کیامرث باغبانی؛ دلاور سه میدان
کیامرث باغبانی؛
دلاور سه میدان
توضیح ضروری
دو سال پیش مجموعه ای از افسانه های ملل (به نام: «افسانه هایی از دور و نزدیک»)را به زبان فنلاندی برگرداندم. از زبان عربی افسانه بسیار مشهور «عنتره و عبله» را انتخاب کردم. از این افسانه روایتهای بسیار متفاوتی در کشورهای مختلف عربی زبان یافت می شود؛ به این دلیل و هم به خاطر مناسب شدن متن برای گروه سنی مربوطه در جامعه فنلاند، من کاری جدید بر اساس متون مختلف عربی به زبان فنلاندی نوشتم. آنچه اینجا می آید ترجمهِ متن فنلاندی است.
دلاور سه میدان
می دانم و می دانید که در زمانهای بسیار دور بیشتر مردم گیتی چادر نشین بودند و کوچ رو. مردم عرب هم در قبیله های بزرگ و کوچک دامدار و چادر نشین بودند. گاهی با یک بهانه کوچک دو قبیله به جان هم می افتادند و جنگ در می گرفت. گاهی هم جنگاوران چند قبیله با هم متحد شده و به جایی دورتر حمله می بردند تا اموال را غارت کنند و زنان و مردان جوان را به بردگی بگیرند. در همه این درگیریها برنده کسی بود که سوارکار ماهر و شمشیرزن قهار باشد. سرکرده یک قبیله عرب در یکی از همین حمله ها به آفریقا در آنسوی دریای سرخ دختر جوان سیاهپوستی را به بردگی گرفت. این مرد قدرتمند و ثروتمند زنان زیادی در حرمسرا داشت. با این حال چونکه مالک این دختر بود با این کنیز سیاهپوست همبستر شد. کنیزک پسری به دنیا آورد که در ظاهر درست مثل مادرش با مردم اطراف فرق می کرد او جسمی قوی، چشمانی درشت و موهای فرفری داشت.
پسر کم کم رشد می کرد و قوی تر می شد. اما او کنیز زاده بود و باید برده میماند. حتی رئیس قبیله او را برده خود می دانست و نه فرزند. پسر همیشه مورد اذیت و آزار همسالان خود بود. بچه ها به او برده سیاه مو فرفری می گفتند. پسر هم آنها را به باد کتک می گرفت و حسابی گوشمالی می داد. پدر و مادر بچه های کتک خورده، شکایت را پیش رئیس قبیله می بردند که برده شما بچه های ما را زده است. رئیس هم پسر را تنبه می کرد؛ چون برده نمی بایست به فرزند آزادگان دست درازی کند. این شد که او روز به روز قویتر می شد چون می دانست تنها است و باید روی پای خود بایستد. دلاور از این ستم ها هر از گاهی به گوشه ای می گریخت و فکر می کرد. این باعث شد که خیلی زود شروع به سرودن شعر کند:
“مادر من مثل منه
موهام را شانه می زنه
چشمامِ هی بوس می کنه
ولی بچه ها تو کوچه ها
به من میگن مو فرفری برده سیاه
بچه ای گیرم افتاد
زدم به عرعر افتاد
یه مرد گنده آمد
با چوب و ترکه آمد
بد به جون من افتاد
مامان به گریه افتاد”
اکنون او جوانی شده بود برومند که درشت هیکل، قوی پنجه، زورمند و چابک بود. کار دلاور چوپانی گله ارباب بود اما سوارکاری، شمشیرزنی و کشتی را خوب آموخته بود. او با تنها رفیق دوره کودکیش “یاور” که یک برده زاده بود تمرین رزم می کرد. دیگر از همه مردم آن ناحیه سر بود و دوست و دشمن او را دلاور می نامیدند. دلاور آنقدر چابک بود که غزال بیابان را با دویدن دنبال می کرد و می گرفت.
دلاور بسیار ساکت و آرام سر در پی کار خود داشت از اینرو آنقدر مورد احترام همه قبایل اطراف شده بود که دیگر بچه های رئیس قبیله در نظر کسی مهم نمی آمدند. مادران آزاد به این کنیز زاده حسادت می ورزیدند. زن اول سرکرده قبیله پیش شوهر خود شکایت کرد که کنیززاده تو، دلاور به من چشم بد دارد. رئیس قبیله بدون هیچ درنگی شمشیر کشید تا دلاور را گردن بزند. اما دیگر زنان، هرچند از دلاور دلخوشی نداشتند اما راضی به مرگ او هم نبودند. زنان به رئیس فهماندند که این قضیه می تواند تنها یک سوء تفاهم باشد. هر چند دلاور از مرگ جان به در برد اما به جایی دور از برای چوپانی بز و شتر فرستاده شد. دلاور این بار سرود:
“به تیغ تیز حالم زار کردند
نمی دانم چرا اینکار کردند
به چوپانی فرستادن بیابان
و روز مادرم دشوار کردند”
در آن منطقه گرم و خشک تنها یک واحه وجود داشت. این برکه آب در قلب صحرای خشک و سوزان تنها آبشخور همه گله های قبایل دور و نزدیک بود. روزی گله دلاور همزمان با گله های دیگر چوپانان نزدیک آبگیر بود. او دید که چوپانهای شیخ بزرگ قبایل منطقه، راه را بر همه بستند تا اول از همه گله های شیخ را سیراب کنند. چوپانان چاره ای جز صبر نداشتند. اما زنی شوی مرده چند بز خود را پیش راند و از چوپان شیخ خواست تا اجازه دهد که این چند بز سیراب شوند تا او بتواند زودتر به چادر خود بر گردد. چوپان شیخ که برده ستبربازویی بود پیش رفت تا زن را دور کند اما زن به التماس ایستاد. چوپان زن را هل داد و او را به زمین افکند.
دلاور این را تاب نیاورد و با پرخاش از چوپان خواست تا به زن اجازه رفتن به آبشخور بدهد. برده با دلاور درگیر شد اما با مشت محکم دلاور به زمین افتاد و درجا جان سپرد. شیخ و ده پسر خود با بزرگان قبیله های منطقه و به سفره نشسته بودند که از مرگ چوپان خبردار شدند. شیخ که آوازه دلاور را شنیده بود، دستور داد تا دلاور را به چادر او بیاورند. دلاور در حضور شیخ و بزرگان همه قبایل داستان افتادن زن و پس رفتن لباس از نیم تنه اش را بیان کرد. شیخ گفت هر چند دلاور یکی از بهترین برده های پسر بزرگ مرا کشته اما من او را می بخشم. چون حکم آن برده که به زنی آزاد دست درازی کرده مرگ بوده است.
در آن روز دلاور با اینکه برده و کنیز زاده بود نزد خیلی از بزرگان قبایل و مردان و زنان عادی احترام یافت هر چند کسانی از جمله پسر بزرگ شیخ که بهترین برده اش بدست دلاور کشته شده بود، به خون این برده سرکش تشنه شدند. اما این، همه ماجرای آن روز نبود. با شنیدن خبر کشته شدن بردهِ پسر شیخ، مردم از زن و مرد و پیر و جوان نزدیک خیمه شیخ جمع شده بودند تا محاکمه دلاور و تنبه او را تماشا کنند. دختر رئیس یکی از قبایل به زیبایی شهره بود و چهره اش در شب چون مهتاب می درخشید. مردم به آن دختر لقب مهتاب داده بودند. مهتاب هم در بین آن جمع بود. مهتاب با دیدن بر و بالای دلاور و شنیدن سخنانش به یکباره دل بر او باخت و چشم از او بر نداشت تا چشم دلاور هم به او افتاد. برخورد نگاه دلاور و مهتاب، جرقه عشقی شد تا دل مهربان این دو را شعله ور کند و بسوزاند. دلاور سوز دل عاشق خود را اینچنین سرود:
“من جوانم، دلیر و هم زیبا
نیک دل، لیک گٌرد همچون شیر
راه من یاری ستمدیده است
نشود کس ز کار من دلگیر
هیچ مشکل به هیچ راهم نیست
تیز گامم به راه خویش و نترس
من رزمنده، گر به هر میدان
لشکر آید از آن نماند کس
من به شمشیر و نیزه جنگاور
بازی است کار من به گاه نبرد
گشته ام پهلوان کنون با من
عشق بازند دختران چون نرد
دل من پای بند مهتاب است
چونکه او سرکش است و زیبارو
دل من می تپد به دیدارش
روی مهتاب و چشم او جادو”
شعر عاشقانه دلاور به گوش خانواده مهتاب رسید و این سرشکستگی بزرگی برای آنها بود. به ویژه که گوینده شعر عاشقانه برای دخترشان یک برده و کنیززاده بود. یکی از برادران دلاور سوگند خورد که دلاور را خواهد کشت تا شرف و آبروی خانواده حفظ شود.
در غروبی خنک چند تن از پسران شیخ بزرگ در نزدیکی واحه به بزم نشسته بودند که ناگاه دیدند از صحرا غباری بلند شده به سوی آنها می آید. پسران شیخ و خدمتگذاران تا به خود آیند، غبار چونان طوفانی رسید و راهزنان با شمشیرهای کشیده از دل غبار حمله آوردند تا پسران شیخ را به اسیری برده و در برابر دریافت باج از شیخ، آنها را پس بدهند. دلاور که چندان دور نبود متوجه شد و خود را به معرکه رساند. او از همان دور رئیس راهزنان را نشان کرد. دلاور شمشیر کشید و غرش کنان به جان دزدان افتاد و خود را با یک حرکت به کنار سرکرده دزدان رساند و او را با ضربه شمشیر به خاک اندخت. باقی راهزنان که این بدیدند از هر سوی گریختند. از آنطرف شیخ که از حمله آگاه شده بود وقتی با جنگاوران به واحه رسید که کار تمام شده بود. همه حرف از رشادت دلاور می زدند و شجاعت او را تحسین می کردند. شیخ که دید دلاور فرزندان او را نجات داده بر خلاف رسم آن روزگار او را در آغوش گرفت و شمشیری زرنگار و جامه ای زیبا به او هدیه داد. برادر مهتاب که بین جنگاوران بود در تصمیم خود به شک افتاد. او می دانست که اگر به دلاور صدمه ای بزند شیخ او را نخواهد بخشید.
شیخ به خاطر دفع خطر از پسرانش جشنی گرفت و همه بزرگان قبایل تحت امر خود را دعوت کرد. در همان جمع بود که شیخ به پدر و صاحب دلاور گفت که این جوان جنگاوری شجاع است و دیگر نباید او را به چوپانی بفرستی. دلاور از این سخن بسیار خوشحال بود و فکر می کرد که راه رسیدن او به مهتاب کم کم هموار خواهد شد. مهتاب هم از اینکه دلاور هر روز جایگاه بهتری می یابد، امیدوار به وصال او، خوشحال می شد. دلاور با خود رجز خواند:
“دلاور منم این یل تیره پوست
سرم با همین موی پیچان نکوست
به ایل خودی یاور مردمم
به دشمن چنان مار یا کژدمم
شدم گرچه من شهره ی مرد و زن
برابر نباشم در این انجمن
مرا پوست تیره است و این مردمان
که در بین شان هست تیره روان
به من عاشقی جرم پنداشتند
ز اشعار من کینه برداشتند
بود تا یکی قصد جانم کند
ولی کی تواند که رامم کند”
مادر مهتاب که می دید آوازه عاشقی دلاور به دخترش در همه جا پیچیده و شعرهای دلاور در وصف دخترش دهان به دهان خوانده می شود به فکر چاره بر آمد. مادر مهتاب دلاور را دعوت کرد تا با او صحبت کند. دلاور با دلی سرشار از شادی و امید به دیدار مادر مهتاب رفت. مادر گفت شنیده ایم که دختر ما را دوست داری. دلاور پاسخ داد با تمام وجود، من غیر از او مهر کسی به دل ندارم. مهتاب هم در پشت چادر این سخنان را می شنید و خوشحال از اینکه وصال را نزدیک می دید. اما مادر گفت بسیار خوب من از شوهرم می خواهم تا تو را از اربابت بخرد و کنیز مهتاب را هم به همسری تو بدهد تا بتوانی همیشه به ما و کسی که دوستش داری خدمت کنی. دلاور در پاسخ به مادر مهتاب چنین گفت. هر چند می دانم که تمام دختران همه قبایل مرا دوست دارند اما من فقط مهر مهتاب را در دل دارم. بدین سان دلاور دل آزرده از مادر مهتاب دور شد. او غم دل را سرود:
“شوقی فکند اندر سرم نزدیکی ی با دلبرم
مهتاب من بوی تو را با خود به هر جا می برم
هر چند هستم پهلوان اندر نبرد ِ دیگران
دوریت ای آرام جان سنگ گرانی بر سرم
باید خردورزی کنم تا پای جان بازی کنم
در هر سه میدان نبرد من از رقیبان برترم
من اولین را برده ام شهد ظفر را خورده ام
چون پهلوان مردمم در جنگ چون تاج سرم
باید رسم از بردگی من در صف آزادگی
آنگه به گام سومین عشق من آید در برم”
دلاور یک بار دیگر هم در سفری به همراه زنان قبیله از جمله مهتاب و مادرش بود که راهزنان حمله کردند. دلاور به مادر مهتاب گفت که اگر قول بدهی که مرا به دامادی بپذیری من جان همه را از دست راهزنان نجات می دهم. مادر مهتاب به ظاهر قول داد چون خوب می دانست که قول او بدون تصمیم پدر و برادر مهتاب عملی نخواهد شد.
یک بار قبایل دشمن دست به یکی کرده و به مردان شیخ بزرگ حمله بردند. آن روز هم تنها با رشادت دلاور و یاور بود که شر دشمنان از سر شیخ و قبایل او کم شد. در آن رزم تعدا نفرات دشمن بسیار زیاد بود و دلاور می دانست که ممکن است از پشت سر به او حمله شود. به همین سبب از یاور، دوست همیشگی خود خواست تا در نبرد پشت سر او را بپاید. و چنین هم شد که یاور با از پای درآوردن جنگاور دشمن که به پشت سر دلاور رسیده بود جان او را نجات داد. نبرد پایان یافت و دلاور چنین سرود:
“دریغ، قوم و قبیله، بد و دل آزارند
گه نبرد فقط رو به سوی من آرند
فریب و حیله به کارم کنند گه گاهی
به روز بد و بلایی، که مانده در کارند
پس از نبرد، من افسرده دل به گوشه خود
و دیگران همه از شوق و شور سرشارند
به دل مرا به جز از عشق ماهتابم نیست
بکوشم ارچه همه عاشقان سَرِ دارند”
دلاور به نزد پدر و صاحب خود رفت و به او گفت که تقاضایی دارد. پدر که فکر دلاور را نخوانده بود گفت می دانم تو شجاع و رشید هستی و شیخ هم به تو توجه دارد، من می پذیرم که از این پس از غنایم جنگی یک سهم ببری هر چند بردگان حق نصف سهم افراد آزاد را دارند. دلاور گفت نه، من انسانی هستم که همه مرا دوست دارند تو می توانی این افتخار را داشته باشی اگر که پدر من باشی و نه ارباب من. مرد برآشفت و فریاد زد نه، هرگز من این ننگ را نمی پذیرم که کنیز زاده ای را همطراز پسرانم قرار دهم. و سپس دست به شمشیر برد و به سوی دلاور حرکت کرد. دلاور اما قصد نداشت با او درگیر شود پس به سوی چادر شیخ رفت و اجازه ملاقات خواست. شیخ او را به درون دعوت کرد و گفت اهلا و سهلا و مرحبا. این اولین بار بود که دلاور این کلمات را از زبان شخص بزرگی خطاب به خودش می شنید پس بسیار دلشاد شد چرا که مقصود شیخ این بود: “تو از خانواده ما هستی و بودن با تو آسان و بدون مشکل است؛ اکنون به راحتی رسیدی پس شاد باش”. دلاور آنچه را که اتفاق افتاده بود بیان کرد و سپس گفت من در خدمت شما هیچ مشکلی ندارم اما آزادی می خواهم تا به عشق خودم مهتاب دست یابم. چون این عشق همه وجودمرا تسخیر کرده است.
شیخ گفت این را همه می دانند اما اگر ترس از من نبود پدر و برادر مهتاب به خاطر شرف و ناموس خانواده خود تا بحال تو را سر به نیست کرده بودند. اکنون دشمن جدیدی داری که هر چند پدر توست اما صاحب جان توست و قصد هلاک تو را دارد. دلاور دل آزرده گفت پس دیگر در بین قبیله بزرگ شما جای ندارم و باید که برای همیشه خود را از اینجا دور کنم.
“اگر چه جای، مرا در صف دلیران است
ولیک جان و دلم در قبیله ویران است
پدر و صاحب من آنچنان به من بد کرد
که مهر رفته و خشمم به او فراوان است
نخواستم که رود نامم از جوانمردی
وگرنه پاسخ شمیشر او چه آسان است
دلم شکسته از این قوم و شیخ و اربابان
مسیر زندگی من ره بیابان است
اگرچه دور شوم من بدون مهتابم
دلم به سان دلش می تپد هراسان است”
این حرف در میان همه پیچید و بسیاری را ناراحت کرد اما آنها که دلاور را دوست نمی داشتند می گفتند اگر او برود شاید به دشمن بپیوندد، پس اگر چنین قصدی دارد باید او را کشت. از طرفی پدر مهتاب هم آشکارا گفت که اگر این برده سیاه کشته نشود من دختر خود را خواهم کشت تا شرف خانواده من حفظ شود. یاور سخنان را به دلاور رساند و دلاور فقط از بیم جان مهتاب در جمع از همه عذر خواهی کرد و قول داد دیگر در عشق هیچ دختری شعری نسراید و بی توقع آزادی همان برده کنیززاده باقی بماند.
“ندارم چاره ای جز سر سپردن
زبان از عشق بسته غم بخوردن
بمانم برده، چوپانی کنم من
که می ترسم من از مهتاب مردن”
دلاور دوباره دور از چادرهای قبایل شیخ بزرگ با دلی پر درد به چوپانی مشغول شد. زمان گذشت تا اینکه شیخ از حرکت دشمنانی که برای حمله می آمدند خبردار شد. شیخ به دنبال دلاور فرستاد و به او گفت تا برای جنگ آماده شود. دلاور پاسخ داد کار بردگان جنگ نیست. بردگان چوپانی می کنند و شیر می دوشند. شیخ در حضور همه بزرگان فریاد زد: ” به فرمان من از امروز تو آزادی، دلاور به جنگ بشتاب”. دلاور این بار هم قبیله را از شر دشمنان نجات داد.
دلاور آزاد اکنون رزمگاه جدیدی را پیش روی خود داشت.
“دلاور منم آن یل تبره پوست
سرم با همین موی پیچان نکوست
به ایل خودی یاور مردمم
به دشمن چنان مار یا کژدمم
شدم گرچه من شهره ی مرد و زن
برابر نبودم در این انجمن
به کوشش رسیدم به نامی بلند
بگشتم به هر رزم من ارجمند
به میدان اول شدم کامران
بخواندند مردم مرا پهلوان
به میدان دوم که آزادگیست
کنونم گه رستن از بندگیست
به میدان آخر نگیرم قرار
دلم بسته گشته است و راه فرار
درخشم به میدانِ رزمآخرم
چو خورشید؛ مهتاب هم همسرم”