رضا بهزادی؛ موسی
رضا بهزادی
موسی
دیگر برای من و اسی دوستم مسلم شده بود که این موسی پیری که در اتاقک کوچک کنار خانۀ ما زندگی میکند همان موسی پیامبر است، همان کسی که با عصایش دریا را به خشکی و خشکی را به دریا تبدیل کرده بود، ما همیشه او را با همان صندلهای کهنه بیرنگش میدیدیم، او هر روز صبح با ریش و موهای ژولیده بلند سیاه سفید و قد بلندش عصای چوبی را در دست چپ و آفتابه مسی را در دست راست میگرفت و برای قضای حاجت به دره که در پشت لین ۲ واقع شده بود میرفت و بعد از بازگشت همان آفتابه را پر از آّب میکرد، روی چراغ نفتی میگذاشت و برای خودش چای درست میکرد، در اتاق موسی علاوه بر آفتابه، یک چراغ نفتی و عصای چوبی، چند ظرف رویی، یک قابلمه و دو لحاف هم وجود داشت.
مسئولیت بردن غذا برای موسی پیامبر را همیشه من بر عهده داشتم و اسی هم همیشه همراه من بود ، چرا که مادرم هر روز برای موسی، غذا میفرستاد. میشد گفت که هر روز این جمله را مادرم به من تذکر میداد.” نکند از غذای این بیچاره بخوری، به جهنم میرویها…”
من که به شدت از آتش و مار و عقرب میترسیدم هرگز به غذا دست نمیزدم چرا که شنیده بودم کسانی که به جهنم بروند نبایدآفریده میشدند و خدا آنها را مجازات خواهد کرد و در جهنم که پر از مار و عقرب هست، در آتش خواهند سوخت.
اسی میگفت که موسی پیامبر سالهاست به حمام نرفته، صورتش را نتراشیده و حتی آب به صورت خود نزده است. من با دیدن چهره موسی روز به روز حرفهای اسی را بیشتر باور میکردم.
بعضی روزها ما ساعت ها روبروی اتاقک موسی پیامبر بازی میکردیم که شاید او را ببینیم، اسی برای بچهها تعریف میکرد که خودش با چشمانش دیده است که موسی با عصایش درب اتاق را باز و بسته میکند، چراغ را روشن و خاموش میکند و حتی دیده بود که مار سیاهی را از اتاقش بیرون کرد و آن مار فردا به رنگ سفید تبدیل شده بود. ما هیچ وقت ندیدیم که او چیزی بخرد، گاهی اوقات پدرم به او پول میداد اما نمیدانم با آن پول چه میکرد.
وقتی که از مادرم میپرسیدم که چرا موسی پیامبر به توالت عمومی پشت لین ۱ نمیرود ، مادرم با صدای بلند میگفت: چرا کفر میگویی، او پیامبر نیست، تو آخر همه مارا به جهنم میفرستی! و بعد انگشت سبابهاش را به دندان میگرفت و زیر لب دعایی میخواند که من متوجه نمیشدم چه میگفت اما پدرم میگفت که مادر نمتواند دعا بخواند و با صدای بلند میخندید.
„ به خاطر آتش همیشه روشن کنار توالت است که به آنجا نمیرود ، چند بار باید برات تعریف کنم” و من که قانع نمیشدم به آتش و مار عقرب فکر میکردم.
اما همان شب مانند دفعات گذشته دوباره خواب میدیدم که من و اسی در حال فرار کردن از دست مار و عقربهایی هستیم که از میان آتش به ما نزدیک میشوند.
شبها جوانان محله در کنار آتشی( یک لوله گاز) که همیشه روشن بود جمع میشدند و برای هم داستان یا فیلمهای سینمایی را تعریف میکردند، اما آن آتش خاموش شده بود، اسی به بچههای محله میگفت : مادرش خودش دیده که همانروز صبح خیلی زود قبل از طلوع خورشید، موسی به آنجا رفته بود. برای من و اسی دیگر جای هیچ شکی باقی نمانده بود که او با عصایش این آتش را خاموش کرده است که بتواند به توالت برود.
چند روز بعد دوباره از لوله گاز آتش فوران میکرد و شبها باز هم جوانان دور آن جمع میشدند، این آتش تا آمدن خمینی روشن باقی ماند ، ولی بعد از آن برای همیشه خاموش شد .
در یکی از روزهای سرد زمستان من و اسی دوبار برایش غذا بردیم، اما او در را باز نکرد، من به پدرم موضوع را اطلاع دادم، او هم به دیگران گفت که چه اتفاقی اقتاده است. بعد از ظهر همان روز یک ماشین سیاهرنگ بزرگ روبروی در خانۀ ما توقف کرد. دو مرد موسی را روی تخت گذاشتند و پارچۀ سفیدی روی او کشیدند.
مردم با پدرم و دیگر همسایه ها صحبت کردند، مادرم چای زیادی درست کرده بود و برای همه چای آورد، اکثر آنها هنگام نوشیدن چای سیگار هم میکشیدند.
من و اسی به طرف ماشین که هر دو در عقبش باز بود خیره شدیم و سکوت کرده بودیم، یکی از ان دو مرد که چاقتر بود سعی کرد هر دو در عقب ماشین را ببندد، اما پاهای بلند موسی مزاحم بود، کمی پاهایش را جابجا کرد که در را ببندد، که صدایی از بدن موسی خارج شد، من و اسی ترسیدیم و از ماشین دور شدیم و به طرف اتاق او دویدیم.
پدرم به کمک چند تا از همسایهها در حال جابجا کردن وسایل موسی بودند تا آنها را به جای دیگر حمل کنند.
اسی به من نگاه کرد و آرام گفت: مادرت درست میگفت، او پیامبر نیست.
من که به دنبال عصای جادویی موسی پیر میگشتم، گفتم: نه، اشتباه میکنی، من باور نمیکنم.
اون چند گوجه در دست داشت و یکی از آنها را به من داد، و گفت: مگر نشنیدی او گوزید، پیامبران که نمیگوزند، پیامبر نیست ولی شاید یکی از فامیلهای پیامبر باشد.
من عصای او را که در کنار باقی وسایلهای موسی در گوشهای از اتاق قرار داشت ، برداشتم و با سرعت به خانه برگشتم، اول آن را شستم و بعد در گوشهای از انبار قایم کردم، به جز من و اسی هیچکس از محل اختفای عصا اطلاع نداشت.
من و اسی هفتهها با این عصا به دره میرفتیم و به دنبال مس و روی و دیگر فلزات قیمتی میگشتیم تا بتوانیم آنها را به مسگر بفروشیم و با پول آنها برای خودمان شیرینی و آدامس بخریم .
مادرم و تعدادی از زنهای محله برای آمرزش روح مردهها مراسمی را بر پا کردندو آخوند چاقی را دعوت کردند تا برایشان دعا بخواند، روضه بخواند و داستانهای قدیمی اسلامی برایشان روایت کند، داستانهایی از مظلومیت امامان و جنایات دشمنان آنها، با هر داستان و روایت او، همه به خصوص مادرم به شدت گریه میکردند، زمانیکه مادرم یا دیگر همسایهها برایش غذایی میآوردند او با چندین نان همه آنها را تمام و باز هم تقاضای غذا میکرد.
آن روز من مجبور شدم به خانۀ اسی برم و در کنار او و خواهر و برادرانش بخوابم، آن شب خیلی باران بارید، صبح آنروز من و اسی به خانه برگشتیم و خوشحال از اینکه بارش باران شب گذشته فلزات خیلی زیادی را به دره آورده، به خانه رسیدیم.
اسی به داخل انبار رفت تا عصای جادویی موسی را با خود بیاورد بعد از مدت کوتاهی برگشت. با چهرهای ناراحت به من نگاه میکرد، از حالت صورتش فهمیدم که اتفاقی افتاده است به من گفت: عصا کو، آن را کجا بردی ؟
من که از شنیدن این حرف شوکه شدم ، با سرعت به داخل انبار دویدم ، ولی عصایی در کار نبود ، من فکر کردم که اسی عصا را برده و او هم همین فکر را در مورد من میکرد ، آخر هیچ کس غیر از من و اسی از وجود این عصا اطلاعی نداشت ، به همین خاطر با هم کتک کاری کردیم .
مادرم ما را دید و گفت : چرا با هم دعوا میکنید ؟
من که گوشۀ پیراهنم پاره شده بود، یقه اسی هم بالا و پایین شده بود همزمان با هم گفتیم: عصا کو، همیشه همین جا بود.؟
مادرم گفت: دیشب خیلی باران بارید، حاجی هم شکمش در گرفته بود نمیتوانست زیاد راه برود، من هم عصا را به او دادم تا به خانه فامیلش برود. او از شهری دیگر میآمد ما در شهرمان دعا خوان و آخوند نداشتیم.
اسی گفت: خوشبحالش پولدار شد، حالا دیگر پولدار میشه.
مادرم هاج واج به ما نگاه کرد و گفت: میدونستم که عقل تو کلهتان نیست. آدم که با عصا پولدار نمیشه.
من و اسی ساعتها گریه کردیم…