتاه و نازک یا بلند و کلفت، به هر حال مرزی بود میان او و جایی که جادویی مرموز و حسرتبرانگیز داشت. هر خانه به چشمش جای گنجی بود یکتا که از چشمزخم غریبهها در امان بود و اهل خانه را هم در امن و امان نگه میداشت. دخترک پشت دیوار اما، اگر به آن گنج دسترسی نداشت، دست کماش این بود که میتوانست گوش به دیوار بخواباند و تن به آن بساید تا شاید جرقهای از جادوی دور از چشم و دستش را به تن و جان خودش بکشاند. گاهی میشد از این هم پیشتر برود و از سر دیوار سرک بکشد؛ یا پشت پنجره ایستاده، گیرم دزدکی، دیدی بزند و با برانداز کردن توی خانه و گوش تیز کردن به صدای پایی یا پچپچهای پی رد و نشانی از گنج را بگیرد.
این بازی اما حالا و اینجا ساده و آسان نیست. کم میشود بتواند دستی به دیواری یا حتا نردهای برساند. این همه خانهی بی دیوار یا حصار، همه، حریمی دارند که غریبه را میرماند. میداند که باید از حاشیهی خانهی دیگران با احتیاط تمام و کمال و بی نگاهی خیره و جستجوگر بگذرد؛ بیشتر وقتها اما وسوسه امانش را میبرد. خب، علی الاصول که نباید کسی به او بدگمان بشود. گاهی شاید خیال کنند مسافری راه گم کرده، یا تازهواردی زبان نفهم و ناآشنا به راه و رسم زندگی در این شهر است. در نهایت اما بعید نیست چشم و موی قهوهای و رنگ و روی گندمی کار دستش بدهد و کجخیالی شکخیالها را دوچندان کند. با این همه تا به حال فقط یک بار پیش آمده که کسی حرفی بزند — کسی که ایستاده در درگاه خانهای قلعه مانند با نزدیک شدن او به باغچه پیش آمده و پرسیده بود، “Where are you looking for?” یادش میآید که اول جا خورده بوده؛ چون از همان دور با یک نگاه به نمای دودی رنگ خانه و پنجرههای کوچک سهگوش اتاقهای زیر شیروانی آن از آن روی برگردانده و حتا ملتفت دم در بودن زن صاحبخانه هم نشده بوده. بعد که دودل کنه نگاه زن و صدای تیزش را سبک سنگین کرد، یک آن خواست از روی بدجنسی هم که شده، بگوید،”I’m a homeless looking for home.” نگفت. حرف تا نوک زبان آمده را قورت داده و زیر لب لندیده بود، “I know this fucking neighbourhood” بعد هم رو برگردانده بود و رفته بود و رفته بود تا کولهبار نفسبر روز را از دوش و کول پایین انداخته بود.
اگر خانهای میداشت، میشد هر غروب به جای پرسه زدن در دور و بر خانهی دیگران در چاردیواری خانهی خودش بپلکد و سنگینیهای هر روزش را گوشه و کنار آن بچپاند تا روز بعد بتواند با دوش و کول سبک راهی بیرون بشود. چاردیواری بی روزن پناهگاه هر چند از آشوب خور و خواب گلهای خلاصش کرده بود، خانه که هیچ، اتاق هم نبود. مدد کار که گفته بود، “It’s not gonna be your room for ever,” بی اختیار از دهنش پریده بود، “Looks like a grave!”
روی پرچین زبر و خیس دور حیاط پشتی خانهای اعیانی به حسرت دست میکشد. نه؛ به مددکار نگفته که گیرم آپارتمانی دولتی هم نصیبش بشود یا شانس بیاورد و کار نیمه وقت دیگری هم پیدا کند و از پس اجارهی آپارتمان تکنفرهای برآید، باز هم بیخانمان باقی میماند. بگوید که چه بشود! پا سست میکند و دست ترش را روی پوست تبزدهی پلکها و گونههایش میکشد. پنجرههای خانه همه بسته و پردهها هم همه کیپ تا کیپ کشیدهاند. فوارهی باز میان چمن فش فش کنان میچرخد و در هر دور یکبار دورترین قطرههایش را تا اینسوی تکهای از پرچین که کنارش ایستاده، میپراند. دست اگر به تمامی دراز کند، میشود که چند دانهای در گودی کف دست جمع کند و سهمش را با نگاه اندازه بگیرد. میشود حتا دل به دریا بزند و شکم روی پرچین بخواباند و سر و رو و مو را زیر بارش دانههای روشن و خنک تر و تازه کند. میشود آن کار تا به حال ناکرده را هم … نه؛ این وسوسه اگر پرزور هم بشود، راهی به جایی نمیبرد. به غیظی فروخورده نگاه از در پشتی نیمه باز به روی حیاط برمیدارد. حالا اگر ناگهان کسی بیرون بیاید و غافلگیرش کند و پاپی چون و چرای پای سست و نگاه خیرهاش بشود، بعید نیست حرف تا به حال فروخورده را قی کند و به سیم آخر بزند و در بند چه بشود و چه نشودش نباشد. خودخواسته اما بعید است کاری از او سر بزند که شک غریبهگیاش را در خیال دیگران به یقین بدل کند — گیرم که گاهی بند را آب داده و خواسته ناخواسته خودی نبودنش را به دیگران نمایانده.
دیگران شاید چشم و موی قهوهای و رنگ گندمی را نشانهی غریبهگیاش بدانند. خودش هم گاهی همین فکر را میکند. با این همه اگر دیگران ندانند، خودش خوب میداند که جای دیگر و وقت دیگر هم خودی نبوده. شاید هیچوقت، نه که فقط با دیگران، که با خود خودش هم خودی نبوده. عصرها که از سر کار برمیگردد، هر وقت با آن زن شندرهپوش شیرینعقل هماتوبوس میشود، به همین فکر میافتد که نکند فرقش با او در همین است. آن زن انگار با خود خودش خودیست — وگرنه که نمیتوانست آنقدر غرق خودش باشد که تمام راه، یا زیر لب یا بلند، با خودش حرف بزند و بنالد و بخندد. هیچ اعتنایی هم به کسی ندارد و اگر یکی هم دست بر قضا رو به او حرفی بزند یا حتا چیزی بپرسد، محال است که جوابی بدهد. اتوبوس خالی یا پر، زن همیشه با پاهای باز از هم و دستهای چسبیده به میلهی کنار در جلویی، خمیده از سنگینی کیف و کیسه و ساک و گونی کوچک و بزرگ آویزان از کت و کولش، میایستد و نگاه سرد چشمهای آبیاش را به بیرون پنجرهی روبرویش میدوزد.
به راهی میپیچد که نمای جلو خانهی اعیانی را عیان می کند. بی اعتنا به آن از کنارش میگذرد و نگاهش را سمت خانهی تکاشکوبهی روبروی آن میگرداند که اتاقی از اتاقهایش با پنجرهی بزرگ و پردهی کنار کشیده تمام و کمال پیش رویش پیداست. اتاق که کنجی از چهار کنج خانهی چهارگوش را گرفته، کوچک و کمنور است و در گرگ و میش سر شب و نور زرد پریدهی آباژوری در خلوتی سنگین فرورفته. آن طرف خیابان پیادهرویی نیست، اما پهنای خیابان آنقدر باریک است که از جایی که ایستاده بتواند اتاق را خوب ببیند. جاکتابی بلند تا سقف رسیدهی کنار میزی که آباژور روی آن است، گمانش را به اتاق کار میکشاند تا به اتاق نشیمن. کامپیوتری، اما، روی میز نمیبیند. شاید کاناپهای کوتاهتر از بلندی دیوار پایین پنجره هم گوشهای از اتاق خالی مانده باشد. روی دیوار روبروی پنجره تابلویی را میبیند که نقشش هر چه هست، پیداست که شکلنما نیست. همهی آنچه در اتاق و از اتاق میبیند، همین است — همینی که آنقدر هست که آن جرقه جادو را به سمتش بفرستد. بی آن که پا از پا بردارد، بی اختیار دست دراز میکند تا شاید بگیردش. پسر بچهی دوچرخه سواری بوق زنان از کنارش میگذرد. دست به هوا رفته پایین میافتد. پاکشان راهی میشود.
سنجابی سیاه از شاخهی افرایی پیر پایین میجهد و راه تنگ پیاده رو را بر او میبندد. بیحرکت میماند تا سنجاب دانهی توی مشتش را تند تند بخورد، به باغچهی پر گل و درخت خانهای با نمای آجری برگردد، و از تنهی نازک افرای جوانی بالا برود که بالاترین شاخههایش چشمانداز تنها پنجرهی باز یکی از اتاقهای طبقهی دوم است. از اتاق نوری بیرون نمیتابد اما، آخرین رگههای چند رنگ شفق هنوز روی هرهی باریک پنجره و لنگهای از کرکرهی چوبی باز جاخوش کردهاند و گاهی که باد پنکهی سقفی توی تن پردهی نازک ململ میافتد و به پیچ و تاب میاندازدش، روی سفیدی آن خط میاندازند. خلجانی سنگین از اندرونش بالا میآید و بغضی گلوگیر میشود. به یاد اتاقی میافتد که گاه و بی گاه لابلای خوابهای آشفته پیش چشمش میآید: تابستان بی تاریخ جایی دور اتوبوسی از حاشیهی خیابانی میگذرد و آنی اتاقی را از پیش چشمش میگذراند که پردهی تورش از نوازش نرمهباد سر شب، رو به مهتابی دلباز، در پیچ و تاب است. زانوهایش ضعف میرود. دست به تنهی گرم و سخت افرای پیر میرساند و تهماندهی رمقش را در فشار کونهی دست بر پوست درخت میگذارد تا نقش زمین نشود. پلکهایش را میبندد. اگر مدد کار میدانست که حتا سنجابی به این کوچکی هم میتواند این همه حسرت به دلش بنشاند، شاید انگی جز غریبهگی هم بر پیشانیاش میخورد. اما اگر فقط در لفافه حرف اتاق را بزند، چه؟ مثلاً بیهوا بگوید که اتفاقاً سنجابی را دیده که لانهاش مشرف به اتاقیست؛ یا مثلاً اتاقی در فلان خیابان هست که مشرف به لانهی سنجابیست و … خب، همینطوریست که یکهو آن زخم سرباز میکند و …
چشم باز میکند و دست از تنهی درخت برمیدارد. به حسرت نگاه اتاق میکند. اگر این اتاق اتاق او بود، شاید دیگر از خستگی بارهای روزانه باکی نداشت. میشد شبهای بی مهتاب پاورچین کنار پنجره برود و دزدکی بقچهبندیاش را سمت لانهی سنجاب بیندازد تا با خیال راحت خواب خوش اتاق رو به مهتابی دلباز را ببیند. یا که شاید میشد حتا از این هم پیشتر برود و زن شندرهپوش شیرینعقل را هم شریک اتاقش کند تا او هم از سنگینی بار و بنهاش خلاص شود. میشد … اما نه … نمیشد. اگر به مدد کار میگفت، حتماً میشنید، “Don’t daydream! It’s not gonna help you.” پس اتاقی که رو به افرا و سنجاب داشته باشد، نمیشود که اتاق او باشد؟ از پنجرهی باز روبروی لانهی سنجاب رو میگرداند. از پهنای خیابان میگذرد و به خیابانی دیگر میپیچد که اگر تا تهاش برود، به شب و دهان بازش میرسد.
به شب و به چاه شب نرسیده، پا سست میکند. جرقهای انگار از راهی دور پریده، ناگهان به او میرسد. دو دست خالیاش را بالا میآورد و روی سینهاش میگذارد. به دور و بر نگاه میکند. در خیابان تنگ میان دو ردیف خانههای دیگران تنها مانده است. به راه رو به شرق و پناهگاه پشت میکند. روبرویش خورشید، گرم و نرم و سنگین، پشت خط افق فرو میرود. خیره تماشایش میکند تا همهی رنگ و روشنی آن را به زیر پوست خود بکشاند. چشمهایش را میبندد. یقین میکند جرقه از همین خورشیدی آمده که بیصدا دارد غرق میشود. با نفسی بلند دم و نم هوا را فرو میدهد. سر و تن میتکاند تا سبک شود — آنقدر که بتواند چشم باز کند و بالا بپرد و خالی از خیال گنجهای این و آن دست به گردهی خورشید برساند و با آن پس پشت خطی که نیست، نیست بشود.
تورنتو، ۲۰۰۱ میلادی
به نقل از “آوای بتعید” شماره ۲۷