کوشیار پارسی؛ بر پوست ِ زمان
کوشیار پارسی؛
بر پوست ِ زمان
یادداشتی بر مجموعه داستان “میدونستی؟” و رمان “زنده باد زندگی”، نوشتهی رعنا سلیمانی
این پرسش به دیرینهگی خود ِ ادبیات است که ‘نویسنده آیا تعهد اجتماعی دارد؟’ ادبیات تاریخ ِ خود مینگارد. چونان فرزند سرکش خانواده؛ به پاخاسته علیه دیدگاه پدر و پدربزرگها و تعهد، موجوارهای است بر دریای زمانه. دورانی هست که واقعیت اهمیت مییابد و به اندازهای جذاب و قدرتمند است که به گفتمان تعهد دامن میزند.
غریب نیست دامن زدن به این بحث و خواستن از نویسنده تا خود را در پشت دیوارهای زندگی خصوصی پنهان نکند و به جهان امن و امان روزمرهگی روی نیاورد.
برخی از مخالفان استدلال میکنند که “گرته برداری از زندگی روزانه” براشان جذابیت ندارد. اما برخی نیز هستند که شهامت گام گذاشتن به خلاف جریان دارند و میخواهند کاری بیافرینند که انگیزاننده باشد، نسلهای بعدی نیز بخوانند و به اندیشه وادار شوند.
هر چه که هست و باشد، پرده کنار خواهد رفت و نویسنده همچون کودکی که روزی جهان ِ امن خود پشت سر میگذارد و به جهان ِ بزرگ، آشفته و ترسناک ِ بزرگسالی پای میگذارد، زندگی فردی ِ پشت دیوار وامینهد و شجاعانه به جهان واقعی بیرون از فردیت خود شکل میبخشد در داستان و رمانهاش. پردهها به جنبش درآمدهاند و نویسنده رنگهای جهان بیرون را میبیند، بوی آن را به مشام میدهد و صداهای واقعیت را چه تهدیدآمیز و چه جذاب میشنود.
تعهد اما متفاوت است از علاقه به واقعیت واقعی ِ روزمره. نویسندهی متعهد ‘وقایعنگار’ نیست. او به جان ِ زمانه توجه دارد. ادبیات، شرح ِ تخیل، ثبت و مستند ساختن جان ِ مبهم و شرح ناپذیر زمانه است.
ادبیات، شاید بهتر و بیشتر از هرگونهی هنر، توانایی به دست دادن ِ تصویر از زمانه را دارد. برشی از واقعیت – هر چه هم شخصی-، تا از رویدادهای اجتماعی صحنهای بسازد برای داستان. هیچ نویسندهای بیرون از جهان نایستاده است و زندگی هیچ نویسندهای هم از واقعیت روزانه جدا نیست. هر نویسندهای که در شکلی تخیلی از خود مینویسد، نمیتواند بی نگاه به جهان ِ خود بنویسد. لازم نیست مهر ‘وقایعنگار’ بر پیشانیش بچسباند، اما میتوان از او انتظار داشت که بیش از نوک ِ بینی خود را ببیند تا دستی بر پوست زمان بکشد.
ادبیات، بیگمان توانایی شرح، تخیل، ثبت و مستند ساختن جان ِ مبهم و شرح ناپذیر زمانه است. رسانهها میتوانند به چشم زدنی همهی جهان را به خانهمان بیاورند و از رویدادها باخبرمان کنند، اما ادبیات همیشه بیش از آن میتواند. بیش از گزارش: برداشت، مقایسه و نگاه به پیش ِ رو.
در خواندن ِ برخی کارها پی میبریم که مشکل در این نیست که واقعیت نمیتواند در داستان یا رمان گنجانده شود، بلکه نویسنده نمیخواهد تا واقعیت در داستاناش به تصویر کشیده شود. از این رو که نویسنده فکر میکند حرف جذابتر و مهمتری برای گفتن دارد.
مشکل میتواند از جای دیگر باشد. گناه را میتوان به گردن ِ واقعیت انداخت و نه نویسنده. گناه اینکه ادبیات و واقعیت ِ روزمره آسان در کنار هم نمینشینند. آخر به هر شکلی که بنگری، واقعیت باید چیزی داشته باشد تا در ادبیات ِ داستانی بگندجد. همانگونه که از عشق انتظار داریم تا استثنایی باشد برای تبدیل شدن به داستان، میخواهیم که جهان پیرامون نیز چیز خاصی برای تبدیل شدن به موضوع برای روایت در خود داشته باشد.
اساس ِ کار ِ ادبی اندیشه و اعتراض است.
زمان، زمان ِ دگرگونیهاست. انسان، انباشته از تردید بر آستانهی زمانهی نو ایستاده است، زمانهای که با مفاهیم کهنه شرح ناپذیر است. بسیار چیزها به سرعت دگرگون شده است. دیگر، مثل آخرین روزهای دوران پسامدرن نیست که ادعا شود حقیقت وجود ندارد و داستانهای بزرگ و خوب وجود ندارند و ایدئولوژیها به زبالهدانی سپرده شدهاند. سالهای سال این را شنیدیم، آنقدر که نزدیک بود باور کنیم. اینکه واقعیت اما ناملموس است و فرّار، از اینرو که واقعیتهای بسیار به اندازهی موضوعهای بسیار و فردیتهای بسیار وجود دارد. که زندگی و مرگ، بیماری و سلامتی، طبیعت و فرهنگ، اصیل و مصنوعی، تن و جان زیر تاثیر پیشرفتهای فناوری مفهومهای کهنهاند. چنین نگاهی سبب کرختی ِ بسیاران شده است. و خجسته است ببینی نویسندهی جوان ِ امروزی میکوشد خود را برهاند و فاصله بگیرد از این یأس فلسفی ِ بیمایه. برمیگردد به آغاز همه چیز که اساس ِ زندگیست. به جهان ِ هرچند خُرد خود که ‘من’ در آن هستی دارد. تا به جست و جو و کنکاش بپردازد در یافتن پاسخی برای پرسشهای زمانه. این نقطهی آغاز حرکت است. تو تنها نیستی در جهان و از جهان ِ پیرامون شکل میگیری. پیرامون تو درست مثل خاستگاه تو نقش دارد در شکل گرفتنات. پس جهان، جایی مهم و جذاب است برای داستان و رمان.
میگویند لازم نیست از ادبیات انتظار اغراقآمیز داشته باشیم. به نانوایی میرویم و از نانوا انتظار داریم نانی قابل خوردن و خوشمزه به دستمان بدهد. ادبیات هم همین است. باید در ادبیات وجود ندارد. ادبیات باید سرگرم کننده باشد.
خیر، باید از نویسنده و کتاباش انتظار شایسته داشته باشیم. لازم نیست جهان را دگرگون کرده و بهتر کند. اینکه ادبیات را ‘موظف’ به چیزی بدانیم، اغراقآمیز است، اما مجازیم که از ادبیات انتظار داشته باشیم تصویری از جهان ما به دست دهد. از اکنون و اینجا. از این دیدگاه ادبیات/نویسنده ‘مسئولیت اجتماعی’ دارد.
خواندن ِ دو کتاب – یک مجموعه داستان و یک رمان – از رعنا سلیمانی انگیزهی نوشتن این درآمد شد. دربارهی مجموعه داستان خوب و خواندنی ‘میدونستی؟‘ ترجیح میدهم که کوتاه بنویسم. راوی در داستان ‘امشب قصهای خواهم نوشت‘، پس از شرح صحنهای میگوید: ‘عجب صحنهای است. حتی اصغر فرهادی هم نمیتوانست چنین صحنهای را به این خوبی بازسازی کند. (ص ۷۵)’ نویسنده، همهی صحنهها را با نثری روان و روایتی پرکشش به تصویر کشیده است. خوب بازسازی کرده است. این مجموعه را میتوان مجموعهای از داستانهای پیوسته دانست. شاید بهتر میبود در چیدمان مجموعه، داستان ‘اینجا همه چیز عادی است‘ – که در خارج از ایران میگذرد، در پایان آورده میشد تا پیوستگی یکدست بماند.
داستانها ساده روایت شدهاند و خواننده گریزی ندارد جز اینکه باور کند که همه واقعی و باورکردنیاند. بی هیچ بازی ِ احساساتی و سانتیمانتال روایت میشوند از فقر، درماندهگی، شکست، خیانت، خودکشی، دروغ و جنایت.
نویسنده انگار تاریخنگار یا زندگینامه نویس است. با شیوهی روایتی که گزیده، خواسته تا به بیطرفی نزدیک شود. اما روایتها چیزی بیش از ‘رویداد واقعی’اند که با ساختار داستانی مناسب و نثری بی پیرایه به واقعیت ِ قابل باور تبدیل شدهاند. ابزار ادبی و فن ِ روایت به خدمت گرفته شدهاند تا پرکشش و خواندنی پرتو بیفکنند بر سرگذشتها. آنچه روایت شده، آشناست، بدون هیچ نشانی از مندرآوردی بودن، اما با نگاهی تیز و روشن و منظری خوب گزیده.
‘سوار آسانسور شیشهای شد. آسمان تیره بود و برج میلاد را میدبد. فکر کرد اشتباه کرده، برج میلاد شبیه یک سیخ کباب با یک گوجهی اضافی نیست، بلکه شبیه گردن درازی است که بغضی گنده توی آن گیر کرده.’ (ض ۶۵)
دستمایهی واقعی به خدمت آفرینش ادبی گرفته و نظم داده شده است. خواننده با شرحهای دقیق و دیالوگها همراه میشود با شخصیتها و انگار خود حضور دارد در رویداد. اندکی از ماجرا و اندکی از نویسنده، بی فاصلهگرفتن از ادبیات. اندکی از نویسنده – که اندک هم نیست – داستانها را خواندنی کرده است. در داستان ‘مامان و مازیار‘ همراه میشوی با دختری که راویست و با دلشوره و ترسها و با کمترین شرح. در پایان داستان، انگار رمان بلندی خوانده باشی، همهی شخصیتها، مامان، خاله شنی، مازیار و دایی را خوب – خیلی خوب – میشناسی. در باقی داستانها نیز همینگونه است. همه انگار مستند هستند، بی آن که نویسنده از ادبیات فاصله گرفته و به وقایعنگاری و گزارش روزنامهای درافتاده باشد. نویسنده شاهد است و داستانهاش شهادت، بیکه در افتاده باشد به حماسه پردازی تاریخنگاری ِ رسمی.
ای.ال. دکتروف چند دهه پیش گفته بود: ‘ادبیات داستانی (Fiction) و غیرداستانی (non-fiction) وجود ندارد. تنها داستان است و بس.’
آن که میخواهد داستان روایت کند، توجه ندارد به راستیآزمایی آن چه مینویسد. اینکه روایت در بیرون ِ داستان روی داده، هیچ مهم نیست. داستان، خود ِ واقعیت است.
شناخت ِ روند ِ علت و معلول برای نویسندهی داستانهای مجموعهی ‘میدونستی؟‘ مهمتر از ‘خبر/واقعه’ بوده است. اگر شرحی لازم باشد بر روشن کردن رویداد و پاسخی بر ‘چرا؟’، نمیگریزد، گرچه هدفاش این نیست. هدف، از هم گشودن ِ واقعیت است، قابل رویت کردن آنچه در خبرها میخوانیم و بازتاباندن آن در داستانی پرکشش.
همهی داستانها آرام به اوج میرسند و روایت ِ واقعی و وفادار به واقعیت همهی جنبههای ‘ادبیات داستانی’ را دارد. انگار که در خدمت داستانی خواندنی، پذیرفته است تا تخیل را به خدمت بگیرد.
جهان نیاز دارد به داستانهایی در شرح واقعیت پیرامونمان: آشفتهگی ِ زندگی میشود موضوع و ساختار. واقعیت چنان پیچیده شده است در این جهان که شکلهای گوناگون ِ شرح ِ داستانی ضروری شده است برای دست یافتن به شناخت. برای قابل باور کردن آنچه که روی داده و میدهد.
از نثر بیپیرایهی داستانها گفتم. اشاره کنم به چند نکته که کاش ویرایش میشد: | ||
‘پک عمیقی به ریههایش میزند’؛ به ‘ریهها’ یا به ‘سیگار’؟(ص ۳۹)، ‘زیر نور فلورانس’ یا ‘فلورسنت’ (ص ۴۲)؛ ‘به چند نفر طعنه میزند’؛ ‘طعنه’ یا ‘تنه’ (ص ۴۳)؛ ‘رد پای روباه را توی هوای برفی میدیدم’، رد پا توی هوا یا روی زمین برفی؟ (ص ۶۸).
در آغاز رمان ‘زنده باد زندگی‘ با تصویری از محوطهی زندان، گفتگوی دو سرباز و بعد ورود مرد روحانی و رییس زندان و چند تن دیگر پرتاب میشویم به درون فضایی غیرانسانی. اضطراب مسلط و صدای ضجه زنان محکوم به اعدام که کشیده میشوند به درون محوطه، کنجکاومان میکند تا مثل کاوه – سرباز تازهکار – بفهمیم ‘چه اتفاقی دارد میافتد.’
در فصلهای دیگر، همراه نویسنده پا میگذاریم به درون زندان زنان. نویسنده انگار همبند زنان زندانی بوده و هر دم ِ زندگیشان را لمس و تجربه کرده است. زنانی که – هر کدام به دلیلی – از جامعه رانده شده و دیده نمیشوند. یکی از زندانیان، بی آنکه بداند چرا، به بند مخصوص ‘زندانیهای متهم به سرقت و قتل و منکرات و مواد مخدر’ آورده شده است. ‘این روزها بیشتر از آنکه به آنسوی دیوارهای بلند فکر کند به آدمها و سرنوشتهای عجیب و غریبشان فکر میکرد. به زنهایی که سالهای سال با کولهبار داستانهای باورنکردنیشان در این اتاقکهای به هم چسبیده و راهروهای تو در تو زندگی میکردند، به آدمهایی که هیچوقت گمان نمیکرد روز و شبهایش را با آنها قسمت کند.‘(ص ۱۹).
خواننده از اینجا کشانده میشوند به هزارتوی زندگی و سرگذشت ِ چهار زن ِ زندانی. چهار محکوم به اعدام. تنها کاری که از دستشان برمیآید، برزیستی است، به تنهایی. دوست یافتن ناممکن است. هیچکسی، حتا همسلولی و همبندهای همسرنوشت قابل اعتماد نیستند. همکاری وجود ندارد. آنچه هست ناسزا گفتن و نیش زدن به هم است و گاه نیز پریدن به هم. نظم زندان به گونهای است که تنها به ناامنی و بیاعتمادی دامن میزند. زمانی طولانی در انزوا از بندهای دیگر و گاهی هواخوری کوتاه مدت. گفتو گوی کوتاه و پرسش از زندانبان دربارهی نگرانیهات از آنچه در انتظارت است و پاسخهای سربالا که فضا را غیرانسانیتر میکند. در سیستم قضایی که تنها تکیه دارد بر ‘اتهام’. اندیشیدن به ‘زندگی’ دیگران هیچ جایی ندارد. حرف زندانیان را که بشنوی، با زندگیشان آشنا بشوی، میتوانی درک کنی که کاری که کردهاند، نتیجهی منطقی همهی آنی است که تجربه کردهاند. این، خطا و جنایت را توجیه نمیکند اما آن را قابل درک میکند.
نویسندهی رمان ‘زنده باد زندگی‘ سرنوشت این چهار زن ِ زندانی را برای خواننده قابل درک کرده است. هیچ فکر نمیکنی که داری کاری تخیلی میخوانی. واقعیت سرسخت نظمی در برابر چشمانات گشوده میشود تا نتوانی داوری دربارهی شخصیتها داشته باشی. نویسنده هم داوری ندارد. انگار یکی از همبندان است که دارد زندگی روزانه در زندان را شرح میدهد. به زندانبان، متهم و قربانی چهره میبخشد. با خواندن روایتهای گوناگون این زندانیان، چارهای نداری تا به چارچوب اخلاقی خودت در داوری تردید کنی. نویسنده تنها به زندگی در زندان زنان بسنده نکرده، بلکه به زندگی بیرون از زندان و دلیل ‘ارتکاب جرم’ نیز توجه داشته است. تنها اتهام یکی از آنان طبق معمول ساختگی است. زنی از کشوری دیگر برای دیدار مادر بیمار آمده و دستگیر و زیر شکنجه مجبور به اعتراف اجباری ‘جاسوسی و اقدام علیه امنیت ملی’ شده است. زنان دیگر فرصت نیافتهاند تا ‘زندگی’ کنند. از اینرو رمان ‘زنده باد زندگی‘ ادعانامهای است علیه نظمی استوار بر جنایت و بیعدالتی. نویسنده به شخصیتها فرصت میدهد تا از خودشان بگویند که گاهی دچار آشفتهگی میشود. در دیالوگهای میان شخصیتها، لحن و زبان هر شخصیت روشن است و متعلق به قشر و طبقهی خود، اما در تکگوییها، همه لحن ِ اندکی انشاگونه و مشابه دارند. اما در باقی بخشها رمان ساختار آرام و پرکشش دارد. آشفتهگی شاید از محیطی باشد که شخصیتها در آن رشد کردهاند: سوءاستفاده، دروغ، خیانت، مواد مخدر. فلاشبکهای آمده در روایت به درستی سر جا نشستهاند تا علت و معلول را بدون دخالت و داوری نویسنده بنمایند. هر کدام از چهار شخصیت به یک اندازه فرصت بیان خود یافتهاند.
نویسنده، خواننده را وادار میکند در اندیشیدن به مقصر اصلی. این شخصیت آیا خطاکار است یا جامعه و پیراموناش مسئول است؟ پاسخ را خواننده از شرحهای خود شخصیتها خواهد یافت. آنچه میماند، نکتهی اصلی است: حقوق زنان. درک ِ زندگی زنان و اندیشیدن به حقوق انسانیشان در جامعهای با نظمی آشکارا جنایتکار و مردسالار.
نکتهی آخر اینکه کاش این رمان بازخوانی و ویرایش میشد تا برخی خطاها جز خطاهای تایپی از آن زدوده میشد، مثل: ‘هوا هنوز تاریک بود […] کلاغها زیر نور قرمز آسمان…’ (ص ۹)، اگر هوا تاریک باشد، دیگر نوری وجود ندارد – قرمز یا هر رنگ دیگر. ‘حلقهی طنابها مانند دهان باز ماندهی گاو در بادی که از سمت غرب میوزید، تکان تکان میخورد'(ص ۱۱)، گاو و دهان ِ باز؟ ‘حیوان درندهی در حال شکار (ص ۱۴)’، حیوان درنده در حال شکار شدن یا شکار کردن؟ ‘کف زمین راهرو’ (ص ۳۵)، مگر جز کف راهرو، کف هوای راهرو هم داریم؟ ‘نامه سرگشوده (ص ۱۰۵)’، سرگشوده یا سرگشاده؟
اینها اندکاند.
آنچه هست اینکه این نویسنده نه تنها نشان داده که قادر به آفرینش ادبیات داستانی است، بلکه پرتو افکنده بر مرز تعهد ِ ادبی و استقلال ِ ادبی.
رمان ‘زنده باد زندگی‘ خواندنی است.
کوشیار پارسی
سپتامبر ۲۰۲۲