فریبا صدیقیم؛ رمان  “درخشش چشمان کف دستم” نویسنده: مهدی رئیس­ المحدثین

فریبا صدیقیم؛

رمان  “درخشش چشمان کف دستم” نویسنده: مهدی رئیس­ المحدثین

تابستان ۱۴۰۰

این رمان با مرگ پدرشروع می­شود؛ مرگی که عامل تحریک همسایه های خواب زده است. این مرگ اما در خانه راوی محدود نمانده و به صورتی ساختاری درتمام فضای داستان نشت می­کند، بر شخصیت­ها سنگینی می کند و سایه به سایه ی راوی در زندگی او و روابطش با افراد جامعه پیش می­رود؛ جامعه­ای که در آن از خشونت­های خانوادگی مانند یک هم­خوابگیِ لذت بخش مست می­شوند و نمی­شود فهمید که دارند دعوا می­کنند یا در حال عشق بازی­اند.

داستان شروعی خوب و ضرب­آهنگی تند دارد. زبان داستان در این اثر به مثابه تن داستان عمل کرده و با قدرت آغاز می شود و با قدرت ادامه می­یابد و لذت خوانش را صرف نظر از اینکه با مضمون ارتباط کاملی برقرار کنیم یا نه، نصیب مخاطب می­کند؛ زبانی زنده و کنایی، استعاری و شاعرانه و پر از تخیل و نشانه های کوچک و بزرگ. زبانِ منقبض عامل مهمی می­شود در فضاسازی این داستان؛ فضایی تنگ، پر از سیاهی و نومیدی با راوی بدبین، دلزده از خود و خانواده و جامعه و هر آنچه که در دنیاست؛ دنیای پوچی که پر از بوی مانده­ی غذاست از دهان­هایی به شکل مستراح، غرق در بخار و بوی پس مانده­ی روده­ها و یا نفس­هایی که بوی پس مانده­ی واجبی می­دهد. این پوچ انگاری در سرتاسر داستان نقش عمده­ای بازی می کند و در جایی راوی با گربه­ای همذات پنداری می­کند که در شب سوگواریِ پدر تنها کسی است که در لژ مخصوصش لمیده ( در کف دست راوی) و از بقیه دیدی مسلط تر و فراخ­تر به اجرای ویژه ی این تعزیه دارد. راوی انسانی در خود فرو رفته است، کاملا عاری از حس دلسوزی ( جز نسبت به خود) و پر از حس دلزدگی و خشم و بدبینی. او از اطرافش به صورتی عاطفی بریده، مانند آتشفشانی سرد روز به روز منجمد تر می­شود و در تنهایی خود مدام به در بسته می خورد. این در بسته و در خود خمیدگی راوی آنقدر غلیظ است که  راه نفس دنیای داستان را نیز بریده و مخاطب نیز راهی جز این ندارد که با تکرار در این سیاهی چرخ بخورد. شخصیت­ها هم اگر می­آیند فقط به خاطر این است که راوی بتواند دلایل بیشتری از زشتی دنیایش به ما بدهد و به ما بگوید که این آدمها جز عروسک­های خیمه شب بازی عاملی بیش نیستند؛ عروسک­هایی زشت در اجتماعی زشت­تر. او به همسایه ها جز در موارد کوتاهی، آنهم برای انتقاد از آنها، هیچ فرصت عرض اندامی نمی­دهد؛ همسایه­هایی که مرگ پدر را به آنی فهمیده بودند و مثل اجل معلق در حیاط جمع شده بودند، در مرگ گربه­هایی که کشته می شوند و ناله و فغان می کنند کاملا غایبند. کجا هستند این همسایه­های فضول که هر وقت راوی/نویسنده اراده کند وارد داستان می­شوند؟ مردم یا نیستند و یا اگر هستند در منفی ترین حالت و شکلشان هستند. از همین خمودگی و بد بینی دائمی راوی و غیبت انسان­هاست که کنش و واکنش فعال، پیش رونده و سازنده­ای در رمان اتفاق نمی­افتد و رمان راهی برای تنفس تازه پیدا نمی­کند. شخصیت لزوما نباید به خود آگاهی برسد بلکه حداقل می­تواند مخاطب را با امکانات متعددی مواجه کند تا به این صورت از قطعیت ذهن راوی اول شخص بکاهد. در همین زمینه­ است که شخصیت­های دیگر نیز شکل گرفته­اند: پدری سخت­گیر که با قوانین مذهبی خود پسر را نه تنها به ستوه آورده و آزادی او را به صورتی مطلق گرفته،  بلکه باعث می­شود که  مادر نیز او را بارها و بارها فرزندی اشتباهی ( عوض شده با بچه­ی دیگر در زایشگاه) بخواند و عدم تایید خود را مدام در متن شخصیت راوی بگستراند تا راوی به زیبایی بگوید که همیشه خود را اسپرم سرگردانی می داند که نه شبیه مرغ است و نه شتر.

راوی از اصول پایه­ای پرورش دهنده در خانواده از همان شروع کودکی بی نصیب مانده : او هرگز احساس امنیت عاطفی نکرده و از حمایت و پشتیبانی بدون قید و شرط والدین برخوردار نبوده است. او تنها با این شرط تایید می­شده که درست به آنچه پدر و مادر می خواسته اند گردن نهد وگرنه فرزندی بیگانه است و اصلا فرزندی اشتباهی. همین اشتباهی بودن است که او را از هویتی که باید از خود بسازد تهی می­کند؛ درست در جایی که باید یاد بگیرد خود را دوست داشته باشد و به خود اعتماد کند از مسیر طبیعی خود منحرف شده و با بی اعتمادی به خود، اعتماد به دیگران را نیز از دست داده و شهد رابطه با کس دیگری را هرگز نچشیده و دکمه­های ارتباط گیری یکی پس از دیگری در او خاموش شده. در او بیشتر از هر حسی خشم و نومیدی مستقر است؛ او  شکنجه گر گربه ها می شود، شکنجه گر بی رحم و بی حسی که از زجر کشیدن آنها خم به ابرو نمی آورد که هیچ، لذتی بی نصیب می برد. علت را یافته­ایم و معلول نیز شناسایی شده؛ پدری سخت­گیر، مادری تسلیم و خانواده­ای ناکارآمد و طبعا ادامه ی چرخه ی خشونت ولو به شیوه های مختلف. اما سوال قابل توجه اینجاست که چرا بر یک بعد اکثر شخصیت­های این داستان تمرکز داده شده؟ ؛ مهم­تر از همه پدر. فردی شدن پدر نیاز بیشتری به جزئیات در مورد او داشت تا شخصیتش از حالت تک بعدی آدم زورگوی مذهبی بیرون بیاید و ابعاد رابطه­ی او و راوی از سادگی صرف بیرون بیاید تا چگونگی شخصیت راوی، پیچیدگی­ها و بی رحمی­اش برایمان علت و معلول محکم­تری بیابد؛ در این صورت من مخاطب  قانع می شدم که ما با یک سایکو پت ( روان پریش) طرف نیستیم و راوی مردی است حاصل دست پدرها .

 

مسطح بودن شخصیت­ها، نه تنها کنش و واکنش بین آنها را عقیم می گذارد بلکه امکان تحول شخصیت در داستان را نیز محدود می کند:

پدر خرافاتی که نماینده­ی نوعی تفکر است در طول داستان تنها در توصیه­ها و سختگیری­های مطلق مذهبی خود را نشان می­دهد. دخترها که اصلا انگار وجود خارجی ندارند؛ سایه­هایی عروسکی که تنها فرمان می برند و از خود کاملا بی اختیارند. مادر روح سرکش و سرگردانی است که مانند گوشه­ی سیاه و سوخته­ی مهتابی با وزوزی نفس­های آخر را می­کشد و تنها نقشش این است که از پدر و سنت دفاع کند و او را بچه­ی اشتباهی بنامد. همسرش گربه ی ملوس و مکاری است قابل کشتن. همسایه ها نیز جز سایه های تهوع آوری بیش نیستند و…و خود راوی چه؟ احساسات راوی گرچه در زبانی بسیار زنده و زیبا و پر از تخیل ابرازمی­ شوند اما حس­هایش خلاصه شده­اند به خشم و نفرت و بد بینی و ما به جز اینها به ندرت به حس دیگری برخورد می کنیم. عواطف دیگری که در شرایط زیستی راوی بسیار محتمل و طبیعی هستند، مانند شرم، احساس گناه و آرزو و دلسوزی و …. در اینجا به جز یکی دو مورد بسیار کوتاه ( دلسوزی با دیدن جسد پدر و حسرت به پیمان) غایبند.

 

راوی در جایی می گوید که مادر غافل از این بود که من داشتم به مرور خود را می تکاندم و تمام محتوای سنگین و بلا استفاده ی کوله پشتم را یکی یکی می انداختم زیر پا تا بتوانم آسوده تر و سبکبال تر زندگی کنم. اما این جمله در جا خاموش شده و ما نه آسودگی می بینیم و و نه سبکبالی.

 

به تبع از شخصیت ها ، پلات و روایت نیز ابعاد متنوع خود را پیدا نمی­کند و راوی صرفا روایت کننده ی این وضعیت بسته است و دور خودش می­چرخد. از این روست که اتفاقات و وقایع بیشتر تکرار است: تکرار رفتارهای شبیه به هم پدر با رفتار و توصیه های مذهبی­اش، تکرار شیوه های مختلف کشتن گربه ها که واقعا عذاب آورند، تکرار روحیه های تسلیم پذیر مادر، تکرارعروسکی بودن شخصیت های خواهر و تهوع برانگیزی همسایه ها و کلا تصویرهایی آشنا. برای من خواننده چه جذابیتی دارد که بارها و بارها و به کرات شاهد توصیه­های دستورات مذهبی باشم؟ من خواننده به چه دلیل باید علاقه مند باشم که چندین بار شاهد انواع مختلف کشتن گربه ها باشم؟ آیا تکرار درد  و یا تکرار چرخشی و باز تولید درد به تنهایی می تواند عاملی شود برای همزاد پنداری؟ در صفحاتی هم که حس دیگری مانند حس دلسوزی می آید که شکل بگیرد جرقه ای می شود و می رود هوا. مانند روز مرگ مادر که راوی عاقبت در جایی گریه می کند و پاهای نحیف و استخوانی مادر را می مالد اما نویسنده گویی وظیفه­ی داستانی­اش یادش می­آید و راوی ناگهان دستش می خورد به تکه کاغذی که روی ان دعایی نوشته شده: یا قوی؛ یا قائم. … و همین باز کافی است که این لحظه­ی پر از عاطفه و دلسوزی بین مادر و راوی را در هم بشکند. شخصیت دیگری که وارد داستان می شود و مخاطب را امیدوار می کند که رابطه ی پیش رونده ای با راوی داشته باشد پیمان است که این رابطه نیز حداقل در داستان به جایی نمی رسد و هیچ کنش و واکنش پیش رونده ای را جلوی روی ما نمی گستراند. دنیای او از آدمهایی با چهره ای از آدمیت  خالی است و وقتی هم درروسری فروشی از دیدن آدمهای متفاوت حرف می زند که او تا بحال ندیده در یک جمله تمام می شود و ما به هیچ یک دسترسی پیدا نمی کنیم و نمی فهمیم که این آدمها در چه چیز متفاوتند و چه نقشی در تغییر سرنوشت روزانه ی راوی در خود فرو رفته دارند و گفتنش چه نکته ی جدیدی را به مخاطب نوید می دهد. ما گاه با احساسات جدیدی مانند حسرت  و غبطه خوردنش به پیمان روبرو می شویم که خود نوید احساسات ریز و جدیدی را به ما می دهد اما مجددا عقیم می ماند.

این داستان نشانه های زیادی را در خود شکل می دهد اعم از تشکی که حس افسردگی و بیهودگی را نشان می دهد و راوی مدام در آن می غلطد ؛ خواب و نیاز به خواب شخصیتی که کاملا به تحلیل رفته. نشانه ی مهم دیگر گربه است که راوی آن را با معناهای مختلفی در طول تمام رمان گسترده است. گربه واقعا کیست؟ خودش می گوید که زنش شهناز است با همه ی صفاتی که او به ذهن متبادر می کند اما از طرفی گربه نمادی از دنیا است از نظر راوی؛ دنیایی که جز حیله گری و خیانت و ظلم چیز دیگری درش هویدا نیست و راوی افسرده و بدبین باید سرش را بگیرد و در گونی کند و آنقدر بزندش تا مرگش محتوم شود. گربه در عین حال تمام شکنجه شدگانی هستند که در زیر دست شکنجه گرانی که جامعه ی پدر سالار و فرزند کش آفریده آزار می بینند و تمام می شوند؛ جامعه­ای که خلاقیت یک انسان را محدود کرده به انواع مختلف شکنجه و اعمال ان ( اگر شخصیت رمان ” مرگ کسب و کار من است” به دنبال خلق اتاق­های گاز و کشتاری میلیونی آدمیان است، راوی این اثر گربه­ها را انتخاب کرده و با حیوان آزاری خشم تلنبار شده­ی خود را خالی می­کند؛ این تنها چیزی است که کنترلش به خوبی در دست اوست)   راستی اگر دنیا پر از این راوی ها شود چه می شود؟ در عین حال شاید بشود گفت گربه خود راوی نیز هست و با زندگی او توازی خاصی پیدا می کند؛ اگر گربه­ها به درختی دار زده می­شوند و در کیسه­ای با ضربه­های پیاپی کشته می­شوند و یا در آب حوض غرق می­شوند، راوی ما نیز به درخت بی معنایی و پوچی آویزان است و هر روز دارد مرگ خود را در همان تشک مخصوص حس می­کند . آیا صفات راوی همان صفاتی نیست که او به گربه داده است؟ حتی اگر از ناخودآگاهش برآمده باشد؟ او حاصل دستی ناکارآمد است که هر روز خود را به سلابه می کشد و نابود می کند؛ او در مورد خود نیز حرکتی نابودگرایانه دارد.

نکته ی مهم دیگر زمان این داستان است که کاملا نامشخص است. این داستان به راستی در چه دوره­ی تاریخی است که اتفاق می افتد؟

و سوال­های علت و معلولی دیگری در داستان هست که من یک نمونه می آورم: چرا مادر در دوران پیری اش تنهاست و به راوی التجا کرده و حتی با اینکه حس می کند پسر چشم دیدنش را ندارد و مدام می خواهد آنجا را ترک کند،  از او می خواهد بیشتر بماند. دخترهایش کجا هستند؟ ما در جا به جای داستان می بینیم که دخترها هستند اما نه آنجا که نویسنده/راوی اراده کند نباشند. آنهم در فرهنگی که اتفاقا رابطه ی مادر و دختران در دوران پیری می تواند به مراتب بیشتر و قوی تر باشد و حتی اگر اینطور نباشد خواننده باید بداند و دلیلش را بشناسد که در این اثر نادیده گرفته شده.

برای نویسنده ادامه ی سبزی قلمش را آرزو می کنم.

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۷