رضا بهزادی؛ راه راست
راه راست
رضا بهزادی
هرگاه معلم محمدعلی را فرا میخواند، کلاس در سکوتی بینظیر قرار میگرفت و همه بچههای کلاس منتظر شاهکار این نابغه بودند و بعد از سوال معلم تمام چشمها به دهان محمدعلی خیره میشد، همه میدانستند که کمی بعد انفجار خنده وقهقهههای بچهها و معلم، نوبت به دشنامهای معلم و قسمهای محمدعلی میرسد.
وقتی که آقای نظری محمدعلی را صدا کرد، حتی رجب دزده که همیشه در آخر کلاس خواب بود، دستهایش را محکم روی میز قرار میداد و با صدای بلند از بچهها میخواست که ارام باشند.
«خوب پسرجان به اندازه کافی فکر کردی، اسم رودخانههای مملکت رو نمیدونی؟»
آقای نظری از درِ باز کلاس به حیاط مدرسه نگاهی انداخت که ناظم پنج تا بچه را به صف کرده بود و پشت دستهای آنها را یا چوب کوچکی به قول خودش نوازش میداد.
«آه ، آقا یادم اومد، کاروان، سفیداب، ریحون، جعفری و اسم رود خودمون هم که تمبری یا تُرُب ! آره آقا رودخانههای عراق هم که نزدیک رود کاروان هستند…»
« خوب بسه دیگه پسرجان، توی اون مغزت کاهگِل گذاشتن یا گچکاری کردن که …»
« آقا دیشب ممل پایتختها رو یادم داد و بابام هم رودخونهها رو» محمدعلی این را گفت و به ممل که اول کلاس نشسته بود اشاره کرد.
“آقا آب تلخه پشت دره خرسون رودخونه نیست ”
معلم سرش را تکان داد و یک آهی کشید
“بچه جان آب تلخه دیگه چیه”
« خوب اسم چند پایتخت اروپا رو بگو، درست بگو و الا میفرستمت پیش بابات که در حال گرفتن روضه و فاتحهخوانی برای مُردن عربهای پابرهنه هست! فهمیدی عجبخانِ نابغه؟»
« آقا پایتخت فرانسهها، پاسور، پایتخت ایتالیام رُمب، پایتخت آلمان هم برهان…»
« برو بیرون بیپدرو مادر که هنوز اسم کشورها رو نمیدونی چه برسه به اسم پایتختها، چطور اومدی کلاس چهارم احمقجون. ممل برو به مدیر مدرسه بگو بیاد اینجا».
پدر محمدعلی در ماه صفر چهار هفته با زدن چادرهای ضخیم برزنتی سبز رنگ که توسط لولهها و آهنهای استوانهای بهم وصل بودند برای مردگان خاندان محمد پیامبر و کشته شدن نوههایش روضهخوانی به راه میانداخت. او از یکماه قبل درست از اوایل ماه محرم که در سراسر کشور روضهخوانی و عزاداری برای شیعهها و خاندان پیامبر و علی، راه میافتاد پول جمعآوری میکرد. پدر محمدعلی یکبار از آخوندی پرسیده بود:« چرا شما از ماه محرم و صفر حرف میزنید، مگر ما خودمان ماههای ایرانی نداریم؟ اینها که ماههای عربی هستند» آخوند روضهخوان با عصبانیت گفته بود:
« اینها ماههای پیامبر است که عربها به خودشان نسبت دادهاند و تو باید هر سال، یکماه آن هم در ماه صفر مراسم روضهخوانی به راه اندازه تا گناهت بخشیده شود!» و او حالا بر این باور بود که تا زنده هست باید سالی یکماه در میدان بازار قدیم روضه برپا کند و مردم را بیاد کشتهشدگان شیعیان به دست سنیها بیاندازد.
محمدعلی مسئول راه دادن بچهها بود و آن ماه صفر ، ماهِ انتقامگیری محمدعلی بود. ماهی که محمد علی خود را فرزند پیامبر و یار و یاور امام حسین میدید و تمام بچههایی که در کلاس یا کوچه و خیابان به او میخندیدند را سنی یا حتی کافر خطاب میکرد، مگر اینکه بچهها مشقهایش را بنویسند، ریاضیات او را بنویسند یا کاری برایش انجام دهند.
محمدعلی نسبت به همسن و سالهایش بزرگتر و درشتتر بود، قدش از همه بجز رجب که همقد بودند، بلندتر بود و وزنش هم از همه بیشتر بود. دستهای بزرگ و انگشتان درشتی داشت و به قول خودش خدا او را برای کار بنایی و کنترل بچهها و گرفتن روضه و روضهخوانی آفریده است.
وقتی قسم میخورد همیشه میگفت:« به لب تشنه حضرت قسم، یا قسم به صحرای کربلا، قسم به اسب تیرخورده حضرت» میگفت:« قصد دارد در آن دنیا با یزید بحنگد و انتقام امام حسین را بگیرد.»
روزی که رجب به او گفت:« تو از کجا میدونی، که حضرت لبش تشنه بوده و یا اسب که مقدس نیست و کربلا که در عراق است، به ما و تو چکار دارد؟ چنان دعوایی راه انداخت که مدیر مدرسه مجبور شد پاسبان خبر کند، اگر چه دیر شده بود، چون رجب به قدری محمدعلی را کتک زده بود که او نتوانسته بود از جایش بلند شود.
فردای آن روز محمدعلی برای ممل تعریف کرده بود:« حضرت با اسبش به او دستور دادن که او روی زمین بخوابد، چون اگر بلند شود، رجب او را با چاقو میکُشد».
از فردای آن روز محمدعلی را به کلاس سوم فرستادند و رجب، قدارهکش و گردنکلفت مدرسه شد چون همه جا پُر شده بود ، رجب خنجری دارد که یزید با آن حضرت حسین را کشته است!.
محمدعلی چند روز پس از درگیری با رجب، دیگر به مدرسه نرفت و به قول خودش که البته به ممل هم گفته بود، میخواست معمار و مهندس ساختمان شود و نیازی به درس و تحصیل ندارد. او اجازهاش را از امام حسین و پدرش و روضهخوانان ماه محرم و صفر گرفته بود و گفته بود تا زمانی که زنده هست در رکاب امام حسین برای یافتن یزید و نابودیاش خواهد جنگید.
او به بچههای همسایه گفته بود که برای معماری و مهندسی انسان به درس و مشق و ریاضی نیازی ندارد، بلکه به سیمان، گچ و تیرآهن ۱۴ و تیرآهن ۱۶ نیاز دارد. او معتقد بود با سنگها و آجرهای خوب و با یاری جدش و به کمک خداوند بهترین معمار کشور خواهد شد ولی حاضر به ساختن مدرسه نخواهد شد، بلکه خانههای بسیاری خواهد ساخت که نمونهاش در کشور نیست!
او گفته بود حضرت با اسبش به خوابش آمدهاند و گفتند که او از خواندن نماز و روزهگرفتن معاف است، چرا که برای ساختن خانه باید شکمش سیر باشد و چون گاهگاهی کمرش درد میکند ، نماز برایش مناسب نیست! بجایش باید به حسین شیرهای پول بدهد تا او بجایش نماز بخواند.
پسر حسین شیرهای به بچههای همسایه گفته بود که پدرش پول را از محمدعلی میگیرد و تریاک میخرد. وقتی خوب تریاک کشید دستهایش را به سمت آسمان میگیرد و برای حضرت و اسبش و به خصوص برای محمدعلی دعا میکند. وقتی هم خوب شیره میکشد، چنان از خود بیخود میشود که محمدعلی را استاد معمار یا فرزند پیامبر نیز خطاب میکند!
محمدعلی وقتی ابن را میشنوند پول بیشتری به او میدهد.
پسر حسین شیرهای به همه گفته بود پدرش بلد نیست نماز بخواند، به همه هم سپرده بود این موضوع به گوش محمدعلی نرسد.
سالها گذشت تا اینکه محمدعلی، رجب را بخشید و آن روزی بود که رجب را در بیمارستان ملاقات کرد، رجب به او گفته بود که در جبهههای حق علیه باطل در مرز عراق توسط سنیها تیری به رانَش خورده است، محمدعلی به او قول داده بود برایش بهترین خانه را بسازد. او به رجب گفته بود که بعد از انقلاب معمار ساختمانهای مذهبی شهر و دهات اطراف است و شهردار و استاندار حتی رهبر با او دوست هستند. رجب که درست مدتی بعد از رفتن محمدعلی از مدرسه، ترک تحصیل کرده و از شهر گریخته بود به محمدعلی نگفت که سپاه پاسداران به او تیر زده است. او با شتر از افغانستان تریاک آورده بود که سر سهمخواهی تریاک با آنها درگیر میشود و تیر میخورد.
محمدعلی که در نوجوانی در وقت آزاد، کارش ساختن خانههای کوچک بود و بعد دوباره آنها را خراب میکرد، روی پشت بام منازل کاهگِل میکرد اما هیچگاه هیچکدام از پشتبامها را درست کاهگِل نمیکرد. بعدها به قول خودش بناء شد اما هیچوقت نتوانست حتی یک دیوار درست کند.تمام کارهای او را مجاب افغانی و مُرید مشهدی انجام میدادند.
بعد از مرگ پدر در سال ۱۳۵۶ او خود در روزهای شلوغ انقلاب که همه جا تظاهرات و اعتصاب بود با کمک مشعلی، مجاب افغانی و مُرید مشهدی و چند کودک از محله روضهخوانی بر پا کرد. در اعلامیهها برای دعوت مردم به روضهخوانی اینطور آمده بود:« مسئول و مدیر اجرا: جناب معمار و مهندس آقای محمدعلی… نوه حضرات نائبالانبیا…
محمدعلی بیشتر اوقات خود را در مساجد و یا دفاتر امام جمعه سپری میکند، هنوز نمی تواند رانندگی کند و راننده دارد. امام جمعه شهر هر جا میرود محمدعلی را با خود میبرد و هرگاه محمدعلی در خانه است یکی از دو دخترانش در خانه امام جمعه شهر است، چون امام جمعه هر دو دختر او را صیغه کرده است و به محمدعلی گفته بود که با این کارش بیشترین ثواب را کرده است و او مستقیم به بهشت میرود بدون هیچگونه سوال وجوابی و بدون هیچ امتحانی.
محمدعلی برای نوههایش تعریف میکند که این خیابان ، آن خیابان را ساخته است، او اولین ساختمان چهارطبقه شهر را ساخته است، او اولین خانه استوانهای استان را ساخته است. بعد از مرگ حسین شیرهای او به پسرش پول میدهد که برایش نماز بخواند. پسر حسین شیرهای هر روز دعایش میکند، بخصوص وقتیکه عرقِ خوبی به دستش برسد.
پسر حسین شیرهای راننده دخترهای محمدعلی نیز هست. یکروز که زیاد عرق خورده بود برای ممل تعریف کرده بود که محمدعلی میخواهد یزید را از پشت با خنجر بزند و ممل که دیگر گوشش خوب نمیشنود و چشمهایش خوب نمیبیند برای بچههای باقیمانده محله که حالا همگی پیر بودند، تعریف کرد که محمدعلی پشت یزید است اما خنجرش را پیدا نمیکند تا او را بکُشد.